eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 لایه‌های ناگفته - ۵ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها کردهای معارض غیر از این همکاری، خوش خدمتی خوبی هم به شکم‌های عزادار ما کردند. شکم‌هایی که اگر لب باز می‌کردند، یک دنیا گله داشتند از بی اعتنایی صاحبانشان. در میان کردها شخصی بود به نام «کاک سردار» که خود کردها می‌گفتند عامل نفوذی بعثی‌هاست. ما نیز از قبل به او خیلی مشکوک بودیم که نه می توانستیم بگوییم خیرت را نخواستیم، شر مرسان و نه می‌توانستیم بگوییم تو را به خیر و ما را به سلامت. باید هر طور بود از وجودش استفاده می‌کردیم. اتفاقاً یکی از مأموریتها، خیمه زدن روی یکی از ارتفاعات سلیمانیه و دادن اطلاعات به عقبه بود. با وجود آنکه کاک سردار آدم بزدلی بود هندوانه زیر بغلش گذاشتیم که تو آدم نترسی هستی و تجربه کافی هم داری و حتماً می توانی ما را کمک کنی. همین تعریف چنان آستین جناب کاک سردار را پرباد کرد که چیزی نمانده بود ما را منت دار خودش بکند. همراه بودن با او دو مزیت داشت اول آنکه به مناطق و ارتفاعات آشنا بود و دوم اینکه ما در کنار او به عنوان یک عامل نفوذی - امنیت بیشتری داشتیم . ساعت نیمه‌های شب را نشان می داد که از روی همان ارتفاع با عقب تماس گرفتیم تا نقشه را برایشان بخوانیم. در آن تاریکی از نور چراغ ساعت مچی کمک گرفتیم و نقشه و مراکز ثبتی را با رمز اعلام کردیم؛ ولی آن شب آن ثبتی ها را به خاطر تغییر مأموریت نزدند و این هدف را برای آینده برنامه ریزی کردند. ما همان شب برگشتیم به جای اولمان و به یک منطقه حساس دیگر رفتیم که با پوشش گیاهی خود را استنار می‌کردیم. اهداف مأموریت در آن محور نیز تغییر کرد و ما باز هم به جای دیگر کوچ کردیم. وقتی در کردستان عراق به جاده ای آسفالت رسیدیم بچه ها آسفالت را بوسیدند! چرا که تا آن زمان پایمان غیر از گل و خار و خاشاک، چیز دیگری به خود ندیده بود؛ البته جای نوشتن ندارد که آن بوسه فقط یک شوخی بود. دائماً محل استقرارمان را تغییر می‌دادیم و تقریباً تمام اطلاعات لازم برای عملیات را با بیسیم انتقال داده و در حسرت برگشتن به ایران منتظر شروع عملیات بودیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 جایگاه و شخصیت حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها خواهر بزرگوار امام رضا علیه‌السلام 🔹 میلاد با سعادت خانم حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و رو خدمت شما تبریک عرض میکنم. آغاز دهه کرامت گرامی باد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 با سلام لطفا در نظرسنجی مطالب کانال شرکت فرمایید. 👇👇 https://EitaaBot.ir/poll/87wpg?eitaafly ☑️ گزینه باز کردن در...
👆 دوستانی که هنوز در این نظر سنجی شرکت نکرده‌اند ، لطف کنند نظرات خود در خصوص مطالب کانال را تکمیل کنند تا در آینده از مطالبی باب میل عزیزان همراه بیشتر استفاده شود. 👋
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 حالا که روز دختره یادی کنیم از پدرانی که برای دفاع از این کشور از دخترانشان گذشتند        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "اسیر فراری" 1⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ساعت حدود ۲ نیمه شب بود که سروصدایی ما را از خواب پراند. وقتی از سنگرها بیرون آمدیم گروهبان «صالح» را دیدم که دچار حالت روانی عجیبی بود. وحشت از سر و پایش میریخت. نعره میزد و به این سو و آن سو می دوید. عده ای از سربازان بطرفش رفتند و او را کنترل کردند. من از کنار سنگرم شاهد وحشت زدگی این گروهبان بودم. این حالت او با رفتاری که دیروز صبح داشت ابداً قابل مقایسه نبود. کسی نمی‌دانست که چه بلایی بر سر گروهبان آمده است و مشکل بود که بتوان حتی حدسی در این باره زد. تقریباً بعد از گذشت ساعتی یکی از سربازان به من گفت که گروهبان مالح وقتی حالش بهتر شده گفته است که یک خواب وحشتناک او را به این روز انداخته. خواب یک شهید ایرانی که دیروز در پارکینگ خودروها دفن شده بود. گروهبان مالح گفته بود که آن شهید به خوابش آمده و گفته است که تک تک موهای سرت را خواهم کند و انتقامم را از تو خواهم گرفت. من بعد از شنیدن این حرفها بیاد دیروز صبح افتادم. آن روز مثل روزهای دیگر ما مشغول کار بودیم. طبق دستور فرمانده، سرهنگ حسین خضیر الیاس، باید محوطه ای را برای پارکنیگ خودرو هایمان آماده می‌کردیم. ما حين تسطیح آن قطعه زمین متوجه یک برآمدگی شدیم و در حالیکه مشغول کار بودیم در نهایت ناباوری پای یک جسد از زیر خاک ها بیرون زد. وحشت و تعجب با هم به سراغم آمدند. در آن لحظات اولین فکری که به ذهن من و سربازان دیگر رسید این بود که هویت این جسد را مشخص کنیم و بدانیم که ایرانی است یا عراقی. بعد از اینکه جسد را بیرون آوردیم من جیب هایش را جستجو کردم و یک قطعه اسکناس پیدا شد که معلوم می‌کرد این یک شهید ایرانی است. همانطور که میدانید طبق رسومی که داریم باید این جسد را دوباره دفن می‌کردیم و ما هم بعد از کندن یک قبر آن جوان را دوباره بخاک سپردیم. وقتی که کار ما تمام شد همین گروهبان مالح سر رسید قضیه را برایش تعریف کردیم. او خندید و با حالتی که تمسخر در آن موج میزد چند نفر از سربازان هم به اتفاق او خندیدند، ولی عده ای هم از این حالت ناراحت بودند. گروهبان مالح در حالیکه مسخره گی اش ادامه داشت با یک خیز بالای سر قبر آن شهید پرید و شروع کرد به پایکوبی. ما عربها به این حالت «هوسه» می گوئیم. بعد از تمام شدن نمایش گروهبان، همه ما بدنبال کارمان رفتیم . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۲۰ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ سوار بررده مگیل براه افتادیم. مگیل که داشت با زحمت از سربالایی دره بالا‌ می‌رفت مرا چپ چپ نگاه می‌کرد و مدام پفتره تحویلم می‌داد. - چی شد؟ بهت برخورد؟ به قول حاج صفر به اسب شاه گفتم یابو!؟ این یابو هم اسم عجیبی است. فکر کنم اصلش همان گور بوده؛ گور تغییر ماهیت داده. چیزی که دیگر نه به درد سواری میخورده نه به درد خوردن. آخر گور را شکار می‌کردند. همین گوره خر خودمان را می‌گویم. از قضا گوشت لذیذی هم دارد. دلت نخواهد خوراک اعیان و اشراف بوده لابد شعرش را شنیدی بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت به وسایل می‌رسیم. از مگیل پیاده می‌شوم و پالانش را می‌گذارم. احساس می‌کنم حیوان هر چه از صبح تا آن ساعت خورده در سربالایی دره از دماغش درآمده. عیبی ندارد دعا کن به یک جای خوب برسیم از خجالتت در می آیم. وسایل را بار مگیل می‌کنم تا می‌توانم غذا بر می‌دارم؛ بخصوص چای. بعد از درست کردن و نوشیدن چای دیشب به این نتیجه رسیدم که در این هوا و با این وضعیت چیز آرامش بخشی است. ضمن اینکه درست کردن آتش باعث گرما و دور شدن گرگهای احتمالی هم می‌شود. بعد از برداشتن وسایل به طرف جاده به راه می‌افتیم. در جاده مگیل راحت‌تر قدم بر می‌دارد و من به پشت او کمتر بالا و پایین می‌روم - روح، روح یااله امشی مگیل سرعت می‌گیرد. به این فکر می‌کنم که اگر چشمانم میدید چه لذتی‌از مناظر اطراف می‌بردم؛ بخصوص من که عاشق برف و زمستانم و از این بالا به همه چیز مشرف. هرچه جلوتر می‌رویم از سردی هوا کاسته می‌شود. کم کم، ابرها کنار میروند و نور خورشید حسابی گرممان می کند. مگیل آن قدر خرکیف است که گاه‌گاه جفتکی هم حواله آسمان می‌کند. برف‌های جاده آب شده‌اند و می توان زمین گل آلود را لمس کرد. حالا دیگر من هم از آن بالا پایین می آیم و‌در جاده قدم می‌زنم. آخ اگر این جاده به یک راه آسفالت ختم می‌شد! چه می‌شد! احساس می‌کنم روحیه گرفته ام. کیفم کوک است و حال و هوای آواز دارم. به مگیل می‌گویم گوش‌هایش را بگیرد و میزنم زیر آواز؛ آوازی که صدایش را خودم نمی‌شنوم. فلک کی بشنو آہ و فغونم به هر گردش زنه آتش به جونم یک عمری بگذرونم با غم و درد به کام دل نگرده آسمونم مگیل هم همان طور که افسارش در دستم است سرش را بالا و پایین میبرد و پفتره می کند. بعید نیست که او هم در حال آواز خواندن باشد. سه درد آمد به جانم هر سه یک بار غریبی و اسیری و غم یار غریبی و اسیری چاره داره غم یار و غم یار و غم یار        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂