eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 به یاری خداوند طلوع صبح پیروزی نزدیک است ¤ آینده‌تان روشن و پیروز و بالنده ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۷ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل ششم یک روز با همان لباسهای نظامی توی محوطه گشتیم. عراقی‌ها چپ چپ نگاه‌مان م‌یکردند و الکی گیر می‌دادند. از ترس اینکه بخواهیم با آن اونیفرم جدید سرشان کلاه بگذاریم و سر فرصت از اردوگاه در برویم، فکری به ذهن‌شان رسید. روز بعد همه را در محوطه جمع کردند. به همان حالت پنج تایی ایستاديم و دستهایمان را پشت گردن قفل کردیم. با سطل های رنگ نشستیم و بالای سرمان ایستادند. چرتکه را به سطل رنگ قرمز زدند و پشت هر کدام مان یک علامت ضربدر بزرگ کشیدند. مثلاً با این کار می خواستند لباس های‌مان متفاوت باشد. موقع خط خطی کردن پشتمان با صدای بلند می‌خندیدند و هرکس سرش را بالا می آورد؛ یکی می‌زدند پس کله اش و می‌گفتند: هی سخلا! آن لحظه حس خیلی بدی داشتم. حس توهین و حقارتی که حتی موقع کتک خوردن بهم دست نداده بود. پاییز را با همان لباسها سر.کردیم. تا آن موقع پتو نداده بودند و روی زمین سیمانی می‌خوابیدیم. شبهای پاییز سوز داشت و از سرما خوابمان نمی برد. سرماخوردگی بین بچه ها زیاد شده بود. اسهال و استفراغ و سردرد امانمان را بریده بود. مجید اعلایی کنار من میخوابید اما هر شب از سردرد ناله می‌کرد و صبح چشم هایش قرمز می شد. سردردش که شدید می شد، زیر پیراهنی اش را مثل هدبند به پیشانی‌اش می‌بست و سفت گره می‌زد. با این کار توی محوطه متمایز می‌شد و سربازها به او گیر می‌دادند. حتی یک بار کتک مفصلی از دست طلعت خورد. هرچه می‌گفت: «بابا! سردرد دارم» به کت او نمی رفت و کار خودش را می‌کرد. آن قدر با مشت به سر مجید بی چاره کوبید که از شدت سردرد، تمام شب را تا صبح زوزه می‌کشید. مجید پسر با صفایی بود. یک بار نزدیک صبح در حالت خواب و بیداری بودم که احساس کردم یکی آرام کنارم دراز کشید و خودش را به من چسباند. لباسهایش نم داشت و خیسی آن را در پشتم احساس کردم. به طرفش برگشتم. مجید بود. از سرما توی خودش مچاله شده بود و می‌لرزید. دست‌هایش را گرفتم یخ بود. پرسیدم چت شده؟ کجا بودی؟ - توی حموم با تعجب پرسیدم الان نزدیک صبحه مگه شب، قبل از خواب نرفتی حموم؟ کمی مکث کرد و آهسته گفت: همه این چند ساعتو اون جا بودم. صدایم را کمی بالا بردم. - آخه چرا؟ کی مجبورت کرده بود؟ خودش را نزدیک تر کشید و توی بغلم جا شد. احساس کردم دارد گریه می‌کند. داشتم به حرفهای آقا کمال فکر می‌کردم این که شب اول قبر چه طوری می‌شه؟ اگه من الان تو قبر بودم وضعیتم چه شکلی بود؟ جواب خدارو چی می دادم؟ دست روی گونه های سردش کشیدم و اشکهایش را پاک کردم. حرفهای آقا کمال تاثیر عجیبی روی بچه ها گذاشته بود. آن شب خیلی‌ها برای نماز شب بیدار شده بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عرض ارادت سردار دلها حاج قاسم سلیمانی به مولایمان نایب الامام مقام معظم رهبری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 «کاکاسیاه» براساس خاطره‌ای از برادر جانباز علی رنجبر «قسمت اول» حسن تقی زاده °°°°°°° زمستان سال ۱۳۶۳ بود. کشور از یک طرف مورد هجوم گسترده دشمن بعثی قرار گرفته بود. از طرف دیگر گروهک‌های ضد انقلاب و تجزیه طلب سلاح به دست گرفته بودند و شعار خودمختاری سر می‌دادند. گروهک کومله و دمکرات در لباس مردم شریف کُرد درآمده بودند و به انقلاب و نیروهایش ناجوانمردانه حمله می‌کردند. عده‌ای از مردم ساده لوح هم حرفها و وعده‌های آنها را باور کرده بودند و با آنها همکاری می‌کردند. همه جوانان و نوجوانان با غیرت به مقابله با آنها برخواسته بودند و عازم کردستان شده بودند. من هم غیرتم اجازه نمی‌داد در خانه بنشینم و تماشاگر باشم. هرچند که نوجوان بودم و هفده سال بیشتر سن نداشتم. اما در آن زمان مردی و مردانگی به سن نبود و حتی نوجوانان سیزده ساله هم لباس مردانگی پوشیده بودند و به میدان آمده بودند. چون مردانگی به داشتن غیرت بود و هرکسی غیرت داشت ماندن در خانه را جایز نمی دانست! با التماس پدر و مادرم را راضی کردم تا رضایت دهند منم وارد میدان شوم. رضایت نامه را که گرفتم به ستاد اعزام سپاه شهرستان داراب شهر محل سکونتم رفتم و ثبت نام کردم. روز اعزام مادرم کوله‌پشتی‌ام را بست و رخت و لباس و مقداری خوراکی و مقداری بادام و انجیر و پسته برایم گذاشت. سفارش کرد که پسرم مواظب خودت باش و بعد هم مرا بدرقه و از زیر قرآن رد کرد! سوار اتوبوس شدیم و به سمت شیراز حرکت کردیم. در پادگان ولیعصر شیراز وارد شدیم. مانند دیگر نیروهای اعزامی از دیگر شهرهای استان فارس منتظر سازماندهی شدیم؛ من و تعدادی از دوستانم به همراه تعداد دیگری از نیروهایی که از شهرهای دیگر بودند در گروهان ضربت ثارالله سازماندهی شدیم. من به عنوان نیروی رزمی انتخاب شدم؛ ما جمعی تیپ المهدی فارس بودیم و ماموریت ما مبارزه با نیروهای کومله و دمکرات در شهر مهاباد بود. گروهک‌های ضد انقلابی که جنایت کوچکشان بریدن سر پاسداران و بسیجی ها بود!! آنها به دانش آموزان ده دوازده ساله جهرمی که برای اجرای سرود برای رزمندگان در کردستان آمده بودند هم رحم نکرده بودند و سر همه آنها را از تن جدا کرده بودند. حالا ما باید به جنگ این گروه خون آشام می رفتیم! بعداز توضیحات فرمانده سوار اتوبوس ها شدیم و عازم شهر مهاباد شدیم.... ادامه دارد.... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۲ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 انهدام یک کارخانه بزرگ آجر سروان سعد مصاول الكريم سربازان سوار خودروها شدند سروان غازی فرمانده گروهان ششم مهندسی تابع لشکر هشتم نیز بعد از آنکه با جناب فرمانده لشکر تماس گرفت و به او اطلاع داد که عملیات تخریب بدون هیچ گونه تلفاتی پایان پذیرفته سوار خودرو آواز شد. همچنین او به فرمانده لشکر گزارش داد که حاج ابراهیم هم در زیر آوار دفن شده است. فرمانده لشکر جواب داد مشکلی نیست. مهم این است که آن کارخانه به تپه ای خاک تبدیل شده است. حاج ابراهیم خودش را بیخود درگیر این ماجرا کرد. او و دیگران باید احترام خود را نگه دارند. - سروان غازی ما اینجا به عنوان نیروهای آزادی‌بخش آمده ایم نه برای در کشور گشایی. ما به خاطر آنها آمده ایم. آمده ایم تا حقوق غصب شده آنها را بازپس گیریم. آن وقت آنها با ما چانه می زنند. فرمانده لشکر آنچنان برای سروان غازی سخن می گفت که گویی در یک کنفرانس مطبوعاتی سخن می‌گوید. او در آخر سخنانش گفت: باید عملیات انفجار را گسترش داد و گروهانهای مهندسی جدیدی را در منطقه سازماندهی کرد تا بتوان یک دیوار دفاعی در محمره [خرمشهر ] ایجاد کرد. به نحوی که امکان تسلط بر شهر برای ما وجود داشته باشد. سروان غازی به قرارگاه گروهان رسید. او به من گفت: به نظر تو ما الآن به چه احتیاج داریم. گفتم: به آب خنک و جوجه پرسید: بعد از آن؟ گفتم: نمیدانم تو چه می گویی؟ با خنده گفت یک شیشه ویسکی آمریکایی در یخچال باقی مانده است، سروان سعد آن را بیاور. به سراغ یخچال رفتم و مشروب را برداشتم. جوجه کباب غذای مورد علاقه سروان غازی و خلیل غازی فرمانده گروهان ششم مهندسی بود. به علاوه او علاقه مند بود همیشه ویسکی و آبجو بنوشد. جناب فرمانده لشکر هشتم از این موضوع با اطلاع بود. حتی یک بار موقع صرف غذا با او تماس گرفت و گفت: سروان چطوری؟ به هوش هستی یا در فکر شراب و مستی؟ در جواب، سروان به او می‌گوید بفرمایید بفرمایید جناب فرمانده. امروز برنامه را تغییر داده ام. بعد از غذا ویسکی می‌نوشم. فرمانده لشکر با شوخی به او گفت پس ما شانس آورده ایم. گوش کن پسرم جناب فرمانده با من تماس گرفتند و خواستار دریافت گزارشی درباره انفجار کارخانه آجر هستند. همین الآن گزارش را تهیه کن و آن را برای ما بفرست. احتمالاً ماشین خودم را بفرستم تا گزارش را دریافت کند. سروان جواب داد چشم سرورم، چشم سرورم. سروان غازی با ناراحتی و قهر شروع به نوشتن گزارش کرد، زیرا بطری ویسکی که در مقابلش قرار داشت او را به شدت به خود مشغول کرده بود. سروان گفت ببین سروان سعد! این بطری ویسکی که در مقابل من قرار دارد خیلی عزیزتر از فرمانده و جناب رییس است. من نگران شدم زیرا سروان هنوز گزارش را کامل نکرده بود که شروع به نوشیدن ویسکی کرد. هنگامی که خودرو فرماندهی آمد، هنوز گزارش کامل نشده بود. همین امر موجب شد فرمانده لشکر سروان غازی را توبیخ کند و او را با عبارتهای رکیک مخاطب قرار دهد. سروان در جواب گفت هر چه می‌خواهند بگویند یک جرعه از این ویسکی به اندازه همه آن دشنام ها ارزش دارد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سرزمین نینوا یادش بخیر کربلای جبهه ها یادش بخیر 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل ششم 🔘 شهید همت برای این که توضیح بدهد به قرارگاه لشکر آمد. اغلب بچه ها اعتراض کردند. آقای جوان گفت: من چند ساعت باید راه بروم که روی ارتفاع برسم. از سر شب راه بیفتم با این رمل‌ها تا صبح هم نمی‌توانم برسم. چطور می‌شود آن جا ماند؟ ما را هلی برن می‌کنید یا باید پیاده برویم؟ شهید همت گفت که باید به صورت پیاده خودتان را برسانید و در هر ساعت شش کیلومتر راه بروید. میان رمل‌ها، شش کیلومتر در ساعت راه رفتن حیرت همه را برانگیخته بود. بحث های زیادی صورت گرفت. 🔘 قرار شد فردا اول صبح شاملو و ثامنی پور به همراه تعدادی از نیروهای دو تیپ از سمت شرق جنگل، روی ارتفاعات ۸۵ بروند. بعد که روی پاسگاههای مرزی دشمن توجیه شدند منطقه را ببینند. آخر سر هم بچه های اطلاعات کار شناسایی را شروع کنند. از تیپ ۲۱، رفیعی من و قاانی رفتیم تا منطقه را بررسی کنیم. حاج باقر قالیباف هم رفت تا برای فرماندهان گردانها صحبت کند. برای شناسایی های بعدی باید فرمانده گردانها از نزدیک میدان مانور خودشان را می‌دیدند. آقای مصباح مسؤول عملیات تیپ ۲۱ هم با کمک بچه های اطلاعات نقشه برداری را شروع کردند. 🔘 صبح زود، بعد از نماز راه افتادیم. حدود ساعت هشت بود که صدای تیراندازی بلند شد. به طرف محل استقرار بچه ها رفتیم دیدیم تعدادی از نیروها رو به عقب می‌دوند. پای شاملو تیر خورده بود. با زخمی که داشت خودش را همراه بچه ها می‌کشید. گلوله، استخوان پای او را شکسته بود. گلوله ای دیگر به ران او خورده و از طرف دیگر خارج شده بود. شاملو را با یک جیپ به بیمارستان دزفول منتقل کردند. شناسایی ها تقریباً خوب انجام می‌شد. داخل رمل‌هـا دیـدگـاه هـایی زده شد که از آنها بهره برداری بشود. 🔘 درخت سدر، جلوی تپه چومو بود. جاده طلایی که قرار بود زده شود تا نزدیکی چومو می آمد. از چومو تا پاسگاه مرزی خودمان - طاووسیه - دو کیلومتر فاصله بود. قرار شد تیپ ۱۸ از همان منطقه بیاید و پاسگاه طاووسیه را تصرف کند. بعد به سمت ارتفاعات حرکت کند، آن وقت از سمت راست پاسگاه طاووسیه به سمت حمرین سرازیر بشویم. از سمت چپ نیز تیپ های ١٤ امام حسین (ع) و ۱۸ امام جواد(ع) وارد عمل شده به سمت العماره حرکت کنند‌ تیپ‌ها و لشکرهای دیگر برای پشتیبانی و کمک به تدریج وارد منطقه می‌شدند. طرح در واقع یک طرح بسیار بلند پروازانه بود. البته اگر بعضی مسائل نفوذی و جاسوسی گریبانگیر ما نمی شد، بخش عمده ای از خاک عراق از دستش خارج می‌شد. 🔘 گردانهای ما بر این اساس توجیه شدند. من به عنوان مسؤول محور مرتب با گردانها سروکار داشتم. حاج باقر قالیباف به عنوان جانشین دوم تیپ تا شب عملیات مکرر سخنرانی داشت. در آخرین جلسه ای که در قرارگاه تیپ توسط فرمانده لشکر نصر - حمیدنیا ـ گذاشته شد، بحث من با او خیلی بالا گرفت تا آنجا که مجبور شد، آنتنش را بردارد. آنتن را روی نقشه دوری داد و گفت این را باید بگیرید. گفتم: الان چرخاندن این آنتن خیلی راحت است ولی میدانید این نیرو چند کیلومتر باید پیاده برود تا برسد؟ گفت بالاخره باید برسند. دستور این است. هر جور هست باید این کار صورت بگیرد و فرماندهانی که شما دارید، با تجربه ترین فرمانده گردانهای خراسان هستند. 🔘 آقای جوان گفت: شما دورترین نقاط این میدان نبرد را به من داده اید. گردانم چیزی بالغ بر پانزده تا بیست کیلومتر تا هدف فاصله دارد. تا صبح هم به منطقه نمی‌رسیم. آقای حمیدنیا گفت: شما بعد از چهار ساعت می رسید. اگر هر ساعت پنج کیلومتر حرکت کنید چهار ساعته به میدان مورد نظر می‌رسید. اگر اشتباه نکنم هشتم اسفند ١٣٦١ ساعت ده شب عملیات با کلمه رمز «یا الله یا الله یا الله» آغاز شد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
4_6048806466788263248.mp3
8.2M
🍂 نوحه معروف در شب عملیات والفجر مقدماتی 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله با رمز یا الله و یا الله و یا الله خیل حسینی ها همه اندر صف احرار غسل شهادت کرده  حاضر از پی ایثار جان بر کفان کربلا آماده پیکار یا رب نظر فرما به این زوار ثارالله والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله با رمز یا الله و یا الله و یا الله اینجا منای عاشقان یا مرز ایران است یا خود تجلی گاه فیض نور سبحان است این بیشه غرنده شیران و دلیران است فرما دعا بر لشکر حق یا رسول الله والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله با رمز یا الله و یا الله و یا الله شاعر: حاج حبیب الله معلمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یا اباصالح المهدی ادرکنی🤲 این عشق آتشین ز دلم پا نمی شود مجنون به غیر خانه لیلا نمی شود بالای تخت یوسف کنعان نوشته اند هر یوسفی که یوسف زهرا نمی شود سریر عدل و عطوفت ارض در انتظار اجلال جلوس موعود منتظران اسـت و هستی، نام غریب زمین و آشنای آسمان را با نای نیاز، زمزمه می‌کند. ¤ صبحتان روشن از نور محمد و آل محمد "ص" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۸ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل ششم شب ها از حمام به جای دست شویی هم استفاده می کردیم. یک سطل بزرگ گذاشته بودند گوشه حمام و صبح نوبتی می بردیم و محتویات آن را خالی می‌کردیم. بعضی اوقات آب حمام و دستشویی قاطی می‌شد. از گوشه چهاردیواری می‌زد بیرون و سرازیر می‌شد توی سلول و لباسهایمان را کثیف می‌کرد. جای ما یک گروه بعد از حمام بود. اوایل بوهای ناخوشایندی بلند می‌شد و اذیت‌مان می‌کرد اما کم کم مجبور شدیم عادت کنیم. زمین نزدیک حمام نجس بود و اکثر نمازهای‌مان را آخر سالن می‌خواندیم. به خاطر کمبود امکانات بهداشتی یک بار همه سلول اسهال گرفتیم. یک شب تا خود صبح دل پیچه، تب بالا، استفراغ خونی و درد پا امانم را بریده بود. همه ناله می‌کردند. اما من و چند نفری که نزدیک حمام بودیم؛ اسهال خونی داشتیم و حالمان وخیم بود. صبح که درها را باز کردند و دیدند وضعیت ناجور است؛ آمار نگرفتند و گفتند سریع برویم توی محوطه. ساختمان بهداری کنار آشپزخانه بود و تازه آن را تاسیس کرده بودند. همه رفتیم طرف بهداری. بچه های سلول‌های دیگر هم بودند. اما در بهداری بسته بود. یک ساعت بعد، دکتر جوانی را آوردند تا بچه ها را معاینه کند. دکتر با دست اشاره می‌کرد به سمت راست و می‌گفت: من اسهال دارم. یکی از بچه ها حرفهای او را ترجمه می‌کرد. - دکتر می‌گه اونایی که اسهال خونی شدید دارن سمت راست من وايستن. آنهایی که اسهال خونی داشتند پانزده بیست نفری می‌شدند. سربازها بقیه را با کابل و چوب می‌زدند و می‌گفتند یالا بزغاله ها برید گم شید. در را باز کردند و ما رفتیم داخل. فقط یک اتاق بزرگ بود و هیچ تختی نداشت، اما زمینش را پتو انداخته بودند و تمیز بود. یک قفسه کوچک هم روی دیوار نصب کرده بودند که چند قلم قرص و شربت داخلش بود. سمت راست اتاق، در کوچکی بود که وارد اتاق دیگری می‌شد. رویش نوشته بود «جرب». گوشه راست آن اتاق، چند دوش حمام قرار داشت. بچه های مریض می‌توانستند روزی -دو- سه مرتبه دوش آب گرم بگیرند و آنجا استراحت کنند. دکتر با خودش یک لیوان کپسول آورده بود. بدون اینکه معاینه مان کند نفری یک کپسول داد و گفت بخوریم و استراحت کنیم. کپسول را گرفتم و با تعجب پرسیدم: «فقط همین؟» متوجه منظورم شد و چپ چپ نگاهم کرد. چیز دیگری نگفتم و سرم را پایین انداختم. ترسیدم همان یکی را هم ازم بگیرد و بیرونم کند. کپسول را خوردیم و بعد از مدتها روی زمین نرم دراز کشیدیم. پتوی اضافی هم گوشه دیوار گذاشته بودند تا روی مان بکشیم. اما بدن من داغ بود و در تب می سوختم. با خوردن کپسول، احساس منگی و خواب آلودگی کردم. چشم هایم را روی هم گذاشتم و چند ساعتی خوابم برد. با درد و دل پیچه ای که در شکمم احساس می‌کردم از خواب پریدم. همه بچه ها از درد به خودشان می پیچیدند و ناله می‌کردند. دکتر رفته بود و به جای او یک سرباز قدبلند و خوش سیما پشت میز نشسته بود. اولین بار بود که او را می‌دیدم. رفتارش اصلاً خشونت آمیز نبود و یک در میان فارسی حرف می‌زد. گاهی بلند می‌شد و به بچه ها کمک می‌کرد و دلداری شان می‌داد. از آن قوم وحشی که در اردوگاه بودند؛ این جور دلسوزی ها واقعا بعید بود. این یکی را حتماً اشتباهی آورده بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گردش خون در رگهای زندگی  شیرین است، اما... ریختن آن در پای محبوب، شیرین ‌تر است؛ و نگو شیرین ‌تر، بگو بسیار بسیار شیرین ‌تر. در ملكوت اعلا جز شهید زنده نیست و حیات دیگران اگر هم باشد، به طفیل شهداست شهید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 توضیح خواننده گرامی با تقدیم سلام و عرض ادب خاطرات جدیدی که در کانال حماسه جنوب درحال انتشار است و قسمت اول آن تحت عنوان کاکاسیاه منتشر شده در انتهای قسمت اول به نکته ای اشاره می‌کنه ، که در روزهای قبل گروهی دانش آموز ازجهرم که جهت خواندن سرود به جبهه ها اعزام شده بودند توسط گروهک ها سر بریده شده بودند ، اما ماجرا این است که این گروه تبلیغی نبود بلکه جمعی از رزمندگان بودند که تعداد ۱۳ نفر ، دو نفراز آنها پاسدار بنام شهید مصطفی رهایی ، و غلامعباس کارگر و بقیه هم بسیجی از رزمندگان لشکر ۳۳ المهدی (عج) از شهرستان جهرم ، روز تاسوعای سال ۶۲ با اتوبوس کمیته امداد حضرت امام خمینی (ره) جهرم عازم جبهه های غرب می‌شوند آن روزها لشکر المهدی در غرب کشور حضور داشت ، در عصر روز عاشورای سال ۶۲ در جنگل آلواتان در محدوده شهرستان مهاباد به کمین ضد انقلاب برخورد می‌کنند، و همه آنها بجز راننده و کمک راننده به شهادت می‌رسند، بنده در آن روزها ۱۴ سال داشتم ، و تازه از آموزش عمومی اعزام به جبهه به مرخصی آمده بودم ، و اتفاقا روز اعزام ما همزمان تشییع این شهدا در شهر جهرم بود ، جمعیت زیادی از مردم حضور داشتند ، ما هم در جمع مردم به تشییع شهدا رفتیم ، و سپس در میان بدرقه مردم و مادرم ، عازم جبهه های غرب شدیم ، آن روز شور و حال عجیبی در جهرم برپا بود ، حضرت آیت الله آیت الهی امام جمعه فقید جهرم ، این شهدا را شهدای عصر عاشورا نامیدند.، و هرساله در روز عاشورا از این شهیدان تجلیل می‌شود. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 «کاکاسیاه» براساس خاطره‌ای از برادر جانباز علی رنجبر «قسمت دوم» حسن تقی زاده °°°°°°° در بین راه باهم شوخی می‌کردیم و بساط شوخی و خنده و سر بسر هم گذاشتن براه انداخته بودیم. به نوعی اتوبوس را روی سرمان گذاشته بودیم؛ آخه بیشترمان همسن بودیم و دوران نوجوانی و پر جنب و جوشی و شیطونی و فضولی را می‌گذراندیم. نمی‌توانستیم ساکت یک‌جا بنشینیم؛ اگر کسی گردن بلند و کشیده‌ای داشت، بهش پیله می‌کردیم که تو خیلی مواظب خودت باش. چون گردنت جون میده برای بریدن. یا اگر کسی پیشانی بلندی داشت به او می‌گفتیم پیشونی تو جون میده برای تک تیرانداز! خلاصه مرگ را به سخره گرفته بودیم و آن را بازیچه دست خود کرده بودیم. می‌گفتیم و می‌خندیدیم. ترسی از بریدن سر و تک تیرانداز نداشتیم؛ تردد کردن در جاده‌های کردستان به خاطر کمین‌های دشمن در شب ممنوع بود. به همین خاطر وقتی به شهر کرمانشاه رسیدیم شب را در اردوگاه آنجا ماندیم. استراحت کردیم و صبح مجدد براه افتادیم؛ در طول روز ارتش در تمام مسیر جاده‌های کردستان برای تامین جاده نیرو مستقر می‌کرد، تا امنیت جاده تا حدودی برقرار شود. هرچند هر یگانی قصد تردد داشت باید نسبت به امنیت خودش اقدام می‌کرد. و برای این کار هم لندکروزی مسلح به تیربار دوشیکا در جلو و عقب اتوبوسها حرکت می‌کرد؛ بالاخره به مهاباد و محل ماموریت گروهان رسیدیم و در محل یگان مستقر شدیم. فرماندهان نکات لازم و ضروری را برای ما توضیح داد. تاکید کرد که نباید بیخودی در منطقه تردد کنیم. بیخودی به جایی نرویم تا محل استقرار ما شناسایی نشود؛ چون در صورت شناسایی دشمن آنجا را مورد هجوم قرار می‌دهد و یا اقدام به گلوله باران آنجا می‌کند و ساختمان را بر سرمان ویران خواهد کرد! ماموریت ما کمین زدن بر سر راه ضد انقلاب کومله بود. در روز و یا شب هر موقع که موقعیت ایجاب می‌کرد اقدام به این کار می‌کردیم؛ عده‌ای در شب برای کمین زدن می‌رفتند و عده‌ای هم برای نگهبانی و حراست از محل استقرار گروهان در محل می‌ماندند؛ محل استقرار ما خانه‌ای از خانه‌های مسکونی مردم کُرد بود که با ما همکاری داشتند. این به خاطر این بود تا از شناسایی کومله در امان باشد. مهاباد در زمستان هوای بسیار سردی دارد. در بعضی از روزها از دمای بیست درجه زیر صفر هم پایین تر می‌رود. اکثر اوقات برف می‌بارد. در بعضی از جاها ارتفاع برف از یک متر هم بالاتر می‌رفت. موقع راه رفتن تا کمر در برف فرو می‌رفتیم.... ادامه دارد.... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۳ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 انفجار ایستگاه فشار قوی برق سروان سعد مصاول الكريم پس از اشغال خرمشهر برای ما این مسأله در اولویت بود که اقدام به ایجاد مواضع دفاعی برای این منطقه کنیم و بر اساس دستورهای صادره از صدام خطاب به نیروهای منطقه کلیه واحدها باید در مرحله اول نیازمندیهای خود را از همین شهر تأمین کنند. این دستور شامل همه نیروهای موجود در خرمشهر می‌شد و پایه و اساس رفتار آنها قرار می‌گرفت. غیر از این هم امکان نداشت زیرا سخنان صدام به منزله قانون بود که امکان به تاخیر انداختن آن وجود نداشت. فرمانده لشکر هشتم سروان غازی را از فرماندهی گروهان ششم مهندسی به خاطر افراط در نوشیدن شراب و نادیده گرفتن مقررات نظامی برکنار و به جای او سروان مالک علی راشد را به فرماندهی آن یگان منصوب کرد. بعد از آنکه انگشتش را گاز گرفت گفت وای وای جناب سروان یک هفته قبل تا صبح کنار او بودم در آن شب آزادانه انار و انگور می چیدم می‌ترسید. به او گفتم از چه کسی می‌ترسی؟ پاسخ داد: یک عشیره بزرگ پشت سر من قرار دارد. به دختر گفتم عشیره را رها کن و به فکر برادرانت نباش. ابوحسین‌حامی توست. گفتم بارک الله به تو. باز از او پرسیدم: بعداً چه شد؟ گفت با او ازدواج کرده ام اما کسی خبر ندارد. الآن هم نمی‌دانم چه باید بکنم؟ گفتم نترس با تو هم مانند این دکلهای فشار قوی رفتار می‌کنیم و یک فتیله انفجاری هم به تو اختصاص می‌دهیم! خندید گفت: جناب سروان آن دختر منتظر من است. می خواهم اگر بشود فردا به مرخصی بروم. گفتم برو! سعی میکنم به تو کمک کنم. به ایستگاه فشار قوی رسیدیم. سربازان شروع به آماده کردن بسته های مواد منفجره کردند. گروهبان عبدالله گفت: جناب سروان یک ساعت دیگر این محل به آتش کشیده می شود. گفتم باید آتش بگیرد ما به محمره [خرمشهر] آمده ایم تا همه جا را بسوزانیم. گفت: بله! ویرانی منطقه آنها را فرا گرفته است. سیم ها روی زمین کشیده شد و گروهبان عبدالله از دور فریاد زد: جناب سروان همه چیز آماده است. ما منتظر دستور شما هستیم. من با خودرو و رفیق عاشقم از محل دور شدیم. او برایم ماجراهایی از عشق و عاشقی می‌گفت. پرسید: جناب سروان برای چه این ایستگاه را منفجر می‌کنید؟ گفتم ببین ابو حسین این مسأله به تو ربطی ندارد. تو فقط به فکر عشق و عاشقی خودت باش. كاملا تسلیم شد و هیچ عکس العمل منفی نشان نداد. فقط گفت: درست است جناب سروان من باید امروز دنبال افراد عاشقی مثل خودم باشم. هنگامی که صدای انفجار بلند شد ابوحسین فریاد زد چرا چرا گروهبان؟ اینجا کارخانه بود. اینجا به مردم سود می رساند. ابوحسین آن طور که وانمود می‌کرد مرد ساده لوحی نبود. او مخالف اقدامات ما بود، وجدان پاکی داشت. هنگامی که درباره او گزارشی مبنی بر اینکه با اقدامات فرماندهی مخالف است نوشته شد، فرمانده از او پرسید: ابوحسین آیا شما با دستورات فرماندهی مخالفی؟ جواب داد: سرورم من آدم ساده ای هستم و کاملاً مطیع اوامر صادره هستم. فرمانده به او گفت اما امروز تو متهم به خیانت بزرگی هستی که مجازات آن اعدام است. ابو حسین تحویل استخبارات شد. روزها به سرعت سپری گردید. پدر ابو حسین در مقابل پزشک قانونی ایستاد تا جنازه فرزندش را تحویل بگیرد. آن دختر نیز به خاطر شانس بد خود همچنان شکوه و زاری می کرد. من نزد او رفتم به او گفتم ابوحسین حکایت تو را برای من به طور کامل شرح داده است. گفت: او انسان شریفی بود. در همان روز انفجار دکلها به قرارگاه لشکر منتقل شد و ارتباطات برقی و تلفنی محمره با شهرهای ایران قطع شد. فرمانده به ما گفت: اسامی شما را برای فرماندهی می‌فرستم تا شما را تشویق کند. او همین کار را کرد و ما به خاطر انجام این مأموریت مورد تشویق قرار گرفتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل ششم 🔘 اگر اشتباه نکنم هشتم (۲۱) اسفند ١٣٦١ ساعت ده شب عملیات با کلمه رمز «یا الله یا الله یا الله» آغاز شد. پس از اعلام رمز عملیات تیپ ۱۸ امام جواد(ع) وارد عملیات شد. اولین گردانی که حرکت کرد گردان شهید برونسی بود که فکر کنم گردان اسدالله نام داشت. گردان دوم از تیپ ۱۸ گردان آقای رقابتی بود. ساعت دوازده بود که دیدیم مهدیان پور مکرر با آقای برونسی صحبت می کند و پی درپی درخت سدر را یادآوری می‌کند. متوجه شدم که اینها به مقصد نخواهند رسید. ابوالفضل رفیعی خوابیده بود. 🔘 بیدارش کردم گفتم گمان نمی‌کنم تیپ ۱۸ به خط خودش برسد. آقای مهدیان پور هم تجربه چندانی در جانشینی تیپ عملیاتی ندارد. شاید نتوانسته نیروها را توجیه کند. شاملو هم مجروح شده، در بیمارستان است. در همان لحظه آقای حمیدنیا از قرارگاه روی خط آمد. او مشغول راهنمایی مهدیان پور بود. شهید برونسی پشت بیسیم مکرر می گفت: این درخت سدر ناپدید شده، وجود ندارد. توی این رمل‌ها هرچه می چرخم، باز سر جای اولم هستم. این برادری هم که به عنوان راهنما آمده، نمی تواند پیدا کند. 🔘 مهدیان پور به برونسی می‌گفت شما هر جایی که هستی، فلان ستاره را پیدا کن و به سمت شمال که ارتفاعات چومو قرار دارد، برو. بعد از نیم ساعت برونسی گفت که ارتفاعات چومو را پیدا کردم و روی ارتفاعات هستم. بچه های تیپ ١٤ از جاده فکه عبور کرده بودند. آنها از خطوط اول عراقی‌ها گذشته و خودشان را به جاده العماره رسانده بودند. تیپ ۱۸ هنوز به جاده فکه نرسیده بود. آنهـا روی ارتفاعات چومو استقرار پیدا کردند. چهارصد یا پانصد متری پاسگاه دستور عقب نشینی داده بودند. از طریق قرارگاه دستور لغو عملیات صادر شد. ساعت دو یا سه بعد از ظهر عملیات والفجر مقدماتی متوقف ماند. 🔘 ساعت نه صبح فردا به اتفاق آقایان قاآنی، حاج باقر قالیباف، عزیزی، رفیعی و یکی دو نفر از نیروهای اطلاعات به سمت درخت سدر حرکت کردیم. از ارتفاع چومو به سمت پاسگاه طاووسیه می رفتیم که عراقی‌ها متوجه شدند و شروع به تیراندازی کردند. قرار شد هرکس خودش را بیرون بکشد. من از سمت چپ چومو رفتم. بقیه از سمت راست رفتند. رملها زیادی نرم بودند. در نقاط تپه ماهوری، وضع خیلی متفاوت و دشوار بود. اگر می‌خواستم بدوم فرو می رفتم. به یاد حرکت شتر در صحرا افتادم چون پاهای شتر پهن است و داخل رمل فرو نمی رود و به راحتی حرکت می‌کند. چهار دست و پا شدم و مثل شتر شروع به دویدن کردم. 🔘 چون به صورت چهار دست و پا می‌دویدم داخل رملها فرو نرفتم و راحت تر حرکت می‌کردم. به جیپ که رسیدم، آنها هنوز نرسیده بودند! چون خسته شده بودم روی صندلی جیپ دراز کشیدم. پاهایم را روی پشتی صندلی جلو گذاشتم. سروصدای چند نفر را شنیدم. بلند شدم و نگاه کردم. آنها می آمدند. ابو الفضل می‌خندید و به پشت کتف آن نیروی اطلاعاتی می.زد. او هم ماتش برده بود. آمد و گفت آقای نظر نژاد، شما چطوری آمدید؟ گفتم: بالاخره هر کاری یک رمزی دارد آمدن به عقب حساب و کتاب دارد. گفت: ما که این قدر سبک هستیم، توی رملها فرو می رفتیم. تو چطور آمدی؟ گفتم: برویم قرارگاه می‌گویم که چطور آمدم. ابوالفضل رفیعی گفت من می‌گویم ایشان چطوری آمده است، مثل شتر! بنده خدا حیرت زده ایستاده بود و بقیه می‌خندیدند. من هم برایش مقداری دویدم. او باورش نمی‌شد که من بتوانم چهار دست و پا، تا آن حد دقیق و میزان حرکت کنم! 🔘 نیروها حدود چهار ماه توی منطقه مانده بودند. آثار خستگی و دورافتادگی از خانواده در چهرۀ بسیجیها دیده می‌شد. قرار بر این شد که همۀ نیروها را مرخصی بدهند. همۀ گردانها اعلام کردند با مرخصی بیش از بیست روز موافق نخواهند بود. همان گونه که به ناموفق بودن عملیات اشاره کردم، در خصوص آسیب جاسوسان و نفوذی ها نکته ای به خاطرم رسید. یادم هست با یکی از بچه ها به اندیمشک می‌آمدیم. او می‌خواست سرش را اصلاح کند. به سلمانی گفت: سرم را با ماشین کوتاه کن. سلمانی وقتی یک طرف سرش را تراشید گفت این مال لشکر عاشور است. این هم مال فلان لشکر است. گفتم: شما این حرف و حدیثها را از کجا می دانید که چنین حرفی می‌زنید؟ گفت: همه مردم می‌دانند که شما می‌خواهید از اینجا حمله کنید! یعنی حتی مردم عامه هم متوجه شده بودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هنیئا لک یا هنیه شهادت، گوارایتان باد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂