25.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁❁═┄
🔸 آزادی قدس
فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان
باید شود آزاده قدس از چنگ دُژخیمان
ای لشگر قرآن حاضر پی اجرای این فرمان
همسنگران امروز ، هنگام ایثار است
دست خدا بارها، در جبهه ها یار است
آتش زنید بر خرمن جان ستمکاران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هر که را با خطِ سبزت سرِ سودا باشد
پای از این دایره بیرون نَنِهَد تا باشد
من چو از خاکِ لحد لاله صفت برخیزم
داغِ سودای توام سِرِّ سُویدا باشد
ظِلِّ مَمدودِ خَمِ زلفِ توام بر سر باد
کاندر این سایه قرارِ دلِ شیدا باشد
صبحتان همواره روشن و پر امید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#حافظ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۱
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از کنار جاشها
اواخر سال ۶۴ بحث عملیات در منطقه "هزار قله" بالا گرفت. تقریباً بعد از عملیات والفجر، عملیات دیگری در آن منطقه نشده بود. این بار میخواستیم وسیعتر از قبل عمل کنیم؛ یعنی هم به عمق مواضع عراق برویم و هم با جلوتر بردن توپخانه بتوانیم در مقابل حملات موشکی عراق دست بزنمان را نشان دهیم. قرار شد با یک گروه برای شناسایی و ایجاد موانع و کمین بر سر راه دشمن و انجام چند عملیات انهدامی به داخل عراق نفوذ کنیم. افراد آن گروه اینها بودند:
۱- یک فیلمبردار
۲- یک دیده بان توپخانه
۳- یک بهیار
۳- چند نفر از بچه های عملیاتی
د. چند کرد که هم بلدچی بودند و هم روابط عشیره ای آنها با اهالی منطقه کمک بزرگی میکرد به ما تا زیاد در غم آب و نان و بقیه لوازم تدارکاتی نباشیم.
آن منطقه که در شمال عراق بود، بیشتر به شکل تپه ماهور و با دشت بود و کوههایش پوشش گیاهی مناسب برای استتار نداشت. آن فصلی هم که برای عملیات در نظر گرفته بودیم نه فصل کشت و زرع بود و نه فصل بهار. ما باید بیشترین مسیر را در کمترین زمان طی میکردیم. خاطره ای که از همین راهپیماییهای طولانی دارم مربوط به خودم است. ما چون مجبور شدیم در بین راه از پاپوشهای پلاستیکی که نرم بود و حرکت را روانتر میکرد استفاده کنیم یک خلاشه خشک و سفت مثل یک سوزن حدود یک سانتی متر در پایم جا خوش کرد و چون وقت استراحت نداشتیم و هر روز در حرکت بودیم پایم تاول زد و مرا به لنگ زدن انداخت. با آنکه درد زیادی می کشیدم، یک قدم از دیگران عقب نماندم. موضوع دیگر آنکه همگی لباسهای کردی پوشیده بودیم و از شما چه پنهان که مقداری هم کردی میتوانستیم بلغور کنیم! اما وظیفه اصلی روبه رو شدن با اهالی و از پس سر کنجکاوی آنها برآمدن با همین کاکهای همسفر بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سکانسی جذاب از
فیلم "شیار ۱۴۳"
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #سکانس
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لحظه دیدار
بعد از آزادی
آزاده، حاج محسن جام بزرگ
┄═❁๑❁═┄
🔻 قبل از پدر و مادر سپاهیها آمدند استقبالم.
نرسیده به همدان به ما خبر دادند که برنامه استقبال داریم.
گفتم: استقبال برای چه؟ نیازی نیست.
خجالت میکشیدم. اسارت دیگر این حرفها را نداشت. نزدیک روستای کوریجان، بیست کیلومتری همدان، ماشینی چندبار چراغ داد. نگهداشتیم. حاج ناصر پدر شهیدان علی و امیر چیت سازیان بود و دو نفر دیگر، همدیگر را در آغوش گرفتیم و سیر گریه کردیم ...
به همدان که رسیدیم به اخوی گفتم: بریم خونه. گفتند: نه باید برویم سپاه، آنجا مراسم تدارک دیدهاند.
در سپاه همدان اولین نفر «حاج حسین همدانی» فرمانده وقت سپاه همدان بود که ما سه نفر را در آغوش گرفت و خیرمقدم گفت.
بعد از ایشان، یکی پس از دیگری دیده بوسی، حال و احوال و گاه اشک ادامه یافت، اما من هنوز پدر، مادر و همسرم را ندیده بودم. ما سه نفر در اتاق حاج حسین، هم میهمان بودیم و هم میزبان. در این لحظه پدر، مادر، همسر، برادر و خواهرهایم وارد اتاق شدند.
🔻همسرم گفت: پاشو بایست!
با آمدن آنها حاج حسین، قاسم و جربان به اتاق دیگری رفتند.
ابتدا با مادر بعد پدر، بعد با همسرم و بقیه دیده بوسی کردم. همسرم که هاج و واج به من خیره شده و چشمانش و صورتش از گریه سرخِ سرخ شده بود، جلو صندلیام آمد و گفت: حاج آقا بلندشو بایست!
جا خوردم و گفتم: برای چه؟
گفت: بلندشو راه برو، میخواهم ببینم.
باید خودم را سالم نشان میدادم. پای راست مجروح را به سختی با احتیاط گذاشتم روی زمین و سنگینی را روی پای چپ انداختم، به آهستگی دو سه قدم کوتاه برداشتم. من به او نگاه میکردم، او به من و پاهایم و همه خانوادهام به ما دو نفر چشم دوخته بودند و اشک میریختند. خانمم پرسید: آقا محسن! پایت، پایت چی شده؟
با تانی گفتم: میخواستی چه بشود؟
گفت: چرا اینجوری راه میروی؟
گفتم: چه جوری راه میروم؟
سکوت کردم، جای انکار نبود. بدون اینکه در این باره سئوال دیگری بپرسد، گفت: از محمد چه خبر؟ از خجالت سرم را پایین انداختم. با بغض پرسید: چرا جواب نمیدهی؟
گفتم: محمد شهید .... جملهام تمام نشده بود که او و همه دوباره به گریه افتادند.
🔻سپاه نگذاشت خانه بروم!
برادران سپاه به سختی خانواده را دست به سر کردند و مرا نگهداشتند. خواهش کردم اجازه بدهند بروم پیش خانوادهام، اجازه ندادند و گفتند: ما اینجا برنامهها داریم.
اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر منطقه فاو" 2⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 شب حملهی نیروهای شما به فاو، ما را به این منطقه آوردند.
البته به ما نگفتند که ایرانی ها حمله بزرگی کرده اند، فقط گفتند ایرانی ها حمله کوچکی کرده و عقب نشسته اند و شما را برای پاکسازی به این منطقه آورده ایم.
صبح ساعت ۷ به منطقه رسیدیم. ما را هم تهدید کرده بودند که اگر به عقب برگردیم همگی اعدام خواهیم شد.
نیروهای ما کمی که به جلو رفت من هم بعنوان کمک پزشکیار در پشت نیروهای خودمان، متوجه شدیم از سه طرف در محاصره هستیم. نیروهای ایرانی از ما تقاضا میکردند که اسیر شویم. سرگردی بنام « حامد ظاهر سعید» که اهل دیوانیه بود گفت تسلیم نمیشویم و تیراندازی نیروهای شما شدت گرفت. در همانحال این سرگرد مورد اصابت گلوله قرار گرفت که او را به پشت جبهه منتقل کردند. من هم درون سنگر کوچکی بودم و یکی از سربازان مجروح که تیر به گردنش اصابت کرده بود را پانسمان میکردم که در حین پانسمان آن سرباز مرد اسم آن سرباز نبیل علی موسی بود. اهل بغداد و سرباز وظیفه بود. در این حمله از یک گردان پانصد نفری فقط یکی دو نفر مانده بودیم و شاید هم زنده مانده باشند.
من تصمیم گرفتم که بطرف نیروهای شما بیایم، از آن سنگر کوچک بیرون آمدم. اما یک ترکش کاتیوشا بدستم اصابت کرد و مجروح شدم. در موضع ما جنازه های زیادی از نیروهای خودی زمین را پوشانده بود. و تعداد زیادی از تانک ها هم سالم بجای مانده بود. نیروهای شما به گمان اینکه کسانی در این تانک هستند آنها را با آرپیجی و گلوله توپ به آتش میکشیدند.
در زیر این آتش کشنده هرطوری بود خودم را به نیروهای شما رساندم و انها با خوش احلاقی تمام مرا بوسیده و دستم را پانسمان کردند. من به آنها گفتم که از این تان ها نترسید کسی درون آنها نیست. چند نفر از رزمندگان شما بطرف تانک ها رفتند و آنها را سالم به پشت خاکریز آوردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۱۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دفعۀ دوم خواب میبینم که با مگیل به مسافرت رفته ایم؛ به یکی از کشورهای همسایه، دوباره از خواب میپرم.
این خوابهای عجیب و غریب یا از روی گرسنگی است و یا از روی ترس و لرز بی اندازه. هوس یک چای داغ کردهام. بیشک، در بساط حاج صفر پیدا میشود، اما حال اینکه آتش درست کنم را ندارم اما، چه خوب میشد اگر یک فنجان چای داغ میخوردم. کم کم این احساس وسوسه ام میکند. به آنچه در خواب دیده ام میخندم و از جا بلند میشوم. مگیل، اما، ترجیح میدهد همانجا ولو باقی بماند. تصمیم میگیرم پالان قاطرهای مرده را روی هم بگذارم و آتش بزنم. این کار را میکنم و از قضا آتش بزرگی روشن میشود. فقط دعا میکنم که در دید عراقیها نباشد تا دوباره آنجا را به شخم ببندند. کورمال کورمال کتری حاج صفر را پیدا میکنم. درست ته یک کیسه جا خوش کرده کنار کتری یک بسته چای و مقداری قند هم هست. اما چیزی که تعجبم را بر می انگیزد، وجود چند سکه در ته کتری است. سکه ها را در می آورم بررسیشان میکنم. بعید است که پول باشند. حتما سکه طلاست. شاید لابه لای هدایای مردمی بوده، حاج صفر آنها را سوا گذاشته.
- مگیل پولدار هم شدیم! سکه های طلا، بیا، تو که چشم داری خوب سیاحت کن، باید طلا باشد، نه؟ هفت هشت سکه. حیف که به دردمان نمیخورد. اینجا مثل پُل صراط میماند. هزار تا از این سکه ها هم داشته باشی به حالت فرقی نمی کند. ملائک خدا هم که اهل باج گرفتن نیستند. طلاها میماند روی دستت ولى من اینها را با خودم میآورم. آمدیم و یک جا گیر کردیم، یادت باشد همیشه چند تا سکه همراه داشته باش. بغل پالتو در جای امنی میگذارم و درش را محکم میبندم. البته بگویم پول و طلا همیشه هم مایه آرامش نیست. یک وقت دیدی برای همین سکه ها سرمان را بریدند.
به خود میآیم و میبینم چقدر با مگیل حرف زده ام؛ جملات بی سروته، حرفهای صد تا یک غاز، چقدر هم صحبت داشتن خوب است.
کتری را از برف پر میکنم و کنار آتش میگذارم. خیلی زود متوجه لمبرهای کتری میشوم و میفهمم که آب جوش آمده است. قدری چای در آب جوشیده میریزم و بعد عطر دم کشیدنش، همه جا را بر می دارد. در حین انجام این کارها مدام دستم به دک و پوز مگیل میخورد. آن دوروبر به دنبال شکلات و نخودچی کشمش است. یک کنسرو لوبیا و یک تن ماهی هم باز میکنم.
امشب جشن گرفتیم، میخواهم تلافی این چند روز را دربیاورم. همه چیز هست. غذای داغ، چای قندپهلو و جای گرم و نرم کنار آتش. "مرگ میخواهی برو گیلان"، راستی هیچ وقت نفهمیدم این ضرب المثل از کجا آمده. خلاصه مرگ میخوای برو گیلان. ناگهان مگیل از جا بلند میشود. برای چند لحظه باورم میشود که راهی گیلان است. منظورم گیلانغرب نیست. از اینجا تا آن گیلان که من میگویم خیلی راه است. ترس مثل خون زیر پوستم میدود و بدن سردم را گرم می کند. یعنی چه شده که مگیل این طور سراسیمه از جایش بلند شده؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂