eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 (۱۵ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ خورشید آرام آرام غروب می کرد. غروب‌های جزیره همیشه دلگیر بود. بیشتر اوقات ساعت هفت و هشت عصر همراه علی در فضای باز جلوی سنگر فرماندهی قدم می زدیم، یک بار از علی پرسیدم: «چرا این قدر غروب جزیره غم انگیز است؟» لحظاتی سکوت کرد و تسبیح انداخت و سپس گفت: «گرجی، با دیدن این نیزارها دلم هوای مدینه می کند؛ مخصوصا غروب‌ها که دلتنگی هایم بیشتر می شود. می دانی چرا گاهی اوقات که در اهواز در منزل بودی تلفن می‌زدم و می‌گفتم به قرارگاه بیایی؟ چون از غروب دلم می گرفت و راهی برای فرار از آن نداشتم.» . آتش بازی عراقی ها تمام شد. با خودم گفتم: «الان بهترین فرصت برای فرار از اینجاست.» سرم را بلند کردم که از مسیر پشت جاده جولائی بروم. ناگهان دیدم تا چشم کار می کند عراقی‌ها مستقر شده اند. انگار آن منطقه محل بارانداز نیروهایشان بود. هول کردم. با خودم گفتم: «حالا از میان این همه نیرو چطور بیرون بروم؟ اصلا این کار ممکن است؟» فکر می‌کنم حدود هشتصد نفر عراقی با تعدادی کامیون روی جاده بودند. نوع حرف زدن و رفت و آمدشان نشان می داد در حال آماده شدن برای رفتن به منطقه ای دیگرند. هیچ کس به طور کامل وسایلش را روی زمین پهن نکرده بود. روی زمین دراز کشیده بودند و سیگار می کشیدند یا آب می خوردند یا حرف می‌زدند. عده ای از سربازها از شدت گرما پیراهن نظامی‌شان را در آورده بودند و با زیر پیراهن سفیدشان می گشتند. با خود گفتم: این همه نیرو و ماشین را چطور به جاده شهید جولایی آورده اند؟ برای چه اینجا جمع شده اند؟ از اینجا می خواهند به کجا بروند؟» وقتی منطقه را مملو از نیروهای عراقی دیدم روحیه ام را از دست دادم. با خود گفتم: «یک درصد هم امکان عبور از میان این همه نیرو وجود ندارد و باید قید برگشت به عقب را بزنم. خدایا چرا یک مرتبه ورق برگشت؟ از ظهر تا الان چرا این همه بلا بر ما نازل شد؟ آخر مگر ما چه کردیم که عراق راحت این همه پیشروی کرد؟» در آن گیرودار امکان اینکه از جایم بلند شوم و حتی یک قدم جابه جا بشوم نبود. با کوچک ترین حرکتی عراقی ها متوجه من می شدند. هیچ راهی نداشتم؛ الا اینکه همان جا پشت جاده بمانم. به اجبار استراحت کردم. ترسم این بود که نکند موقع استراحت به خواب بروم. باید تا تاریکی شب منتظر می‌شدم تا دید عراقی ها کم شود. به ساعت مچی ام نگاه کردم. ساعت از هشت گذشته بود. اذان مغرب را گفته بودند. این را از روی عادت همیشگی ام، که حواسم به پخش اذان بود، می دانستم. همان طور که دراز کشیده بودم تیمم کردم و نمازم را با ایما و اشاره خواندم. چه نمازی بود! باورم نمی شد روزی آن طور نماز بخوانم؛ نه وضویی، نه مهری، نه قبله ای. از تقدیر خدا تعجب می‌کردم که پشت آن همه قضایا چه حکمتی نهفته است؟ نمازم را خواندم و همان طور درازکش ماندم. آرام آرام ستاره ها در حال آمدن به سینه آسمان بودند. مشرق آسمان زرد شده بود. هیچ وقت در چنین وقتی آن قدر به آن قسمت از آسمان نگاه نکرده بودم. نیم ساعتی گذشت و فقط آیه امن یجیب» می خواندم. هر چه بیشتر می خواندم بیشتر آرامش پیدا می کردم. شاید حدود یکصد مرتبه این آیه را خواندم. صدای شلیک آتشبارهای عراقی، که در سکوت شب وحشتناک تر به نظر می رسید، حال خوشم را می گرفت. اعصابم از صدای زوزه گلوله هایی که از بالای سرم رد می شد به هم ریخته بود. عراقیها هر وقت حرکت مشکوکی بین نیزارها می دیدند تا چند دقیقه با همه توان شلیک می کردند و بعد از پایان تیراندازی باز صدای هلهله و شادی آنها فضای جاده شهید جولایی را فرامی گرفت. سرم را میان ماسه های نرم و گرم جزيره فشار میدادم تا تیری به سرم نخورد. هر چه تلاش کردم تا خواب را از خودم دور کنم نشد که نشد. نفهمیدم کی خوابم برد. انگار خواب هفت پادشاه را می دیدم! نمیدانم چه اتفاقی افتاد که یک مرتبه از خواب بیدار شدم. وقتی با تاریکی کامل مواجه شدم، وحشت کردم. یک لحظه فراموش کردم که کجا هستم. بلافاصله به یاد آوردم در میان عراقی ها گیر افتاده ام. خدا را خیلی شکر کردم که زود از خواب بیدار شدم. نگاهی به آسمان انداختم. پهنای آسمان پر از ستاره بود. شروع کردم به شمارش آنها. هر چه می شمردم تمام نمی شدند. به ستاره ها گفتم: از صبح تا الان چرا یک مرتبه این طوری شد؟» همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_702924891808072019.mp3
1.5M
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🏴 🎤 ای راهب دلخسته من، مهر ایمانم من وارث عیسایم و روح قرآنم 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 در دفاع مقدس 5⃣2⃣ 🔅 مصاحبه با سردار ولی زاده مسئول تخریب وقت قرارگاه خاتم در جنگ، مقابل ما ارتشی بود که در 70 و 80 سال گذشته قوی ترین ارتش منطقه بود. ما به فراخور طولانی شدن جنگ و ماموریت هایمان، خودبخود و بر اساس رفتارها و نیازهای سازمانی شکل می گرفتیم. ‌‌‌‌ در روزهای اول جنگ تخریب ما هیچ سازمانی نداشت. تنها نفرات محدودی بودند که در ستاد جنگ های نامنظم سازماندهی شده بودند. این بچه ها تیم هایی بودند که اول مین های 9/M خودمان را می بردند جلوی تانک های دشمن می گذاشتند. یعنی اولین اقدام به مین گذاری در کشور را ما گذاشتیم اما نه به گستردگی میدان مین، بلکه به صورت پراکنده. این کار را با چند نفر که کار سازمانی هم نکرده بودند انجام می دادیم. فقط در آن برهه می خواستیم جلوی نیروهای عراقی را بگیریم. هیچ سازمانی نبود که ما را هدایت کند فقط یک ابتکار و خلاقیت بود که می خواست بوسیله مین یک بخشی از حرکت دشمن را کند کند. برای این کارها هیچ اسمی نمی شود گذاشت چون سازمانی نبود. مثلا نیروها می رفتند بجنگند و آر پی چی بزنند، می گفتند حالا یک عدد مین نیز آنجا بگذاریم. مین هایی که ما در آن زمان کار می کردیم مین های M15 و M19 بود، چون بیشترین کارمان این بود که تانک‌های عراقی را از کار بیندازیم. وقتی که جنگ جلوتر رفت مقاومت مردم و نیروهای مسلح در مقابل عراق آنها را زمین گیر کرد. آنها در هر جایی که آمده بودند برای اینکه از خودشان دفاع کنند، میدان های مین‌شان را گسترده کرده بودند. برای همین است که ما چند منطقه آلودگی داریم. مثلا در منطقه دارخوین آبادان، جاده اهواز، خرمشهر، کنار کرخه بين سوسنگرد و بستان، منطقه میشداق، فکه، چزابه ، و.... اینها اولین میادین مینی بودند که عراقی ها برای استقرار آخرین نفوذشان درون خاک ما مستقر کردند که بتوانند از آنجا پدافند کنند و در آنجا بمانند. البته توانستند یک سال و اندی و بعضی از آنها تا چند سال بمانند. پس اولین آلودگی هایمان از اولین استقرارهای دشمن در خاکمان بود. این میادین هم از نظر مکانیزم مین خیلی متفاوت بود و هم از نظر آرایش مین. یعنی آرایش مین ها همان آرایش های غربی بود که ما در کتابها خوانده بودیم یعنی میادین مینی که در دشت ذهاب پاکسازی شد همان مین های روسی M7 با کارآمدی بسیار و با تکنولوژی روز بود. در جنگ ایران و عراق مین های عراقی یک دوره تکاملی دارند که تقریبا با کیفیت ترین و با قدرت ترین مین های دنیا چه در مرحله آبی خاکی و چه در مرحله طراحی ها بود. این موضوع را که می گویم ، چون اطلاعات میادین مین دنیا را دارم عرص می کنم. به عنوان مثال در جنگ 33 روزه لبنان، در میادین مین اینگونه نبود که ما با مین های مختلف با تکنولوژیهای مختلف و ساخت کشورهای مختلف روبه رو شویم. در جنگ ما دشمن هرجا بود، آسیب نمی دید. این آسیب آنها نیز توسط نیروهایی بود که به اینها می زد. پس عامل تهدید آنها نیروی انسانی بود. آنها بخش عمده ای از دفاع‌شان را مقابله با نیروی انسانی ما قرار داده بودند. یعنی نفرات ما ابتدا معبرها را می زدند، نفر می رفت خط را می گرفت والحاق می کرد و جا گیری می شد. بعد از اینها ماشین آلات می رفت برای راه ساختن ، پل زدن دسترسی ها را ایجاد کردن ، خاکریز زدن. ماشین آلات ما عمدتا ماشین آلات نظامی نبود. اگر آنها ماشین آلات پیشانی ما را می خواستند بزنند مین های سنگین تر را می گذاشتند در نتیجه استاندارد مین گذاری از نظر مکانیسم برای کشور عراق و ایران که به اوج خودش رسیده بود عوض شد. چون طرح هایشان کاملا متفاوت بود. اینها یک کتابی داشتند که توسط ماهر عبد الرشید نوشته شده بود به نام "خاکریزهای ترکیبی" . آنها نیروها و رفتار ما را از خودمان بهتر آنالیز کرده بودند. مثلا یک نیروی بسیجی قدش اینقدر است، سن و توانش اینقدر است و وسایل که می تواند همراهش بیاورد چه چیزهایی است و خلاصه همه را محاسبه کرده بود و بعد آورده بود که اینها می توانند در یک شب اینقدر عمق بگیرند و با توجه به توان درگیری که دارند می توانند در این عمق و موجی که ایجاد کنند مثلا 3 کیلومتر است و در موج دوم که مقاومت می کنند در روز اول به شب که رسید موج دوم را الحاق می کنند خلاصه یک تحقیق کامل در جنگ ما کرده بود که بهتر از خودمان بود. همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 (۱۶ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ جزیره را تاریکی فراگرفته بود. دیگر خبری از تردد ماشین ها، پرواز هلیکوپترها، و بمباران شیمیایی نبود. سکوت همه جا سایه گسترده بود. چشم هایم جایی را نمی دید. حواسم متوجه عراقی هایی بود که در نزدیکی آنها به سر می بردم. تاریکی شب دلهره آور بود. از خدا خواستم به من قوت قلب بدهد و مرا در آن وانفسای تنهایی رها نکند. ساعت از ده شب گذشته بود. داشتم آسمان را نگاه می‌کردم و با خود می‌گفتم: «دیشب کجا بودم و امشب کجا هستم!» عصر روز قبل، بعد از چند جلسه با فرماندهان یگانها، وقتی اذان مغرب از بلندگوی تبلیغات قرارگاه پخش شد، وضو گرفتم و همراه بچه های قرارگاه نماز جماعت خواندم. روز سوم تیرماه سال ۱۳۶۷، مقدمه یک تحول تاریخی در زندگی من و علی و قرارگاه فرماندهی سپاه ششم بود. نماز را که خواندیم به سنگر فرماندهی رفتم و به علی هاشمی گفتم: «زهرا کمی ناخوش است. اگر اجازه بدهید، تا اهواز بروم و سری به خانه بزنم و فردا صبح برگردم؟» او در حالی که قدم می‌زد گفت: «گرجی، یک حسی به من می گوید شمارش معکوس شروع شده. حالا کی به شماره صفر می رسد نمی دانم. هیچکس به حرف های من درباره جزیره خوب گوش نمی کند. هر چه صلاح بود و نیاز جزیره بود به فرماندهان بالادستی ام گفته ام. اگر دیر بجنبیم، اوضاع خراب می شود و دیگر نمی شود آن را جمع کرد. برو. ولی فردا صبح زود برگرد. من اینجا دست تنها هستم. به زهرا کوچولو سلام برسان.» از سنگر فرماندهی بیرون رفتم و سوار ماشین شدم. حس و حال خوبی نداشتم. راننده ام، مرتضی نعمتی، وقتی حال مرا دید گفت: «حاج آقا، امروز حالتان خوب نیست؟» . - چطور؟ - آخر هر روز حرفی، لطیفه‌ای، حدیثی می‌گفتید. ولی امروز از جزیره تا اینجا ساکت بودید. - نه، چیزی نیست. خسته ام. - ولی، حاج آقا، روزهای قبل که خسته تر از امروز بودید باز سربه سر من می گذاشتید. امروز یک آدم دیگری شده اید. - نه، نگران برادر هاشمی و قرارگاهم. اوضاع خیلی خوب نیست. مرتضی، در حالی که با یک دست فرمان ماشین را گرفته بود، از صندلی عقب یک قوطی کمپوت آلبالوی خنک آورد جلو و به دستم داد. - این را میل کنید. حالتان جا می آید. کمپوت را گرفتم؛ ولی حال خوردن نداشتم. تسبيح سبزی را که یکی از دوستانم هدیه داده بود از جیب پیراهنم در آوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن. شنیده بودم ذکر صلوات حلال هر مشکلی است. راننده وقتی دید مشغول صلوات فرستادن هستم ساکت شد. مسیر جزیره تا اهواز را متوجه نشدم چطور طی شد. ساعت هشت و نیم شب بود که از خیابان های اهواز گذشتیم و بعد از فلکه چهار شیر راهی منطقه نیوساید شدیم. ترمز ماشین و توقف آن متوجهم کرد که به خانه رسیده ایم. کیف دستی ام را از صندلی عقب برداشتم و به راننده گفتم: «فردا صبح ساعت شش جلوی خانه باش. دیر نکنی!» - حتما حاج آقا. سر ساعت شش اینجا هستم. - خداحافظ. از در که وارد شدم همسرم، در حالی که زهرا را در بغل داشت، از من استقبال کرد. معلوم بود لباس های زهرا را تازه عوض کرده بود. گفت: «دختر برود بغل بابا و بگوید بابا خسته نباشی. چرا دیر آمدی؟ تا مامان شام را آماده کند.» زهرا را که بغل کردم صادق به طرفم دوید. او را هم در بغلم جای دادم. حال زهرا را پرسیدم و صادق را بوسیدم. صدای همسرم از آشپزخانه آمد. پرسید: «چه خبر؟ انگار یک کم بی حالی؟ اتفاقی افتاده؟» نمی خواستم او را هم مثل خودم مضطرب کنم. با خنده ای ساختگی گفتم: «نه بابا! چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ اتفاق مهم شام است که معلوم نیست کی دست ما به آن می رسد.» . - اگر گفتی شام چه داریم؟ - نمی دانم. هر چه باشد بهتر از غذای قرارگاه است. ۔ حالا حدس بزن غذا چیست. گفتم که؛ هر چه باشد عالی است - شام کوکو سبزی و برنج و سالاد داریم. نظرت چیست؟ - از این بهتر نمی شود! زهرا و صادق چند بار چهره در چهره من خندیدند و خستگی را از تن من بیرون بردند. همسرم سفره را پهن کرد. بعد زهرا را از من گرفت و گفت: حالا وقت شام است. زهرا باید کنار مامان باشد.» کمی سالاد خوردم و از سفره کنار کشیدم. یک مرتبه همسرم گفت: «چه شده؟ نکند کوکوها بدمزه شده است؟» - نه، حال و حوصله درست و حسابی ندارم. - من که گفتم چیزی شده. خوب بگو چه شده. گفتم که؛ امشب حالم خوب نیست. حوصله ندارم. - هر طور صلاح میدانی. دلم در جزیره مانده بود. خدا خدا می‌کردم عراق به جزیره حمله نکند. اگر این طور می‌شد، هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم که علی را تنها گذاشتم و به اهواز رفتم. برای اینکه از آن حالت بیرون بیایم تلویزیون را روشن کردم. سخنرانی امام پخش می‌شد. شنیدن سخنان امام روحیه ام را قوی کرد. همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂