eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂‌ مگیل / ۲۶ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ جالب بود که بین آنها اصلا احساس غربت نداشتم. خیلی مهربان بودند و همه کارهایشان بی مزد و منت بود. با این حال دست کردم توی جیب پالتو و چند تا سکه ای را که از بساط حاج صفر پیدا کرده بودم را به یکی از کردها دادم. - بفرمایید، این قابل شما را ندارد چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست که خدمتی بسزا بر نیامد از دستم همان که پول را گرفته بود مرا در آغوش کشید و با علم و اشاره فهماند این یک کار انسانی است و ما بابتش پول نمی‌گیریم بعد هم دستم را باز کرد و سکه های طلا را در مشتم گذاشت و بست. - نه به خدا، می‌دانم که شما روی مهر و صفا این کار را کردید. اما اگر این هدایا را از من قبول نکنید ناراحت می‌شوم. وقتی این را می‌گویم مرا بلند می‌کند و به طرف مسجد به راه می افتیم. در داخل مسجد صندوقی را جلوی من می‌گذارند تا اگر خواستم سکه ها را داخل آن بیندازم. آهان کمک به مسجد آفرین این بهترین کار است. و بعد یکی یکی سکه ها را از درز صندوق به داخل آن رها می‌کنم بعيد نبود که در آن لحظه همه اهالی روستا در مسجد جمع شده و در حال نگاه کردن به من باشند. مطمئنم کسی به این شکل به مسجد کوچک و تازه تأسیس ده کمک نکرده بود. به آن که همراهم بود با علم و اشاره فهماندم نکند با خبردار شدن اهالی روستا خبر به گوش عراقیها هم برسد؟! و او با ناز و نوازش به من اطمینان داد که مردم ده همگی با نظامیان عراقی بد هستند و محال است که چنین اتفاقی بیفتد. بعد از مسجد نوبت حمام بود. حالا دیگر باید با لباسهای گلی و سروصورت خون آلود خداحافظی می‌کردم. برایم یکدست لباس کردی آوردند با کلاه و پاپوش چرمی. آب حمام آنقدر گرم و دلپذیر بود که همه سرمای آن چند شب را یکجا فراموش کردم. بعد از حمام هم یکی از کردها به رسم خودشان مرا مشت و مال داد و بعد هم مقداری نان و پنیر و چای آوردند. حسابی نمک گیرشان شده بودم. با این حال بعضی وقتها هنوز به آنها شک می‌کردم. برایم معلوم شد که من در یک روستای کردنشین در خاک عراقم. مگیل احمق به جای اینکه مرا به سمت ایران ببرد، بدتر در دل خاک عراق رفته بود و من شانس آورده بودم که دست گشتی‌های عراقی نیفتادم. بعد از حمام طبیب ده که گویا سوژه خوبی برای ادامه تحقیقات پزشکی اش پیدا کرده بود مرا به خانه خود برد و من برای مداوای بیشتر ساکن اتاقی شدم که پر از شیشه‌های دارو و آبهای مختلف جوشانده و گیاهان معطر بود، این بوها مشامم را پر کرد. برای مثال در بدو ورود چیزی را روی آتش دود کردند که صد رحمت به پشگل ماچه الاغ حاج صفر خودمان. آن قدر بدبو و تند بود که داشت روده هایم از حلقم بیرون میزد. بعد طبیب حاذق کار خود را با یک جوشانده و چند مرحم شروع کرد. دیگر چشمانم رقرق نمی.کرد و آن سردردی که از ته دره باخود آورده بودم، کم کم رفع شد. تازه از منگی درآمده بودم. سرفه های پی در پی هم که نشان از سرماخوردگی داشت، رفته رفته محو شدند. اما هنوز نه می‌دیدم و نه می‌شنیدم. چند روزی در خانه طبیب ماندم. فکر می‌کنم مرا در آنجا پنهان کرده اند. با این اوضاع حتماً گشتی‌های عراق در ده رفت و آمد می کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 هجدهم مرحله دوم عملیات بیت المقدس شروع شد. در آغاز عملیات شرکت نداشتیم، ولی یگانهایی را که به خط می رفتند می دیدیم و پای بی سیم خبرها لحظه به لحظه می رسید. قرارگاه های فتح و نصر روز شانزده اردیبهشت به طرف مرز عراق پیش رفتند. سر راه این دو قرارگاه تانکها و نفربرهای زیادی وجود داشت. یگانهای قرارگاه فتح در همان ساعت اولیه از جاده عبور کردند و با در هم کوبیدن نیروهای زرهی دشمن به سوی دژهای مرزی عراق حرکت کردند و به دژها رسیدند. قرارگاه نصر دوباره به دلیل تأخیر در حرکت نتوانست به دژهای مرزی برسد و با قرارگاه فتح الحاق کند. قرارگاه نصر با پاتکهای سنگین دشمن دچار بحران شدیدی شد. بچه های لشکر حضرت رسول (ص) مردانه می‌جنگیدند. می گفتند خود حاج همت آرپی جی برداشته و می جنگد. متوسلیان، تنها با یک بیسیم‌چی توی مرز بود و فرماندهی می‌کرد. نبرد سختی بین یگانهای قرارگاه نصر و نیروهای زرهی عراق در گرفته بود. نیروهای ایرانی و عراقی چنان به هم نزدیک شده بودند که یک بسیجی توی تانک فرمانده زرهی نارنجک می اندازد، فرمانده زخمی عراقی را اسیر می‌گیرد و می آورد. دوستان می‌گفتند در همان اوضاع گرد و غباری منطقه را فرامی گیرد، هوا تاریک می‌شود، در تاریکی قدرت مانور عراق کمتر و قدرت عملیات ما بیشتر می‌شود و با یک حمله شجاعانه غائله به نفع ایران به نتیجه می‌رسد. وقتی نیروهای ایرانی به مرز رسیدند، عراق گیج شد که ما کدام سمت می خواهیم برویم. میخواهیم به شرق بصره برویم یا خرمشهر؟ چون نیروهای ما جاده را هم گرفته بودند. لشکرهای ۵ و ۶ دشمن که در منطقه شمال عملیات بودند در محاصره قرار گرفتند و عراق به ناچار این دو لشکر را به طرف مرز عقب کشید. منطقه وسیعی در حوزه قرارگاه قدس خودبه خود آزاد شد. با پیشروی نیروها و آزاد شدن جاده سراغ شهدایمان رفتیم. آنجا مواجه با صحنه دردناکی شدیم. شهدا همه در کف دشت افتاده بودند. بچه ها یک هفته زیر آفتاب چهره هایشان سوخته و ورم کرده بود. قاسم داخل زاده، ابراهیم قاطعی و حسن طاهریان کنار همدیگر شهید شده بودند؛ سینه و پاهایشان تیر خورده بود. وهاب خاطری برایم نقل کرد: شب عملیات رفتم چادر گردان دیدم هر سه زیر یک پتو خوابیده اند، گفتم جا بدهید من هم بخوابم، گفتند برو جا نیست، ما سه تا با هم هستیم، با هم شهید می‌شویم. در آن دنیا هم با هم خواهیم بود؛ که همین اتفاق هم افتاد، هر سه کنار هم شهید شدند. مله همان پاسدار عرب زبان خرمشهری که موقع عزیمت تیپ به منطقه اذان گفت توی دشت افتاده بود. بچه ها به او بلال می گفتند؛ اذان زیبایی می‌گفت و کمی لکنت زبان داشت. صالح يوسفی اصل در حالی که از خاک صحرا یک پناهگاه چند سانتی متری برای خودش درست کرده بود، همانجا شهید شده بود. این صحنه ها تا آخر عمر فراموش نشدنی است. شهدا را پشت چادرها آوردند. احمد فروزنده به خویشتنداری معروف بود. می‌گفتند اصلا احساسات ندارد. هنوز هم بچه ها ایشان را آدمی قوی دل می‌شناسند. آن روز همین احمد فروزنده با دیدن این صحنه زارزار گریه می‌کرد. صبح مرحله دوم عملیات، پدر یکی از بسیجیها، از شهرستان به مقر تیپ آمد. تعجب کردیم چطور خودش را به منطقه عملیاتی رسانده است. سراغ عبدالرضا موسوی را گرفت. رضا پشت چادر تدارکات بود. به او گفته بود بچه ام در تیپ شماست، دلم شور می‌زند، آمدم او را ببینم. رضا اسمش را پرسیده و گفته بود او را می‌شناسم، میروم پیدایش می‌کنم، با خودم می‌آورم او را ببینی. رضا یک موتور پرشی داشت. در این مدت فقط با موتور به خط می‌رفت و بچه ها را هدایت می کرد. رضا رفت پشت سرش. آمبولانسی حرکت می‌کرد که زخمی ها را به عقب می برد. چیزی نگذشته بود که گفتند رضا شهید شد! در مسیر رفت یک هواپیمای عراقی جاده را بمباران می‌کند و یکی از بمبها کنار او منفجر می‌شود. ترکشهای بمب کتفش را کنده، شکمش را پاره کرده و دل و روده اش را بیرون ریخته بود. یک طرف بدنش سالم بود، انگار آرام خوابیده است. شهادت رضا داغ سنگین تری وارد کرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نوحه‌ای از دوران مقدس که توسط نوجوان آذری به زبان فارسی و ترکی به زیبایی خوانده‌ می‌شود. به یاد حال و هوای روزهای خوب دفاع مقدس. یادش بخیر..... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال بزرگ رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
دفترِ روزگار هر صبح ؛ برگی نو و سفید به ما هدیه می‌دهد این فرصتِ ماست..! پس هر صبح زندگی‌مان را از نو و زیبا بنویسیم ... روزتان پیوسته بر خط الهی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۲ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 سفری بی انتها به ما یک خانه دربست در یکی از روستاها دادند. این خانه ۳ اتاق بیشتر نداشت. کاوه نیز برای خود به عنوان فرمانده اتاقی مستقل می‌خواست. بچه ها روی در هر سه اتاق عناوینی به این شرح نوشتند: اتاق شماره یک "مخابرات ورود همه ممنوع" گفت: اتاق شماره دو "فرماندهی، ورود ممنوع!" اتاق شماره سه "جلسات، ورود ممنوع!" بعد به کاک کاوه گفتیم که یکی از این اتاقها را انتخاب کند. - همه این اتاقها را که خودتان برداشته اید، پس اتاق من کو؟ گفتم: - خودت بهتر میدانی که ما با این وجود باز هم در تنگنا هستیم. - پس من کجا بروم؟ - بهتر است روی پشت بام بخوابی. همه بچه ها زدند زیر خنده. مجبور شد که موافقت کند. وقتی می خواست لباسها و اثاثیه اش را از اتاق مخابرات بردارد، نگذاشتیم وارد شود. گفتیم: اینجا ورود ممنوع است. دم در بایست تا برایت بیاوریم. با این برخوردها اخلاق رئیسی را کنار گذاشت؛ ولی طولی نکشید دوباره رئیس گری اش گل کرد. روز عید قربان نیز آنجا بودیم و بعد کم کم مأموریتمان به آخر رسید. با کردستان عراق و همه خاطراتش خداحافظی کردیم و به سوی مرز برگشتیم. برگشت ما نیز خالی از رنج و سختی نبود. غروب خورشید دل بچه ها را نرم کرده بود و نسیمی که از آن سوی مرز می آمد، بوی وطن را با خود داشت. حلقه های اشک یاران در خانه خدا را به صدا در می آورد و ستونی خسته از مأموریت یکماهه، در پیچ و خم کوههای غرب گم می شد. کنار میدان مین عراقیها چند ساعتی زمینگیر شدیم. آن ساعتها، فرصتی دست داد تا به آن یک ماه بیندیشم و به آن مأموریت و کم و کیف و چند و چونش. دیدم که بچه ها فقط وظیفه خود را این نمی دانستند که اطلاعاتی از اینجا و آنجا جمع کنند؛ بلکه از هر فرصتی برای تبلیغ آیین خدا استفاده می‌کردند. آنها توانسته بودند با کردهایی که با آنها همکاری می‌کردیم رابطه ای صمیمی به وجود بیاورند و آنها را به اسلام و انجام اعمال مذهبی دعوت کنند که چندان هم بی نتیجه نماند. خودشان نیز در آن دیار غربت و درد و دوری و سختی، از تنها مونس لحظه های تنهایی خود که کتابچه کوچک دعا و قرآن بود، غافل نبودند. حالا هوا تاریک تاریک شده بود. گروههای کرد، چند منزل قبل از ما جدا شده بودند و حالا همین میدان مین سد بین ما و ایران بود. با شلیک چند منور به دست عراقیها راه را از میان میدان پیدا کردیم و به عقب برگشتیم؛ در حالی که برادرانمان در آن سوی مرز، با آغوش باز منتظر ما بودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت چهارم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 آن ماجرا
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت پنجم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 گفت: _ مرد حسابی هرچی بهت میگم این با این وضعیتش نمی‌تونه علاف خیابونای شلوغ تهران بشه تو هی حرف خودت رو میزنی و میگی نمیشه؟ تو با این سبیلت نشستی برای خانواده شهید کار کنی؟ تو اصلاً می‌دونی مجروح و شهید یعنی چه؟ خلاصه حسابی دادوبیداد و گردو خاک کرد. بعد هم از اتاقش زدیم بیرون. گفت: _ من همین‌جا می‌مونم تا مشکلمون حل بشه. وقتی از اتاق اومدیم بیرون گفتم: _ بنده خدا شاید راست میگه. چون جنگ تموم شده مقرراتشون این طور شده. _ غلط کردن. اگه همین‌جا از خودشون بلیط نگرفتم که اسمم رو عوض میکنم. حدود نیم ساعتی رو همینطور توی سالن می‌چرخیدم که متوجه شدیم کسی داره صدامون میزنه!! آقا رضا رفت که ببینه کیه و چی میگه که دید مرد سبیلو شیفتش تموم شده و شخص دیگه ای اومده. گفت همکارم شیفتش عوض شد و رفت. سفارش کرد من کار شما رو انجام بدم. این هم بلیط های شما برید به سلامت. آقا رضا کلی ازش تشکر کرد و به من گفت: _ دیدی حالا، همین‌جا میتونن کار رو انجام بدند و الکی خواست ما رو سرگردون خیابونا بکنه. _ چی بگم والا. رفتیم طرف گیت و کارت پرواز گرفتیم و عازم مشهد شدیم. وقتی رسیدیم مشهد ابتدا رفتیم هتل گرفتیم. وسایلمون رو گذاشتیم و رفتیم طرف مطب دکتر بهرامی. دکتر هم معاینه کرد و گفت: احتمالاً بالای قلابها عفونت کرده. ولی به خاطر این که مطمئن بشم یه عکس از کمرش بگیرید و بیاین تا نظرم را بگم. رفتیم عکس رو گرفتیم و اومدیم نشون دکتر دادیم. دکتر گفت قلابها باز شده و دورش عفونت گرفته. باید سریع عمل بشه و نامه عمل رو برای بیمارستان امدادی شهید کامیاب نوشت. بالای برگه هم نوشت اورژانسی!!! اما بیمارستان که رفتیم و برگه رو به پذیرش دادیم گفت: _ نمیشه و برین هفته دیگه بیاین تا بهتون نوبت بدم. _ ببین خانم این آقا مجروح جنگیه. ما هم از خوزستان اومدیم. دکتر گفته باید سریع عمل بشه. اورژانسی نوشته. خانم مسئول پذیرش می گفت: _ می‌دونم آقا، ولی به خاطری که امام خمینی رحمت خدا رفته همه اتاق عملهای ما تعطیله. فقط یه اتاق عمل اورژانسی داریم که اونم برای تصادفات و عملهای فوریه. امکانش نیست که شما رو پذیرش کنیم. آقا رضا دیگه قاطی کرد و صداش رو بلند کرد و گفت: _ خانم یعنی امام خمینی راضیه که یه مجروح جنگی به خاطر رحلت او از بین بره؟ _ دست من نیست و الا کارتون را راه می‌انداختم. _ من الان میرم پیش رئیس انجمن اسلامی. ببینم میشه یا نمیشه! _ هرجا دوست داری برو. آقا رضا به من گفت بشین و خودش رفت دفتر انجمن اسلامی. آنجا هم هرچی با آقای رئیس انجمن صحبت میکنه قانع نمیشه. میگه امکانش نیست. بالاخره دست به دروغ های مصلحتیش میزنه و میگه...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ضامن چشمان آهوها!                  به دادم برس                    یا معین الضعفا هفته کرامت گرامی‌باد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ (ع) کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت پنجم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 گفت: _ مرد
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت ششم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 دست به دروغ مصلحتیش میزنه و با خودش میگه: هرچند خودش اصرار کرده که چیزی نگم اما دیگه چاره ای نیست و به رئیس انجمن میگه: _ می‌دونی آن آقا کیه و کارش چیه؟ _ نه من از کجا بدونم. حالا چه فرقی می‌کنه؟ آقا رضا این بار یه پُستی خطرناک به من میده و به رئیس میگه: _ این آقا معاون ضد اطلاعات خوزستانه. سپاه به من ماًموریت داده بود بیارمش مشهد برای درمان. من هرچی تلاش کردم نشد و نتونستم شما را قانع کنم. حالا این تحویل شما. من رفتم خداحافظ! آقای رئیس که حسابی جا خورده و معلوم بود از اسم ضد اطلاعات حسابی ترسیده به آقا رضا گفته بود: _ چکار می‌کنی. کجا می‌خوای بری. حالا یه خورده صبر کن من پی گیری کنم. ببینم دکتر می‌تونه امروز بیاد یا نه؟ آقا رضا که دید انگاری تیرش به هدف خورده برمیگرده و منتظر می‌شینه و تا رئیس دنبال زنگ زدنه میگه من برم یه سری به مجروحم بزنم و بیام. وقتی اومد پیشم گفت درست شد. گفتم چطور شد؟ _ داره زنگ میزنه دکتر رو پیدا کنه که همین امروز عملت کنه. _ لابد باز هم مهره مارت رو تکون دادی!!! _ آره دیدم دیگه چاره‌ای نیست دست به کار دروغ‌های مصلحی شدم. _ این بار چه پستی به من دادی؟ _ بهش گفتم این آقا معاون ضد اطلاعاته خوزستانه. تحویل شما من رفتم خداحافظ. _ یا ابوالفضل، یا خدا، معاون ضد اطلاعات خوزستان؟ اطلاعات هم نه ضد اطلاعات؟ اینو دیگه از کجا پیدا کردی؟ تو اصلاً می‌دونی ضد اطلاعات چیه و کارش چیه؟ _ نه والا. _ خدا بخیر بگذره. می‌دونی دست رو چه پستی گذاشتی؟ _ دیدم تا گفتم رئیس جام کرد و دستپاچه شد و به تکاپو افتاد. معلومه خیلی پست خطرناکیه!! _ معلومه که جام میکنه. آخه ضد اطلاعات؟ پست دیگه ای پیدا نکردی؟ _ دیگه این اومد رو زبونم. همینطور که مشغول صحبت با آقا رضا بودم، آقای رئیس انجمن هم رسید. یه سلام ماًدبانه‌ای به من کرد که نشون از ترسش از شغل من می داد و گفت: _ برو کارهای بستریش رو انجام بده. همین امروز دکتر میاد عملش می‌کنه. منم مجبور بودم جوری رفتار کنم که از معاون بودن ضد اطلاعات، اونم ضد اطلاعات یه استان چیزی کم نداشته باشم. و یه جوری خودم رو نشون بدم که شایسته شغلم بود. هرچند رفتار کردن تو این رده پُستی خیلی سخت بود. ولی چاره‌ای نبود. آقا رضا رفت و سریع کارهای پذیرش رو انجام داد و پیروزمندانه رو به خانم پذیرشی کرد و گفت:        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "جنایات ما در خرمشهر" 1⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ساعت دو بعد از ظهر بود که یک هلی کوپتر از نوع کروینا ۹ روی آسمان خرمشهر ما را پراکنده کرد و برگشت. چترهای تیم ۲۶ نفره ما در یک هوای کاملا آفتابی روی یکی از محلات حومه خرمشهر سایه انداخت. ما بین زمین و آسمان هدف گلوله نیروهای شما قرار گرفتیم و جنازه ۶ نفر از چتربازان روی خاک خرمشهر افتاد. در این محلی که ما فرود آمدیم درگیری سختی بوقوع پیوسته بود. نیروهای ما توانسته بودند مدافعین خرمشهر را به عقب برانند و به طرف مرکز شهر پیشروی کنند. تیم ما برای پاکسازی این منطقه مأمور شده بود. به همین دلیل بی درنگ گروه‌های گشت تشکیل گردید تا کوچه ها و خانه های این محله را پاکسازی کنند. من و دو نفر دیگر یک گروه تشکیل دادیم و کار گشت زنی را شروع کردیم. ما مجبور بودیم که از کنار هر چیزی با احتیاط عبور کنیم. دیوارها و خانه های ویران، سقفهای فروریخته و در و پنجره های پرتاب شده، همگی نشان از یک جنگ سخت داشت. ما هر لحظه منتظر بودیم که از پشت دیوارها و ویرانه ها اسلحه نیروهای شما ما را نشانه روند ولی اینطور نبود. همه یا رفته بودند و یا کشته شده بودند. من جنازه های زیادی را در این محله دیدم. یکی از این جنازه ها که توجه مرا جلب کرد، زن جوانی بود که بنظر حدوداً ۲۰ ساله می‌نمود. احتمالاً تازه کشته شده بود. چون خون تازه ای در کنارش جریان داشت‌. هنوز ساعتی از گشت زنی نگذشته بود که ما یافتن غذا را هم بر تلاشمان افزودیم. ترس و اضطراب هنوز در جان ما بود و گاهی گلوله ها از نقطه درگیری به اطراف ما هم می‌رسید. احتیاط اولین و آخرین حرفمان بود. ما به دلیل در امان ماندن از گلوله ها و برای یافتن غذا وارد خانه ها می‌شدیم. در یکی از این خانه ها قابلمه ای گرم هنوز روی چراغ بود. صاحبخانه برای ناهار کله پاچه داشت ولی فرصت نشده بود تا آن را مصرف کند. با اینکه ترس از سمی بودن غذا داشتیم ولی آنقدر گرسنه بودیم که غذا را با اشتها خوردیم. البته قبل از اینکه به این قابلمه دست پیدا کنیم، متوجه غیبت نفر سوم شده بودم. نگرانی بیش از حد من و همراه دیگرم فاضل عباس ما را واداشت تا راه آمده را یکبار دیگر بر گردیم. وقتی به نزدیکی کوچه ای که جنازه آن دختر جوان را دیده بودیم رسیدیم، صحنه وحشتناکی را دیدم. فاضل عباس هم دید. منظره چندش آوری بود. نفر سوم که دنبالش می‌گشتیم، در حال... من از فرط ناراحتی به او حمله ور شدم. فاضل می‌خواست او را بکشد و من اجازه ندادم ولی او را بشدت سرزنش کردم. گریه و التماس تنها کاری بود که از او بر می آمد. او به ما گفت: «اینها آتش پرست هستند و این کار با آنها نباید اشکالی داشته باشد. با سرزنش دوباره من این مشاجره به پایان رسید. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂