🍂 زندگی در هتل
فاصله بین عقد و شروع زندگی من با آقای عاصمی، بیش از سه ماه طول نکشید.
موقع شروع زندگی مان، به اهواز رفت و
یک اتاق از هتلی را که در اختیار رزمندگان قرار داده بودند، گرفت. وسایلی را که برای شروع زندگی مان ضروری بود، برداشتیم و به اهواز رفتیم.
اتاقی که گرفته بودیم، فضایش به قدری
محدود بود که وقتی مهمان می آمد، از اتاق همسایه مان استفاده می کردیم. حتی جایی برای لباس پهن کردن نداشتیم. هر موقع لباس میشستیم، طنابی را داخل اتاق میبستیم و لباسها را روی آن پهن می کردم.
به نقل از همسر شهد علی عاصمی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 عملیات
"طریق القدس"
┄═❁❁═┄
🔸 منطقه عملیاتی طریق القدس از حساسیت زیادی برخوردار بود؛ به طوری که شهر بستان که با تعداد زیادی روستا در تصرف و اشغال دشمن به سر میبرد، در قلب این منطقه بوده و مرکز فعالیتهای جاسوسی دشمن و مرکز لجستیکی جبهه میانی دشمن بود، لذا حساسیت منطقه را بالا برده بود. از طرفی با قطع مهمترین راه تدارکاتی و مواصلاتی دشمن که کلیدی برای آزاد سازی تنگ چزابه به شمار میرفت، بیش از پیش بر اهمیت این منطقه افزوده میشد، لذا فتح بستان که شخص صدام روی آن تبلیغات زیادی به راه انداخته بود، باعث قطع امید دشمن در این منطقه یعنی جنوب غربی خوزستان شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#طریق_القدس
#بستان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 قدرت زهرا سلام الله علیها
و محبت مادری او
در هور و در قلب کانال ماهی و....
سردار دلها حاج قاسم سلیمانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
#سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۳۱
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 در ساعت ۱۰ بامداد قرارگاه تیپ ما زیر آتش سنگین تانکهای ایرانی قرار گرفت. آنها مقابل روستای "دب حردان" مستقر بودند. نخستین ضربه را رسته مهندسی متحمل شد و دو تن از سربازانش به نامهای «عبدالکریم» و «عبدالحسین» که روز گذشته مرا در اطفاء حریق سنگر امداد پزشکی یاری کرده بودند، مقابل سنگرهایشان به خاک و خون غلتیدند. کسی جرات آوردن آنها را نداشت. ده دقیقه بعد آنها را در حالی که با زندگی وداع کرده بودند پیش ما آوردند. راننده جوان را صدا زدم، اما پاسخی نشنیدم. او جرات نمی کرد از سنگر امداد پزشکی خارج شود. ناگزیر نزد او رفته و دیدم از شدت ترس در حال لرزیدن است. به او گفتم با من بیا. دو نفر شهید [!!] داریم!
گفت: «دکتر من نمیتوانم... آتش خیلی سنگین است.» پس از تشویق و اصرار من با گامهایی لرزان خارج شد و آمبولانس را از آشیانه خود بیرون کشید. هنگام انتقال اجساد به داخل آمبولانس سه خمپاره در چند قدمی ما فرود آمد. به سرعت خود را روی زمین انداختیم. آسیبی به ما وارد نشد ولی سه ترکش بدنه آمبولانس را شکافت. راننده از جا برخاست و پشت فرمان نشست، ولی قدرت به راه انداختن آمبولانس را نداشت. از شدت ترس دنده ها را طوری جابه جا کرد که به جای حرکت به سمت جلو آن را به سمت عقب راند. دنده را برایش عوض کردم و دستور دادم حرکت کند. او با سرعتی جنون آمیز به راه افتاد. گویی باور نمیکرد از آن حادثه جان سالم به در خواهد برد. همان طور که قبلاً پیش بینی میکردم او دیگر بازنگشت. منتظر شدم تا راننده جدیدی را معرفی کنند.
روز نوزدهم فوریه ۱۹۸۱ / ۳۰ بهمن ۱۳۵۹ قرارگاه تیپ ما به محل قرارگاه تیپ ٤٨ مکانیزه واقع در غرب جاده اهواز - خرمشهر انتقال یافت. ناگفته نماند که تیپ ٤٨ قبل از ورود ما محل استقرار خود را ترک کرده و به منطقه عملیاتی آبادان اعزام شده بود. قرارگاه جدید ما دارای سنگرهای محکم و پاکیزه ای بود که در مجاورت یکدیگر قرار داشتند. اطراف ما را روستاهای کوچک و پراکنده خالی از سکنه احاطه کرده بودند. نزدیکترین این روستاها هشت خانه گلی داشت. سرسبزی زیبای و شادابی خاصی داشت. گلهای صحرایی طراوت خاصی به آن بخشیده بودند. بهار در خوزستان معمولاً زود از راه میرسد و باران به حد وفور می بارد. پرواز پروانه ها و پرندگان شور و حال خاصی به زندگی یکنواخت ما بخشیده بود. سارها با سر و صدای خودشان می خواستند به زندگی ما که از مشاهده صحنه های رقت بار و مرگ و میر خسته شده بودیم رنگی تازه ببخشند. خوشبختانه شرایط بهاری و قطع گلوله باران مقداری از وضعیت ما را تغییر دادهح بود. گاهی میدیدیم که یک گل تازه شکفته از میان هزاران خار زبر و خشن عرض اندام میکند. در حقیقت ارزش محبت و زیبایی زمانی شناخته میشود که انسان با زشتیها، کینه ها و دشمنی ها رو به رو شود.
بنا به درخواست بهیار و راننده، دورترین سنگر را در جنوب قرارگاه انتخاب کردم تا از افسران و فرماندهانی که از هر چیز کوچک و بزرگ ایراد میگرفتند فاصله بگیرم. محدوده فعالیت من از واحد سیار پزشکی تا قرارگاه ویژه فرماندهی و سنگر افسران عملیات، تجاوز نمی کرد. در واحد سیار پزشکی غالباً خود را با مطالعه، شنیدن برنامه های رادیو و گاهی با شکار سارها سرگرم میکردم. میبایستی روزی سه بار برای خوردن غذا در کنار افسران عملیات به قرارگاه فرماندهی میرفتم. در آنجا با سرهنگ دوم ستاد عبدالکریم حمود از اهالی دیاله آشنا شدم. او با یک خانم دکتر ازدواج کرده بود و احترام خاصی نسبت به پزشکان قائل میشد. عزیمت به قرارگاه فرماندهی، هنگام روز کار ساده ای بود ولی بازگشت به سنگرم هنگام شب برایم رنج آور بود، چرا که راه را گم میکردم اما پس از اطلاع از وجود کابل تلفنی که تا نزدیکیهای سنگرم امتداد یافته بود بر این مشکل فائق آمدم.
آرامشی که بر جبهه حاکم بود، باعث میشد که اغلب اوقات را کنار سنگرم به مطالعه بپردازم. هرگز به ذهنم خطور نمی کرد که تیری از بناگوشم رد شود. روزی طبق معمول سرگرم مطالعه بودم که ناگهان گلوله ای از چند سانتیمتری بینیام رد شد. سراسیمه از جا پریدم. دیدم که یکی از سربازان ساری را در دست گرفته و از شکار آن بسیار خوشحال است. او تیری به قصد شکار این پرنده شلیک کرده بود که اگر لطف خدا نبود، عنقریب بود مرا نیز شکار کند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
17.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مستندی جذاب از
عملیات شهید علی غیور اصلی 5⃣
مصاحبه با رزمندگان حاضر در این عملیات همراه با تصاویر نایاب
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #شهید_غیوراصلی
#کلیپ #مستند
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بوسیدنی ترین پیشانیها
فقط
پیشانی شما بود...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۶۰
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 همه مینها را به جزء یکی پیدا کردیم و به دنبال مین آخری گشتیم. ولی موفق نشدیم آن را پیدا کنیم.
حسن به من گفت:
مین پیدا نمیشود چه کار کنیم؟
وقت گذشته بود و هوا هم خیلی سرد بود. ناچار به حسن گفتم:
«ولش کن! باید برویم!»
مینها آب و گل خورده و حسابی سنگین شده بودند. پوتینهای ما هم هر کدام به اندازه یک کیلو و شاید هم بیشتر گل و شل به آن چسبیده و حسابی سنگین شده بود. نفری دو مین، یعنی بیش از ۴۰ کیلو، با خودمان باید به مقدار چند کیلومتر حمل میکردیم. مینهای آمریکایی مربع و دستهدار بودند، اما مینهایی که احمد خمینی با خود حمل میکرد، دسته نداشتند و به همین خاطر احمد حسابی آزار دید. مشقتی را که احمد برای حمل مینها کشید، دیدم، اما او خم به ابرو نیاورد و کارش را به طور کامل انجام داد. به ستون حرکت کردیم. حسن به عنوان راهنما در جلو ستون حرکت میکرد. من برای آنکه کسی جا نماند، در عقب ستون راه میرفتم. احمد هنهنکنان مینها را حمل میکرد طوری که در آن سرما عرق کرده بود. به احمد نزدیک شدم و گفتم:
«خسته نباشی، خدا قوت.»
او پاسخ داد:
«ممنون.»
گفتم:
«تو احمد، گناهی نکردهای، ولی اگر تا امروز به درگاه خدا گناهی مرتکب شدهای، مطمئن باش که امشب خدا گناهانت را بخشیده است.»
با لحن خاصی گفت:
«خدا کند.»
در مسیر راه، هر چقدر اصرار کردم که مینهایم را با احمد عوض کنم، حاضر نشد. اما انصافاً آن شب خیلی زجر کشید. بعد از چند کیلومتر در شب سرد، خود را به سیاهچادر رساندیم.
برادر حسن پرسید:
- "همه مینها را پیدا کردید؟"
- "همه را پیدا کردیم به جز یک مین."
- "خدا کریم است!"
کمی بعد با ماشینها حرکت کردیم و به مقرمان رسیدیم. ماجرای پیدا نشدن آن یک مین را به علم الهدی گزارش کردم. سید حسین هم گفت:
"خدا کمک میکند و تانکهای ما روی این یک مین نمیرود."
در شش ماه اول جنگ، هویزه در جغرافیای نظامی منطقه جایگاه قابل توجهی داشت. اگر به نقشه مرزی ایران و عراق نگاه کنیم، متوجه میشویم که دشمن ظرف سه ماه اول جنگ، مناطقی چون طلائیه، بستان و نصف سوسنگرد را به اشغال خود درآورده بود و تنها جایی که هنوز آزاد بود، هویزه بود. هویزه در واقع پشت عقبه اصلی دشمن قرار داشت و مثل خاری در چشم دشمن بود. بنیصدر در جلسات شورای فرماندهی جنگ خیلی اصرار میکرد که هویزه هم تخلیه شود، اما علم الهدی به شدت مخالف بود و میخواست هویزه را نگه دارد.
یک روز دیدم حسین که به اهواز رفته بود، با اوقاتی تلخ به هویزه برگشت و وارد مقرمان در سپاه شد. گفتم:
- قضیه چیست؟
با ناراحتی و اندوه گفت:
باید هویزه را تخلیه بکنیم!
با هراس پرسیدم:
برای چی؟!
علم الهدی گفت:
بنی صدر گفته ما نمیتوانیم از هویزه دفاع کنیم و دستور داده سپاه هویزه را تخلیه کنیم و به سوسنگرد برویم.
بنی صدر معتقد بود که ما به اندازه کافی در منطقه تانک و زرهی نداریم و نمیتوانیم با صدها تانک دشمن مقابله کنیم و هویزه را نگاه داریم. اما علم الهدی و بچههای سپاه اهواز زیر بار دستورات بنی صدر نرفتند و حاضر نشدند هویزه را تخلیه کنند و تحویل دشمن بدهند. در مقطعی از جنگ، ماندن یا نماندن در هویزه به یکی از بحثهای داغ میان بچههای نیروی خط امام از یک طرف و لیبرالهای طرفدار بنی صدر از طرف دیگر تبدیل شده بود.
یک روز، فکر میکنم در اوایل دی ماه بود که علم الهدی به اهواز رفت تا در جلسه مهمی در سپاه با حضور برادر علی شمخانی، فرمانده سپاه پاسداران در خوزستان، شرکت کند. همان روز غروب بود که برگشت. دیدم خیلی بر افروخته است. بدون آنکه من پرسشی از او کنم، سر صحبت را باز کرد و گفت:
بنی صدر به طور رسمی دستور داده که هویزه باید تخلیه شود.
من هر چقدر به برادر شمخانی اصرار کردم که گوش ندهد، زیر بار نرفت و گفت که...
بنیصدر در حال حاضر رئیسجمهور و فرمانده کل قواست و بیش از این نمیشود از دستوراتش تمرد کرد.
برای من و بچههای سپاه هویزه که بیش از سه ماه با همه وجودمان و با چنگ و دندان جنگیده و هویزه را از چنگ دشمن حفظ کرده بودیم، تخلیه هویزه، جایی که سنگسنگ آن برای ما خاطره و زندگی بوده، خیلی سخت و دشوار بود و نمیتوانستیم به سادگی زیر بار این حرف برویم. به هویزه که با دست خودمان تحویل دشمن میدادیم، به مردم عشایر و روستایی که آن همه به ما کمک کرده بودند، چه بگویم؟ حسین مرا خواست و گفت: «تو، سید رحیم و قاسم نیسی در مقر بمانید. من نامهای به آقای خامنهای نوشتهام و از ایشان مطمئن هستم که بنیصدر را متقاعد میکند. اما ما به خاطر اینکه تمرد نکنیم، سپاه هویزه را تخلیه میکنیم و به سوسنگرد میرویم.» این حرف علمالهدی از حرف اولش برایم سنگینتر بود.
در مدت ۴۰ روزی که با او زندگی و جنگ میکردم، رابطه عاطفی خاصی با هم برقرار کرده بودیم و به دوستان بسیار صمیمی یکدیگر تبدیل شده بودیم. ندیدن روزانه حسین و فقدان او در هویزه واقعاً برای من تحملناپذیر بود. اگرچه قرار بود به سوسنگرد برود، اما انگار صدها کیلومتر از من و قلبم دور میشد و این برای ما خیلی سخت و دشوار بود. حسین با اطمینان به من گفت: «خیالت تخت باشد، ما به زودی برمیگردیم. من اطمینان دارم.»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
این مین سالها همینطور ماند تا در سال ۱۳۶۲ یا ۱۳۶۳، روزی لفته برادر حسن همراه با پسرانش زایر و تنها پسر حسن بوعذار سوار تویوتا شده بودند تا به جایی بروند.