🍂
🔻 #مهندسی_رزمی
در دفاع مقدس 2⃣2⃣
🔅 سردار ابوالحسنی
یک نوع سنگرهای کوچکی داشتیم به نام شاخ بزی، یک متر عرض داشتند، یک متر تا یک متر و بیست سانت ارتفاع. اینها رو در خط مقدم کنار هم درست می کردند و گونی روی آنها قرار می دادند که خمپاره شصت به آنها نخورد.
در بحث پل ها در سال 60 شهید چمران در منطقه دار خوین بشکه های خالی را با طناب به هم بافته بود که می توانست شناور باشد و حتی خودرو از روی آن عبور کند. این طرح را برای عبور از کارون استفاده می کردند و سپس این بشکه ها را کم کم محکمتر به هم متصل کردند و روی آنها را فلز جوش دادند و بعد فوم یا یونولیت را روی این فلزات مقاوم می کردیم یا فوم را بصورت مایع در فلز تزریق می کردیم. به این پل ها پل کوثری گفته می شد که نفر رو بودند و عرض یک متر و طول دو متر داشتند. به هم متصل می شدند و بعد ها ابعاد اینها را بزرگتر کردند و پل خیبری ساختند که تیر آهن بود و دور تا دورش نبشی و روی آن هم ورق نازک آلومینیوم بود که تیر آهن های 12 یا 14 بودند که قسمتهایی از آن ناودانی بودند که معمولا به طول 13 کیلومتر برای ارتباط با جزیره مجنون در عملیات خیبر استفاده شد و در عملیات بدر .
پس خلاقیت و ابتکار برحسب نیاز جنگ بود که نیاز ها شناخته می شد و به موسسات و مراکز تحقیقاتی دانشگاهی و کارخانجات که در سالهای دوم و سوم جنگ اتفاق افتاد که این سطح های شناور بهترین نقش را در زمان جزر و مد ایفا می کردند.
پس از پل خیبری پل فجری طراحی شد که شبیه پل PMP است اما پل پی ام پی به صورت محدود در اختیار ارتش بود که در اختیار سپاه زیاد قرار نمی دادند و پل فجری بیشتر با کمک مردمی در کارخانه ها ساخته شد که بوسیله آن تانک و لودر عبور می دادند. در عملیات والفجر 8 در فاو استفاده شد و همین قطعات مستطیلی بود اما عرض تقریبا 4 متر داشت و طول 6 متر و راحت عبور و مرور صورت می گرفت.
ساخت و قرار دادن اینها، همه زیر آتش انجام می گرفت مخصوصا نقل و انتقال و نصب و مونتاژ. مثلا عراق در اواسط جنگ کانال هایی حفر می کرد به عرض 3 متر یا 4 متر که نیروهای رزمنده نتوانند شب عملیات تک بکنند. یا در عملیات محرم رزمنده ها شب باید از این کانال عبور می کردند خیلی سریع ولی وسایل و تجهیزات مناسبی وجود نداشت که خود رزمنده ها اینها را طراحی می کردند و می ساختند .
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #زندان_الرشید (۱۲
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷
توضیح راوی:
بعد از اسارت و در زندان شنيدم در ایران شایعه شده که عراقی ها من و علی هاشمی را اسیر کردند و با هلی کوپتر به عراق بردند. بعد از آزادی ام از اسارت در دیداری که با آقای غلامپور داشتم گفتند: «بعد از تماس اول تو، بار دوم من با قرارگاه تماس گرفتم. یک عراقی گوشی را برداشت و گفت: نعم. فهمیدم قرارگاه سقوط کرده و عراقی ها آنجا مستقر شده اند. گفتم پس حتما گرجی را هم در قرارگاه اسیر کرده اند.»
------------------
...خدا رحم کرد که از آن همه گلوله، که به طرفم شلیک شد، یکی از آنها هم به من نخورد. زخمی میشدم، کارم زار بود. حدود ده دقیقه بعد، یعنی ساعت سه عصر، دوباره صدای شلیک توپخانه های عراقی شروع شد. به قدری پشت سر هم شلیک می کردند که انگار استراحتی در کار نبود. باز صدای هلیکوپترها به گوشم رسید. ترس و خیال برم داشت. با خودم گفتم: «یعنی آنها در حال برگشتن اند؟ چه اتفاقی دارد می افتد؟»
سعی کردم روحیه ام را حفظ کنم. به خودم امید می دادم و با خوش خیالی میگفتم: «تا چند ساعت دیگر به عقب خواهم رسید و از این جهنم رهایی پیدا خواهم کرد.» افکار بد و یأس آلود را به خودم راه نمی دادم. گرما هر لحظه بیشتر میشد. تیرماه خوزستان، به خصوص در منطقه آبی هور، که هوای شرجی دارد، قابل تحمل نیست. در روزهای عادی تحمل آن هوا را نداشتم، چه برسد به آنکه هم در حال فرار بودم و هم تشنه و گرسنه و هم در ترس و هراس. و هیچ وسیله دفاعی همراهم نبود. فراموش کردم حتی یک کلاشینکف بردارم. وقتی حاج علی گفت سوار ماشین ها بشویم، هیچ یک سلاح برنداشتیم. البته چند قبضه سلاح داخل ماشین ها گذاشته بودیم. معمولا افراد نظامی یک کلت کمری همراهشان هست. ولی من نه کلت، نه سرنیزه، نه نارنجک، نه حتی یک خودکار همراهم نبود. در مقابل دشمنی که حمله میکرد هیچ وسیله ای برای دفاع نداشتم. این وضعیت ترسم را بیشتر می کرد. سعی کردم ترس را از خود دور کنم. احتمال اسیر شدن به آرامی داشت قوت می گرفت. با عجله جیبهای شلوار و پیراهنم را گشتم تا کارت شناسایی یا مدرکی را که دال بر سپاهی بودن و وضعیت خاص من باشد دور بیندازم. کاغذی را که همسرم برای خرید بازار برایم نوشته بود پیدا کردم؛ «دو کیلو برنج، چهار کیلو گوشت، یک کیلو شکر، دو کیلو سیب زمینی.» قرار بود هنگام برگشت از قرارگاه به اهواز سر راه آنها را بخرم و به خانه ببرم. روز قبل، بعد از نماز صبح، همسرم گفت: «وقتی برمیگردی خانه اینها را که در کاغذ نوشتم بگیر.» من هم کاغذ را گرفتم و با شوخی گفتم: «روی چشم، امر دیگری باشد!»
مطمئنم اینها دست ما را نمی گیرند. یا کاغذ را گم میکنی با یادت می رود آنها را بگیری و بیاوری. این خط، این نشان! میشناسمت. عمری است با تو زندگی میکنم.
- یعنی این قدر من سابقه ام در خرید خانه خراب است؟
- عادت همیشگی ات است. وقتی میرسی خانه تازه کارهای من یادت می آید.
- حالا خدا را چه دیدی! شاید این دفعه حتما این چیزها را بگیرم و تو را از ناراحتی در بیاورم.
۔ خدا کند. ما که بخیل نیستیم. ولی یک حسی به من می گوید این دفعه هم خبری نیست و باید خودم با بچه ها راهی بازار بشوم.
آن لحظات جلوی چشمانم آمدند و رفتند و من باورم شد که شاید دیگر زهرا و محمدصادق کوچولو را نبینم. با خودم گفتم: «فوقش اسیر یا شهید می شوم. طوری نیست.» ولی وقتی به اسیر شدن فکر میکردم کابوسی سنگین و سیاه احاطه ام میکرد.
در آن ساعات تنهایی بیشترین چیزی که آزارم میداد نبود على هاشمی بود. انگار قطره آبی شده و در زمین فرورفته بود. تحمل دوری اش را نداشتم. قوت قلبم در قرارگاه و در مدیریت، محبت و همراهی های او بود. چطور می توانستم نبود و بی خبری از او را تحمل کنم.
خورشید از وسط آسمان رفته و گرما قدری کاهش پیدا کرده بود. آسمان آبی را نگاه کردم و یاد على افتادم که طرفدار تیم آبی پوشان استقلال بود. او می گفت: «آسمان هم استقلالی است. ببین. سراسر آن آبی است.» هر چه سينه آسمان آبی را نگاه میکردم بیشتر خنده های علی یادم می آمد. غصه زیادی روی دلم نشست. آن قدر به آسمان نگاه کردم که خسته شدم. هیچ وقت فکر نمی کردم در آن بیابان، من، رئیس ستاد سپاه ششم، در اوج اضطراب و خوف قرار بگیرم و کاری هم از دستم برنیاید. برای آرامش درونیام صلوات فرستادم؛ آنقدر که دیگر خشکی زبان و دهانم اجازه ادامه آن را نداد. دلم برای یک لیوان آب، ولو داغ، لک زده بود.
همراه باشید..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
4_5969876783342813654.mp3
504.6K
🏴 نواهای ماندگار
🏴 حاج صادق آهنگران
🏴 #بمناسبت_ماه_محرم
🎤 چونکه آن یار مهربان می رفت
از تنم گویی یا روان می رفت
🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 پل بشکه ای
خرمشهر اشغال شده بود و آبادان محاصره. کافی بود نیرو و مهمات به رزمنده ها نرسد تا آبادان هم سقوط کند و کار برای رزمنده ها سخت تر از قبل شود.
☑️ رودخانه بهمن شیر راه ارتباطی خوبی برای رزمنده ها و عقبه خودی محسوب میشد. اما نیاز به پلی داشت که قدرت لازم را داشته باشد و نیرو و امکانات را عبور دهد.
مصطفی هزار دستان از صنعتگران مبتکر، که شرایط را بحرانی دید، طرح پل بشکه ای را پیشنهاد داد.
☑️ تعداد زیادی بشکه خالی را به هم متصل کردند و بعنوان پل مورد استفاده قرار دادند و تونستند با استفاده از خودروهای سبک، نیرو و مهمات را به خط مقدم برسانند.
عراق سریع وارد عمل شد و تلاش داشت تا با رها کردن تعداد زیادی سطحه شناور به نام دوبه، پل بشکه ای را خراب کند. اما به خواست خدا، رزمنده های جهاد توانستند همان دوبه ها را طوری هدایت کنند که کنار هم قرار بگیرند و با استفاده از آنها پل سنگینی احداث کنند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
❣ عنایت بی بی (س)🕌
خاطرات رازگونهایست از زبان شهید مدافع حرم حاج مصطفی رشید پور که تا قبل از شهادت اجازه نداد به اسم ایشان نشر داده شود.
ارسال از امروز در کانال
شهدای حماسه جنوب 👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂