هوای دلم ابری است
موج دلم را روی امواج عاشقی
تنظیم کن ....
صبحتون سرشار از نور و معرفت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_مهدی_فلاح
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
" مجروح بامزه "
•┈••✾✾••┈•
🔸 خيلی شوخ بود. هر وقت بود، خنده هم بود. هر جايی بود در هر حالتی دست بردار نبود.
خمپاره كه منفجرشد تركش خورد و گفت: «بچه ها ناراحت نباشيد ، من می روم عقب، امام تنها نباشد!! »
امدادگرها كه میگذاشتندش روی برانكارد،
از خنده روده بر شده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سلام بر شهادت
شهید محمود رضا بیضائی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #شهید_بیضائی
#کلیپ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 "محلیهای هور"
سردار سرلشکر احمد سوداگر
┄═❁❁═┄
🔸 در هور جزیرههای متحرکی به نام تهل وجود دارد که از درهم پیچیده شدن ریشههای نی و بردی و چولان تشکیل میشود، روی آب شناور است و از هم تغذیه میکنند. بسیار مقاومند و گاهی اوقات احشام محلی روی آنها میچرخد و آدمهای محلی روی آن زندگی میکنند. با قایق میرفتیم و از آبراهی میگذشتیم و در بازگشت این تهلها حرکت میکردند و مسیر را گم میکردیم فقط محلیها میتوانستند مسیرها را بیابند.
راهنماهای محلی هور، یک عمر توی هور بودند و از راه ماهیگیری زندگی میگذراندند. وقتی قایقی از آبراهی رد میشد، حبابهایی کنار نیها جمع میشد و آنها از روی تعداد حجم حبابها میتوانستند بفهمند که چه زمانی و چه نوع شناوری از محل گذشته. مثلاً حبابها را میدیدند و میگفتند ۴ ساعت پیش یک قایق موتوری از اینجا گذشته است. خودشان هم برای پیدا کردن راه، شگردهایی داشتند، مثلاً در طول مسیر، نیها را در محلهای مخصوص میشکستند و علامت میگذاشتند که در هور گم نشوند، کار خاص خودشان بود و زیاد هم توضیح نمیدادند. ما هم تعدادی افراد محلی استخدام کرده بودیم و خیلی سربسته با آنها برخورد میکردیم و سعی میکردیم که آنها نفهمند چه کاری میکنیم. فکر میکردند شناساییهای معمولی و روتین انجام میدهیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#عملیات_خیبر
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 نقطه مورد نظر شلمچه بود. با اینکه وصف این منطقه را شنیده بودم، تاریکی شب برایم قابل لمس نبود. یادم آمد که برخی از افسران میگفتند دو هفته قبل هنگام نفوذ یگانی از نیروهای ایرانی به این منطقه و پیشروی آنها به خاک عراق نبردهایی در این منطقه صورت گرفت که در نتیجه آن ایرانیها با تحمل تلفاتی مجبور به عقب نشینی شدند. در آن روز از طرف اداره توجیه سیاسی امریه ای برای لشکرها صادر شد که بر اساس آن از دفن اجساد ایرانی جلوگیری میشد تا روحیه سربازان عراقی با مشاهده آنها تقویت شود.
سعی کردم نقشه جاده ای را که می پیمودیم در ذهنم ترسیم کنم. جاده ای به موازات شط العرب که تا خرمشهر ادامه پیدا میکرد. شط العرب در سمت راست و خاکریزهای حایل نیروهای متخاصم در سمت چپ قرار داشت. نزدیکی خاکریزها نشان میداد که گلوله های نور از آن سو پرتاب میشود.
در طول جاده با اینکه موظف به خاموش کردن چراغ اتومبیلها بودیم اما ناگهان گلوله هایی در مسیر کاروان فرود می آمد. شاید ایرانی ها متوجه شدند که فاصله چندانی با آنها نداریم. لحظه ای بعد خمپاره ای بر روی یک کامیون نظامی حامل مهمات فرود آمد که موجب انفجار شدیدی شد و کامیون را به همراه سرنشینانش متلاشی کرد، در این هنگام توانستیم سایههای منازل و ساختمانهای بی شماری را از هم تشخیص دهیم. به حومه خرمشهر رسیدیم، در حالی که وارد خیابانهای شهر میشدیم گلوله های منور از ما فاصله میگرفتند در آن لحظه انبوهی از سنگرهای شنی مواضع استقرار رزمندگان و سایه های افراد را که در حرکت بودند، مشاهده می کردم. ساعت یک بعد از نیمه شب بود. با وارد شدن به یک جاده مارپیچ به تدریج از مناطق مسکونی فاصله گرفته، در یک جاده بی آب و علف که هیچ گونه نشان و علامتی در آن وجود نداشت به حرکت خود ادامه دادیم. آخرین روزهای ماه رجب سپری میگردید و هلال کوچک کم سوی ماه تنها نشان این راه تاریک بود. بالاخره حرکت ما در نقطه ای متوقف گردید. از آمبولانس پیاده شدم و سعی کردم مکانی را که در آن توقف کرده بودیم، مورد شناسایی قرار دهم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۸۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 بوی لیمو عمانی زیر دماغم پیچید. کنار منصوره خانم نشستم. گفتم حالتون خوب شد؟ دکتر چی گفت؟
رنگ و روی منصوره خانم پریده بود و زیر چشم هایش گود افتاده بود. گفت: «کیست کلیه هام بزرگتر شده، دکتر میگه باید عمل بشه.» نگاه غم باری کرد و پرسید: «میشه عصبی نشد؟ محمد علی هنوز بغل آقا ناصر بود. آقا ناصر گفت: «عروس خانم، بگیر این پسرت رو بابا، این هم بچه ست! هر کاری کردم: بشش چک زدم، چنگولش گرفتم گازش گرفتم گریه نکرد.»
با دلسوزی گفتم: «آقا!»
منصوره خانم با همان بیجانی و کم رمقی گفت: «آ ،ناصر هر چی خاکه علیه عمر ای بشه، کشیده به علی؛ علی هم همینجوری
بود مریض میشد درد میکشید، اما صداش در نمی آمد.»
آقا ناصر خندید. هر چی نوزادیش ساکت و بی سروصدا بود تا دلت بخواد بزرگ که شد از خجالتمان درآمد. تخس و شیطان. از دیوار راست می رفت بالا.
منصوره خانم به سختی حرف میزد. کی؟ بچه م؟! یادت نیست قبل از شهادتش، مادر مرده، آنفولانزا گرفته بود نمیگفت مریضم. ما از رنگ و رخسارش فهمیدیم. آقا ناصر، انگار که یادش آمده بود، زیر لب گفت: «رنگ رخساره نشان میدهد از سِر درون. راست میگی از منطقه آمده بود و حالش خیلی خراب بود اما دم نمیزد. گفتم: چهته آقا جان؟ گفت: هیچی. پرسیدم سرما خوردی؟ گفت: فکر کنم. گفتم بریم دکتر؟ گفت: نه، فرشته بهم قرص میده. رفتم از توی یخچال براش قرص ASA و استامینوفن آوردم خورد. حاج صادق به زور بردش دکتر؛ بهش آمپول زده بودن. آمد خانه براش رختخواب انداختیم. رفت زیر لحاف و تا شب خوابید. نصف شب بیدار شد و رفت داخل آشپزخانه. دنبالش رفتم گفتم حالت بده؟ گفت: نه، گرسنه مه.
منصوره خانم گفت از سروصداشان بلند شدم دیدم علی مادر مرده نصف شبی نشسته کف آشپزخانه و داره نیمرو میخوره. نصف شبی میخورد و هی میگفت چقدر خوشمزه است، چقدر چسبیدا، بعدا فهمیدیم چند شبانه روز ناهار و شام نخورده بچه م.
بابا گفت: «راست میگید: علی آقا خیلی طاقتش زیاد بود. دوستاش میگفتن توی هفت باری که به اون سختی مجروح شد یه دفعه کسی آه و ناله ش رو نشنید.» بابا به من نگاه کرد و گفت یادته؟ دو سه روز بعد از جشن عقد شام دعوت بودن خانه ما. عصرش تو باشگاه موقع تمرین کونگ فو پاش در رفته بود. میدیدم علی آقا سر سفره راحت نیست و هی این پا و اون پا میشه. صورتش سرخ شده و حرف نمیزنه. نفهمیدم، مادر سری تکان داد و گفت هفتم خرداد بود، پارسال من حسابی یادمه چون تولد فرشته بود خواستم کیک بگیرم، فرشته نذاشت. گفت: نمیخوام کسی به زحمت بیفته. منم قبول کردم. حاج آقا راست میگه سرِ شام دیدم هی جابه جا میشه. صورتش سرخ شده بود یه گوشه کز کرده بود. فکر کردم از خجالته.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
31.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صحنه هایی ناب از عملیات پیروزمند کربلای ۵ --- دیماه ۱۳۶۵
شلمچه، قصهها دارد...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #جبهه
#کلیپ #کربلای_پنج
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 قدرت حقیقی اینجاست!
دستِ خدا با جماعتی است
که بر محور حق گِرد آمدهاند
و اصلاً وحدت جز در میان موحدین
تحقق نمی یابد. با این معیار ؛
بسیج قدرتمندترین ارتش دنیاست.
" شهید آوینی "
صبحتون سرشار از دوستی با اولیاءالله
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 "حقیقت جنگ"
سردار سرلشکر احمد سوداگر
┄═❁❁═┄
🔸 هیچ کس مسألهی اصلی جنگ را به جز امام و فرزندان امام که در جنگ درگیر بودند، نفهمید. اگر بعضی از آقایانی که امور مملکت را اداره میکردند به ما امکانات مناسب میرساندند ما میتوانستیم بسیار بهتر عمل کنیم. در فتح خرمشهر فقط و فقط نظامیان قضیه را اداره کردند و هیچ کار سیاسی صورت نگرفت. آنها با عقلانیت خودشان، تدبیر و فکر خودشان جنگ را با یاری امام (ره) که، فرماندهی اصلی جنگ بودند، پیش بردند. آقای محسن رضایی و صیاد شیرازی با هم هماهنگ میکردند. آخرین حرفشان می شد: «عملیات»، امام هم تأیید میکرد و ما به پیروزی میرسیدیم. ولی از وقتی که قصه دست سیاسیون افتاد ما با بایدها و نبایدها روبهرو شدیم و ملاحظات وارد قصه شد و...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 عبدالحسين دبات
آزاده مقاوم
اين رزمنده دفاع مقدس در ساعت ۲۲ دهم بهمن ماه ۵۹ به اسارت در آمد.
او میگوید بعد از اسارت به دليل مصدوميت وضعيت جسمی مناسبی نداشتم ، ضمن اينكه در مدت ۲۲ روز به بصره منتقل شدم و سپس به بغداد در قصرالنهايه حدود سه سال به صورت انفرادی زندانی بودم سپس به زندان ابوغريب منتقل شدم.
وی مدت اسارت خود در زندان ابوغريب را حدود ۱۵ سال عنوان كرد و در مجموع ۱۸ سال و ۲ ماه و ۶ روز در اسارت رژيم بعث عراق بودم.
اين آزاده سرافراز گفت: در زندان ابوغريب تعداد ۶۳ نفر از رزمندگان از چند استان کشورمان اسير بودند و اين رزمندگان بيشتر فرمانده و خلبان بودند از جمله سردار شهيد حسين لشكری.
در بسياری از شب ها سربازان بعثی، اسرا را درنیمه شب با كابل و چوب شكنجه می كردند به طوريكه دست و پای عده ای از اسرا بر اثر ضربات كابل و چوب می شكست.
رژيم بعث عراق در قبال آزادی ۶۳ اسير ايرانی زندان ابوغريب در خواست آزادی ۱۰۰ نفر از اسرای عراقی كرده بود اما با آزادی اسرای ايرانی بيش از ۶ هزار اسير عراقی آزاد شدند.
اين رزمنده دوران دفاع مقدس، زمان آزادی خود از زندان ابوغريب بغداد را ۱۵ فروردين ماه ۷۷ عنوان كرد و گفت: از طريق مرز خسروی در استان كرمانشاه وارد كشور شديم اما از آنجا كه در مدت ۱۸ سال اسارت امكان ارسال نامه برای خانواده وجود نداشت لذا باور نمی كردند كه من زنده ام.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 نشانه هایی از مواضع و استحکامات متعدد به چشم می خورد و دهها نفر در این مواضع استقرار یافته بودند. نمیدانستم کجا می روم و چه میکنم. حتی یکی از افسران گردان را هم ندیدم تا از او در مورد محل توضیحاتی بخواهم. تجمع افراد و خودروها در یک نقطه خطر آفرین بود، زیرا هر لحظه ممکن بود زیر آتش نیروهای ایران قرار گیرند ولی ایرانیها کجا مستقر شده بودند؟ جهت ها را گم کرده بودم و به علت وجود هوای ابری حتی نمی توانستم ستاره ای را ببینم تا اینکه کسی مرا صدا زد، خودم را به او معرفی کردم و با هم به یکی از مواضع مستحکم رفتیم. آنجا محل واحد سیار پزشکی یگانی بود که در منطقه مستقر است. با طبیبی که سرگرم مداوای مجروحی که چند لحظه قبل مصدوم شده بود آشنا شدم و از او در مورد وضعیت منطقه سؤال کردم. پاسخ داد: منطقه بسیار خطرناکی است و حملات زمینی و هوایی ایران هر روز عده ای از نفرات ما را کشته و مجروح می سازد. از او پرسیدم «مگر ایرانیها کجا هستند؟ پاسخ داد: «ما در حال حاضر صد متر از رود کارون فاصله داریم و گروهانهای خط مقدم نیز در ده متری رودخانه مستقر شده اند. ایرانیها در طرف دیگر قرار گرفته و زندگی در اینجا را به جهنمی واقعی مبدل کرده اند.» از کلامش یاس و ناامیدی احساس میشد. دست مرا به گرمی فشرد و گفت باید بروم، زیرا یگان تحت فرمانم عقب نشینی کرده و جز من و فرمانده و تعدادی افسر کسی باقی نمانده است.»
بعد از رفتن او تصمیم گرفتم سر و سامانی به وضع آشفته آن واحد پزشکی بدهم. نظافت را به صبح موکول کرده خوابیدم. صبح، برای شناسایی و انتخاب محل از پناهگاه خارج شدم، آنجا مملو از خاکریزهای موازی با رودخانه بود و مواضع و استحکامات متعددی داشت. در نزدیکی ما یکی از یگانهای جیش الشعبی منطقه زبیر مستقر شده بود و سایر گروهانهای گردان در خاکریزهای مقدم مشرف بر رودخانه استقرار یافته بودند. میان ما و خاکریز مقدم خاکریزهای متعددی وجود داشت و در میان آنها یک جاده خاکی برای عبور نفرات و خودروها احداث گردیده بود. برای جلوگیری از پیشروی نیروهای ایرانی به این منطقه زمینهای میان خاکریزها را میدانهای مین تشکیل میداد. می خواستم از موقعیت جغرافیایی منطقه اطلاعاتی کسب کنم، ولی نقشۀ نظامی نداشتم. هنگام بازدید از منطقه صدای غرش بمباران و شکاریهای ایرانی را شنیدم. چند لحظه بعد راننده معاون رسید و مرا به خط مقدم محل معاون انتقال داد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۸۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 روز دوشنبه چهاردهم دی ماه سال ۱۳۶۶ چهلم علی آقا در مسجد مهدیه همدان برگزار شد. من خانه ماندم. چند نفر از همسایه ها آمدند تا تنها نمانم. مراسم از ساعت نه صبح تا یازده و نیم بود اما ساعت از یک گذشته بود که همه برگشتند. آن طور که میگفتند شصت هفتاد تا مراسم در کل استان برای چهلم علی آقا برگزار شده بود. از شهرهای مختلف گرفته تا بخشها و روستاها جمعیت زیادی هم به مسجد مهدیه رفته بودند. از اول تا آخر مراسم غلغله بوده. برای ناهار مهمان
زیادی داشتیم. حاج صادق از قبل سفارش غذا داده بود. توی مسجد دوستان و فامیل احوال مرا پرسیده بودند و آنهایی که خبردار نشده بودند آنجا متوجه شده بودند محمدعلی به دنیا آمده. عصر زنهای فامیل و دوست و آشنا برای احوال پرسی به دیدنم آمدند. اغلب هم زحمت کشیده و برای محمدعلی و من هدیه و چشم روشنی آورده بودند؛ از پتو گرفته تا لباس و سرویس نوزاد و اسباب بازی و ماشین و هواپیما. چند نفر از فامیلهای نزدیک هم برایم پارچه و بلوز و روسری رنگی آورده بودند و از روی دل سوزی و با مهربانی توصیه میکردند لباس سیاهم را درآورم و از عزا در بیایم. چند نفری هم اصرار میکردند تا اگر اجازه میدهم وقت آرایشگاه بگیرند. بین مهمانها خانمی بود هم سن و سال خودم. صورتی سفید و چشمهایی رنگی داشت، با ابروهایی قهوه ای. تمام مدت کنارم نشسته بود و ابراز محبت میکرد. هر چه فکر میکردم نمی شناختمش. با خودم گفتم شاید همسر یکی از همرزم های علی آقا باشد. عاقبت خودش به حرف آمد و گفت: «خانم پناهی، من رو نمیشناسی؟»
گفتم: «متأسفانه نه هر چی فکر میکنم به خاطر نمی آرم.» گفت: «حق دارید من رو نشناسید اما همه شما رو میشناسن. خُب شما همسر علی آقا چیت سازیانید. کیه تو همدان شهید چیت ساز رو نشناسه.»
زیر لب گفتم: «شما لطف دارید. ممنون.»
گفت: «البته ما پارسال بعد از عید با هم تو مسجد مهدیه آموزش تیراندازی میدیدیم، یادتونه؟ شما حواستون به ما نبود، اما همۀ ما خانما با چشم و ابرو شما رو به هم نشون میدادیم. تازه عقد بودید. خانما دور از چشم شما با ایما و اشاره به هم میگفتن این خانم علی آقا چیت سازه نمی دونم چرا فکر میکردم چون همسر فرمانده اید باید تیراندازی تون از همه ما بهتر باشه. زن خندید و گفت اما شما موقع تیراندازی همه تیرها رو خارج زدید.» خنده ام گرفت.
مریم با سینی چای بزرگی در دست، خم شده بود و به مهمانهایی که دور تا دور اتاق پذیرایی نشسته بودند چای تعارف میکرد. نفیسه هم قندان به دست دنبالش می رفت. زن گفت: «خانم پناهی، ما توی پایگاه مقاومت مسجد مهدیه با خواهرهای دیگه نشریه هم کار میکنیم امروز مزاحم شدم اگه خاطره جذابی از علی آقا دارید بفرمایید. میخوایم توی نشریه چاپ کنیم.» بعد در کیفش را باز کرد و دفتر و خودکاری درآورد. به فکر فرورفتم خاطره، خاطره از علی آقا در آن لحظه چیزی هم به ذهنم نیامد گفتم: من که با علی آقا تو منطقه نبودم. علی آقا اخلاق خاصی داشت. اتفاقای جنگ و جبهه رو تو خونه نمی گفت.»
زن با تعجب پرسید: یعنی به شما درباره عملیاتا، دوستای شهیدش، و مجروحیتاش چیزی نمیگفت؟»
- نه هیچی. اگه هم چیزی بود، من از دور و بریهاش از دوستاش میشنیدم. مخصوصاً درباره خودش هیچی نمیگفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 "شناسایی و توجیه"
سردار سرلشکر احمد سوداگر
┄═❁❁═┄
🔸بعد از عملیات والفجر مقدماتی ما قضیهی اطلاعات و عملیات را بسیار جدی میگرفتیم و خیلی با احتیاط عمل میکردیم. مثلاً در عملیاتهای بعد ۱۰ تا ۱۵ روز مانده به عملیات، اهداف برای فرماندهان شرح داده میشد و نیروها زمان عملیات توجیه میشدند تا حساسیت دشمن زیاد نشود.
مثلاً پس از پایان کار قرارگاه نصرت وقتی قطعی شد که منطقهی هور برای عملیات مناسب است و میتوان در این محل به دشمن حمله برد؛ تعدادی از بچههای اطلاعات یگانها را جمع کردیم و اصل کار را به آنها انتقال دادیم و مسیرهایی به آنها واگذار شد. به همین ترتیب لشگرها توجیه شدند و همزمان مانور عملیات خیبر طرحریزی شد که کدام یگانها در کجا قرار بگیرد.
آن وقت نیروها به محل فرستاده میشدند و ۱۰ روز مانده به عملیات، تیپ توجیه میشد و ۵ روز مانده گردان ها توجیه میشدند و ۲یا ۳روز قبل از عملیات مابقی نیروها.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 صدام چاه کن
•┈••✾💧✾••┈•
در منطقۀ ما یكی، دو متر برف روی زمین نشسته بود و این عملاً موجب می شد ما هیچ وقت دست شویی نداشته باشیم، جز آنچه بر اثر اصابت گلوله های توپ و خمپارۀ صدام ایجاد می شد.
وقتی دیگران از اوضاع و احوالمان می پرسیدند و می گفتند:«با برادر صدام چه می كنید؟»
می گفتیم:«راضی هستیم، فعلاً دستور داده ایم برای ما چاه مستراح بكند. خواستیم زمستانی بی كار نباشد. بعد هم خدا بزرگ است».
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علیه السلام
از دین نبی شکفته جان و دل من
با مهر علی سرشته آب و گل من
گر مهرعلی به جان نمیورزیدیم
در دست چه بود از جهان حاصل من
میلاد مظهر علم و عزت و عدالت و سخاوت و شجاعت
اسد الله الغالب، علی بن ابیطالب(ع)،
بر مردان عرصه مردانگی و جهاد
مبارک باد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 مردان نیم کیلویی که تا
مردترین مردان، مردانگی کردند
وزن این گلوله چُدنی توپِ جنگی، سنگین تر است یا وزن این پسرک؟!
مردانی که در نوجوانی
کاری کردند که مردان تاریخ، تمام قد برای آنان به بپاخیزند و ارادت بورزند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۴
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 در خط مقدم ارتفاع خاکریزها از ارتفاع خودروها بلندتر بود، برای همین دید ایرانیها گرفته میشد. به سنگر معاون که رسیدم در مورد این منطقه از او سؤال کردم. او گفت این منطقه که قصبه نام دارد در ساحل کارون و در پانزده کیلومتری خرمشهر واقع شده است. همان مکانی که نیروهای عراقی در آغاز جنگ از آن عبور کرده و به سمت آبادان پیشروی کردند. هنوز آثار پلهای نظامی منهدم شده به چشم می خورد، مواضع و استحکامات واحد قبلی نامرتب به جا مانده بود و مقدار زیادی مهمات جنگی از انواع مختلف در هر گوشه ای رها شده بود. با این همه، معاون گفت که در مدت کوتاهی همه چیز را منظم خواهیم کرد.
بعد از صرف ناهار به واحد سیار پزشکی برگشتم، مسافت بین واحد سیار و خط مقدم حدود نیم کیلومتر بود. پرستارها و مسئولین پانسمان در واحد سیار همه چیز را مرتب کرده بودند، به طوری که برای پذیرش مجروحان مهیا شده بود.
طی بازدید از مواضعی که با ما فاصله زیادی نداشتند بیشتر آنها را خالی یافتم ،سپس وارد مقر فرمانده یگان جيش الشعبی شدم و خودم را به او معرفی کردم.
چند لحظه بعد از اینکه معاون به من خبر داد یکی از گروهانها در زیر آتش قرار گرفته است يک دستگاه کامیون نظامی حامل اجساد سربازانی که مورد اصابت خمپاره قرار گرفته بودند، شتابان از خط مقدم رسید. این عده بدون اطلاع از وخامت اوضاع، قصد داشتند خود را به ساحل رودخانه برسانند که نیروهای ایرانی را شناسایی کرده و به طرفشان آتش گشودند. با کشته شدن این عده میزان خسارات وارده به گردان افزایش یافت، طی دو روز گذشته نیروهای زیادی را از دست دادیم.
بیست و یکم ماه مه بدون مشکلات قابل ذکری سپری شد. سحرگاه بیست و دوم مه، تعدادی مجروح با وضع روحی بسیار بد را آوردند.. اجازه هیچگونه مرخصی صادر نمیشد و خستگی و بی خوابی چند روز گذشته در کنار شرایط بحرانی به اوج خود رسیده بود. عده ای به گریه افتاده از من میخواستند آنها را به پشت جبهه تا انتقال دهم شاید بتوانند مرخصی استعلاجی بگیرند. این کار را کردم و آنها در آخرین حمله نیروهای ایرانی به اسارت در نیامدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂