🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 تصویر آن روز آبادان را میتوانید بیشتر برایمان ترسیم کنید؟
همه در آن روز در بهت بودند و شوکه شده بودند. نیروهای نظامی براساس مسئولیتی که دارند، همیشه در حال آمادهباش هستند و این حوادث برایشان عادی بود. اما مردم معمولی که در حال زندگی روزمره خود بودند همه شوکه شده بودند و انتظار چنین وقایعی را نداشتند. مردم در عین حال که مبهوت بودند ولی مثل روزهای اول انقلاب جوش و خروش خود را داشتند. بدنبال این بودند تا ببینند چه اتفاقی و در کجا افتاده تا خود را برای کمک برسانند. بدنبال این بودند تا ببینند کجا میتوانند مفید باشند و کمک کنند. ما هم در این حال و هوا بودیم. علاوه بر حال بهت زدهمان، دنبال این بودیم که در این مقطع کجا میتوانیم مفید باشیم.
در همان روزهای اولیه جنگ، یک روز با خواهرم داشتیم به یکی از نهادها میرفتیم تا بلکه بتوانیم کمکی در پشت جبههها انجام دهیم. منتظر تاکسی بودیم که ناگهان در نزدیکی ما در منطقه تانکی ابوالحسن موشکی اصابت کرد. من همانجا دست خواهرم را گرفتم و به داخل مغازه زغال فروشی پریدیم. وقتی که اوضاع آرام شد نگاهی به سر و وضعمان کردیم و دیدیم از نوک پا تا سر به رنگ زغال شدهایم! حالت عجیبی داشتیم. فرصتی برای خندیدن نداشتیم. سریع به سمت منزلمان دویدیم تا ببینیم آنجا که منفجر شده خانه ما نباشد و خانواده ما مصدوم نشده باشند.
🔸 نیروهای جدایی طلب موسوم به خلق عرب هم همزمان با شروع جنگ فعالیت داشتند؟
اتفاقا همین ماجرا را میخواستم تعریف کنم. ما قبل از شروع جنگ تا حدودی با شورشهای جدایی طلبان آشنا بودیم. نقاط مختلف را بمبگذاری و یا با نارنجک منفجر میکردند. اکثرا در مراکز شلوغ آبادان و خرمشهر از قبیل سینماها اقدام به بمبگذاری و خرابکاری میکردند. مردم زیادی در اثر خرابکاریهای این افراد به شهادت رسیدند. چند مورد از صحنههای این انفجارها را خودم از نزدیک مشاهده کردم. صحنههای بسیار دلخراشی بود. بدن های شهدا در اثر انفجار قطعه قطعه شده بود. این نابسامانی و چند دستگی در خوزستان بود. حتی نیروهای انقلاب هم منسجم نشده بودند که جنگ شروع شد. وقتی جنگ شروع شد، تمام این اتفاقات تحت شعاع جنگ قرار گرفت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات
#جنگزدگی
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آبادان
روزهای مقاومت و همدلی
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 روز اولی
در وادی شهیدان
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸چند روزی میشد که دراطراف کانی مانگا در غرب کشور کارمیکردیم؛
شهدای عملیات والفجر چهار را پیدا می کردیم. اواسط سال ۷۱ بود.
از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی از سنگرها شدیم.
سریع رفتیم جلو.
همانطور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود.
خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم ، درکمال حیرت دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است ؛ ازآن جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ، ولی انگشتی که انگشتر در آن بود کاملاً سالم وگوشتی مانده بود. همه ی بچه ها دورش جمع شدند.
خاک های روی عقیق انگشتر را پاک کردیم . اشک همه مان در آمد ،
روی آن نوشته شده بود:
«حسین جانم»
برگرفته از: شمیم یار ۹۲
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#تفحص
@defae_moghadas 👈شوید عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ســـال های حمـــاسه و ایستـــادگی
اهواز - کمپلو؛ مسجد علی بن موسی الرضا(ع)
🔸 مهـــر مـــاه ۱۳۵۹
در روزهای نخست جنگ، جوانان قهرمان شهر با ساختن کوکتل مولوتوف در حیاط مسجــد؛ بــرای مقابله با متجاوزان بعثی از همینجا شروع کردند.
😘 حاجی جعفری (یا عمو جعفری)، همان فردی که در عکس پیراهن سبز به تن دارد، از نامه رسانهای سرزنده و پرکار تعاون اهواز بود.
هر جا که فکرش را نمی کردی پیدایش شود، با توبرهای پر از نامه می رسید و نامه می آورد و نامه می برد.
چه در کوههای غرب باشی، چه شلمچه و چه فاو.
این سالها، گرد پیری بر چهره نورانیش نشسته و جا دارد هرجا هست پیدایش کنیم و احوالی بپرسیم و عرض ارادتی بکنیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت سیزدهم
یه روز نمیدونم چه اتفاقی افتاد( توی ذهنم اینجوریه که مشقم را بدخط نوشتم و چند صفحه از دفترم را که بد خط بود پاره کردم، درست یادم نیست) ننه ام این خبر ناگوار را به آقام داد.
چشم تون روز بد نبینه، همیشه کتک میخوردم ولی ایندفعه بعلت اینکه کار ضدفرهنگی انجام داده بودم،( آقام درس و مشق را خیلی دوست داشت و همیشه به ما اصرار میکرد درس بخونید و دکتر و مهندس بشید و کمکی بحال ملت کنید) کتک با روش خشن تر انجام شد.
از سمت سینه به ستونِ لوله ایی که وسط حیاط بود بسته شدم، بنحوی که کمرم در تیررس کمربند باشه، کمربند را از سمت انتها دور دستش پیچید، سگک کمربند اومد جلو.
یعنی ضربه ها با سگک بود نه با کمربند.
هر ضربه ای که میخوردم، سرم گیج میرفت.
آقام ورزشکار بود و قوی هیکل، ضرب دستش در حالت عادی خیلی شدید بود حالا که عصبانی بود و با کمربند، وامصیبتا.
ناگهان توی دهنم طعم تلخی حس کردم و یه جورایی سرم خنک شد، چند لحظه بعد معلومم شد که سگک چندبار به سرم خورده و سرم از دو سه جا زخمی و شکسته.
دیگه نای ایستادن نداشتم، میخواستم بنشینم ولی چون ستون توی بغلم بود و دستهام هم بسته شده بود، نمیشد.
با تمام توان عربده میکشیدم و ننه و مادربزرگم(مادر پدرم، بهش میگفتیم بی بی) را صدا میزدم. اونها هم جرات نمیکردن پادرمیونی کنن. به تجربه میدونستن وقتی آقام عصبانی میشه هیچکس جلودارش نیست.
یواش یواش از نفس افتادم و صدام هم در نمیومد، درد شلاقها را حس میکردم ولی توان نداشتم فریاد بزنم.
ننه ام جیغ کشید، بسه، مُرد، صداش در نمیاد.
آقام چند لحظه مکث کرد، وقتی مطمئن شد هنوز نمردم، دوباره زد. بی بی طاقتش تمام شد و بهش حمله ور شد و کمربند را از دستش گرفت.
اومد جلوی صورتم و با غضب نگاهم کرد و آخرین تهدیدها و فحشها را نثارم کرد و رفت خوابید.
ننه با عجله بازم کرد. حال نداشتم سرپا بایستم، افتادم کف حیاط، تمام بدنم خونین بود.
چند جای کمرم پاره شده بود، دو سه جای سرم شکسته و زخمی بود.
با باند وگاز، خونها را شستن، از شدت ضعف خوابم برد، در حین خواب بر اثر غلطیدن، زخمهای کمرم دوباره دهان باز کرد و درد شدیدی عارض شد. از خواب پریدم، گوشه اتاق بودم و خواهر و برادرهام در حال مشق نوشتن، آقام رفته بود مغازه. ننه مقداری سوپ بخوردم داد، نمیدونم چرا دهانم باز نمیشه.
شام هم توی رختخواب خوردم و از ترس اینکه مبادا با آقام چشم تو چشم بشم و دوباره عصبانی بشه، کپه مرگم را گذاشتم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صدام در خاطرات شاه اردن
دکتر "الجنابي" محقق عراقی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 شاه حسين که به صورت ذليلانهای درگذشت و پس از تحمل سرطانی شديد، در يک شب کودتا، فرزندش عبدالله را جانشين برادر خود کرد، دستخطهای محرمانهای دارد که برخی از آنها، گويای استيصال صدام، ارتجاع عرب منطقه و استکبار جهانی در رويارويی با ایران در سالهای جنگ تحميلی است.
او برخی از اين دستخطها را برای صدام خوانده بود و صدام نيز در يادداشتهای روزانه خود که منشیهايش برايش تهيه میکردند، به اين خاطرات اعتراف نموده است.
شاه حسين در بيان آغاز جنگ تحميلی میگويد، صدام با افتخار، تلفنی به من گفت: "من (صدام) به کمک هيچ کشور عربی برای فتح ايران نياز ندارم".
او به حسين اردنی گفته بود:"
روح سعد بن ابی وقاص
در من حلول کرده است
و بار ديگر، با اقتدار شکستی
تاريخساز را عليه فارسها
آغاز خواهم کرد."
حسين اردنی همچنین يادآور شده است که صدام از هر گونه توهين به ملت بزرگ ايران دوری نمیکرد و همواره در ديدارهايش با وی و سران خود فروخته عرب به اين مسايل اشاره میکرد.
در بخشهای ديگری از اين ناگفتههای دوران جنگ تحميلی، نقل میکند که، صدام پس از روبهرو شدن با نيروهای ايرانی در آغاز جنگ تحميلی از مقاومت سنگين آنها در تعجب بوده و در نخستين ديداری که صدام با پادشاه اردن در بغداد داشته است، به حسين اردنی گفته است،" در محاسباتش دچار اشتباه شده، اما میکوشد آنها را رفع کند".
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵۵
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
پنج شنبه پنج اسفند سال شصت و پنج بود. با ترمز اتوبوس در محوطه اردوگاه لرزان دست بردم طرف پرده. پر بود از نظامیهای لباس لجنی. در دو صف ایستاده بودند. تو دستهایشان کابل و چماق و میلگرد بود. تمام جانم شروع کرد به لرزیدن. به سختی میتوانستم رو صندلی بنشینم. دلم میخواست فرار کنم. لنگه پرده را ول کردم و همان طور بهت زده ماندم. با صدای بازشدن در ماشین سیخ ایستادم. انگار آمده بودند دنبال من. نگهبانها اولین نفر را از رو صندلی هل دادند پایین. دوباره پرده را کنار زدم. صف نظامیها شکل تونل به خودش گرفته بود. همه بالای صد و نود قدشان بود. با هیکلهای درشت و ورزیده. صورتشان به سگ هار میماند. خون تو شقیقه هایم پر شد. داغ کردم. با فریاد دلخراش مچاله شدم تو خودم. لبم را زیر دندان گرفتم. لرزش چانه ام بیشتر شد و زل زدم به تونل. بیشتر از صد متر طول داشت. وحشت مثل جانوری موذی به جانم افتاد. خسته و درمانده افتادم رو صندلی. عرق از سر و صورتم فرو میریخت. بچه ها را یکی یکی میانداختند بیرون. از شیشه جلو نگاه کردم به آسمان. میان رگه های کبود و قرمزرنگ، دست و پا میزد. فریاد کسی بلند شد. دلخراش و دردآلود. درد را تو خودم احساس کردم. رعشه گرفتم. چشم چرخاندم تو ماشین. بیشتر صندلیها خالی شده بود. پیرمردی در ردیف آخر چمباتمه زده بود. بالای پنجاه و پنج سال سن داشت. اسمش رجب بود. بچه ها صدایش میزدند عمو رجب. قبل از ما اسیر شده بود. تو زندان الرشید همسایه مان بود. بعدها فهمیدم اهل قوچان است. آهسته صدایش زدم. نگاهم کرد. رنگ به صورت نداشت. سر تا پا خیس عرق بود. هی با کلاه بافتنی اش عرق روی پیشانی اش را میگرفت. چند دقیقه بعد فقط من و او تو اتوبوس مانده بودیم. فریادها به نعره تبدیل شده بود. نگهبان سرک کشید داخل ماشین. ناگهانی سکوتی سنگین فضای بسته را در خود فشرد. سکوتی که درونش پر بود از ترس. یکهو به خودم آمدم.
- عجب...آرام باش داش اسدالله .... چرا این طور شدم. خونسرد خونسرد. انتظارمان طولانی شده بود. درونم مثل سیر و سرکه میجوشید. رو پا بند نمیشدم. تو راهرو اتوبوس راه افتادم. صدای داد و فریاد لحظه ای قطع نمیشد.
- حتما بی خیال ما شده اند ... دو تا پیرمرد به چه دردشان میخورد ... شاید به خاطر پیریمان دلشان سوخته ... آخر خودشان هم پدر دارند ... از پشت بوته که عمل نیامده اند.
با این فکر لحظه ای آرام گرفتم. نشستم رو یکی از صندلی ها. پرده را کنار زدم. نورافکنهای محوطه روشن شده بود. تونل نظامی ها همچنان سر جایش بود.
- نه بابا هنوز یک کمی معرفت دارند... خب آدم هستند دیگر. متوسل شدم به ائمه(ع). خواستم صدایم را خدا از دهان آنها بشنود. دستگیره با صدای خشکی چرخید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 صدام
و پاداش کمک های کویت
در جنگ هشت ساله
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
@defae_moghadas عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
نمیشناسیم
اهالی خانه را اما
حرف زیاد دارند
و درد هم
از صبرِ جانباز
مهرِ مادر
اشکِ خواهر
شاید هم همراهی
عاشقانهٔ همسر
هر چه هست
درد است و عشق
دردی که عاشقانه میخرند...
فراموششان نکنیم
صبحتان بخیر👋
مهرتان تابنده 👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 یکی از اتفاقات تلخ آن روزها عدم همکاری بنیصدر با رزمندگان بود؛ چیزی از این قضیه در خاطر دارید؟
برادرم و سایرین از نزدیک شاهد این بودند که دولت (بنی صدر) از ورود و ارسال کمکهای نظامی به مناطق جنگی ممانعت کرده است. این یک واقعیت است و کسی نمیتواند آن را کتمان کند.
🔸 خاطرهای از ایثار همشهریهای خود در جریان جنگ دارید؟
خاطرهای را از مرحوم پدرم در این زمینه برایتان نقل میکنم. پدرم در پالایشگاه آبادان کار میکرد و بعد از انفجارهای متعدد، پالایشگاه تعطیل شده بود و سر کار نمیرفت. پدرم در این ایام مشغول پشتیبانی و امدادرسانی بود. در یکی از امدادرسانیها در اثر موج انفجار شنوایی یک گوشش را نیز از دست داد. در این انفجار پدرم یکی از دوستان صمیمیاش بنام آقای بختیاری را که در کنارش ایستاده بود از دست داد. پدرم در روز دوم مهر که ساختمان آموزش و پرورش را هدف قرار داده بودند به آنجا رفت تا اگر کاری بود انجام دهد. پدرم تعریف میکرد: مشغول آواربرداری و بیرون کشیدن جنازهها بودیم که ناگهان چشمم به یک پاکت پر از پول افتاد. پاکت خونی شده بود، آن را برداشتم و به یک سرباز وظیفه که آنجا مشغول آواربرداری بود تحویل دادم تا صاحب پاکت را پیدا کند. از این دست از خودگذشتگیها در آن مقطع زیاد دیده میشد.
🔸 بعد از مدت کوتاهی از شروع جنگ خانوادههای آن مناطق مجبور به مهاجرت شدند. در مورد این قضیه هم توضیح دهید؟
خاطرم هست بعد از حادثه انفجار آموزش و پرورش آبادان، ما در منزل منتظر خبری بودیم که آنجا که منفجر شده کجاست. در همین حین درب خانه باز شد و برادرم در حالی که کاور شیر و خورشید را بر تن داشت (آن زمان هنوز هلال احمر تشکیل نشده بود) به صورت عجیبی وارد خانه شد. برادرم نیروی ذخیره سپاه بود و چون دوره امداد و نجات دیده بود از طرف سپاه و جهاد سازندگی برای کمک به مصدومین اعزام شده بود. کاوری که بر تن برادرم بود سراسر خونی شده بود. ما خیال کردیم که برادرم در محل انفجار حضور داشته و مجروح شده است. او شوکه شده بود و هر چه از او میپرسیدیم حرف نمیزد. نهایتا به او با آب سرد شوک دادیم. بعد از اینکه به او شوک دادیم یکباره زد زیر گریه و گفت: «همه را کشتند، همه را کشتند.» اشک ریزان ماجرا را تعریف کرد وگفت: ساختمان آموزش و پرورش را زدند. دائما این صحنهها تکرار میشد. برادرم همیشه میگفت: هرجایی را که دشمن بمباران میکند، ما اولین جایی را که احتمال میدهیم انفجار صورت گرفته، خانه خودمان است. از آبادان بروید تا ما با خیال راحت به کارها برسیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات
#جنگزدگی
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آبادان
زیر آتش
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #آبادان
#زیر_خاکی #نسل_مقاوم
#هفته_دفاع_مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 اقتدا به
امام عشق
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 دو ماه ازشروع جنگ تحميلی گذشته بود. يك شب بچه ها خبر آوردند
كه يك بسيجی اصفهانی درارتفاعات كانی مانگا تكه تكه شده است.
بچه ها رفتند و باهر زحمتی که بود بدن مطهر شهيد را درون كيسه ای گذاشتند و آوردند.
آنچه موجب شگفتی ما شد، وصيت نامه اين برادر بود كه نوشته بود:
«خدايا! اگر مرا لايق يافتی، چون مولايم اباعبدالله الحسين (ع) با
بدن پاره پاره ببر.»
برگرفته از: شمیم یار ۹۲
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#تفحص
@defae_moghadas 👈شوید عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چه بخواهید و چه نخواهید، دنیا وارد یک پیچ تاریخی شده که دیگر مدیریت آن با آمریکا نیست و تابلوهای این پیچ را خمینی و خامنهای قبلا نصب کردهاند.
🔸 برژینسکی، مشاور ارشد رئیس جمهور آمریکا در جلسه ناتو
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#مستند #جبهه_مقاومت
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت سیزدهم
صبح زود بیدار شدم، خواستم برم مدرسه، ننه اجازه نداد. گفت اگر با این ریخت و قیافه بری مدرسه، حتما پاسبان میاد و بابات را میبره زندان. تعجب کردم، مگر ریخت و قیافه ام چطور شده؟
رفتم توی آئینه و خودم را دیدم، تمام صورتم کبود و بشدت متورم شده بود. حالا فهمیدم چرا دهانم باز نمیشد، چند جای صورتم چاک خورده بود. پاها هم کبود و سیاه و زخمی.
ننه ام چندین بار تموم تن و بدنم را روغن کنجد و زیتون مالید.
دو سه روز مدرسه نرفتم.
وقتی رفتم مدرسه، به محض ورود به حیاط ، با مدیر مواجه شدم، با تعجب نگاهی به من کرد
دستم را گرفت و بردم توی دفتر و از چند وچون قضیه پرسید. بهش گفتم دوچرخه بهم زده.
فهمید دروغ میگم، بهم اطمینان داد که پلیس اجازه نمیده پدرت اذیتت کنه، شکایتش کن میاندازنش زندان، دیگه کتکت نمیزنه. با غضب بهش گفتم، آقام را دوست دارم و پلیس غلط میکنه پدرم را زندان کنه.
با اون سن کم میدونستم و تذکرها و یادآوری های پی درپی بی بی و ننه به بچه ها در مورد اینکه تمام بار خانواده روی دوش آقام هست هم خیلی در این دونستن موثر بود، بابام برای اداره خانواده خیلی زحمت میکشه، میدیدم وقتی میاد خونه اینقدر خسته است که گاهی پای سفره خوابش میبره و میدونستم بچه هاش را دوست داره ولی خب ما هم پسربچه بودیم و شیطون، من که از شیطون یکمی بیشتر.
وقت صرف غذا، ننه ام اول برای آقام غذا میگذاشت. بشقابی که جلوی آقام میگذاشت پر از گوشت و گلچین سفره بود. میگفت باباتون از صبح تا شب میره زحمت میکشه بعدش هم میره باشگاه ورزشکاری باید غذای مقوی بخوره.
من همیشه سعی میکردم کنار آقام بنشینم تا غذای بهتری گیرم بیاد، گاهی چنان بیرحمانه به بشقاب آقام حمله میکردم که ننه بهم تشر میزد.
سعید خیلی آروم بود ولی من و حجت شیطون، تازه بغیر از ما دوتا کوچولو دوتا پسرهای عمه ام و پسر عموی اونها که باباشون برای کارآموزی فرستاده بودش خونه ما هم بودن.
پسرهای عمه خیلی بزرگتر از ما بودن و طبعا دردسرهاشون هم بیشتر. آقام هم اهل مماشات و چشم پوشی از خطا نبود. یادمه یه روز صبح زود، وقت نماز، آقام داشت نماز میخوند جابر پسرعمه ام دسته کلید مغازه را گذاشت کنار سجاده آقام و به آقام گفت؛ دایی من دارم میرم دیگه هم برنمیگردم.
جابر از خونه فرار کرد، میدونست تنها فرصتی که میتونه از دست داییش فرار کنه وقت نمازه.
آقام بسرعت نمازش را تمام کرد و پابرهنه دوید توی کوچه، دم درمانگاه اقبال به جابر رسید.
انداختش روی کولش و آوردش خونه و بستش به همون ستون لوله ایی و با کمربند افتاد به جونش. هم کتک میزد هم نصیحت میکرد؛
دایی این دنیا خرابه، از خونه دائیت فرار میکنی میری معتاد میشی، میری با آدمهای بد دوست میشی مشروب خورت میکنن، میری دزد میشی.... تو این دنیا اگر حواست نباشه بدبخت میشی و به خاک سیاه میشینی. همه میگن تو این دنیا یا باید سواد داشته باشی یا کار، من بهت میگم اضافه بر سواد و کار باید حواست جمع باشه خراب نشی....
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صدام در خاطرات شاه اردن
دکتر "الجنابي" محقق عراقی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 وی با اشاره به اين که صدام از ضربات کوبنده نيروی هوايی ايران، دچار شگفتی شده، صدام را چهار هفته پس از آغاز جنگ بسيار ملتهب و نگران ديده است.
پادشاه وقت اردن در بخش دیگری از خاطراتش گفته است: "اين وضعيت صدام با يک سال پس از جنگ تحميلی و با آغاز حملات ايرانیها بيشتر شد، به گونهای که در این مدت، بيش از ۶۵ درصد نيروی هوايی عراق نابود شده و در نبرد در دريا، توان عراق کاملا از بين رفته بود. همچنين صادرات نفت اين کشور، دچار مشکل شديدی بود و او از من خواست که بندر عقبه اردن را برای صادرات نفت و واردات سلاح و کالا به عراق در اختيار حکومت وی گذارم."
حسين اردنی در بيان حالات صدام در جريان عمليات کربلای ۵ مینويسد: "هجوم ايرانیها برای گرفتن بصره، صدام را به شدت پريشان کرده بود، به گونهای که او برای نخستين بار پس از آغاز جنگ تحميلی از عراق بيرون رفت و چند ساعتی را در نشست اضطراری سران عرب که برای اين عمليات تشکيل شده بود، در «فاس» مراکش گذراند. در اين باره بايد گفت، اضطراب وی به اندازهای بود که من و حسنی مبارک، به ديدارش در بغداد رفتيم؛ او شکست سنگينی در کنار شهر بصره خورده بود.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂