eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۷۷ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 مدت ها بود یک چهره عراقی غیر وحشی ندیده بودیم. در تمام این مدت ما حق صحبت با او را نداشتیم. یک روز او را در حال گریه کردن دیدم. زندان‌بان او را دلداری می‌داد. خیلی دلم برایش سوخت دنبال فرصتی بودم تا با او صحبت کنم، تا اینکه او را توی دست شویی دیدم که دارد ظرفها را می‌شوید. با او سلام علیک و احوال پرسی کردم. از اینکه می‌توانم عربی صحبت کنم تعجب کرد و گفت: من فکر می‌کردم ایران عرب نداره! از او پرسیدم که جرمش چیست و چرا آن روز گریه می کرد. با ترس و لرز و تند تند گفت: اسمم مهدی و شیعه ابالحسن علی علیه السلام و اهل نجف هستم. جرمم اینه که چند روز دیر خودم رو به یگان نظام وظیفه معرفی کردم. حکم اعدام رمی بالرصاص است که ۵ ماه پیش برام بریدند ولی هنوز اجرا نشده. از لحنش به بدبختی و مظلومیت ملت عراق پی بردم. لحن او در هنگام گفتن حکمش آن قدر عادی بود که انگار ابداً این احکام برای آنها تازگی ندارد و تو گویی این سرنوشت محتوم شیعیان در حکومت صدام است برای اطمینان بیشتر از او پرسیدم: «گفتی حکمت چی بود؟ مجدداً با آرامش گفت: «اعدام رمی بالرصاص». در هنگام جواب دادن به این سؤال، تکراری حتی آن تردید اولیه هم دیده نمی شد. پرسیدم یعنی هیچ راهی نداره که حکم عوض بشه؟ گفت: «چرا! البته اگه اهل بغداد باشی شیعه هم نباشی و یک فرمانده تیپ یا لشکر هم ضمانتت رو بکنه که تا آخر جنگ بدون مرخصی توی جبهه بمونی و فرار نکنی اون وقت ممکنه تخفيف بدند. ولی برای ما شیعه ها که بدون بهونه می‌کشنمون، اونهم الان که بهانه هم دستشون اومده، هیچ راهی نیست. از او علت گریه آن روزش را پرسیدم. او گفت که آن روز یک یا چند نفر از دوستانش را برای اعدام برده بودند و او از فراق آنها گریه می‌کرد. برای نجات او از صدام دعا کردم هر لحظه ممکن بود سر و کله یک نگهبان پیدا شود. لذا سریع به سلولم برگشتم. از اینکه ایرانی بودم و حکم اعدام برایم نبریده بودند خدا را شکر می‌کردم. روی دیوار سلول جملاتی به عنوان یادگاری نوشته شده بود از جمله فردی به نام باسم محسن امعبدی الشمری، چند جمله ای با مادرش درد دل کرده و نوشته بود "لاتبکین يا أماه هذه اراده الله" یعنی ای مادر گریه نکن این اراده الهی است. نمی دانم شاید چند روز قبل از اعدامش این جملات را نوشته بود با خودم گفتم: بالاخره یه جا تو عراق، ایرانی بودن هم به کار خورد. البته اگر صلیب سرخ نامت را ثبت کرده باشد. چون تا آن موقع به خاطر ایرانی بودن فقط کتک می‌خوردیم. آن لحظات سخت گذشت و من از دیدار مهدی با دلی غمگین به سلول بازگشتم. سقف زندان خیلی بلند بود. گاهی به سقف نگاه می‌کردم و توی دلم نقشه فرار می کشیدم و پنبه دانه را گهی لپ لپ میخوردم و گه دانه دانه!!. این اولین جرقه فرار بود که در ذهنم شکل می‌گرفت. سلول به خاطر اختلاف عقیده با هم سلولی ها برایم جهنم در جهنم شده بود. این اختلاف عقیده تا حدی بود که بعدها چهار نفرشان به منافقین پیوستند. آن سلول برایم شکنجه گاهی شده بود. آنجا، بعثی ها جسمم را و بعضی از هم سلولی ها روحم را آزار و شکنجه می دادند. در حقیقت هم اسیر بعثی ها در الرشید بودم و هم اسیر منافقین. یک روز از داخل سلولهای اطراف از ما خواستند که خودمان را معرفی کنیم. ما که به همدیگر اطمینان نداشتیم، جرأت نکردیم جواب بدهیم. بعد از چند بار تکرار یکی از بچه ها جواب داد. او از وضعیت ما چند تا سوال پرسید که دست و پا شکسته جواب شنید و کمی بعد ساکت شد. یک روز هم سلول بغلی که عراقی بودند، از ما سیگار خواستند که یکی از بچه های سیگاری به آنها سیگار داد. یک روز نگهبان عراقی ما با یک نفر آمد، جوانی خوش رو که تسبیح به دست در حال ذکر گفتن بود. او مقداری لباس برایمان آورد و گفت: «اگر پرسیدن که این لباسها رو از کجا آوردید بگید همین جا پیدا کردیم. آن بنده خدا فکر می کرد همگی افراد این سلول ایرانی و مؤمن به نظام ایران هستند. اما بعدها هم سلولی ها از او با ناراحتی یاد می‌کردند که زندان بان ما بدتر از حزب اللهی های ایران است. جداً قضیه برعکس شده بود؛ چون در آنجا برخی از عراقی ها ایمان شان به اسلام و انقلاب ایران از برخی از هم سلولی هایم بیشتر بود. کم کم باورمان شده بود که ما را هم برای اعدام به این جا آورده اند. چون اکثر افرادی که در آنجا بودند یا محکوم به اعدام بودند و یا امیدی به خروج شان از آنجا نبود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 جشنهای ۲۵۰۰ ساله / ۱ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅ 🔹 اسراف و ولخرجی گوشه دیگری از حیف و میل‌های رژیم شاه، مربوط به اسراف و ولخرجی در کارهای بیهوده و تبلیغاتی بود، برگزاری مراسم و جشنها و صحنه سازیهای تبلیغاتی رژیم پهلوی از این گونه است که عمده جهت جبران کمبودها و نقص های اساسی سلطنت و نیز جبران احساس بی اعتمادی و ناامنی درونی خود شاه برگزار می گردید. این جشنها و مراسم بی محتوا که مردم را سرگرم می ساخت، موجب اسراف و ولخرجی زیادی می شد. اوج این مراسم در جشنها بین سالهای ۴۵-۵۵ است که دهه جشنهای شاه نام گرفت. سال ۱۳۴۵ جشن بیست و پنجمین سال سلطنت شاه. سال بعد، جشن تاجگذاری و سال ۱۳۵۰، جشنهای دو هزار و پانصدمین سال شاهنشاهی با آن همه مخارج و هزینه های هنگفت برگزار شد. طی مدت بیش از چهار سال، قسمت اعظم کار سازمانهای دولتی، اختصاص به آمادگی مقدمات این جشنها داشت، سال ۱۳۵۰، سال کوروش نام گرفت و یک سال تمام آرم این جشنها در همه جا و روی همه چیز وجود داشت. حسنین هیکل در مورد این مراسم و جشنها می نویسد: شاه با عهده گرفتن نقش یک فرمانروای مطلق و مستبد در سرزمین تقدیر، دچار یک جنون عظمت شده بود. اولین نشانه سمبلیک این شکوه و جلال جدید، مراسم تاجگذاری او بود. این مراسم چنان باشکوه بود که هیچ یک از تاج‌های خزانه سلطنتی ارزش این مراسم را نداشت و لذا شاه دستور داد که تاجهایی توسط جواهر سازی «کارتیه» ساخته شود. حدود ۳۳۸۰ جواهر در تاج شاه و مقدار کمتری نیز در تاجهای فرح و ولیعهد به کار رفته بود. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 اقرار به سرسپردگی تعیین نخست وزیر شاه توسط آمریکا! فریدون هویدا سفیر و نماینده دائم شاه در سازمان ملل متحد در کتاب خود مینویسد: موقع ورود شاه به آمریکا در نوامبر 1977 خبرنگار مجله نیوزویک با وی مصاحبه ای ترتیب داد و طی آن از شاه پرسید:دولت ایران در هفته پیش اعلام داشت که پرزیدنت کندی در سال 1961 پرداخت مبلغ ۳۵ میلیون دلار کمک آمریکا به ایران را منوط به انتصاب دکتر علی امینی به نخست وزیری کرده بود، آیا شما این ادعای دولت را تایید می‌کنید؟ و شاه پاسخ داد:این البته یک مساله کهنه است ولی حقیقت دارد. منبع: کتاب سقوط شاه نوشته فریدون هویدا/ص ۵۳ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 آیا می‌دانید؟ ارتش در دوره دفاع مقدس به دلیل افزایش تعداد اسرای عراقی مبادرت به سازمان دهی و تشکیل اردوگاه ها در نقاط مختلف کشور کرد که بیشتر آنان در نقاط خوش آب و هوا و مراکز استان ها قرار داشتند. اسرای عراقی نخست در یگان های خط مقدم که اسیر شده بودند، بازجویی می شدند. در آنجا اخبار و اطلاعاتی که دارای قابلیت استفاده فوری برای یگان های درگیر بود، از آنها اخذ می شد و سپس به واحدهای بعدی که لشگر یا قرارگاه های ارتش بود، منتقل می شدند تا در آنجا مورد بازجویی مجدد و تکمیلی قرار گیرند. بعد از بازجویی نهایی به شهرها و استان های مرکزی اعزام می شدند تا از آنان نگهداری شود. مسئولیت نگهداری و اداره این اسیران به یگان دژبان ارتش واگذار شده بود و نخست اردوگاه های حشمتیه و پرندک صرفاٌ برای نگهداری اسیران در نظر گرفته شد اما بعد به دلیل افزایش تعداد اسرای عراقی، مکان های دیگری نیز برای نگهداری آنها در نظر گرفته شد.   بنابراین از  ۱۳۵۹ خورشیدی عملاً تمام مسئولیت های اسکان، نگهداری و پشتیبانی اسیران جنگی بر عهده ارتش بود و این روند به مدت ۲۴ سال و تا آزادی کامل اسرا در پایان ۱۳۸۲ خورشیدی ادامه داشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۷۸ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 صفای قفس خودمانی/ دیدار مجدد در آن روزها نمازهایم باحال شده بود. مثل کسی که آخرین ساعات زندگی اش را می گذراند. تصور این که شاید این نماز، آخرین نماز عمرم باشد، حال و هوای ویژه ای به راز و نیاز و نمازم می‌داد. یک روز آمدند و حتی مهلت جمع کردن لباسهایمان را هم ندادند. چشمان مان را با همان لباسهای اهدایی نگهبان عراقی بستند. طبق معمول یکی جلو راه افتاد و بقیه خودمان را به او آویزان کرده بودیم و دنبالش می‌رفتیم. سوار اتوبوس مان کردند و راه افتادند. چند ساعتی را در راه بودیم تا اینکه اتوبوس ایستاد. بعد از چند دقیقه اتوبوس دوباره آرام آرام راه افتاد و ظاهراً وارد جایی شد. دوباره اتوبوس ایستاد. نگهبان اتوبوس چشمانمان را باز کرد. از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه کردم. آنجا آشنا بود، آشنایی در غربت آری. ما را به تکریت ۱۱ برگردانده بودند. در آن لحظه جهنم تکریت ۱۱ برای مان حکم بهشت را داشت. چه خوش گفت گوینده ای که می گفت: «جهنم در کنارت بهشت عدن است و بهشت بی تو جهنمی سوزان». آن سرای آشنا در غربت نوید دیدار مجدد یاران و دوستانمان را می داد. ورود دوباره مان را به خودمان تبریک گفتیم و منتظر خیر مقدم بعثی ها شدیم. این بار خبری از تونل مرگ نبود. نایب عريف عبدالکریم آمد دم در اتوبوس. قبل از او امجد سوار اتوبوس شد و با ما دست داد. موقع پیاده شدن مجتبی که توی نجاری کار می‌کرد آمد و با ما روبوسی کرد. بچه ها توی آسایشگاه‌ها بودند. به طرف آسایشگاه دو بندِ یک حرکت کردم. با هر قدم که بر می داشتم شوق دیدار دوستانم بیشتر می‌شد. از این هم نگران بودم که شاید در این مدت کسی شهید شده باشد. بالأخره وارد آسایشگاه ۲ شدم. همه بچه ها نگاهم می کردند. رو به بچه ها کردم و گفتم: «سلام» بچه ها با صدای بلند جواب دادند: «علیکم السلام». نائب عريف عبدالکریم از این ابراز علاقه بچه ها تعجب کرد. همه منتظر بودیم که او برود. او مانده بود اوضاع را برانداز کند. بچه ها هم که متوجه گافشان شده بودند در حضور او کاری نکردند. بالأخره مجبور شد برود. وقتی رفت پریدم بین جمع بچه ها، مثل اسیری که تازه آزاد شده و خانواده اش را دیده باشد، دوستان و یاران را در سینه گرم فشردم و چاق سلامتی درست و حسابی کردیم. رفتم حمام و طبق معمول مجبور بودم صورتم را بتراشم. نماز عصر را خواندم و شب هم نتوانستم شام بخورم. به همه بچه ها یا بهتر بگویم به اکثر آنها عشق می ورزیدم. البته چهره مهدی کلاهی و علیرضا قناد و علیرضا عبادی از همه مهربان تر و دوست داشتنی تر به نظرم می‌رسید. در کنار مهدی کلاهی و علی طباطبایی، سرباز خوب لشکر ۲۱ که مصطفی عراقی بهش می‌گفت "ونه طب طبایی؟» جای گرفتم. بچه ها وسایلم را جمع کرده بودند. جدیداً تشک هم به بچه ها داده بودند که برای نجات از رطوبت زمین خیلی کمک می‌کرد. البته چون جای کافی برای تشک‌ها نبود، هر سه نفر روی دو تا تشک می خوابیدند. این دوران برای من زیباترین دوران در اسارت بود. دورانی که شکنجه ها خیلی کم تر شده بود. جو عمومی تغییر کرده بود و بچه های بسیجی و مذهبی در این مدت آن قدر روی سایرین کار فرهنگی کرده بودند که یک محیط باصفای الهی و البته غریبانه در اسارت درست شده بود. نام این دوران را، دوران تحول درونی و بیرونی می گذارم. بیشتر بچه ها روزه می‌گرفتند، همه نمازخوان شده بودند و خبری از جاسوس و جاسوس پروری عراقی ها هم نبود. این موضوع باعث شده بود بین بچه ها روابط خیلی دوستانه ای بوجود بیاید. حاج محمود هادی اهل اصفهان هم به عنوان پیر و مرشد آسایشگاه ملجأ و پناه اسرا در هنگامه سختیها بود. پایه دوستی محکم من و برخی از بچه ها در همین ایام ریخته شد. از جمله علی طباطبایی مهدی ،کلاهی علیرضا عبادی، علیرضا قناد و چند نفر دیگر که در یک گروه غذایی قرار داشتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست در من طلوع آبی آن چشم روشن یاد آور صبح خیال انگیز دریاست ایرانم! ای از خونِ یاران، لاله‌زاران! ای لاله‌زارِ بی‌خزان از خونِ یاران! ایرانم! ای معشوقِ ناب! ای نابِ نایاب! وی عاشقانت بی‌شمارِ بی‌شماران! 🍂
یادش بخیر همان اتاق، همان دیوار، همان نقشه، همان چراغ، و همان فضای روحانی، اما، بدون یاران و همرهان، بدون شور روزهای وصل و صدای امواج بیسیم‌های متصل به جبهه‌ها ••• من قصّه سرگذشت خود می خوانم ز آینده و از گذشت خود می دانم با حسرت و درد بگذرانم ایّام می میرم و بعد مرگِ خود می مانم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂