🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۱
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل هفتم
سرجایم دراز کشیده بودم و چشم دوخته بودم به پره های پنکه سقفی که تند و پرصدا می چرخیدند. آن شب از آن شبهای استثنایی بود که پنکه ها را
روشن کرده بودند و بوی نامطبوع سلول و گرمای هوا کم تر اذیت میکرد. در تابستان که دمای هوا گاهی به چهل میرسید، فقط چند روز در میان پنکه ها را روشن میکردند. سقف و دیوارها نم میکرد و به قدری عرق میکردیم که لباسهایمان خیس میشد و میچسبید به تن مان. صبح مگسها و شبها حشرات ریز و موذی آرامش را ازمان میگرفت و کلافه مان میکرد. حرکت پره های پنکه را دوست داشتم، چون یادم می آورد که زندگی هنوز جریان دارد و هزاران چرخ میخورد و عوض میشود. یا حداقل زیر نور چراغ ها و تنگی جا چشمهایت را خسته میکند تا چند ساعتی را چشم روی هم بگذاری و بی خبر از دنیای اسارت بخوابی.
حرکت پره ها را نگاه میکردم و توی دلم آرزو میکردم کاش عقربه ساعتهای اسارت هم به همین تندی میچرخید و هرچه زودتر روز موعد فرا می رسید. توی همین خیالات بودم که آقا کمال شانه ام را فشار داد. قرآن را روی سینه ام گذاشت و آرام دم گوشم گفت هی فتاح! بیا بگیرش امشب نوبت توئه ... التماس دعا
دست روی جلد چرمی قرآن کشیدم و بوسیدمش. چه قدر دلم برای حرف های مهربان و وعده های آزادی خدا تنگ شده بود. نگاه به دژبان کردم که آن طرف شیشه سرجایش چرت میزد. پاهایم را جمع کردم و نشستم. علی کش و قوسی به تنش داد و پاهایش را باز و بسته کرد. ته دلم خوشحال شدم از اینکه کمی جا برایش باز شد و توانست غلطی بزند.
نصفی شبی زیر نور چراغهای روشن همه بچه ها را می شد دید. در این هوای گرم خیلیها پتو روی سرشان کشیده بودند تا نور اذیتشان نکند. همه در چند ردیف روبروی هم دراز کشیده و پاهایشان را به هم قلاب کرده بودند. چند نفری هم که جا برای دراز کشیدن نداشتند؛ پشت به پشت هم تکیه داده و به حالت نشسته خوابیده بودند. از وقتی که تصمیم به یادگیری و حفظ قرآن گرفته بودم؛ شبها کمتر میخوابیدم. گاهی اصلاً خواب به چشمم نمی آمد و تا لحظه ای که دژبان گیر
نمی داد؛ غرق در آیه های قرآن میشدم و مشتاقانه میخواندمش.
تجوید و روخوانی درست را از آقای آزمون یاد میگرفتم و شبها تمرین میکردم. روزهای اول برای یک ساعت تمرین کلی منتظر میشدم تا نوبتم برسد.
بعدها که دیدم همه نصف شبی میخوابند و معمولاً قرآن دست کسی نیست اراده کردم تا برای تمرین شبها بیدارم بمانم.
لای صفحات بسته قرآن را نگاه کردم. فلشهای زیادی برای علامت گذاری گذاشته شده بود. فلش من کمی کوتاه تر از بقیه بود. دست کشیدم و آخرین صفحه ای را که شب پیش علامت گذاشته بودم باز کردم. سمت چپیام مدام داشت تنش را میخاراند و سمت راستیام توی خواب حرف میزد و هذیان میگفت. معلوم بود که حسابی ترسیده. وقتی صدای گریه و نه گفتنهایش بلند شد؛ خواستم بیدارش کنم. نگاهش که کردم شپش بزرگی گوشه ابرویش را مک میزد. دست بردم بگیرمش که رفت لای موهای کم پشتش.
از وسط پیشانی تا روی گونههایش کبود شده بود. تکانش دادم و آرام صدایش کردم. چشمهایش را باز کرد و هراسان پرسید: «ها چی شده؟ حمله کردن؟»
دست روی سرش کشیدم و با خنده گفتم: «نه داداش! داشتی پرت و پلا میگفتی بیدارت کردم که بگم؛ اوضاع آرومه. حالا بخواب.»
آب دهانش را که از گوشه لبش راه افتاده بود، پاک کرد. پاهایش را از لای پاهای ابوالفضل بیرون کشید و توی هوا باز و بسته کرد. خواست برگرداند سرجایشان که تعادلش را از دست داد و محکم کوبید روی رانهای او. صدای آخ و واخ کرمانی بلند شد و به خودش پیچید. داد زد: «آخه بی مروت مگه صدبار بهت نگفتم که مواظب لنگهای درازت باش. کرمانی صدایش را بالا برد
- ای خدا ما تو این اسارت هم شانس نیاوردیم. تا صبح انگشت شست این صیدافکن تو دماغ منه.
خنده ام گرفته بود دعوای این دو نفر همیشگی بود و هیچکس هم حاضر
نمی شد کنار صیدافکن مازندرانی بخوابد جز کرمانی که قدش کوتاه تر بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نگاه مادرانه
در آخرین بدرقه
حاج حسین یکتا
┄═❁❁═┄
مادر شهید معماریان به من میگفت که رفتم تو اتاق خواب پسرم گفتم مامان چیکار داری؟ گفت میخوام ساکم رو امشب تو ببندی، گفتم مامان برای چی؟ گفت برای این که این آخرین جبهه است که میرم. دیگه برنمیگردم. گفتم مامان زبونت رو گاز بگیر. این همه جبهه رفتی اومدی بازم میری میای، گفت نه مامان این آخرین جبهه است. آقای یکتا صبح اومدم آب بریزیم پشت سرش دیدم دلم داره دنبالش میره. گفتم مالی که در راه خدا دادم، نباید دلم باهاش باشه. آب رو دادم به همسایه ریخت... رسید سر کوچه به این تیر چراغ برق سر کوچه که الان خورده کوچه شهید معماریان، وایساد یه نگاهی به من کرد گفت مامان قد و بالام رو ببین که دیگه تا قیامت منو نمیبینی...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 «کاکاسیاه» براساس خاطرهای از برادر جانباز علی رنجبر «قسمت چهارم» حسن تقی زاده
🍂 «کاکاسیاه»
براساس خاطرهای از
برادر جانباز علی رنجبر
«قسمت پنجم»
حسن تقی زاده
°°°°°°°
گفتم:
وقتی شما هم رفتین بالا و دندوناتون از سرما بهم خورد و صدای مسلسل داد، حاضرین سرتاپاتون سیاه بشه و لوله دودکش بخاری رو توی بغلتون بگیرین. حتی اونو قورت بدین تا گرم بشین. چون ممکنه از سرما یخ بزنین!
باید به حمام میرفتیم تا سیاهیهای دودکش رو پاک کنیم و لباسهامون رو باید میشستیم. اما ترجیح دادم این لباس رو برای نوبت نگهبانی بعدی بگذارم و فقط به حمام بروم. چون باز هم از سرما حاضرم این ترفند رو بکار بگیرم و سیاه شدن رو به جان بخرم؛
دیگه هر وقت نوبت نگهبانی من بود همین کار را میکردم و جور سیاه شدن رو به جان میخریدم. حتی بعضی از بچهها هم همین کار رو میکردند. روزها و شبهایی هم که به کمین میرفتیم همین سرما بود و بشدت به خود میلرزیدیم. اما آنجا دیگه لوله دودکش نبود که با آن خودمون رو گرم کنیم؛
سرما بیش از حد طاقت فرسا بود اما ما همه رو به عشق فرمانبری از امام تحمل می کردیم!
تا پایان ماموریت همین وضع رو داشتیم ولی به لطف و عنایت خداوند تحمل کردیم و هرچند تعدادی شهید دادیم و تعدادی هم به دست دمکرات اسیر شدند اما باعث سربلندی گروهان ثارالله و تیپ قهرمان المهدی شدیم و با افتخار به شهر خود بازگشتیم.
پایان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هر وقت از سوریه میاومد هیچ چیزی با خودش نمیآورد می گفت:
من از بازار شام هیچ چیزی نمی خرم ، بازاری که در آن حضرت زینب (س) را چرخانده باشن خرید ندارد.
شهید مدافع حرم روح الله قربانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۶
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرقت خودروها از خرمشهر
سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی
گروههای سرقت دارای ویژگیهای مشخصی در میان افراد دیگر نبودند، آنها اقدامات خود را به طور کاملاً محرمانه انجام میدادند تا جنایی که بعضی از فرماندهان هم از اقدامات آنها بی خبر بودند، به همین خاطر، سرتیپ ستاد عبد العباس الساقی فرمانده تیپ ۲۶ هنگامی که متوجه شد تعدادی از افراد به طور محرمانه در حال خالی کردن خرمشهر از کالا خودرو و سرقت طلا و اشیای گران قیمت هستند با النعیمی به عنوان اینکه فرمانده منطقه خرمشهر است تماس گرفت. النعیمی به او جواب داد من به تو هشدار میدهم که وارد این ماجرا نشوی فرماندهی از آنچه در جریان است اطلاع دارد و این افراد جزء گروهی هستند که زیر نظر آقایان عدی و حسین کامل فعالیت میکنند.
سرتیپ الساقی از شنیدن این سخنان دچار سردرگمی میشود و از النمیسی میپرسد اما سرورم پس مفهوم نامههای رسمی که از جانب شما امضا شده و در آن نسبت به سرقت هشدار داده شد چیست؟ النعيمي در جوار راب میگوید آن نامه ها شامل سربازان و امثال شما می شود اما این سخنان شامل حال مأموران این کار نمیشود. آنها در راستای منافع حزب و انقلاب فعالیت میکنند، آنها می خواهند برای ما و افراد مخلص سرمایه ای فراهم آورند.
اما سرتيب الساقی علیه گروههای سرقت فعالیتهایی آغاز و دیگران را در جریان این امر گذاشت و هنگامی که سپهبد النعیمی فرمانده منطقه از این قضیه مطلع شد تلگرافی به دفتر عدی فرستاد و به او خبر داد که یکی از فرماندهان با اقدامات گروه مخالف است. عدی در جواب گفت باید طی یک عملیات محرمانه نسبت به تسویه این مرد اقدام کرد.
آنگاه النعیمی عملیات ترور او را طرح ریزی کرد. به این ترتیب، که یکی از تک تیراندازان بسیار ماهر را مأمور ترور وی کرد. یک روز که سرتیپ الساقی به همراه محافظان ویژه اش در حال دیدار از منطقه تحت حفاظت تیپ خود بود این شخص تک تیرانداز او را نشانه گرفت و با شلیک یک گلوله بر سینه اش او را از پای درآورد. افراد حاضر در محل فریاد زدند سرتیپ الساقی کشته شد، انالله انا اليه راجعون» تا مدتی هیچ کس نمیدانست آن تیر را چه کسی شلیک کرد. النعیمی در میان یگانها شایعه کرده بود که یک تک تیرانداز ماهر ایرانی توانست الساقی را هدف قرار دهد و او را به شهادت برساند.
النعیمی گفت ما این فرد را دستگیر و در ملأعام اعدام خواهیم کرد. یک روز جمعه بعد از گذشت حدود یک ماه از اشغال، در عصر خرمشهر افراد یگانها در میدان خرمشهر جمع شدند تا شاهد اعدام آن سرباز ایرانی باشند. اما واقعیت این بود که عدی با النعیمی تماس گرفته و به او گفته بود باید از شر سربازی که اقدام به کشتن الساقی کرد خلاصی یافت تا اسرار همراه او به خاک سپرده شود. النعیمی در مقابل جمع کثیری فریاد زد: ای رزمندگان! ما شخص ایرانی را که دوستمان شهید عبدالعباس الساقی را ترور کرد، دستگیر کرده و او را در مقابل دیدگان شما اعدام میکنیم تا درس عبرتی برای دیگران باشد.
اما آن مرد با زبان عربی فریاد زد ای مردم من عراقیام نه ایرانی! النعیمی دیگر به او فرصت نداد و با شلیک چند گلوله به حیاتش پایان داد. بعد خطاب به حاضران گفت: این مرد در صدد ایجاد فتنه بود. او
می خواست در میان صفوف ما اختلاف ایجاد کند.
حقیقت این بود که الساقی انسانی مؤمن بود. او به جنگ اعتقاد نداشت. قبل از جنگ مدت کوتاهی در پایگاه هوایی خدمت کرد و علی رغم درجه بالایی که داشت به عضویت حزب بعث در نیامد، او برای اینکه خود را از دردسر نجات دهد میگفت همه عراقی ها عضو حزب بعث هستند هر چند که رسماً به عضویت آن در نیامده باشند. اما در واقع این سخن از آن صدام حسین بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۶
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هفتم
🔘 یک روز صبح از چادر که بیرون آمدم، عده ای از بچه ها را دیدم. یادم می آید که آصف مجیدی مهدی قرص زر ، حاج باقر قالیباف، قاآنی، رفیعی، هادی سعادتی، مصباح روان پور و خانی نشسته بودند. حدس زدم که برای من نقشهای کشیدهاند. قبل از آنکه به طرفشان بروم، پاچه های شلوارم را بالا زدم و پیراهنم را درآوردم. ابوالفضل رفیعی پرسید: چرا لخت شدی؟
گفتم: فکر کرده اید که نفهمیدم شما امروز میخواهید مرا بزنید؟! یک دفعه دیدم ابوالفضل رفیعی به مهدی قرص زر اشاره کرد. بعد به آصف مجیدی و روان پور گفت: بگیریدش. آنها هم حمله کردند. روان پور جرأت نمیکرد جلو بیاید. آن دو تای دیگر آمدند. هر دو نفرشان را بلند کردم و به زمین زدم. پایم را روی سینه شان گذاشتم که فرار نکنند. دستم را دراز کردم تا قرص زر را بگیرم اما نتوانستم. هادی سعادتی هم مرتب عکس می گرفت. حاج باقر قالیباف گفت: من قصد داشتم با حاجی نظر نژاد کشتی بگیرم ولی حالا به هیچ وجه کشتی نمیگیرم.
🔘 برای شناسایی نهایی کار آماده شدیم. به اتفاق ابوالفضل رفیعی حاجی عامل، مهدی قرص زر و آصف مجیدی سوار جیپ شدیم و به سمت پیچ انگیزه حرکت کردیم. فکر کنم روز پانزدهم فروردین بود که منطقه رفتیم. یادم میآید یکی از این خودکارهای ساعت دار داشتم. یادگار یکی از بچه ها بود. خیلی به آن علاقه داشتم. از شناسایی که برگشتیم هادی سعادتی پشت فرمان بود و من جلو نشسته بودم. ابوالفضل رفیعی، آصف مجیدی و عامل هم عقب نشسته بودند. آنها از پشت صندلی پاهایشان را فشار میدادند. آن وسط گیر کرده بودم و آنها از مشت و لگد دریغ نمی کردند. هر چه زار میزدم که این کار را نکنید، به خرج آنها نمیرفت. از رودخانه رد شده بودیم. به سعادتی گفتم ماشین را نگه دارد. او هم نگه داشت. ابوالفضل رفیعی گفت: مناصلاً کاری نداشتم. گفتم: آتش زیر سر توست.
🔘 بلوزم را درآوردم و تاب دادم مثل طناب و آنقدر آنها را زدم که آصف مجیدی افتاد. بقیه هم فرار کردند. یک موقع متوجه شدم که خودکار ساعتی نیست. خیلی عصبانی شدم. ابوالفضل گفت: بچه ها کی خودکار را برداشته است؟ خودکار را بدهید که این نظرنژاد خیلی ناراحت میشود. به این خودکار خیلی علاقه دارد.
عامل به داخل ماشین اشاره کرد و گفت: خودکار حاج آقا اینجا افتاده. دوباره راه افتادیم. یک مقدار از راه را که رفتیم کمپوت های گیلاس را باز کردند. عامل گفت: من گیلاس نمی خورم. فقط آب کمپوت را می خورم.
🔘 بالاخره شب عملیات فرا رسید. قرار بر این شد که شب اول لشکرهای ۳۱ و ۲۷ عمل کنند و شب دوم لشکر ٥ وارد عمل بشود. ما دو گردان را به قرارگاه تاکتیکی منتقل کردیم و شب بعد برگشتیم. همراه عامل و مجیدی وسایل را داخل ماشین گذاشتیم و به سمت خط حرکت کردیم. یک دفعه فکر کردم مثل این که ماشین روی زمین نیست! عامل پشت فرمان بود. نرسیده به پل گفتم ترمز بزن. گفت: من خیلی وقت است ترمز زده ام ولی ترمز نمی گیرد! ماشین از پل سقوط کرد و چپ شد. من و آصف مجیدی روی عامل افتادیم. آصف پایش را گذاشت روی شانه من و از دریچه سمت من بیرون رفت. رمضان علی عامل ضعیف بود. جثه ریز و کوچکی داشت. گفت: حاج آقا نظر نژاد این ماشین چپ شد، من طوری نشدم. ولی تو مرا کشتی! همگی سالم بیرون آمدیم. بچه های دژبانی روی پل می گفتند: مــا دیدیم شما از آن طرف با چراغ خاموش میرفتید. گفتیم الان است که از روی پل بیفتند و افتادید. هفت هشت نفری ماشین را از گودال بیرون کشیدیم و دوباره سوار شدیم. این بار آصف مجیدی پشت فرمان نشست و بالاخره قرارگاه را پیدا کردیم و سمت خط راه افتادیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 امام گفت:
خونهای جوانان ما
بر مسلسلها غلبه كرد ..!
و موشک ها و پهپادها امروزمان همان مسلسل های دیروزند
¤ امروزتان امیدوار به فردا
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂