🍂 «کاکاسیاه»
براساس خاطرهای از
برادر جانباز علی رنجبر
«قسمت اول»
حسن تقی زاده
°°°°°°°
زمستان سال ۱۳۶۳ بود. کشور از یک طرف مورد هجوم گسترده دشمن بعثی قرار گرفته بود. از طرف دیگر گروهکهای ضد انقلاب و تجزیه طلب سلاح به دست گرفته بودند و شعار خودمختاری سر میدادند.
گروهک کومله و دمکرات در لباس مردم شریف کُرد درآمده بودند و به انقلاب و نیروهایش ناجوانمردانه حمله میکردند. عدهای از مردم ساده لوح هم حرفها و وعدههای آنها را باور کرده بودند و با آنها همکاری میکردند.
همه جوانان و نوجوانان با غیرت به مقابله با آنها برخواسته بودند و عازم کردستان شده بودند.
من هم غیرتم اجازه نمیداد در خانه بنشینم و تماشاگر باشم. هرچند که نوجوان بودم و هفده سال بیشتر سن نداشتم. اما در آن زمان مردی و مردانگی به سن نبود و حتی نوجوانان سیزده ساله هم لباس مردانگی پوشیده بودند و به میدان آمده بودند. چون مردانگی به داشتن غیرت بود و هرکسی غیرت داشت ماندن در خانه را جایز نمی دانست!
با التماس پدر و مادرم را راضی کردم تا رضایت دهند منم وارد میدان شوم. رضایت نامه را که گرفتم به ستاد اعزام سپاه شهرستان داراب شهر محل سکونتم رفتم و ثبت نام کردم.
روز اعزام مادرم کولهپشتیام را بست و رخت و لباس و مقداری خوراکی و مقداری بادام و انجیر و پسته برایم گذاشت. سفارش کرد که پسرم مواظب خودت باش و بعد هم مرا بدرقه و از زیر قرآن رد کرد!
سوار اتوبوس شدیم و به سمت شیراز حرکت کردیم. در پادگان ولیعصر شیراز وارد شدیم. مانند دیگر نیروهای اعزامی از دیگر شهرهای استان فارس منتظر سازماندهی شدیم؛
من و تعدادی از دوستانم به همراه تعداد دیگری از نیروهایی که از شهرهای دیگر بودند در گروهان ضربت ثارالله سازماندهی شدیم. من به عنوان نیروی رزمی انتخاب شدم؛
ما جمعی تیپ المهدی فارس بودیم و ماموریت ما مبارزه با نیروهای کومله و دمکرات در شهر مهاباد بود. گروهکهای ضد انقلابی که جنایت کوچکشان بریدن سر پاسداران و بسیجی ها بود!!
آنها به دانش آموزان ده دوازده ساله جهرمی که برای اجرای سرود برای رزمندگان در کردستان آمده بودند هم رحم نکرده بودند و سر همه آنها را از تن جدا کرده بودند. حالا ما باید به جنگ این گروه خون آشام می رفتیم!
بعداز توضیحات فرمانده سوار اتوبوس ها شدیم و عازم شهر مهاباد شدیم....
ادامه دارد....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۲
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 انهدام یک کارخانه بزرگ آجر
سروان سعد مصاول الكريم
سربازان سوار خودروها شدند سروان غازی فرمانده گروهان ششم مهندسی تابع لشکر هشتم نیز بعد از آنکه با جناب فرمانده لشکر تماس گرفت و به او اطلاع داد که عملیات تخریب بدون هیچ گونه تلفاتی پایان پذیرفته سوار خودرو آواز شد. همچنین او به فرمانده لشکر گزارش داد که حاج ابراهیم هم در زیر آوار دفن شده است. فرمانده لشکر جواب داد مشکلی نیست. مهم این است که آن کارخانه به تپه ای خاک تبدیل شده است. حاج ابراهیم خودش را بیخود درگیر این ماجرا کرد. او و دیگران باید احترام خود را نگه دارند.
- سروان غازی ما اینجا به عنوان نیروهای آزادیبخش آمده ایم نه برای در کشور گشایی. ما به خاطر آنها آمده ایم. آمده ایم تا حقوق غصب شده آنها را بازپس گیریم. آن وقت آنها با ما چانه می زنند. فرمانده لشکر آنچنان برای سروان غازی سخن می گفت که گویی در یک کنفرانس مطبوعاتی سخن میگوید.
او در آخر سخنانش گفت: باید عملیات انفجار را گسترش داد و گروهانهای مهندسی جدیدی را در منطقه سازماندهی کرد تا بتوان یک دیوار دفاعی در محمره [خرمشهر ] ایجاد کرد. به نحوی که امکان تسلط بر شهر برای ما وجود داشته باشد. سروان غازی به قرارگاه گروهان رسید. او به من گفت: به نظر تو ما الآن به چه احتیاج داریم. گفتم: به آب خنک و جوجه پرسید: بعد از آن؟
گفتم: نمیدانم تو چه می گویی؟
با خنده گفت یک شیشه ویسکی آمریکایی در یخچال باقی مانده است، سروان سعد آن را بیاور. به سراغ یخچال رفتم و مشروب را برداشتم.
جوجه کباب غذای مورد علاقه سروان غازی و خلیل غازی فرمانده گروهان ششم مهندسی بود. به علاوه او علاقه مند بود همیشه ویسکی و آبجو بنوشد. جناب فرمانده لشکر هشتم از این موضوع با اطلاع بود. حتی یک بار موقع صرف غذا با او تماس گرفت و گفت: سروان چطوری؟ به هوش هستی یا در فکر شراب و مستی؟
در جواب، سروان به او میگوید بفرمایید بفرمایید جناب فرمانده. امروز برنامه را تغییر داده ام. بعد از غذا ویسکی مینوشم. فرمانده لشکر با شوخی به او گفت پس ما شانس آورده ایم. گوش کن پسرم جناب فرمانده با من تماس گرفتند و خواستار دریافت گزارشی درباره انفجار کارخانه آجر هستند. همین الآن گزارش را تهیه کن و آن را برای ما بفرست. احتمالاً ماشین خودم را بفرستم تا گزارش
را دریافت کند. سروان جواب داد چشم سرورم، چشم سرورم.
سروان غازی با ناراحتی و قهر شروع به نوشتن گزارش کرد، زیرا بطری ویسکی که در مقابلش قرار داشت او را به شدت به خود مشغول کرده بود. سروان گفت ببین سروان سعد! این بطری ویسکی که در
مقابل من قرار دارد خیلی عزیزتر از فرمانده و جناب رییس است. من نگران شدم زیرا سروان هنوز گزارش را کامل نکرده بود که شروع به نوشیدن ویسکی کرد. هنگامی که خودرو فرماندهی آمد، هنوز گزارش کامل نشده بود. همین امر موجب شد فرمانده لشکر سروان غازی را توبیخ کند و او را با عبارتهای رکیک مخاطب قرار دهد.
سروان در جواب گفت هر چه میخواهند بگویند یک جرعه از این ویسکی به اندازه همه آن دشنام ها ارزش دارد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
14.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سرزمین نینوا یادش بخیر
کربلای جبهه ها یادش بخیر
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل ششم
🔘 شهید همت برای این که توضیح بدهد به قرارگاه لشکر آمد. اغلب بچه ها اعتراض کردند. آقای جوان گفت: من چند ساعت باید راه بروم که روی ارتفاع برسم. از سر شب راه بیفتم با این رملها تا صبح هم نمیتوانم برسم. چطور میشود آن جا ماند؟ ما را هلی برن میکنید یا باید پیاده برویم؟ شهید همت گفت که باید به صورت پیاده خودتان را برسانید و در هر ساعت شش کیلومتر راه بروید. میان رملها، شش کیلومتر در ساعت راه رفتن حیرت همه را برانگیخته بود. بحث های زیادی صورت گرفت.
🔘 قرار شد فردا اول صبح شاملو و ثامنی پور به همراه تعدادی از نیروهای دو تیپ از سمت شرق جنگل، روی ارتفاعات ۸۵ بروند. بعد که روی پاسگاههای مرزی دشمن توجیه شدند منطقه را ببینند. آخر سر هم بچه های اطلاعات کار شناسایی را شروع کنند.
از تیپ ۲۱، رفیعی من و قاانی رفتیم تا منطقه را بررسی کنیم. حاج باقر قالیباف هم رفت تا برای فرماندهان گردانها صحبت کند. برای شناسایی های بعدی باید فرمانده گردانها از نزدیک میدان مانور خودشان را میدیدند. آقای مصباح مسؤول عملیات تیپ ۲۱ هم با کمک بچه های اطلاعات نقشه برداری را شروع کردند.
🔘 صبح زود، بعد از نماز راه افتادیم. حدود ساعت هشت بود که صدای تیراندازی بلند شد. به طرف محل استقرار بچه ها رفتیم دیدیم تعدادی از نیروها رو به عقب میدوند. پای شاملو تیر خورده بود. با زخمی که داشت خودش را همراه بچه ها میکشید. گلوله، استخوان پای او را شکسته بود. گلوله ای دیگر به ران او خورده و از طرف دیگر خارج شده بود. شاملو را با یک جیپ به بیمارستان دزفول منتقل کردند. شناسایی ها تقریباً خوب انجام میشد. داخل رملهـا دیـدگـاه هـایی زده شد که از آنها بهره برداری بشود.
🔘 درخت سدر، جلوی تپه چومو بود. جاده طلایی که قرار بود زده شود تا نزدیکی چومو می آمد. از چومو تا پاسگاه مرزی خودمان - طاووسیه - دو کیلومتر فاصله بود. قرار شد تیپ ۱۸ از همان منطقه بیاید و پاسگاه طاووسیه را تصرف کند. بعد به سمت ارتفاعات حرکت کند، آن وقت از سمت راست پاسگاه طاووسیه به سمت حمرین سرازیر بشویم. از سمت چپ نیز تیپ های ١٤ امام حسین (ع) و ۱۸ امام جواد(ع) وارد عمل شده به سمت العماره حرکت کنند تیپها و لشکرهای دیگر برای پشتیبانی و کمک به تدریج وارد منطقه میشدند. طرح در واقع یک طرح بسیار بلند پروازانه بود. البته اگر بعضی مسائل نفوذی و جاسوسی گریبانگیر ما نمی شد، بخش عمده ای از خاک عراق از دستش خارج میشد.
🔘 گردانهای ما بر این اساس توجیه شدند. من به عنوان مسؤول محور مرتب با گردانها سروکار داشتم. حاج باقر قالیباف به عنوان جانشین دوم تیپ تا شب عملیات مکرر سخنرانی داشت. در آخرین جلسه ای که در قرارگاه تیپ توسط فرمانده لشکر نصر - حمیدنیا ـ گذاشته شد، بحث من با او خیلی بالا گرفت تا آنجا که مجبور شد، آنتنش را بردارد. آنتن را روی نقشه دوری داد و گفت این را باید بگیرید. گفتم: الان چرخاندن این آنتن خیلی راحت است ولی میدانید این نیرو چند کیلومتر باید پیاده برود تا برسد؟
گفت بالاخره باید برسند. دستور این است. هر جور هست باید این کار صورت بگیرد و فرماندهانی که شما دارید، با تجربه ترین فرمانده گردانهای خراسان هستند.
🔘 آقای جوان گفت: شما دورترین نقاط این میدان نبرد را به من داده اید. گردانم چیزی بالغ بر پانزده تا بیست کیلومتر تا هدف فاصله دارد. تا صبح هم به منطقه نمیرسیم. آقای حمیدنیا گفت: شما بعد از چهار ساعت می رسید. اگر هر ساعت
پنج کیلومتر حرکت کنید چهار ساعته به میدان مورد نظر میرسید. اگر اشتباه نکنم هشتم اسفند ١٣٦١ ساعت ده شب عملیات با کلمه رمز «یا الله یا الله یا الله» آغاز شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4_6048806466788263248.mp3
8.2M
🍂 نوحه معروف
در شب عملیات والفجر مقدماتی
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁═┄
والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله
با رمز یا الله و یا الله و یا الله
خیل حسینی ها همه اندر صف احرار
غسل شهادت کرده حاضر از پی ایثار
جان بر کفان کربلا آماده پیکار
یا رب نظر فرما به این زوار ثارالله
والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله
با رمز یا الله و یا الله و یا الله
اینجا منای عاشقان یا مرز ایران است
یا خود تجلی گاه فیض نور سبحان است
این بیشه غرنده شیران و دلیران است
فرما دعا بر لشکر حق یا رسول الله
والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله
با رمز یا الله و یا الله و یا الله
شاعر: حاج حبیب الله معلمی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوت_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یا اباصالح المهدی ادرکنی🤲
این عشق آتشین ز دلم پا نمی شود
مجنون به غیر خانه لیلا نمی شود
بالای تخت یوسف کنعان نوشته اند
هر یوسفی که یوسف زهرا نمی شود
سریر عدل و عطوفت ارض در انتظار اجلال جلوس موعود منتظران اسـت و هستی، نام غریب زمین و آشنای آسمان را با نای نیاز، زمزمه میکند.
¤ صبحتان روشن از نور محمد و آل محمد "ص"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۸
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
شب ها از حمام به جای دست شویی هم استفاده می کردیم. یک سطل بزرگ گذاشته بودند گوشه حمام و صبح نوبتی می بردیم و محتویات آن را خالی میکردیم. بعضی اوقات آب حمام و دستشویی قاطی میشد. از گوشه چهاردیواری میزد بیرون و سرازیر میشد توی سلول و لباسهایمان را کثیف میکرد. جای ما یک گروه بعد از حمام بود. اوایل بوهای ناخوشایندی بلند میشد و اذیتمان میکرد اما کم کم مجبور شدیم عادت کنیم. زمین نزدیک حمام نجس بود و اکثر نمازهایمان را آخر سالن میخواندیم.
به خاطر کمبود امکانات بهداشتی یک بار همه سلول اسهال گرفتیم. یک شب تا خود صبح دل پیچه، تب بالا، استفراغ خونی و درد پا امانم را بریده بود. همه ناله میکردند. اما من و چند نفری که نزدیک حمام بودیم؛ اسهال خونی داشتیم و حالمان وخیم بود.
صبح که درها را باز کردند و دیدند وضعیت ناجور است؛ آمار نگرفتند و گفتند سریع برویم توی محوطه. ساختمان بهداری کنار آشپزخانه بود و تازه آن را تاسیس کرده بودند. همه رفتیم طرف بهداری. بچه های سلولهای دیگر هم بودند. اما در بهداری بسته بود. یک ساعت بعد، دکتر جوانی را آوردند تا بچه ها را معاینه کند. دکتر با دست اشاره میکرد به سمت راست و میگفت: من اسهال دارم. یکی از بچه ها حرفهای او را ترجمه میکرد.
- دکتر میگه اونایی که اسهال خونی شدید دارن سمت راست من وايستن.
آنهایی که اسهال خونی داشتند پانزده بیست نفری میشدند. سربازها بقیه را با کابل و چوب میزدند و میگفتند یالا بزغاله ها برید گم شید. در را باز کردند و ما رفتیم داخل. فقط یک اتاق بزرگ بود و هیچ تختی نداشت، اما زمینش را پتو انداخته بودند و تمیز بود. یک قفسه کوچک هم روی دیوار نصب کرده بودند که چند قلم قرص و شربت داخلش بود. سمت راست اتاق، در کوچکی بود که وارد اتاق دیگری میشد. رویش نوشته بود «جرب». گوشه راست آن اتاق، چند دوش حمام قرار داشت. بچه های مریض میتوانستند روزی -دو- سه مرتبه دوش آب گرم بگیرند و آنجا استراحت کنند.
دکتر با خودش یک لیوان کپسول آورده بود. بدون اینکه معاینه مان کند نفری یک کپسول داد و گفت بخوریم و استراحت کنیم. کپسول را گرفتم و با تعجب پرسیدم: «فقط همین؟»
متوجه منظورم شد و چپ چپ نگاهم کرد. چیز دیگری نگفتم و سرم را پایین انداختم. ترسیدم همان یکی را هم ازم بگیرد و بیرونم کند. کپسول را خوردیم و بعد از مدتها روی زمین نرم دراز کشیدیم. پتوی اضافی هم گوشه دیوار گذاشته بودند تا روی مان بکشیم. اما بدن من داغ بود و در تب می سوختم.
با خوردن کپسول، احساس منگی و خواب آلودگی کردم. چشم هایم را روی هم گذاشتم و چند ساعتی خوابم برد. با درد و دل پیچه ای که در شکمم احساس میکردم از خواب پریدم. همه بچه ها از درد به خودشان می پیچیدند و ناله میکردند.
دکتر رفته بود و به جای او یک سرباز قدبلند و خوش سیما پشت میز نشسته بود. اولین بار بود که او را میدیدم. رفتارش اصلاً خشونت آمیز نبود و یک در میان فارسی حرف میزد. گاهی بلند میشد و به بچه ها کمک میکرد و دلداری شان میداد. از آن قوم وحشی که در اردوگاه بودند؛ این جور دلسوزی ها واقعا بعید بود. این یکی را حتماً اشتباهی آورده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂