۲۹ فروردین
روز ارتش جمهوری اسلامی ایران
گرامی باد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #ارتش
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@bank_aks
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۵
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از همان نفر اول سمت چپ شروع می کنم. لباس بسیجی نسبتاً گشادی تنش است. توی صورت سفیدش روی هر دو گونهاش چند لکه قهوه ای رنگ به چشم می خورد. هر چه هست از آفتاب سوختگی است؛ نشانه کار مداوم زیر آفتاب با سرزندگی مخصوصی در چشمها خودش را معرفی میکند. اسمم حسین رنجبر است سوم راهنمایی هستم و از شیراز اعزام شده ام.
- شیرازی هستی؟
- نه ، اهل آباده ام.
بار اولی است که به جبهه می آیی؟
- نه، بار سوم است. دوبار از طرف سپاه آمدم و این بار همراه هلال احمر.
- روی هم رفته چقدر در جبهه بوده ای؟
- یک سه ماه، یک دو ماه، حالا هم دو ماه است اعزام شده ام.
- آیا آمدن به جبهه به درست لطمه نزده باعث نشده از درس عقب بیفتی ؟
- هیچ. اینجا مجتمع آموزشی هست. معلمهایی هستند که به جبهه آمده اند تا به دانش آموزان رزمنده درس بدهند. پیش آنها درس میخوانم. همین روزها هم امتحان دارم. خط بودم برای دادن امتحان فرستادندم اینجا.
- تأثیری هم روی دوستان و همکلاسیهایت در آمدن به جبهه گذاشته؟
- بله تأثیرش این بوده که عده ای از آنها تشویق شدهاند به جبهه بیایند و اینجا را خالی نگذارند.
- تا به حال معلمی داشته ای که به حبهه آمده باشد.
- بله، پسر عموی خودم معلم ادبیات مدرسه راهنمایی امام محمد باقر روستای قشلاق بود.
- این روستا حتماً در اطراف آباده است!
- بله؛ از توابع آباده است.
- شاید این سؤال غیر منتظره ای باشد در اینجا ولی به نظر خود من نیست... اهل مطالعه و خواندن کتابهای غیر درسی هم
هستی؟
- بله. هر وقت فرصت کنم میخوانم.
- بهترین کتابی که تا به حال خوانده ای چیست؟
- داستان راستان...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مرحوم منوچهر محققی
خلبان موفق ارتش جمهوری اسلامی ایران
🔸 ۲۹ فروردین
روز ارتش جمهوری اسلامی ایران
گرامی باد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روز_ارتش
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@bank_aks
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 "بچه زبل"
سقالرزاده
✾࿐༅◉༅࿐✾
با گردان جعفر طیار اهواز در عملیات بدر وارد سیل بند عراق شده بودم. شدت درگیری و انفجار خمپاره ها بسیار بالا بود. گویی از دست دادن این بخش از خاکش برای آنها خیلی گران تمام شده بود.
فاصله عقبه ما تا خشکی چیزی حدود سیزده کیلومتر می شد. تنها وسیله عقب رفت برای ما، قایق بود و بس. در آن اوضاع، کمبود قایق برای بردن مجروحین، خود مشکلی به مشکلات اضافه کرده بود.
روز دوم بود که میزبان ترکش کوچکی شدم. هر چند مجروح شده بودم ولی تمایلی به رفتن عقب نداشتم. اما با دستور فرماندهی ملزم به رفتن شده بودم. از کنار سیل بند آرام آرام به سمت سنگر تدارکات و جایی که محل آمدن قایق ها بود، به راه افتادم.
در آنجا غیر از من، مجروحین دیگری هم آماده انتقال بودند. در آن جمع چشمم به شهید حسین قلی، آن جوان شوخ و شادی که با سن کم اش جزو با تجربه های جنگ شده بود، افتاد.
گوشه ای آرام نشسته بودم و منتظر قایق که با حالت مخصوص به خودش مرا خطاب قرار داد و گفت :
ـ " اگه می خوای زود بری عقب نباید اینطور بشینی"
ـ یعنی چطور باید بشینم؟
ـ باید داد و فریاد کنی، آخ و ناله کنی، مگه نمی بینی اوضاع خط داره خراب می شه، تازه قایق که بیاد اول اونایی رو می بره که حالشون خراب تره. بعد ما می مونیم و اسیر می شیم.
با تعجب به او نگاه می کردم که دیدم دست در کیسه امدادش کرد و مقداری باند به من داد و گفت دور سرت بپیچان و فریاد بزن. افرادی صحبت های او را می شنیدند قاه قاه می خندیدند و می گفتند این حسین قلی نه شوخیش معلومه و نه جدیش. همه سر کار هستیم.
لحظاتی بعد مشغول گفتگو با مجروحین بودم که حسین قلی را سوار بر قایقی دیدم که برای ما دست تکان می داد و بلند بلند می خندد و می گفت:" ما که رفتیم، شما هم بشینید همونجا صحبت کنید تا اسیر بشید".
خداوند بر درجاتش بیفزاید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات #شهید
#طنز_جبهه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تحلیلگر پیشین سازمان سیا:
ایران عملیاتی هوشمندانه اجرا و آن را همچون شطرنج مدیریت کرد، این نخستین بار در 75 سال گذشته بود که کشوری به اسرائیل حمله و اهدافی که میخواست را مورد هدف قرار داد...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #وعده_صادق
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
با اسماعیل رفیق شده بودم. اسماعیل دو سه رفیق در آبادان داشت، یکی از آنها محمود آبخور بود؛ دو یا سه سال از من بزرگتر بود. با نامه با هم آشنا شدیم. برایش نامه نوشتم او هم برایم نامه نوشت. علاقه و رابطه عاطفی بین ما برقرار شد. به تدریج در نامه هایش متوجه شدم گرایش مارکسیستی دارد. ضمن اینکه به من علاقه مند شده بود، میخواست مرا به سمت گرایش خودش بکشد. درباره جبر و اختیار و تأثیر فرد بر جامعه و تأثیر جامعه بر فرد بحث میکردیم. با مطالبی که فکر میکردم درست است پاسخش را میدادم. نزدیک عید به او نوشتم که عید به خرمشهر میآیم. عید به خرمشهر رفتم. لب شط خرمشهر قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم. شلوار سفید و پیراهن سفید آستین کوتاه پوشیده بود و سبیل کمونیستی داشت؛ خوش تیپ و مؤدب. کاملا معلوم بود با بچه هایی که در خیابان بودند متفاوت است. رفتیم باقلوا سفارش دادیم و از هر دری صحبت کردیم. تا شب، سه بار لب شط، بین گمرک تا پل خرمشهر قدم زدیم، شعر میخواندیم از ادبیات میگفتیم و حرف میزدیم. علاقه مان به هم بیشتر شد. بعدها هم که از اصفهان آمدم با هم ارتباط داشتیم. در اصفهان با اسماعیل صمیمی شده بودم. با همدیگر غذا درست میکردیم، کتاب و درس میخواندیم. پس از یک سال به خرمشهر برگشتم.
غلامرضا در این یک سال تأثیر زیادی بر من گذاشت. وقتی برگشتم، دو بار دیگر دستگیرش کردند چون تحت تعقیب بود. از اصفهان به خرمشهر برگشت و با ارتباط یکی از همسایگان در اداره بندر مشغول کار شد. اولین کتاب دکتر شریعتی را غلامرضا به من داد؛ کتاب «پدر، مادر، ما متهمیم» بود؛ به دلم نشست. کتابهای دیگر شریعتی را برایم آورد. بعد، کتابهای استاد مطهری را آورد. این کتابها برای ساختن و جا انداختن تفکرم خوب بود. یادم می آید، جزوه هایی به برادرم عبد الله می داد میگفت اینها را تکثیر و توزیع کن. ضبطصوت داشتیم. عبدالله نوارها را گوش میداد و به صورت دست نویس تکثیر میکرد. کتاب های دیگر و جزوه های امام را میآورد، می گفت از روی جزوه ها دست نوشت کن. پنج برگ کاربن میگذاشت و مینوشت، میبردند
پخش میکردند. پس از خاکسپاری و مراسم غلامرضا به آبادان برگشتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهید شهره شهرم
همان مدافع عشق
شهید سید مهدی جلادتی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۵
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 ادامه پرسش و پاسخ با نوجوان بسیجی
- در این مدتی که توی جبهه بوده ای هر سه بار به کتاب هم دسترسی داشته ای؟
- اصلا توی جبهه کتابهایی هست که به درد نوجوانانی به سن و سال تو بخورد؟
- قرارگاهها که اغلبشان کتابخانه دارند، اما بیشترش کتاب دعا و قرآن و کتابهای مذهبی است.
- کتاب داستان و شعر یا نمایشنامه ای که به درد نوجوانان بخورد چی؟
- نه ولی گمان میکنم اگر هم باشد، خیلی خیلی کم است.
- علت این موضوع چیست؟
- بیشتر کتابها اهدایی مردم به جبهه است. اگر آنها کتابهای خوب و سالم هنری هم به جبهه اهدا کنند این مشکل تا حدودی حل میشود. بخصوص قسمت بزرگی از رزمندگان را نوجوانان تشکیل میدهند.
- خوب از اینها گذشته اصلاً فرصتی برای مطالعه پیدا میکنید؟
- توی خط ، تقریباً نه؛ اما توی قرارگاهها چرا اینجاها وقت برای مطالعه زیاد است؛ مخصوصاً اگر درس نداشته باشیم که خیلی بیشتر.
- اینجا مشکلی هم دارید؟
- مگس و پشه خیلی اذیت میکنند. البته، دو سه روزی یک بار همه جا را سمپاشی میکنند؛ اما حشره کش خیلی لازم
است که نداریم.
دومین نفر - از چپ به راست - نوجوانی است که از قبلی دو - سه سالی بزرگتر به نظر میرسد. پوستی روشن دارد و ترکیب اعضای صورتش حالتی خوشایند به او داده است. موهایش کوتاه است اما از ته تراشیده نشده، موها، برس خورده و مرتب است..
- خب برادر، حالا می آییم سراغ شما خودت را معرفی كن.
- من احمد رضا اسرار هستم.
از همین چند جمله اش میشود فهمید که چه روحیه سالمی دارد. با هر جمله یک لبخند میزند، لبخندی شیرین که چهره اش را هر چه خوشایندتر میکند.
- کلاس چندم هستی؟
- دوره نظری بودم درس را ول کردم.
تعجب میکنم و در حقیقت ناراحت میشوم. از او علت را میپرسم میفهمم که عضو کمیته انقلاب اسلامی است. حدود چهارده ماه در جبهه بوده است و یک برادر و یک خواهرش هم استاد دانشگاه هستند. ناراحتیام را از این موضوع پنهان نمیکنم. تا آنجا که وقت اجازه می دهد و موقعیت مناسب است برایش حرف می زنم. از نیاز امروز و فردای انقلاب به افراد باسواد میگویم از اینکه اگر بچه های مسلمان درس نخوانند فردا همه کارهای مهم مملکت به دست کسانی میافتد که درس خوانده اند اما دلسوز اسلام و انقلاب نیستند؛ از اینکه مسلمانی که باسوادتر باشد، بیشتر میتواند به انقلاب و مستضعفان جهان خدمت کند و... نرم میشود. قبول میکند قول میدهد که اگر ان شاء..... از جبهه برگشت به طور جدی درسش را هم ادامه دهد؛ به انقلاب خدمت کند و هم درسش را بخواند - و من مطمئن ام که این کار را خواهد کرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«خداحافظ کرخه»
┄═❁❁═┄
روز بیستم فروردین از زیر قرآن رد شدم. مادرم خودش را حفظ کرده بود و با خود میجنگید تا جلوی من اشکش سرازیر نشود. در محوطۀ پایگاه جنب اتاق فرماندهی جمع شدیم. اسم تک تک افراد را خواندند و دست هر کدام ورقهای دادند تا با آن لباس و جیره تحویل بگیرند. اسم مرا که خواندند، سریع برگه را گرفتم و به انبار پوشاک رفتم. انبار، یک کانکس قهوهای رنگ بود که عدهای دور آن جمع شده بودند. یک دست لباس نظامی، فانسقه، لباس زیر و پوتین تحویل گرفتم. همان موقع رفتم پشت یک ماشین و سریع لباسهایم را عوض کردم. لباس گشاد بود و به تنم گریه میکرد. پوتینها هم انگار قبر بچه بود. رفتم انبار و آن قدر گفتم تا لباس و پوتین را عوض کردند. با لباسهای جدید شدم یک نظامی!
ساعت چهار بعد از ظهر با اتوبوس به امامزاده حسن رفتیم. جمعیت زیادی به استقبال آمده بودند. بعد از آن رفتیم پادگان امام حسین (ع). روی در ورودی پادگان تابلویی جلب نظر میکرد: «درود به روان پاک شهید میثم.»
شهید میثم فرمانده آموزش پادگان بود. به خاطر سختگیریهایش در آموزش و اخلاص و تقوایش معروف بود. یکی از بچهها که زیر نظر او آموزش دیده بود تعریف میکرد: «شهید میثم به قدری بچهها رو میدوند و خسته میکرد که شب از فرط خستگی با پوتین به خواب میرفتن. شهید میثم موقع سرکشی پوتین اونها رو درمیآورد و کف پای بچهها رو میبوسید.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#خداحافظ_کرخه
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
نویسنده:داوود امیریان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چهاردهم
تابستان سال شصت محمد جهان آرا به اهواز رفت و مسئولیت سپاه اهواز را به عهده گرفت. به جای او عبدالرضا موسوی مسئول سپاه خرمشهر شد. ماها کمی دلخور بودیم. میگفتیم شأن و جایگاه او بیشتر از این است که مسئول سپاه اهواز شود. سمت جدید بالاتر از سپاه خرمشهر بود، ولی سپاه خرمشهر محیطی کاملا رفاقتی دوستانه و خودمانی بود. محمد حالت رهبری ما را داشت.
سيد عبدالرضا موسوی انصافا جایش را پر کرده بود و زحمت می کشید. رضا خشک، رسمی و جدی بود. کمتر از او شوخی میدیدیم، ولی محمد نرم بود. اواسط مرداد در مقر سپاه مشغول کارهای اداری و پرسنلی بودم. شروع به خواندن نامه ها کردم که یکباره چشمم به نامه ای افتاد. نوشته بود آقای محمد علی نورانی، برای اعزام به مکه در تاریخ فلان خودتان را به سازمان حج و اوقاف تهران معرفی کنید! یک بار، دو بار، سه بار خواندم باورم نمیشد. یک حواله مکه به اسم خودم بود. ذوق کردم. با خوشحالی سراغ رضا موسوی رفتم، گفتم چنین نامه ای آمده، گفت: «آره، در جریانم، این سهمیه محمد جهان آرا بوده، گفته تو بروی!»
محمد سهمیه خودش را به من بخشیده بود. رضا به امور مالی نوشت، چهار یا پنج هزار تومان دادند. وقت تنگ بود. پس فردایش باید تهران میبودم. رفتم ماهشهر از آنجا خودم را به تهران رساندم. آقای قرائتی آمد، مناسک حج را برای ما توضیح داد. حدود صد نفر از سراسر کشور در یک سالن بزرگ جمع شده بودیم. در آنجا گفتند شما ضمن حج، مأموریتهایی هم انجام میدهید که در مدینه به شما توضیح میدهند. به مدینه که رسیدیم ما را صدا کردند. گفتند مأموریتتان این است که ضمن زیارت، آدمهایی را که زمینه ارتباط و علاقه به جمهوری اسلامی دارند شناسایی و با آنها گفت وگو و ارتباط بیشتری برقرار کنید، شماره تلفن بدهید، شماره بگیرید. در کنار این مأموریت، هرکدام کیسه حمایلی پر از تراکت و عکس امام و اعلامیه داشتیم. این کارها آنچنان وقتی از ما میگرفت که به جز مناسک واجب حج، فرصت چندانی برای کار مستحبی نبود مگر آخر شب می توانستیم زیارتی کنیم. از صبح که بلند میشدیم و صبحانه میخوردیم، دنبال تبلیغ بودیم. با یک آقای مصری رفیق شده بودم. تعدادی اعلامیه و عکس امام به او دادم که به دوستانش هم بدهد. با یک خانم و آقای فیلیپینی هم ارتباط خوبی برقرار کردم. تا حدی عربی بلد بودند و شکسته صحبت می کردند. امام را دوست داشتند. عکس امام را که دادم، عکس را بوسیدند و توی کیفشان گذاشتند. به حجاج میگفتیم صدام به ایران حمله کرده و با همدستی آمریکا دارند مردم مسلمان ایران را میکشند. هر کس زمینه بیشتری برای ارتباط داشت او را به بعثه معرفی میکردیم. کار دیگرمان این بود که تراکت روی دیوارها و کنار مغازه ها می چسباندیم. تراکتها عبارت یا ایهالمسلمون اتحدوا ، الموت لاسرائيل و الموت لآمریکا و از این طور شعارها بود. یکی از پاسدارهای سپاه آبادان به نام علی افشاری همراهم بود؛ از بچه های متدین که الآن مسئول هیئت رزمندگان است. با هم عکس و اعلامیه پخش میکردیم. یک روز صبح کنار مغازه ای مشغول صحبت با یک زائر عرب بودیم که یکباره یک ماشین استخبارات عربستان از راه رسید. سه مأمور سریع پیاده شدند و ناغافل علی افشاری را گرفتند. کمی از او فاصله گرفتم. علی افشاری مقاومت میکرد که چه کار با من دارید؟ ولم کنید. به زور او را به طرف ماشین میکشیدند. مردم جمع شدند. دید همین طور ایستاده ام و نگاهش میکنم. چشم غره ای رفت که کاری بکن. کاری از من بر نمی آمد. اگر جلو می رفتم مرا هم می گرفتند. یک کیف دستی پر از اعلامیه و عکس داشت. در همین شلوغی آن را پرت کرد زیر پایم. سریع برداشتم و توی جمعیت خودم را گم کردم. علی را انداختند توی ماشین مستقیم بردند فرودگاه و برگرداندند ایران. بنده خدا اعمال حجش را هم انجام نداد. بعد از آن هم هروقت میخواست مکه برود، اسمش در لیست سیاه بود.
وقتی مکه بودم عملیات ثامن الائمه انجام شد. خبرهای جبهه را دنبال میکردیم. شنیدیم عملیات پیروز شده و آبادان از محاصره درآمده است. این شادی برایم تنها یک روز دوام داشت. فردای خبر پیروزی عملیات ثامن الائمه، رئیس کاروانمان مرا دید و گفت: «شما بچه خرمشهری؟» گفتم: «آره» پرسید خبر داری؟» گفتم: «چه خبری؟»
گفت: یک هواپیما سقوط کرده و در آن هواپیما جهان آرا هم بوده و شهید شده!»
انگار دنیا روی سرم آوار شد گفتم: «اشتباه میکنی، حتماً شایعه است.»
نمی خواستم باور کنم گفت: «شایعه نیست، از رادیو شنیدم.» زدم بیرون کنار یک تیرک برق نشستم و زار زدم. نمیدانستم چه کار کنم. توی خیابانهای مکه راه میرفتم و گریه میکردم. با همه وجود به محمد جهان آرا عشق می ورزیدم ، محمد به تمام معنا برایم الگوی یک انقلابی مؤمن و متدین واقعی بود و هست.
سید محمد جهان آرا حسن مجتهدزاده و سید عبدالرضا موسوی مرا به انقلاب پیوند زدند. ما نسل دوم بچه های انقلابی خرمشهر بودیم. محمد جهان آرا و حدود چهل نفر از جوانهای شهر در اوایل دهه پنجاه با خون خودشان پیمانی را با عنوان پیمان خون امضاء میکنند که تا آخرین قطره خون برای برقراری حکومت اسلامی مبارزه کنند. آنها جمع خود را حزب الله مینامند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂