eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
کـربلا بود..! همانقدر بزرگ همانقدر سوزناک همانقدر خونین... و همانقدر با شکوه و افتخار ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آخر شب، خواستیم برگردیم، [مادرم] اجازه نداد. گفت باید شب همینجا بخوابید. هر چه گفتیم کار داریم نگذاشت. جا انداخت و خودش وسط ما خوابید. من و عبدالله یک طرف، محمود و رسول طرف دیگرش دراز کشیدیم. هی یکی یکی ما را صدا می‌زد؛ عبدالله چطوری؟ محمد خوابیدی یا بیداری؟ همین طور با رسول و محمود حرف میزد. تا صبح نخوابید، فقط ما را نگاه می‌کرد. صبح تنور را روشن کرد، برایمان نان خانگی پخت. خواهرم چای درست کرد، با نان خوردیم و به طرف خرمشهر حرکت کردیم. ▪︎ نهم دشمن پس از چند نوبت هجوم با تانک و یگانهای زرهی و شکست‌های سخت، این بار با نیروهای پیاده حمله کرد و فلش حرکتش را تغییر داد. این تاکتیک باعث شد بخش عمده ای از شهر را تصرف کند. روز بیست و سه مهر ارتش عراق برای اشغال شهر همزمان در محورهای پادگان دژ، اداره بندر، کوی طالقانی و جاده کمربندی هجوم سنگین و گسترده ای را آغاز کرد. مدافعان شهر برای آنکه بتوانند در همه محورها با دشمن مقابله کنند به گروههای متعدد و کوچکتری تقسیم شدند. توی خیابانها و کوچه ها نبرد سختی در گرفت. درگیری در کوی طالقانی شدیدتر از جاهای دیگر بود. یکی از دوستان به نام اسماعیل خسروی خبر داد که عراقی‌ها از کشتارگاه به طرف کوی طالقانی هجوم آورده اند. کشتارگاه در نقطه ورودی جاده شلمچه به خرمشهر واقع شده و چسبیده به شهر بود؛ محلی بود که چوبدارها گوسفندانشان را به آنجا می‌بردند و گوشت شهر از آنجا تأمین می شد. عراقی‌ها پیش از این، از کشتارگاه به سمت راه آهن آمده بودند. این بار به جای راه آهن به طرف کوی طالقانی رفتند. هدفشان این بود که خودشان را به جاده کمربندی و سپس به پل برسانند. اگر به پل می‌رسیدند کار تمام بود. اسماعیل گفت: "عراقی‌ها الآن در کوی طالقانی درگیرند، اگر از راه آهن به سمت کشتارگاه برویم می‌توانیم از بغل به اینها بزنیم." فکر خوبی بود. حدود دوازده نفر سوار یک وانت شدیم و حرکت کردیم. به میدان راه آهن که رسیدیم پیاده به طرف کشتارگاه رفتیم. همان طور که اسماعیل گفته بود از بغل دشمن در آمدیم. از آنجا شاهد بودم درگیری سختی بین نیروهای خودی و دشمن در جریان است. عراقی ها را می‌دیدم که با کوله پشتی مثل مورچه ها در چند خط با سرعت به طرف کوی طالقانی می‌دویدند و روی پشت بام ها مستقر می شدند. دشمن پس از چند نوبت حمله زرهی، این بار با نیروی پیاده به قصد رسیدن به پل و محاصره خرمشهر آمده بود. جای خطرناکی قرار گرفته بودیم. نرسیده به کشتارگاه چند بار رگبار گلوله به طرف ما آمد. بچه ها گفتند اینها ما را دیده اند. گفتم: «این رگبارها اتفاقی است، توجه نکنید. بیایید خودمان را به سه راه کشتارگاه برسانیم.» به بچه ها گفتم من جلو میروم شما پشت سرم بیایید. بی صدا و دولا دولا از کنار خانه های کارکنان راه آهن رفتیم. کوله گلوله آرپی جی روی دوشم و اسلحه آرپی جی در دستم بود. روبه روی خانه های کارکنان راه آهن که رسیدم از پشت سرم صدای داد و فریاد بچه ها بلند شد. برگشتم دیدم بچه ها را به رگبار بسته اند. فاصله ام با آنها کمتر از سی متر بود. اسماعیل خسروی، جواد مطوری و چند نفر دیگر از بچه ها تیر خورده بودند. به عقب برگشتم. با زحمت و مصیبت، زخمی‌ها را پشت وانت گذاشتیم و روانه بیمارستان کردیم. سالم ها هم همراه مجروحین رفتند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
﷽؛، وَجاهِدوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجتَباكُم وَ ماجَعَلَ عَلَيكُم فِي‌الدّين آبان ۱۳۶۱ ، قبل از عملیات محرم رزمندگان زرهی لشکر۸ نجف در کنار رودخانه دویریج در حال قرائت کلام‌الله مجید صبحتون منور به انوار قرآنی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۱ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 سال ۱۳۶۰ چندين بار تلاش کردم تا به جبهه بروم، ولی موفّق نمی‌شدم. در یک مقطعی از طرف سپاه اعزام نیرو اعلام شد. من هم برای اعزام به مسجد آیت‌اللّه بهبهانی رفتم که محل تجمع نیروها برای اعزام بود. در حیاط مسجد برای ثبت‌نام صف گرفته‌بودیم. محسن منابی، مسئول ناحیه، برای بازدید آمد. چشمش که به من افتاد، گفت: «شما بیا بیرون!» گفتم: «برای چی ؟» گفت: «حالا شما بیا!» مرا از صف بيرون کشید و با آن روحیۀ صمیمی و گرمی که داشت، تلاش مي‌كرد تا از دلم در بیاورد. وقتی شرایطِ اعزام من از این طریق فراهم نشد، به‌صورت غیر‌مستقیم به بچّه‌های بسیج مرکزی اهواز گفتم کمکم کنند تا به جبهه بروم. محلّ ساختمان بسیجِ مرکزی تا مسجد شفیعی تقریباً یک چهار راه فاصله داشت و بعضاً بچّه‌های بسیج برای نماز جماعت به مسجد می‌آمدند. مدّتی از اعزام آن روز گذشته‌بود که آقای توکّلی، از بچه های بسیج مرکزی، به مسجد آمد و گفت: «قرار است به جبهه برويم و فیلم و عکس بگیریم. من هم اسم تو را به عنوان کمکی دادم، شما می‌آیید؟» آن موقع، (سال ۱۳۶۰)، بحث ستاد تبلیغاتِ جبهه و جنگ و این چیزها نبود. گفتم كه حرفی ندارم، می‌آیم. یک روز صبح با موتور هندا ۱۱۰ كه بهِ ایشان داده‌بودند، از مسير اهواز-سوسنگرد به طرف جبهۀ سوسنگرد راه‌افتادیم. با اشتیاق خیلی زيادی هم می‌رفتیم. اوّل جنگ بود و هنوز به سختی، تانک و گلوله‌هایش را می‌دیدیم. وقتی یکی از بچّه‌ها در موضِع شلیک آرپی‌چی قرار می گرفت، کلّی از او عکس مي‌گرفتيم. آن موقع، عکس‌های جبهه، خیلی ارزشمند بودند. حتّی یك گلوله، یا یک پوکه را که می‌دیدیم، سریع از آن چند عکس می‌گرفتیم. سه چهار كيلومتر قبل از سوسنگرد، سمت چپِ جاده، نگاه کردیم و دیدیم تعدادی تانک ارتشی در موقعیّتی موضع گرفته و مستقر شده‌اند. به طرف آنها که مقداری از جاده فاصله داشتند، رفتیم. وقتی به آنها رسیدیم، آقای توکّلی شروع کرد به عکس گرفتن. یکی از فرماندهانِ تانک‌ها با دیدن ما بلافاصله جلو آمد و با تعجّب پرسید: «شما کی هستید و از کجا آمده‌اید؟» گفتیم: «از بچّه های بسیج اهواز هستیم.» پرسید: «شما از کدام مسیر آمدید تا این جا؟ ما اطراف اینجا را مین‌گذاری کردیم. شما چه طور آمدید! از همین راهی که آمدید، برگردید.» نیروهای ارتش، پشت یا اطراف مواضع خودشان را مین‌گذاری می‌کردند تا کسی به آنها نزدیک نشود. فقط خودشان می‌دانستند از کجا باید تردّد کنند. با یک شرایط سختی موفّق شدیم از آن موقعیّت به عقب برگردیم. وقتی به سوسنگرد رسيديم، به مقرّ بچّه‌های اهواز رفتيم. سعيد تجويدی ، مسئول يكی از محورهای سوسنگرد بود. پیش ایشان رفتیم و خودمان را معرّفی كرديم. از آمدن ما خيلی استقبال كرد و ما را به گرمی پذيرفت و گفت که ما را برای این کار همراهی می‌کند. به اتّفاق ايشان و با یک جیپ سیمرغ به طرف جبهه‌های سوسنگرد راه افتاديم تا از نيروها، تانك‌ها، تجهيزات و مواضع، عكس بگیريم. حین گشتن در سوسنگرد تلاش می‌کردم، غلامعلی ذكاوتمند را هم پیدا کنم. غلامعلی از دوستان دوران دبیرستان من بود و به واسطۀ آشنايی و ارتباطش با ما، به مسجدشفیعی آمده‌بود. ايشان قبل از عمليّاتِ طريق‌القدس به جبهۀ مالكيه رفته‌بود و بی‌سيم‌چی شده‌بود. به طرف جبهۀ مالكيه رفتيم تا هم ايشان را ببينيم و هم از بچّه‌های اهواز عكس بگيريم. بعد از كلّی آدرس گرفتن، بالأخره غلامعلی را پيدا كردم. در یک خانۀ گليِ روستايی که به عنوان مقرّ فرماندهی خط بود، مستقر شده‌بودند. خانه‌ها نزديك خط بود و فاصله‌ای با مواضع نیروها نداشت. با غلامعلی بين بچّه‌های آن محور رفتیم و چند عكس از آنها گرفتیم. عكسی هم از خودِ غلامعلی در كنار موشك دراگون گرفتيم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
«آقای شهردار »       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پيرزن كه انگار جاني تازه گرفته بود، با گريه و زاري گفت: «قربانت بروم پسـرم... خانه و زندگي‌ام زير آب مانده... كمكم كن». چند نفر به كمك مهدي آمدند. آنها وسايل خانه را با زحمت بيرون ميكشـيدند و روي بام و گوشه حياط ميگذاشتند. پيرزن گفت: «جهيزيه دختـرم تـو زيـرزمين مانده. با بدبختي جمع كردمش». مهدي رو به احمد و هاشم كه به كمك آمده بودند، گفت: «ياالله، جلـو درِ خانـه سد درست كنيد... زود باشيد». احمد و هاشم، سدي از خاك جلـو درِ خانـه درسـت كردنـد. راه آب بسـته شـد. مهدي به كوچه دويد. وانت آتش‌نشاني را پيدا كرد و به طرف خانه پيرزن آورد. چند لحظه بعد، شلنگ پمپ در زيرزمين فرو رفت و آب مكيده شد. پمپ كار مـيكـرد و آب زيرزمين لحظه به لحظه كم ميشد. مهدي غرق گـل و لاي بـود. پيـرزن گفـت: «خير ببيني پسرم... يكي مثل تو كمكم ميكند... آن وقـت، شـهردار ذليـل شـده از صبح تا حالا پيدايش نيست. مگر دستم بهش نرسد...» مهدي، فرش خيس و سنگين شده را با زحمت به حياط آورد. ـ اگر دستم به شهردار برسد، حقش را كف دستش ميگذارم... چند ساعت بعد، جلو سيل گرفته شد. مهدي، پمپ را خاموش كرد. پيرزن هنـوز دعايش ميكرد. گروههاي امدادي، پتو و پوشاك و غذا بين سيل‌زده‌ها تقسيم ميكردنـد. مهـدي رو به پيرزن گفت: «خب مادر جان،با من امري نداريد؟» پيرزن با گريه دست به آسمان بلند كرد و گفت: «پسرم، انشااالله خير از جواني‌ات ببيني. برو پسرم، دست علي به همراهت. خدا از تو راضـي باشـد. خـدا بگـويم ايـن شهردار را چه كند. كاش يك جو از غيرت و مردانگي تو را داشت؟» مهدي از خانه بيرون رفت. پيرزن همچنان او را دعا و شهردار را نفرين ميكرد!       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ براساس زندگي شهيد مهدی باکری نويسنده: داوود امیریان @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همه ما مسئولیم... شهید ابراهیم همت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا