🍂
🔻 یازده / ۸۰
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹دومین عید در اسارت را هم پشت سر گذاشتیم و وارد سال ۱۳۶۷ شدیم. این عيد آغاز فصل پیروزیهای پی در پی صدام در جبهه ها بود. نمی دانم چه شد، اما ایرانی ها به طور بی سابقه ای از همه مواضعی که با زحمت فراوان در عملیاتهای قبلی به دست آورده بودند عقب میکشیدند و این برای ما بسیار دردآور و غیرقابل باور بود. یادم هست وقتی خبر اولین پیروزی عراقیها در جبهه فاو را از تلویزیون عراق شنیدیم، سکوت مرگباری بین جمع حاکم شد. بلند شدم و گفتم: «دروغه! می خوان روحیه سربازای خودشون رو بالا ببرند و روحیه ما را خُرد کنند». باز هم گفتم امکان نداره بسیجیها دو روزه فاو رو از دست بدند. اگر چه گفتم اما روحیه بچه ها و ته دلم آرام و قرار نداشت تصور از دسـت دادن فاو عذابم میداد. برای گرفتن فاو شهدای بزرگی چون عبدالله محمدیان را داده بودیم. همان جوان رعنای بلند قامت با عینک ته استکانی که خودم تلقینش را خواندم در خلوت گریه کردم و با خداوند راز و نیاز کردم و گفتم خدایا چگونه راضی میشوی فدک حضرت فاطمه سلام الله علیها که با خون شهدایی چون عبدالله محمدیان آزاد شده دوباره زیر چکمه صدامیان له شود. این را میگفتم و لحظاتی را به خاطر میآوردم که عبدالله بالای پشت بام مسجد نحوه خشاب گذاری ام -۱ را یادم میداد. تابستان سال ۱۳۶۴ را مرور میکردم که در اولین مأموریت کوهستانی گردان و رزم شبانه در کوههای سر به فلک کشیده کردستان، جلوتر از همه گردان فرز و چالاک خودش را بالا میکشید و ما چون دانشجو بودیم، برای این که پیش او کم نیاوریم و نگویند دانشجوهای سوسول اومدند خونه خاله، به زور خودمان را به او میرساندیم.
اما متأسفانه تمام آن اخبار واقعیت داشت. تازه این آخرین خبر بدی نبود که به گوشمان میرسید، مدتی بعد خبر تصرف شلمچه هم رسید. یک روز که ایرانی ها دوباره پاتک کرده و برای چند ساعتی شلمچه را گرفته بودند، گوینده عراقی اخبار، سراسیمه اطلاعیه ستاد مشترک عراق را خواند و گفت که رزمندگان ما توانستند ایرانیها را در پاتک اخیرشان در شرق دریاچه ماهی متوقف کنند. این احتمالاً همان عملیات کربلای هشت بود. من این خبر را به عنوان پیروزی رزمندگان اسلام برای بچه ها ترجمه کردم و نتیجه گرفتم که احتمالاً ایرانیها پاتک جدیدی داشته اند، بچه ها تکبیر گفتند و خدا رحم کرد عراقی ها در آن نزدیکی نبودند و نفهمیدند وگرنه کتک مفصلی می خوردیم.
رمضان المبارک/ خرداد ۱۳۶۷
زمان میگذشت و هوا رو به گرمی گذاشته بود و ما کم کم خودمان را برای استقبال از دومین ماه رمضان در اردوگاه ۱۱ مهیا می کردیم. گرمای طاقت فرسا تکریت را تبدیل به جهنمی کرده بود که جز به خنکای ضیافت الهی هیچ جوره قابل تحمل نبود. رمضان سال ۶۷ فرصت ویژه ای بود برای آن دسته از بچه هایی که از سست اراده گی خودشان پشیمان شده بودند. فرصتی برای زدودن زنگار نامردی از قلب هایی که فهمیده بودند جز با ایمان و استقامت نمیتوان بر ظلمت تکریت غلبه کرد. آنهایی که به عینه معنای کلام خدا آنجا که فرمود و لا تركنو الى الذين ظلمو فتمسكم النار را دریافته بودند.
در آن ماه مبارک به جز تعداد بسیار کمی که نمی توانستند روزه بگیرند، اکثراً روزه بودند. آمار رو به افزایش مسلمانها و کم شدن تعداد کفار! که حاکی از تأثیر عمیق کار فرهنگی بود برای همه عراقیها و حتی برای خود ما هم بسیار تعجب آور بود. یک روز در ماه مبارک رمضان توی آمار نشسته بودیم که دیدیم یک عراقی غریبه با کلاه مشکی بر خلاف سایر نگهبانها که کلاهشان قرمز بود وارد اردوگاه شد. اول فکر کردیم افسر است اما از نحوه برخورد سربازهای عراقی فهمیدیم که او هم سرباز است. نامش سمیر بود و چند روزی را در بند چرخ میزد. سمیر ظاهراً مأمور به اصطلاح ما عقیدتی سیاسی یا مأمور اطلاعاتی عراقی ها بود. او مأمور بود با تفتیش عقاید بچه ها ضمن شناخت بیش از پیش آنها روشهای فساد عقیده و تحميل عقايد حزب بعث را روی اسرا اجرا کند. برای همین در میان بچه ها با مهربانی قدم میزد و خود را یک دوست با اخلاقی کاملاً متفاوت از سایر عراقی ها نشان می داد. او حتی گاهی میگفت: نذارید نگهبانها بفهمند من با شما قدم میزنم یا صحبت میکنم؛ چون ممکنه بعد از رفتن من شما رو اذیت کنند. سمیر حتی گاهی می گفت: اگه شکایتی از نگهبانها دارید به من بگید تا رسیدگی کنم. البته بعدها مشخص شد نه تنها این کار را نمیکرد بلکه همه حرفهای ما را به نگهبان ها لو می داد. او بچههایی را برای بحث انتخاب میکرد که به نظر دانشجو، فرمانده یا صاحب نظر می رسیدند. اوایل من فقط به عنوان مترجم در بحث ها شرکت میکردم اما بعدها خودم هم به مباحث ورود میکردم. یک روز مهدی، بسیجی باخترانی که فکش به دلیل اصابت ترکش در رفته بود و قیافه روشنفکرانه ای داشت هم توسط سمیر احضار شد و من هم به عنوان مترجم همراهش رفتم. سمیر از مهدی
راجع به تحصیلاتش سؤال کرد. مهدی گفت که تازه دبیرستان را تمام کرده و وارد دانشگاه شده است. سپس سمیر وارد بحث سیاسی شد. وقتی که او با مهدی بحث می کرد، من کمبودهای جوابهای مهدی را تکمیل کرده و برای سمیر ترجمه می کردم. این موضوع باعث شد سمیر متوجه شود که عملاً طرف صحبتش من هستم نه مهدی. از من پرسید: «انگار طرف صحبتم تویی؟ من هم چاره ای جز تصدیق نداشتم. او از مهدی خواست که به آسایشگاه برود و دنباله بحثش را با من ادامه داد. او مدعی بود که جمهوری اسلامی عامل کشتار مسلمانان در حادثه سال ۶۶ مکه مکرمه است و حضرت امام خمینی را به خاطر عدم قبول قطعنامه ۵۹۸ محکوم میکرد. در پاسخ دادن به سمیر جانب احتیاط را کنار گذاشته بودم و این بی احتیاطی بعدها برایم خیلی گران تمام شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
2_144139377640697158.mp3
4.61M
🍂 نوحه خوانی
هم روی تو را می بوسم
هم دور سرت می گردم
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
#توسل
#نواهای_صوتی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 تنظیم بازار
با گوشت های فاسد
🔹 علی شهبازی (محافظ شاه)
در جریان سفر دایی فرح یعنی محمدعلی قطبی به استرالیا وزیر کشاورزی استرالیا به قطبی که خود را نماینده فرح معرفی کرده بود میگوید:ما میلیون ها تن گوشت یخ زده داریم که طبق نظر متخصصین دیگر خواص غذایی خود را از دست داده اند و به دنبال کسی و یا کشوری هستیم که اینها را بخرند و برای کود استفاده کنند، محمدعلی قطبی نیز تمام آن گوشت های یخ زده فاسد را خریداری میکند تا به خورد مردم نجیب ایران دهد.
تلویزیون هم با آب و تاب اعلام میکند به امر علیاحضرت فرح به زودی مقدار زیادی گوشت یخ زده از استرالیا برای رفاه حال مردم وارد میشود و ان شاءالله مردم از گرفتاری گوشت راحت میشوند.
منبع: کتاب محافظ شاه/نوشته علی شهبازی (محافظ شاه تا لحظه مرگ)/صفحه225
@defae_moghadas
🍂
🍂 خاطرات
زندانیان سیاسی مخالف شاه
🔹سید اکبر دخانچی
موقعیت و موضع گیریها
در زندان وکیلآباد
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
«من مذهبی بودم و در گروهی قرار داشتم که آنها ما را متهم به حزب ریشوها و یا تیم آب کشان و مرتجع میخواندند، چون بدن و لباس مارکسیستها را نجس میدانستیم و رعایت میکردیم. زندان برای من دانشگاهی بود. با جناب دکتر جواد منصوری آشنا شدم که حق استادی به گردن من دارد و سابقاً معاون وزیر خارجه بود. از ایشان کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم را درس گرفتیم که در واقع اثبات وجود خدا به زبان فلسفی بود. آن زمان که کمونیستها انکار وجود خدا را داشتند و مجاهدین خلق هم میگفتند: این برادران هم رزم ما هستند، دم از حرفهای مشترکمان بزنیم، این خیلی برای مجاهدین خلق سنگین بود که کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم را که با دکتر منصوری میخواندیم، از ما سرقت کردند در زندان. مجبور شدیم که کتاب" فلسفه ما" که اثر آیتالله شهید محمد باقر صدر بود و موضوعش در همان وادیهای اصول فلسفه و روش رئالیسم بود را مطالعه کنیم... فکر میکردند یک مجاهد و مبارز مسلمان با یک کمونیست، اهداف مشترک دارند. در صورتی که این جور نبود. یک مقدار از راه مشترک بود. مثلاً این که سرنگونی رژیم پهلوی وابسته به آمریکا، این مشترک بود بین مذهبیها و غیر مذهبی ها. اما این که خدا هست و ما برای خدا کار کنیم و آنها میگفتند خدا نیست. این خیلی فاصله بود بین این دو اعتقاد. سازمان مجاهدین خلق و کادرهای اصلی شان، از پیروان آقای طالقانی بودند و در کنار مرحوم طالقانی شخصیت آنها و سازمانشان شکل گرفته بود و مذهبی بودند. به تدریج در کادرهای بعدی تبدیل شدند به کمونیست، وحید افراخته یکی از کمونیست شدههای سازمان مجاهدین خلق در کادر مرکزی حضور داشت و حدود ۸۰ نفر از مذهبیهای سازمان را کمونیست کرد. مجید شریف واقفی را در زمان پهلوی به دلیل مسلمان ماندن، سر قرار ترور کردند.»
فعالیت سیاسی:
شرکت در جلسات سخنرانی آیت الله خامنهای، شرکت در اعتراض به قرارداد کاپیتولاسیون، بازداشت آیتالله خامنهای، آیت اللهغفاری و آیت الله سعیدی و تبعید آیت الله مشکینی، موجبات دستگیری ایشان را فراهم کرد. ساواک پس از تعقیب و شناسایی وی، در خرداد ۱۳۵۵، او را دستگیر کرد. در زندان ساواک مشهد مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفت. در دادگاه نظامی به ۳ سال زندان محکوم شد و برای سپری کردن ایام محکومیت به بند یک زندان وکیلآباد انتقال یافت. وی سرانجام در سوم آبان ۱۳۵۷، همراه با ۱۱۲۶ زندانی سیاسی دیگر از زندان آزاد شد. پس از آزادی فعالیت خود را برای به ثمر رساندن مبارزات مردم تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه داد.
منبع: نوید شاهد
#خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
بعد از اینکه موافقت اولیه را آقای دکتر مهدی گرفت، به من گفت فلان روز برو فرودگاه، هلیکوپتر میآید تو را به خواجه بهاءالدین میبرد. هماهنگ کردم و رفتم، کسانی که وسایل را از ایکس ری رد میکردند، سربازهای روس بودند. وسایل من را خیلی بالا و پایین کردند، ازجمله یکیشان سهپایۀ دوربینم را و گفت که این چیست؟ گفتم: اشتاتیو. لغتش را به روسی یاد گرفته بودم. بعد گفت: کجا میروی؟ گفتم: افغانستان. پرسید: افغانستان برای چه میروی؟ گفتم ژورنالیست توریست. گفت ایرانسکی؟ (ایرانی) ایرانسکی نیت ژورنالیست، نیت توریست، تروریست (ایرانی ژورنالیست و توریست نیست، تروریست است)... مزاحمت ایجاد میکرد و یکجوری داشت مانع میشد که بروم. من داشتم میرفتم در منطقهای که اصلاً معنی نداشت شما چیزی را حتی از نوع سلاح و... با خودت ببری. آن جا نمایندۀ سفارت افغانستان با آنها صحبت کرد و خلاصه ول کردند. سوار هلیکوپتر شدیم و رفتیم. در مسیر اتفاق خیلی بامزهای افتاد که این را چند جا تعریف کردهام از جمله برای بهروز افخمی که گفت از این داستان باید فیلم سینمایی بسازی تا جهان بفهمد چرا در افغانستان جنگ اینقدر طول کشید. در آسمان که میآمدیم یک جایی گیر افتادیم. در بین کابین خلبان با آن بخشی که معمولاً برای بار است که البته حالا مسافر نشسته بود درِ این هلیکوپتر جنگی کنده شده بود و سروصدای کابین گاهی بهوضوح شنیده میشد. یکباره دیدم که یکی از خلبانها صدای بیسیم را زیاد کرده و کسی از آنسو میگفت: پرندۀ ناشناس ..
#گزیده_کتاب
#فرمانده_مسعود
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔹تقویت کننده
• علی سوسرایی
سید علی بهیار عراقی شیعه اهل کاظمین همیشه وقتی برای پانسمان بچه ها به زندان بیمارستان وارد میشد زیر وسایل پانسمانش یواشکی پودر های تقویتی پرتغالی می آورد. میگفت بخورین بدن های شما ضعیف شده و به شوخی میگفت اینها مخصوص برادران عراقی هست برایتان آوردم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔹 به جرم خوردن تکه نانی
• عباسعلی مومن (نجار)
یک روز نوبت سرویس بهداشتی آسایشگاه ۲ بود. نگهبانان عراقی سمت دستشویی ها که پشت آشپزخانه بود، اشغال غذا می ریختند. در آنجا محمود چشمش به تکه نانی میافتد و دور از چشم نگهبان آن را بر می دارد و از شدت گرسنگی آن را میخورد! یکی از عراقیها می بیند و خیلی ناراحت میشود و محمود را به باد کتک میگیرد. بشدت با کابل ضخیم به بدن نحیف محمود می زند و با نعره می گوید مگر ما به شما نان نمی دهیم که نان داخل اشغالها را می خورید. اما کسی جرات نمیکرد بگوید، اگر نان به مقدار کافی بدهید چرا بچهها چنین کاری انجام بدهند؟ با نصف نان ساندویچی در ۲۴ ساعت چطور سیر میشویم!؟
🔹آزاده تکریت ۱۱
#خاطرات_آزادگان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
برف بارید به این شهر،
کجایی مادر؟
کاش سَردَت نَشَود
دل نگرانم برگرد ..!
مادر نبودهای که بدانـی غم پسر
آتـش بـه جان مادر دلتنـگ میزند
میخواستم قصیـده بگویم به وصف تو
دیدم که پای قافیههـا لنگ میزند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂