eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۴ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ من از اتاق درآمدم. گل از گل اسماعیل شکفت. حاج خانم گفت: "بیا ... این هم زن و بچه ت، ول کردی رفتی!" چشم های اسماعیل درشت شد و گفت: «بچه چیه؟» حاج خانم گفت: «زهرا بارداره.» داشتم از خجالت آب می‌شدم. اسماعیل گفت: "مامان، شما می دونستید دختر دایی بارداره و آوردیدش اهواز؟ پاشید برید! شرایط اینجا خیلی بد شده." حاج خانم گفت: "من نمی‌دونم. تو زنت رو راضی کن، همین حالا بر می گردیم." اسماعیل وقتی دید بی قرارم، شاید هم به خاطر بارداری‌ام، کوتاه آمد و قبول کرد که چند روزی بمانیم. بعد از یک هفته حاج خانم گفت: "زهرا، دیگه پاشو جمع کن بریم. من کلی کار دارم." گفتم:" من نمی آم! " اخم هایش در هم رفت، - یعنی چی که نمی‌آم. من الان برگردم داداشم نمی پرسه دختر من‌رو زیر تیر و ترکش گذاشتی و اومدی. گفتم: «من یا با اسماعیل بر می‌گردم یا برنمی گردم!» گفت: «پس باشه شوهرت بیاد تکلیفت رو روشن کنه.» اسماعیل شب آمد. نه گذاشت و نه برداشت، گفت: «اینجا خطرناکه. تو هم بارداری، اگه طوریت بشه حتی یکی از همسایه ها نیست یه لیوان آب دستت بده. با مامان برگرد اصفهان» گفتم: «طوری‌م نمی‌شه بذار پیشت بمونم.» صدایش را زیر برد: - دختردایی من که نمی‌تونم پیشت بمونم. باید برم. میخوای اینجا تنها بمونی؟ گفتم: « بالاخره هفته ای یه بار که می آی به خونه سربزنی.» نمی دانم دلش سوخت یا خودش هم بدش نمی آمد من در اهواز بمانم که مقاومت نکرد. حاج خانم به اصفهان برگشت و من ماندم. تنهایی و دوری از خانواده اذیتم می‌کرد، اما همین که اسماعیل آخر شب ها به خانه می‌آمد انگار دنیا را به من می دادند. با اینکه آفتاب نزده از خانه می رفت به همان آخر شب آمدنش دلگرم بودم. می‌گفت ببین من رو به چه کاری واداشتی. توی جبهه م؛ اما دلم پیش توئه که اتفاقی برات نیفته. دل من برایش غنج می رفت و او پی کارهایش بود. گفتم پسردایی میشه به من هم یاد بدی مث تو خوب باشم؟» می گفت: «تو خوبی. از این بهتر چی می‌خوام!» می‌گفتم: «نه. یه آدم خوبی مثل خودت؛ خوش اخلاق و با ایمان." می خندید - داری سربه سرم می‌ذاری؟ - نه به خدا از ته دل می‌گم. رفته رفته بارداری، خودش را نشان می‌داد. گاهی دل درد و کمر درد شدید می‌گرفتم و مدام به خودم غر می‌زدم:"این چه وقت حامله شدن بود!" از صبح تا شب تنها بودم. گاهی یاد نسرین خانم می افتادم که شش ماه در بیمارستان مصطفی خمینی بود و جز اسماعیل هیچ کس نمی دانست. بنده خدا تعریف می‌کرد یک وقت هایی دلم می‌گرفت. خدا خیر بدهد به مردمی که به بیمارستانها سر می زدند و با آمدنشان غم دلمان سبک می شد. بنده های خدا انگار به دیدار قوم و خویششان آمده بودند. برایمان آبمیوه و کمپوت و گل می آوردند و می‌گفتند اگر مادرت اینجا نیست، من جای مادرت! اگر دلت هوای خواهرت را کرده، من جای خواهرت، هر چه می‌خواهی به من بگو اما من طاقت نسرین خانم را در خودم نمی‌دیدم و به اسماعیل غر می زدم: «تو رو خدا کمتر برو منطقه. من روزا تنهام.» او هم ابروها را بالا می انداخت: - یادته بهت چی گفتم؟ گفتم وضع جبهه خرابه قراره پشت سر هم عمليات بشه. من پاشم بیام پیش تو بچه های دیگه زن ندارن؟ چند تا از بچه ها مثل ما تازه ازدواج کرده ان. نمی‌گن تو داری می‌ری؛ پس ما چی؟ انصافه این کار رو بکنم؟ حرفی نداشتم و بغضم را می خوردم. او هم نگاهم می‌کرد و سر تکان می‌داد اما آخرش به دلداری دادنم ختم می‌شد. اواخر شهریورماه یک روز اسماعیل آمد و گفت: «دختردایی! مرخصی گرفتم، می‌خوام ببرمت مشهد" کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. بلیت قطار گرفت و مسافر شدیم. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 حسین کامل حسن (جنایتکار جنگی معدوم) ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ صدام در ابتدا، حسين كامل را جزء محافظان شخصی خودش كرد؛ سپس او را با اينكه ابتدايی ترين دروس نظامی را هم طی نكرده بود و تقریباً فردی بيسواد محسوب میشد، به درجهء ستوان يكمی ارتقاء داد. البته برای صدام و رژيم بعث، دانش و تجربه اهمیتی نداشت؛ مهم آن بود كه اين سگ هار، وفادار به صدام باشد. صدام بعدا دختر بزرگش (رغد) را به عقد و ازدواج حسين كامل درآورد؛ كه اين پاداش بسيار بزرگی برای اين سگ هار محسوب میشد؛ زيرا تنها كسی چنين افتخاری پيدا مي كرد كه صدام به او اطمينان كامل داشته و وفاداری كامل خويش را به اثبات رسانده باشد. بعد هم دو برادر ديگر حسين كامل، با دو تن ديگر از دختران صدام ازدواج كردند. صدام كامل با دختر وسطی (رنا) و حكيم كامل با دختر كوچك صدام (حلا) ازدواج كردند؛ سه برادر با سه خواهر. بدين ترتيب، حلقه های پيوند و ارتباط ميان آنها محكمتر شد و برادر بزرگتر حسين كامل، به وزارت صنايع و صنايع نظامی منصوب شد. رانندهء بیسواد سابق، وزير مهمترين وزارتخانه شد. اين وزارتخانه، ادغامی از وزارت صنايع سابق و وزارت صنايع نظامی جديد بود. رانندهء بی‌سواد به اين وزارتخانه نيز اكتفا نكرد. وزارت نفت هم توجه او را به خود جلب كرد. از اين رو نزد صدام عليه وزير نفت بدگویی كرد. او اين شخص بينوا را مجبور ساخت كه به طور آشكار و از طريق راديو تلويزيون اعتراف كند كه به وطنش خيانت كرده است. بلافاصله پايان كارش فرا رسيد. روز بعد اعتراف، وزير نفت به دستور صدام اعدام شد اما اعلام كردند كه به مرض سكتهء قلبی از دنيا رفته است! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 درگیری شدید بود و جنگ تن به تن ساعت‌ها ادامه داشت. راننده های ترابری دو سه تا ماشین پر از مهمات برای خط مقدم آورده بودند. ما هم در جناح راست احتیاج مبرم به مهمات داشتیم. جاده امنی وجود نداشت و مسیر از دید و تیررس دشمن در امان نبود، چون در آن قسمت خاکریزی وجود نداشت. حتی نیروهای دشمن بعضی وقتها به طرف ما می آمدند، چون توجیه نبودند که کجا هستند. 🔘 جوانی بود به نام رعنایی که راننده و پیک آقای قاآنی بود. این جوان نامه ای را از آقای قاآنی برای من آورد. مضمون نامه این بود که ، لشكر نجف اشرف از جناح راست ما وارد منطقه شده است. راننده هایی که مهمات می‌آوردند زخمی شده بودند. گردانهایی که جلو بودند مرتب تقاضای مهمات می‌کردند. من به آقای رعنایی گفتم: این ماشینها را یکی بعد از دیگری باید جلو ببری. این جوان بدون این که فکر کند که بار ماشین‌ها چیست، پرید و ماشین را روشن کرد و رفت. ماشین اول را برد خالی کرد و آمد. پرسیدم: کجا خالی کردی؟ گفت: ماشین اولی را در قسمت خود فرمانده گردان خالی کردم. به من گفتند که ماشین بعدی را کنار نهر بیاور. من فکر کنم در آن قسمت، نیروهای خودمان به صورت منظم باشند. شاید هم با عراقی ها درهم و برهم باشند. توکلت علی الله. 🔘 آقای قاآنی با من تماس گرفت و گفت: آقای رعنایی دست شما را گرفته؟ گفتم: دست ما را گرفته و ما هم داریم دستش را توی دست یکی دیگر می‌گذاریم. گفت: ایشان را کار دارم. گفتم: یک مسائلی پیش آمده که ایشان باید دستش توی دست یکی دیگر باشد. ماشین دوم را هم برد. یک موقع دیدم با مهمات برگشت. هرچه دور زده بود، نیروهای خودی را پیدا نکرده بود. با نیروهای عراقی برخورد کرده بود! می‌گفت چهارده پانزده تا عراقی بلند شدند و به سمت من تیراندازی کردند. باز فرمانده گردان تماس گرفت و گفت که ما مهمات میخواهیم. به رعنایی گفتم دوباره برو. گفت: بابا من رفتم آنجا نبودند. عراقی ها بودند! رفت. مهمات را خالی کرد و برگشت. گفتم ماشین سوم را ببر. ماشین سوم را هم برد. 🔘 درگیری شدید بود. عراقی ها متوجه شدند که مهمات برای نیروها می‌بریم و نیروهای ما آرایش می گیرند. رعنایی رفته بود ماشین مهمات را به دست فرمانده گردان رسانده بود. وقتی دیده بود که بچه ها درگیر هستند سریع پیاده شده بود و با کلاشینکف شروع کرده بود به تیراندازی که در همین حال تیر خورد و به شهادت رسید. جنازه اش را با برانکارد آوردند و با او وداع کردم. با ستاد لشکر تماس گرفتم و گفتم فکر پیک دیگری باشید. آقای رعنایی بار سفر را بست. یکی از بچه های نیشابور همراه یکی از بچه های افغانی پیش من آمدند و گفتند: ما چکار کنیم؟ گفتم: این خمپاره شصت را می‌بینید؟ گفتند: بله گفتم: آن قدر گلوله توی این بریزید تا پر بشود! یک موقع دیدم این نیشابوری آمد و گفت: ما را گرفتی؟! پرسیدم: برای چی؟ گفت آخه این مگر لوله اش پر می‌شود. هر چه می‌اندازیم، در می رود. نگاه کن دستهایمان سوخت اما این پر نشد. به قدری خسته و مریض احوال بودم که حد نداشت. همه بریده بودیم. 🔘 نماز مغرب و عشا را دو نفر از بچه ها نشسته خواندند. یکی از آنها فرمانده گروهان بود. کاملاً بریده بود. رفتم بالای سرش و گفتم تو اینجا چکار می‌کنی؟ گفت: من هیچ کاره ام، حاج آقا. گفتم: تو هیچ کاره ای؟ تو فرمانده گروهانی. گفت: خیلی خسته شده ام. دیگر بریده ام. گفتم: پس بخواب. از کنارش رد شدم و هیچی نگفتم. واقعاً آن روز، روز بی سابقه ای بود. شاید از روز هفتم خیبر هم بیشتر بر ما سخت گذشت. فقط شادی ما این بود که بر دشمن غلبه کردیم و به هر حال تانکها غروب آفتاب عقب کشیدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 پیش‌بینی‌ سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی: انقلاب اسلامی مختص ایران نیست. جنگ‌های ما به جنگ های خاکی و کوهستانی ختم نمی شود. ما باید در مقابل کفر بجنگیم. چه در آسمان، چه در خشکی و چه در آب و در سواحل اسرائیل جزیره مجنون / ۱۳۶۳ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
صبح یعنی یک سبد لبخند یک بغل شادی یک دنیا عشق و خندیدن از اعماق وجود به شکرانه داشتن نفسی دوباره در جمع خوبان روزگار، قهرمانان وطن ▪︎روزتان، همواره با آرامش ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۴) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌ سید صالح موسوی همگی خسته بودیم و وسیله ای برای پیشروی نداشتیم. «احمد شوش» و "محمد نورانی" با دست خالی جلو می‌رفتند. روز عجیبی بود. تعدادی از نیروهای پیاده دشمن در همان جا و بقیه در بیابان به دام افتادند و سلاحهای زیادی را به غنیمت گرفتیم. سه تانک دشمن در دست بچه ها اسباب بازی شده بود. وقتی وارد بیابان شدیم به "رضا دشتی" گفتم: "تو مستقیم برو، ما هم از کنار ریل راه آهن می‌ریم. امروز هر طور شده باید پیشروی کنیم." کمی جلوتر، از فاصله ای نسبتاً دور، دو خودرو سنگین دشمن دیده شدند. به بچه ها پیشنهاد کردم که از پشت حصار و زیرریل راه آهن که تپه مانند بود حرکت کنند و خودم به همراه خسرو خیاط و شیرعلی جلو رفتیم. یک آرپی جی داشتیم و چند نارنجک و دو قبضه ژ- ۳ که یکی از آنها مدام گیر می‌کرد. کمی جلوتر هر سه کمین کردیم تا با نزدیک شدن خودروهای عراقی آنها را به گلوله ببندیم. به محض این که ماشین‌ها به پنج متری ما رسیدند با رگبار شیر علی راننده به هلاکت رسید و کمک راننده مجروح شد. چون مهمات زیادی داخل ماشین بود و ما به آنها احتیاج داشتیم از شلیک آرپی جی صرفنظر کردیم. کمک راننده می‌دوید و در حین فرار گاهی برمی گشت و به طرف ما تیراندازی می‌کرد. بچه ها خنده کنان و الله اکبر گویان دشمن را به مسخره گرفته بودند. گلوله "شیر علی" به سر عراقی که در حال دویدن بود اصابت کرد اما او را از پا در نیاورد. کمی بعد وقتی خشاب اسلحه‌اش خالی شد، اسلحه اش را انداخت و دستمال سفیدی را بلند کرد. سر و پاهایش تیر خورده بود. وقتی رسیدیم درون باتلاق افتاده بود و داشت خفه می شد. دستاش را گرفتیم و او را بیرون کشیدیم. وقتی شعار "دخیل خمینی" و "انا مسلم" را سر داد چشمهایمان پراشک شد. صورت اش را بوسیدیم و او را به پشت جبهه انتقال دادیم. آن گاه با روحیه ای سرشار از پیروزی بچه ها، یکدیگر را در آغوش گرفته و با خوشحالی در حالی که اشک شوق می‌ریختیم، خودروهای پراز مهمات دشمن را به شهر بردیم و پس‌از عبور از فلکه شهدا و مسجد جامع به سپاه رفتیم. در آن جا محمد جهان آرا، محمد نورانی و رضادشتی با شادی و شوق ما را در آغوش گرفتند و تبریک گفتند. از این که با دستهای خالی دشمن را تا آن حد ذلیل کرده بودیم احساس خوشحالی می کردیم. آن شب پس از صحبت‌های جهان آرا، برای شرکت در جنگ پارتیزانی به سه گروه تقسیم شدیم. گروه ها زیر نظر «علی هاشمیان» و "رضا دشتی" بودند. من در گروه سوم قرار گرفتم. هر چند که نمی‌خواستم از دوستانم جدا شوم اما به هر حال باید سازماندهی می‌شدیم. هر گروه بین پانزده تا بیست و پنج نفر نیرو داشت. گروه رضا دشتی در پل نو و گروه هاشمیان در بندر مستقر بودند. مقر گروه ما نیز در پلیس راه بود و باید با نورانی آنجا را زیر نظر می‌گرفتیم‌. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیكرهاشان زیر شنی تانك‌های شیطان تكه‌تكه شد و به آب و باد و خاك و آتش پیوست. اما... راز خون آشكار شد. راز خون را جز شهدا در نمی‌یابند. گردش خون در رگ‌های زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرین‌تر است و نگو شیرین‌تر، بگو بسیار بسیار شیرین‌تر است. شهید سید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه " یزله به رسم اعراب " •┈••✾🔘✾••┈• در روزهای منتهی به عملیات والفجر هشت به‌ روستای خضر آبادان منتقل شدیم و در خانه های تخلیه شده اعراب سکنی گزیدیم. در همان روزهای حضورمان کاظم هویزه و حاج ناصر سخراوی با هماهنگی چند تن از بچه های گروهان دیگری با گریمی که شبیه مردم منطقه بود وارد منازل شده و به اتاقها سرک می کشیدند و با صحبت های طنز، تذکراتی به بچه ها می دادند. موقع رفتن هم به رسم عربها اقدام به یزله (پایکوبی) همراه با اشعار حماسی می کردند. ابتدا از رفتار آن ها تعجب کردیم و به روی خودمان نیاوردیم و زمانی که به حقه آنها پی بردیم با اشعار عربی که همراه داشتیم با آنها همراه شدیم و غافلگیرشان کردیم. این برنامه با استقبال زیاد بچه روبرو شد و کسانی که عربی نمی دانستند هم وارد جمع شدند و با خوشحالی ادای اعراب را در می آوردند و بالا و پایین می پریدند و چفیه ها را در هوا به گردش در می آوردند. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂