گزارش به خاک هویزه ۱۰
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در دلم هراس خاصی داشتم. یکی از بچه ها را نزد دوستانم فرستادم و پرسیدم که باید چه کار بکنم. فهمیدم عراقی ها در گروهان ژاندارمری هویزه مستقر شده اند و مقر فرماندهی شان همانجا است. بعد از مشورت با بچه ها قرار شد برویم و نقاطی را که دشمن به تصرف خود درآورده بود شناسایی کنیم. سید به طرفی رفت تا کارش را شروع کند. رحیم به ما اطلاع دادند که مردم به عراقی ها بی اعتنایی کرده اند طوری که در چند جای شهر دشمن با مردم درگیر شده است. مثلاً میخواستند عکس امام خمینی را از مغازه ای پایین بکشند اما صاحب مغازه به سربازان دشمن گفته است هرگاه شما تهران را گرفتید من هم عکس این سید را از دیوار دکانم بر می دارم. این سید مرجع تقلید ماست و احترامش هم بر همه کس واجب است.
کمی بعد پسر عمه ام به نام حسن چنانی از سوسنگرد فرار کرده و خودش را به خانه ما رساند. او که خود شاهد سقوط سوسنگرد و اشغال نظامی این شهر بود به من گفت یک مزدور و دست نشانده به نام رعد راهنمایی عراقیها را در سوسنگرد بر عهده گرفته و همه کاره شهر شده است. من رعد را میشناختم. پسر عمه ام گفت... از وقتی که دشمن سوسنگرد را گرفته است، رعد در حال حکومت کردن بر شهر است و هر چه دشمن می خواهد میکند. باید برویم و یک کاری بکنیم.
هشتم مهر، روز دومی بود که عراقیها هویزه را اشغال کرده بودند. در این دو روز بچه های ما همه نقاطی را که دشمن در آن مستقر بود به طور کامل شناسایی کرده بودند. عراقیها در به در به دنبال من حامد امیر و... می گشتند و ما در خانه های خودمان و یا خانه های دیگران پنهان شده بودیم و هر لحظه انتظار میکشیدیم دشمن خانه ما را شناسایی کند و به سر وقتمان بیاید. عبدالامیر آمد و خیلی اصرار کرد تا از هویزه خارج شوم. من مقاومت کردم اما او گفت:
ماندن تو و دوستانت در شهر بی فایده است. تعداد سربازان دشمن آنقدر زیاد است که هیچ کاری از دست شما برنمی آید. اگر کله شقی کنید و بخواهید در شهر بمانید به زودی دشمن جای شما را کشف می کند و بدون آنکه کاری کرده باشید از پا در می آورد، باید هر چه زودتر شهر را ترک کنید و خودتان را به اهواز برسانید و در آنجا تقاضای کمک بکنید.
شب با پسر عمه ام مشورت کردم به او گفتم اگر ما بتوانیم در سوسنگرد به عراقیها ضربه بزنیم، هویزه نیز خود به خود آزاد میشود. باید هر طور شده به سوسنگرد برویم حساب کار دست عراقیها میآید و میفهمد نمی تواند به راحتی در شهرهای ما مستقر شود. بدون هماهنگی با حامد و دوستانم مختصر مهماتی را که داشتم برداشتم و به خودم بستم. با خودم گفتم در سوسنگرد کمتر مرا می شناسند. دور سرم را چفیه می بندم و می روم سوسنگرد و در آنجا حساب دشمن را می ترسم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۴
به قلم سعید علامیان
حسن باقری با شناسایی حمید تقوی و حمید سیدنور در اطراف دب حردان در جایی به نام سید یوسف محلی پیدا کرده بودند که میشد دشمن را به تله بیندازیم و جاده اهواز خرمشهر را از پشت قطع کنیم.
آنها با دو اتوبوس و ما هم با یک اتوبوس حرکت کردیم، خیلی هم بد رفتیم. یعنی اوج بیسوادی ما در جنگ بود؛ کسی با اتوبوس نمی رود آنجا بایستد! اگر صبح خیلی زود حرکت نمیکردیم و برنمیگشتیم دشمن اتوبوسهای ما را میدید!
به نتیجه کار هم اصلاً فکر نمیکردیم؛ فقط میخواستیم به عراق بزنیم. کما این که کسی قبل از تک غیوراصلی حسابی برای نتیجه باز نکرده بود.
پنجاه نفر از را سپاه اهواز، شصت نفر از اصفهانیها، با افراد علی هاشمی و علم الهدی در مجموع صد و پنجاه نفر- یعنی نیم گردان میشدیم. حسن باقری محورهایی را شناسایی کرده بود. گفت عراق خیلی باز ایستاده جای رخنه زیاد دارد...
نمیدانستیم چه میشود. فقط کافی بود آنها ما را نمیدیدند و بین تانکهایشان قرار میگرفتیم. در این صورت با نارنجک به تانکهایشان میرفتیم و اسیر میگرفتیم.
من، حسن باقری و حسین علمالهدی با یک جیپ آهو جدا رفتیم؛ اتوبوسها پشت سر ما بودند. اتوبوسها را از جاده سید یوسف داخل بردیم. دیگر حسن به ما میگفت که چه کار کنیم. سید یوسف به کرخه کور میخورد. در آن جا یک تیپ عراق مستقر بود.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ 🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۴ به قلم سعید علامیان حسن باقری با شنا
مجدد مطالعه فرمائید
بخشی از ابتدا جا افتاده بود که اصلاح شد
🍂
🔻 بی آرام / ۲۳
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
فرزند حاج اسماعیل بودن، با این همه ارادتمند، حس و حال عجیبی دارد. همین که فکر میکنم بابایم حاج اسماعیل فرجوانی است، به من آرامش میدهد. امیرم خیلی سختی کشید اما حالا می خندد و می گوید هر چند یک روزهایی خیلی به ما سخت گذشت، اما گذشت!
نوجوان که بود، هر وقت کسی خاطره ای از اسماعیل تعریف میکرد، همه تن گوش می شد. هی سؤال میکرد، انگار دلش نمی خواست خاطره گویی تمام شود. میگفتم: امیر جان این قدر دوست بابا رو اذیت نکن. هر چی می دونستن گفتن. می گفت: «دلم می خواد بیشتر بشنوم تا بیشتر بابام رو توی خیالم تصور کنم بابا برام به کتاب بازه که با هر خاطره ای که از اون میشنوم یه صفحه بیشتر میفهممش. یه کم بیشتر درکش میکنم.»
هر بار خاطره روز رفتن اسماعیل را تعریف میکردیم میگفت: فقط اونجایی رو یادمه که شما داشتی پوتینای بابا رو واکس میزدی. عکسی که توش بابا ما رو بغل کرده بعد از این همه سال هنوز برام تازه ست. حالا وقتی امیر پا به خانه میگذارد، وقتی به قد و بالایش نگاه میکنم وقتی چشمهایش برق میزند، وقتی به رویم میخندد، انگار اسماعیل است! بعد از شهادت اسماعیل آقای رئوفی (فرمانده لشکر ۷) آمد خانه ما تعریف کرد یکی از همان روزهایی که داشتیم مقدمات عملیات کربلای چهار را آماده می کردیم توی جاده آسفالته نزدیک شوش، دیدم یکی چراغ می زند. به راننده گفتم بایستد. چون داشتیم با آمبولانس می رفتیم فکر کردم حتماً مجروح دارد. پیاده شدم دیدم حاج اسماعیل است. پسرش هم توی ماشین بود. پرسیدم: درمان دخترت رو پیگیری کردی؟ گفت آره، رفتم کارم با خانواده تموم شده دارم برای عملیات آماده میشم. گفتم: تو تکلیفی نداری اگه کاری بوده انجام دادی. اصراری نیست که توی عملیات باشی گفت: خیالتون راحت باشه چهار پنج روزه گردان رو جمع میکنم. ما رو بذارید برای خط شکنی.
همیشه اصرار به خط شکنی داشت. چه خودش چه نیروهایی که با او کار میکردند. گفتم: «اصلاً نمی رسی!» گفت: «خیالتون جمع! انجامش میدم.» سه روز بعد پیشم آمد و گفت: گردان آماده ست. تعجب کردم. چطور توانسته نیروها را سازمان بدهد. در عین حال به انتخابش اعتماد داشتم. دلم نبود او جلو برود؛ هم تک پسر بود هم از بی سرپرست شدن بچه هایش میترسیدم.
••••
اسماعیل را بردند علی بن مهزیار و از آنجا تشییعش کردند. جمعیتی جمع شده بود که به عمرم توی مشایعت پیکری ندیده بودم. فکر نمیکردم بعد از پانزده سال اصلا کسی اسماعیل را به یاد بیاورد اما مردم طوری عزاداری میکردند انگار روز پیش اسماعیل را دیده بودند. اسماعیل روی دستهای همرزمان و دوستان و آشنایان به بهشت آباد رفت. بعد هم در مسجد جوادالائمه، که همیشه یک پایش آنجا بود، مجلس ختم گرفتیم. همه این کارها را کردیم اما من قسم می خورم که اسماعیل زنده است و هنوز حواسش به ماست.
پایان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
برگرفته از کتاب
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
خب، این خاطرات هم به پایان رسید
در این ۲۳ قسمت، سه فصل از کتاب خدمت شما تقدیم شد.
البته لذت این کتاب، تا حدودی منوط به خواندن فصل های قبلیست که بطور نسبی با شخصیت سردار فرجوانی بیشتر آشنا میشوید.
دوستانی که این کتاب رو مطالعه کرده بودند میگفتند نمیتوانستند کتاب رو نصف و نیمه رها کنند و یک ضرب تا به آخر رفته اند.
اطلاع دارید، یکی از اهداف کانال، رونق بخشیدن به مطالعه کتب دفاع مقدس است و اینکه بتوانیم معرف کتب جذاب این حوزه باشیم
این کتاب از چاپ های سال گذشته حوزه هنری انتشارات سوره است و امکان تهیه کتاب کار سختی نیست
دوستان نظرات خود را در خصوص این نوع کتب و خصوصا این خاطرات بنویسند استفاده ببریم