حماسه جنوب،خاطرات
🍂 همراه با قصهگو ۱ رضا رهگذر از کتاب سفر به جنوب ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 در مق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 همراه با قصهگو ۱ رضا رهگذر از کتاب سفر به جنوب ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 در مق
🍂 همراه با قصهگو ۲
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 طرفهای عصر، میزنیم بیرون. از یک طرف محوطه وسیع پادگان صدای بلندگو بلند است.
گلبرگ سرخ لاله ها
در کوچه های شهر ما
بوی شهادت میدهد
بوی شهادت می دهد...
به آن طرف نگاه میکنیم. فضایی بسیار وسیع و باز است. دور تا دورش باغچه های گل رز سرخ و صورتی و محمدی است. در انتهای محوطه صحنه ای درست کرده اند و مشغول تزیین آن هستند. آخر نیمه شعبان نزدیک است و از دو ـ سه
شب مانده، هر شب مراسم جشنی برپاست. در میدان با نوجوان ریزاندامی روبه رو میشویم که لباس رزمندگان را برتن دارد. قدی کوتاه و جثه ای کوچک و باریک دارد. چهره مهتابی رنگش را چشمان جنوبی با حیایی زینت داده است. مشکی گیرا با مژه های بلند برگ برگشته.
به نظر نمیرسد بیش از سیزده سال داشته باشد. تعجب میکنم مگر نه میگویند کمتر از پانزده ساله ها را نمیگذارند به جبهه بیایند؟!
نمی توانم تعجبم را پنهان کنم. جلو می روم و سلام میکنم. با لبخندی محجوب جواب سلامم را میدهد. می پرسم برادر! - رزمنده ای؟
- بله.
- از کجا اعزام شدی؟
- دزفول
- میبخشی داداش، خیلی کوچک به نظر می رسی.... چند سالت است؟
- با همان لبخند دوست داشتنی اش میگوید: شانزده سال. با تعجب بیشتر میگویم اصلا بهت نمی آید کلاس
چند می؟
- دوم نظری
- رشته ات؟
- ریاضی فیزیک
- بار چندم است که به جبهه می آیی؟
- بار اول
-چطور شد به جبهه آمدی؟
- فرمان امام را که شنیدم آمدم.
منظورش همین فرمان اخیر امام است که «هرکس میتواند به جبهه برود باید برود... کدام مدرسه میروی؟
- دبیرستان طالقانی
- غیر از خودت کس دیگری هم از خانواده ات در جبهه هست؟
- برادر بزرگتر و پدرم
- پدرت چند سالشان است؟
- چهل و پنج سال.
خدا حافظی میکنیم تا راه بیفتیم به طرف گوشۀ دیگری از پادگان ، که یکدفعه یادم میآید اسمش را نپرسیده ام. می پرسم می گوید: عبدالرحیم حسینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
با نوای
حاج صادق آهنگران
🔹 فضای جبهه حق شورشی افکنده برجانم..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«کهنه سرباز»
┄═❁❁═┄
مدیر و چند نفر از کارکنان مدرسه با گامهای بلند به سمت درِ ورودی دویدند. همگی به در چشم دوخته بودیم. لحظهای بعد، در میان استقبال مدیر و معاونان، چند نفر افسر ارتشی شَقورق قدم در حیاط مدرسه گذاشتند. از اُبهتشان خوشم آمد. برای لحظهای خودم را به دست رؤیا سپردم و در لباس ارتش جا خوش کردم. همیشه دوست داشتم ارتشی شوم و بتوانم خدمتی بکنم. خیلی سنگین و پراُبهت قدم برمیداشتند. همگی روی صندلیهایی که کنار دیوار چیده شده بود نشستند.
ابتدا مدیر مدرسه پشت تریبون رفت و پس از خوشآمدگویی به افسران، رو به ما گفت: «جناب سرهنگ خواجوی به همراه همکاران محترمشان برای بازدید و یکسری مسائل دیگر که خود این بزرگوار فرمایش میکنند تشریففرما شدهاند به مدرسه ما.»
مدیر بعد از سخنرانی کوتاهش از سرهنگ خواجوی دعوت کرد تا پشت تریبون قرار بگیرد. سرهنگ پشت تریبون ایستاد؛ با صدایی رسا و مغرور صحبت میکرد. خیلی جَذَبه داشت. ارتشِ هر کشور و مملکت برایش حکم خون در رگ را دارد و قدرت ارتش قدرت هر کشور است. ارتش به افراد باهوش و قوی نیاز دارد. هر کدام از شما برای ارتش انتخاب شود، در مدرسه نظام ادامه تحصیل میدهد و حتی با دادن آزمون میتواند افسر هم بشود. در مدتی که دانشآموز هستید حقوق و مزایا هم دریافت خواهید کرد.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#کهنه_سرباز
خاطرات امیر سرتیپ دوم اسکندر بیرانوند
نویسنده:امین کیانی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
بازیهای ما در خرمشهر، فوتبال گل یا پوچ و شطرنج بود. تابستانها با محله های دیگر مسابقه شطرنج میگذاشتیم. تیم شش هفت نفری بودیم که شطرنجمان خوب بود. سر کوچه یا روی پله در خانه، توی سایه می نشستیم و شطرنج بازی میکردیم. روزی یکی از بچه ها آمد و گفت: «جایی هست که پینگ پنگ و شطرنج و والیبال دارد، چای و آب یخ هم میدهند، برویم آنجا.»
او ما را به حزب پان ایرانیست برد. مرکز اصلی فعالیتهای حزب در خرمشهر بود. رهبر حزب پان ایرانیست، محسن پزشکپور، از خرمشهر کاندیدا میشد و چند دوره به مجلس شورای ملی رفت. سه چهار نفر شدیم و رفتیم وارد ساختمان حزب شدیم. یکی پرسید: آقایان اینجا چه کار دارید؟ گفتیم می خواهیم با حزبتان آشنا شویم. خوشش آمد و با ما صحبت کرد. حواسمان به حرفهایش نبود پرسید: «آقایان سؤالی ندارید؟» گفتیم آقا اینجا شطرنج هم میشود بازی کرد؟ گفت: بله بله بفرمایید، میزهای شطرنج اتاق بغلی است.
رفتیم نشستیم. از ما با چای و میوه پذیرایی کردند. گفتند هر وقت خواستید می توانید بیایید اینجا بازی کنید. آنجا پاتوق ما شد. در همین رفتنها آنها روی ما کار میکردند. ما هم برای اینکه خودمان را ازتک و تو نیندازیم حرفهایی میزدیم و سؤالهایی میپرسیدیم. کم کم مقداری به حزب حساس شدیم و بحث هایشان را دنبال کردیم. به طور مثال، آرم حزب بین دو خط موازی یک خط مخالف وسطش بود. می پرسیدیم معنی آرمتان چیست؟ میگفتند ما میگوییم عدالت و این یعنی عدالت وجود ندارد. آن سالها مصادف با اعلام استقلال بحرین بود. اعضای آن حزب هر روز در ملامت این واقعه بحث میکردند. روزنامه ای داشتند به نام خاک و خون این روزنامه را به آنجا می آوردند و میخواندم. بدون هدف علاقه مند شدم. زیاد سؤال میکردم. پس از مدتی مسئول حزب به من گفت: «شما میتوانید از خط کتابخانه ما هم استفاده کنید.»
با توجه به شلوغی خانه، علاوه بر کتاب، درسهایم را هم آنجا میخواندم. دانشجویی به نام معصومی مسئول شاخه جوانان حزب بود. بچه تهران بود و پدرش در خرمشهر کار میکرد. یک روز به من پیشنهاد داد مسئول کتابخانه شوم. برایم جالب بود. اسم مسئول مرا قلقلک داد، بلافاصله پذیرفتم. کلید کتابخانه را داد و گفت: «هرکس کتاب خواست بده، رفقایت را هم بیاور.» در هفته یک نفر هم نمیآمد کتاب بگیرد ولی برای خودم خوب بود؛ چون کتاب میخواندم. کتابهای جنایی زیاد دوست داشتم. کتابهای ماجراهای مایک هامر را میخواندم. کارآگاهی بود که گروههای گانگستری را نابود میکرد. پس از آن کم کم به شاهنامه و حافظ و به طور کلی ادبیات بیشتر علاقه مند شدم. شاید صد شعر و کتاب آنجا خواندم. مدتی که گذشت مسئول حزب گفت: «یک نفر می خواهیم که روزنامه خاک و خون را توزیع کند، حاضری این کار را بکنی؟» گفتم «پول میدهی؟»
مبلغی تعیین کرد و گفت: یک موتور هم میدهیم.
موتور؟! دوچرخه هم نداشتم. حالا صاحب موتور میشدم. گفتم: می توانم شبها به خانه ببرم؟ گفت: آره، مشکلی ندارد، پول بنزینش را هم میدهیم.
بیشتر علاقه مند شدم. موتورگازی بود. بعد از ظهرها روزنامه خاک و خون را پخش میکردم. فکر میکنم هفته ای بیست و پنج ریال می دادند. کتاب و روزنامه می خواندم، هم درآمدی داشتم. برایم خوب بود. هم نزدیک امتحانات سال هفتم بود. مسئول حزب گفت: «شورای حزب شما را به عنوان مسئول شاخه دانش آموزی منصوب کردند.»
چندماهه رشد خوبی کردم. میگفتند شبها هم باید بروی شعار نویسی کنی. مواظب باش. پلیس ببیند میگیرد. روی دیوار می نوشتم عدالت اجتماعی و آرم حزب را زیرش کلیشه میکردم. می نوشتم، نه چپ نه راست، راه ناسیونالیسم ملت ایران. شعارهایی هم در مورد محرومین مینوشتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂