🍂 «کاکاسیاه»
براساس خاطرهای از
برادر جانباز علی رنجبر
«قسمت دوم»
حسن تقی زاده
°°°°°°°
در بین راه باهم شوخی میکردیم و بساط شوخی و خنده و سر بسر هم گذاشتن براه انداخته بودیم. به نوعی اتوبوس را روی سرمان گذاشته بودیم؛
آخه بیشترمان همسن بودیم و دوران نوجوانی و پر جنب و جوشی و شیطونی و فضولی را میگذراندیم. نمیتوانستیم ساکت یکجا بنشینیم؛
اگر کسی گردن بلند و کشیدهای داشت، بهش پیله میکردیم که تو خیلی مواظب خودت باش. چون گردنت جون میده برای بریدن. یا اگر کسی پیشانی بلندی داشت به او میگفتیم پیشونی تو جون میده برای تک تیرانداز!
خلاصه مرگ را به سخره گرفته بودیم و آن را بازیچه دست خود کرده بودیم. میگفتیم و میخندیدیم. ترسی از بریدن سر و تک تیرانداز نداشتیم؛
تردد کردن در جادههای کردستان به خاطر کمینهای دشمن در شب ممنوع بود. به همین خاطر وقتی به شهر کرمانشاه رسیدیم شب را در اردوگاه آنجا ماندیم. استراحت کردیم و صبح مجدد براه افتادیم؛
در طول روز ارتش در تمام مسیر جادههای کردستان برای تامین جاده نیرو مستقر میکرد، تا امنیت جاده تا حدودی برقرار شود. هرچند هر یگانی قصد تردد داشت باید نسبت به امنیت خودش اقدام میکرد. و برای این کار هم لندکروزی مسلح به تیربار دوشیکا در جلو و عقب اتوبوسها حرکت میکرد؛
بالاخره به مهاباد و محل ماموریت گروهان رسیدیم و در محل یگان مستقر شدیم. فرماندهان نکات لازم و ضروری را برای ما توضیح داد. تاکید کرد که نباید بیخودی در منطقه تردد کنیم. بیخودی به جایی نرویم تا محل استقرار ما شناسایی نشود؛
چون در صورت شناسایی دشمن آنجا را مورد هجوم قرار میدهد و یا اقدام به گلوله باران آنجا میکند و ساختمان را بر سرمان ویران خواهد کرد!
ماموریت ما کمین زدن بر سر راه ضد انقلاب کومله بود. در روز و یا شب هر موقع که موقعیت ایجاب میکرد اقدام به این کار میکردیم؛
عدهای در شب برای کمین زدن میرفتند و عدهای هم برای نگهبانی و حراست از محل استقرار گروهان در محل میماندند؛
محل استقرار ما خانهای از خانههای مسکونی مردم کُرد بود که با ما همکاری داشتند. این به خاطر این بود تا از شناسایی کومله در امان باشد.
مهاباد در زمستان هوای بسیار سردی دارد. در بعضی از روزها از دمای بیست درجه زیر صفر هم پایین تر میرود. اکثر اوقات برف میبارد. در بعضی از جاها ارتفاع برف از یک متر هم بالاتر میرفت. موقع راه رفتن تا کمر در برف فرو میرفتیم....
ادامه دارد....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۳
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 انفجار ایستگاه فشار قوی برق
سروان سعد مصاول الكريم
پس از اشغال خرمشهر برای ما این مسأله در اولویت بود که اقدام به ایجاد مواضع دفاعی برای این منطقه کنیم و بر اساس دستورهای صادره از صدام خطاب به نیروهای منطقه کلیه واحدها باید در مرحله اول نیازمندیهای خود را از همین شهر تأمین کنند. این دستور شامل همه نیروهای موجود در خرمشهر میشد و پایه و اساس رفتار آنها قرار میگرفت. غیر از این هم امکان نداشت زیرا سخنان صدام به منزله قانون بود که امکان به تاخیر انداختن آن وجود نداشت. فرمانده لشکر هشتم سروان غازی را از فرماندهی گروهان ششم مهندسی به خاطر افراط در نوشیدن شراب و نادیده گرفتن مقررات نظامی برکنار و به جای او سروان مالک علی راشد را به فرماندهی آن یگان منصوب کرد.
بعد از آنکه انگشتش را گاز گرفت گفت وای وای جناب سروان یک هفته قبل تا صبح کنار او بودم در آن شب آزادانه انار و انگور می چیدم میترسید. به او گفتم از چه کسی میترسی؟ پاسخ داد: یک عشیره بزرگ پشت سر من قرار دارد.
به دختر گفتم عشیره را رها کن و به فکر برادرانت نباش. ابوحسینحامی توست. گفتم بارک الله به تو.
باز از او پرسیدم: بعداً چه شد؟
گفت با او ازدواج کرده ام اما کسی خبر ندارد. الآن هم نمیدانم چه باید بکنم؟ گفتم نترس با تو هم مانند این دکلهای فشار قوی رفتار میکنیم و یک فتیله انفجاری هم به تو اختصاص میدهیم!
خندید گفت: جناب سروان آن دختر منتظر من است. می خواهم اگر بشود فردا به مرخصی بروم. گفتم برو! سعی میکنم به تو کمک کنم.
به ایستگاه فشار قوی رسیدیم. سربازان شروع به آماده کردن بسته های مواد منفجره کردند.
گروهبان عبدالله گفت: جناب سروان یک ساعت دیگر این محل به آتش کشیده می شود.
گفتم باید آتش بگیرد ما به محمره [خرمشهر] آمده ایم تا همه جا را بسوزانیم. گفت: بله! ویرانی منطقه آنها را فرا گرفته است. سیم ها روی زمین کشیده شد و گروهبان عبدالله از دور فریاد زد: جناب سروان همه چیز آماده است. ما منتظر دستور شما هستیم.
من با خودرو و رفیق عاشقم از محل دور شدیم. او برایم ماجراهایی از عشق و عاشقی میگفت. پرسید: جناب سروان برای چه این ایستگاه را منفجر میکنید؟ گفتم ببین ابو حسین این مسأله به تو ربطی ندارد. تو فقط به فکر عشق و عاشقی خودت باش. كاملا تسلیم شد و هیچ عکس العمل منفی نشان نداد. فقط گفت: درست است جناب سروان من باید امروز دنبال افراد عاشقی مثل خودم باشم. هنگامی که صدای انفجار بلند شد ابوحسین فریاد زد چرا چرا گروهبان؟ اینجا کارخانه بود. اینجا به مردم سود می رساند. ابوحسین آن طور که وانمود میکرد مرد ساده لوحی نبود. او مخالف اقدامات ما بود، وجدان پاکی داشت.
هنگامی که درباره او گزارشی مبنی بر اینکه با اقدامات فرماندهی مخالف است نوشته شد، فرمانده از او پرسید: ابوحسین آیا شما با دستورات فرماندهی مخالفی؟ جواب داد: سرورم من آدم ساده ای هستم و کاملاً مطیع اوامر صادره هستم. فرمانده به او گفت اما امروز تو متهم به خیانت بزرگی هستی که مجازات آن اعدام است.
ابو حسین تحویل استخبارات شد. روزها به سرعت سپری گردید. پدر ابو حسین در مقابل پزشک قانونی ایستاد تا جنازه فرزندش را تحویل بگیرد.
آن دختر نیز به خاطر شانس بد خود همچنان شکوه و زاری می کرد. من نزد او رفتم به او گفتم ابوحسین حکایت تو را برای من به طور کامل شرح داده است.
گفت: او انسان شریفی بود.
در همان روز انفجار دکلها به قرارگاه لشکر منتقل شد و ارتباطات برقی و تلفنی محمره با شهرهای ایران قطع شد. فرمانده به ما گفت: اسامی شما را برای فرماندهی میفرستم تا شما را تشویق کند. او همین کار را کرد و ما به خاطر انجام این مأموریت مورد تشویق قرار گرفتیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل ششم
🔘 اگر اشتباه نکنم هشتم (۲۱) اسفند ١٣٦١ ساعت ده شب عملیات با کلمه رمز «یا الله یا الله یا الله» آغاز شد. پس از اعلام رمز عملیات تیپ ۱۸ امام جواد(ع) وارد عملیات شد. اولین گردانی که حرکت کرد گردان شهید برونسی بود که فکر کنم گردان اسدالله نام داشت. گردان دوم از تیپ ۱۸ گردان آقای رقابتی بود.
ساعت دوازده بود که دیدیم مهدیان پور مکرر با آقای برونسی صحبت می کند و پی درپی درخت سدر را یادآوری میکند. متوجه شدم که اینها به مقصد نخواهند رسید. ابوالفضل رفیعی خوابیده بود.
🔘 بیدارش کردم گفتم گمان نمیکنم تیپ ۱۸ به خط خودش برسد. آقای مهدیان پور هم تجربه چندانی در جانشینی تیپ عملیاتی ندارد. شاید نتوانسته نیروها را توجیه کند. شاملو هم مجروح شده، در بیمارستان است. در همان لحظه آقای حمیدنیا از قرارگاه روی خط آمد. او مشغول راهنمایی مهدیان پور بود. شهید برونسی پشت بیسیم مکرر می گفت: این درخت سدر ناپدید شده، وجود ندارد. توی این رملها هرچه می چرخم، باز سر جای اولم هستم. این برادری هم که به عنوان راهنما آمده، نمی تواند پیدا کند.
🔘 مهدیان پور به برونسی میگفت شما هر جایی که هستی، فلان ستاره را پیدا کن و به سمت شمال که ارتفاعات چومو قرار دارد، برو. بعد از نیم ساعت برونسی گفت که ارتفاعات چومو را پیدا کردم و روی ارتفاعات هستم. بچه های تیپ ١٤ از جاده فکه عبور کرده بودند. آنها از خطوط اول عراقیها گذشته و خودشان را به جاده العماره رسانده بودند. تیپ ۱۸ هنوز به جاده فکه نرسیده بود. آنهـا روی ارتفاعات چومو استقرار پیدا کردند. چهارصد یا پانصد متری پاسگاه دستور عقب نشینی داده بودند. از طریق قرارگاه دستور لغو عملیات صادر شد. ساعت دو یا سه بعد از ظهر عملیات والفجر مقدماتی متوقف ماند.
🔘 ساعت نه صبح فردا به اتفاق آقایان قاآنی، حاج باقر قالیباف، عزیزی، رفیعی و یکی دو نفر از نیروهای اطلاعات به سمت درخت سدر حرکت کردیم. از ارتفاع چومو به سمت پاسگاه طاووسیه می رفتیم که عراقیها متوجه شدند و شروع به تیراندازی کردند. قرار شد هرکس خودش را بیرون بکشد. من از سمت چپ چومو رفتم. بقیه از سمت راست رفتند.
رملها زیادی نرم بودند. در نقاط تپه ماهوری، وضع خیلی متفاوت و دشوار بود. اگر میخواستم بدوم فرو می رفتم. به یاد حرکت شتر در صحرا افتادم چون پاهای شتر پهن است و داخل رمل فرو نمی رود و به راحتی حرکت میکند. چهار دست و پا شدم و مثل شتر شروع به دویدن کردم.
🔘 چون به صورت چهار دست و پا میدویدم داخل رملها فرو نرفتم و راحت تر حرکت میکردم. به جیپ که رسیدم، آنها هنوز نرسیده بودند! چون خسته شده بودم روی صندلی جیپ دراز کشیدم. پاهایم را روی پشتی صندلی جلو گذاشتم.
سروصدای چند نفر را شنیدم. بلند شدم و نگاه کردم. آنها می آمدند. ابو الفضل میخندید و به پشت کتف آن نیروی اطلاعاتی می.زد. او هم ماتش برده بود. آمد و گفت آقای نظر نژاد، شما چطوری آمدید؟ گفتم: بالاخره هر کاری یک رمزی دارد آمدن به عقب حساب و کتاب دارد.
گفت: ما که این قدر سبک هستیم، توی رملها فرو می رفتیم. تو چطور آمدی؟
گفتم: برویم قرارگاه میگویم که چطور آمدم. ابوالفضل رفیعی گفت من میگویم ایشان چطوری آمده است، مثل شتر! بنده خدا حیرت زده ایستاده بود و بقیه میخندیدند. من هم برایش مقداری دویدم. او باورش نمیشد که من بتوانم چهار دست و پا، تا آن حد دقیق و میزان حرکت کنم!
🔘 نیروها حدود چهار ماه توی منطقه مانده بودند. آثار خستگی و دورافتادگی از خانواده در چهرۀ بسیجیها دیده میشد. قرار بر این شد که همۀ نیروها را مرخصی بدهند. همۀ گردانها اعلام کردند با مرخصی بیش از بیست روز موافق نخواهند بود. همان گونه که به ناموفق بودن عملیات اشاره کردم، در خصوص آسیب جاسوسان و نفوذی ها نکته ای به خاطرم رسید. یادم هست با یکی از بچه ها به اندیمشک میآمدیم. او میخواست سرش را اصلاح کند. به سلمانی گفت: سرم را با ماشین کوتاه کن. سلمانی وقتی یک طرف سرش را تراشید گفت این مال لشکر عاشور است. این هم مال فلان لشکر است. گفتم: شما این حرف و حدیثها را از کجا می دانید که چنین
حرفی میزنید؟
گفت: همه مردم میدانند که شما میخواهید از اینجا حمله کنید! یعنی حتی مردم عامه هم متوجه شده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هنیئا لک
یا هنیه
شهادت، گوارایتان باد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 این بار هم از تو می گویم …
دلم برای فکه تنگ شده است
آنجا که می گویند وادی هزاران شهیدی است که دردل خود محفوظ داشته است.
…آری، درست می گویی: یاران شتاب کنید قافله ای در راه است. می گویند که گنه کاران را نمی پذیرند؟! آری گنه کاران را در این قافله راهی نیست… اما پشیمانان را که می پذیرند …
ای قافله قدری آرام تر برو تا پشیمانان به قافله برسند و در رکاب امام عشق قرار بگیرند …
¤ نامتان در فهرست
یاران اباعبدالله الحسین علیه السلام
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۹
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
یک روز بعد، از درمانگاه مرخص شدم و وقتی به سلول برگشتم؛ بی حال و بی رمق بودم. یک گوشه افتاده بودم و یک ریز استفراغ میکردم. دمیرچه لو ظرفی پیدا کرده بود و همین که میخواستم بالا بیاورم آن را جلوی دهانم میگرفت. گاهی نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم، یکدفعه بالا می آوردم و زمین را کثیف میکردم. بچه ها پارچه ای پیدا میکردند و مشغول تمیزکاری می شدند.
با این که، حال خودشان چندان تعریفی نداشت اما با من مهربان بودند. به خاطر اسهال بچه ها صف دست شویی داخل سوله شلوغ بود و بوی بد آن حال آدم را به هم میزد. «کرمانی» گوشه ای ایستاده بود و بلند بلند ترانه می خواند تا صداهای توی دست شویی به این ور دیوار نرسد. کار هر روزش بود و این بار ترانه هایش به خاطر اسهال بچه ها طولانی تر شده بود. دوباره حالم بد شد و همراه آقا کمال رفتم بهداری. اگرچه داروی خاصی نمی دادند اما دسترسی به حمام و دست شویی و صابون راحت تر بود. اجازه دادند یک روز دیگر هم آنجا بمانم و استراحت کنم. یکی دو نفر از بچه های سالم را آورده بودند تا از ما پرستاری کنند.
آن روز حال چندنفر وخیم شد. مدام از هوش میرفتند و خون بالا می آوردند. آن ها را سوار تویوتای ارتش کردند و بردند بیمارستان داخل شهر. وقتی برگشتند، دو نفر بودند. یکیشان توی بیمارستان شهید شده بود. میشناختمش، جلال ابراهیمی نامی بود از ساری که چهره ی زیبایی داشت.
بعد از آن قضیه، بیماری ما را جدی گرفتند و کپسولهای بیشتری دادند. حالم کمی بهتر شده بود که برگشتم سلول. بچه ها خیلی هوایم را داشتند. غذای بیشتری برایم نگه میداشتند. تفاله های چای را جمع میکردند و میگفتند اگه تفاله تلخ بخوری بدنت ضدعفونی میشه.
کنار پنجره برایم جای مخصوص درست کرده بودند تا هوایم عوض شود. محبت بی دریغ شان شرمنده ام میکرد. با رسیدگی و توجه بچه ها حالم بهتر شده بود و خوشحال بودم که دوباره سلامتی را یافته ام.
داشتیم با آقا کمال توی محوطه قدم میزدیم که دیدیم یک نفر گوشه دیوار بی حال و بی رمق افتاده و پشت سرهم عق میزند. نزدیک تر رفتیم، لباسهایش خونی شده بود و مگسها دوره اش کرده بودند. از بچه های سلول دو بود. با دستم مگسها را از دورش پراکنده کردم و پرسیدم: «چرا اینجا نشستی؟»
آقا کمال دستمالی از جیبش درآورد و خون دورلب او را پاک کرد. کمک کردیم بلند شود. دوستانش از راه رسیدند و لباسهای تمیز برایش آوردند. تبش بالا بود و هذیان میگفت. لباسهایش را عوض کردیم و بردیمش بهداری.
همان سربازی که در بهداری با بچه ها مهربان بود جایگزین یکی از نگهبانهای سلول ما شد. اسمش «علی» بود و میگفت: شیعه است و اهل کربلاست. کم و بیش فارسی میدانست و میتوانست منظورش را برساند. مثل سربازهای دیگر نبود، گیر الکی نمیداد و کتک مان نمیزد. حتی اگر پیش افسرها مجبور میشد کسی را بزند ضربه هایش آرام و نمایشی بود. می گفت مادرم گفته حق نداری اسرارو بزنی.
مدت کمی نگهبان سلول ما بود. جاسوسها متوجه رفتارهای دوستانه او شده بودند و پیش فرمانده چغلی اش را کرده بودند. چندروزی از او بی خبر بودیم تا اینکه یک روز دیدیم سرش را تراشیده اند و کتک زنان از تپه ماهور کنار اردوگاه بالا و پایین میبرند. بعد یک سال دیدیم که توی برجکها نگهبان ایستاده و گاهی از آن بالا دور از چشم عراقیها برایمان دست تکان میداد. به خاطر همین رفتارهایش بود که بعد از هشت سال خدمت در ارتش، هنوز به سمتی دست نیافته بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 انگشتر سردار سلیمانی
و بیان شیرین و طنز فرمانده
آنقَدَر سوختۀ روضه انگشتر بود
ماند آخر فقط انگشت و
عقیق یمنش
شعر: محمود حبیبی کسبی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#سردار_دلها
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂