eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 (۱۸ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ هوای صبح زود اهواز هم خنک نبود. ماشین، بعد از عبور از خیابانها، وارد جاده اهواز - خرمشهر شد. مرتضی نعمتی از بچه های شهرستان ایذه بود؛ جوانی آرام و ساکت. آن قدر محجوب بود که گاهی از ادبش خسته می‌شدم. جاده خلوت بود. گاهی یکی دو ماشین رد می‌شد. سکوت و خلوت جاده برایم خیلی حرف داشت. از مرتضی پرسیدم: «مرتضی، چه خبر؟ اخبار جدیدی از بچه های سپاه نشنیدی؟» - والا، حاجی، شنیدم عراق دیشب بدجوری جزیره را شیمیایی زده و خیلی از نیروها شهید شده اند. - از کجا این خبر را شنیدی؟. - از بچه های سپاه شنیدم. - نه، به این حرف ها و شایعات هیچوقت گوش نده. تا خواست ادامه بدهد گفتم: «آقا مرتضی، رانندگی کن و دیگر این حرفها را نزن.» او هم حرفی نزد و به رانندگی اش ادامه داد. وقتی وارد اولین پیچ جاده شدیم بوی شیمیایی همه جا را فراگرفته بود. در جاده پرنده پر نمی‌زد. خلوت و ساکت بود. هیچ ماشینی نمی‌دیدیم. مرتضی گفت: «حاج آقا، مثل اینکه اوضاع خراب است. اگر صلاح بدانید، سر و ته کنم و برگردیم اهواز» . - مرتضی، کارت را انجام بده. نکند ترسیدی؟ - آخر لر و ترس؟ - از تو یکی انتظار نداشتم آقا مرتضی، سریع تر برو به طرف جزیره. آنجا هزار کار ناتمام دارم. آقای هاشمی در قرارگاه منتظرم است. برگردیم عقب یعنی چه؟ - آخر، حاج آقا، این ظاهر جزیره دلیل بر باطن قضیه است. شاید الان که اول صبح است این طوری است؛ ولی چند ساعت دیگر غوغا شودا - مرتضی، خیلی حرف می‌زنی، به تو چه که برویم یا برگردیم؟ کارت را بکن و این قدر بی راه حرف نزن. مرد حسابی، برگردم اهواز چه غلطی بکنم؟ درگیری با عراق در اهواز است یا در جزیره؟ آقا مرتضی، خدایی اگر ترسیده‌ای و دل آمدن به جزیره را نداری، مرد و مردانه همین الان ترمز کن و از ماشین پیاده شو و با ماشین های عبوری برگرد اهواز. خودم رانندگی می‌کنم و به جزیره میروم. - دست شما درد نکند حاج آقا. یعنی حرفهای من این قدر بوی ترس و فرار می دهد؟ حاج آقا، در ذات بچه لر ترس معنا ندارد. ملاحظه شما را می کنم که بلایی سرتان نیاید. جان من فدای شما و حاج علی هاشمی! اصلا دیگر لال می شوم و حرف نمی زنم. خوب است؟ از سه راهی جفیر تا چند کیلومتری جزیره همه چیز غیر عادی بود. آن روز روز دیگری بود. احساس می کردم هیچ چیز سر جای خودش نیست. حدود دو کیلومتری جزیره که رسیدیم به راحتی می‌شد هوای آلوده شیمیایی را در ریه حس کرد. برای یک لحظه احساس خفگی و درد کردم. به راننده گفتم: «کنار بزن، چند لحظه پیاده شویم.» از ماشین پیاده شدم و با آب کلمن کوچکی که پشت ماشین بود چفیه ام را خیس کردم و روی صورتم گذاشتم. صورتم داشت آرام آرام سوزش پیدا می‌کرد. وضع مرتضی هم مثل من بود؛ ولی جرئت نداشت حرفی بزند. او بلافاصله به عقب ماشین رفت و از بین وسایل دو ماسک ضد شیمیایی آورد. یکی از آنها را به من داد و گفت: «حاج آقا، درمان شیمیایی این ماسک است. زود آن را روی صورتت بگذار تا وضع بدتر نشده.» یک آمپول آتروپین هم داد که در صورت لزوم از آن استفاده کنم. ماسک را روی صورتم قرار دادم. احساس خفگی می کردم. ولی چاره ای نبود. راننده به طرف دژبانی جزیره حرکت کرد. وقتی از دور دژبانی را دیدم خوشحال شدم. پشت زنجیر دژبانی ماشین ترمز کرد. منتظر بودیم زنجیر را پایین بیندازند تا رد شویم. ولی خبری نبود. مرتضی چند بار بوق زد؛ اما کسی محل نمی گذاشت. عصبی شدم. خودم دست روی بوق گذاشتم و پشت سر هم بوق زدم. یک نفر از اتاقک دژبانی آمد جلو و گفت: «هیچ کس حق ورود به جزیره را ندارد. یالا! یالا! زود سر و ته کن.» مرتضی پرسید: یعنی چه؟ به دستور چه کسی این حرف را می‌زنید؟» دژبان گفت: این دستور فرماندهی قرارگاه است و کسی حق مخالفت ندارد. دستور مؤکد داده که مخصوصا ماشین های فرماندهی را راه ندهیم. حالا تا اتفاقی نیفتاده سریع سر و ته کن و برگرد.» مرتضی گفت: فرمانده قرارگاه گفته یعنی چه؟ چه موقع این حرف را زده؟» - این دستور علی هاشمی، فرمانده قرارگاه است. حال زود سر و ته کن و برگرد. خدا خیرت بدهد. وارد بحث او و مرتضی شدم. دژبان را صدا زدم و آرام به او گفتم: «من علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم، هستم. سریع با قرارگاه تماس بگیر و بگو من پشت زنجیر دژیانی هستم.» - حاج آقا، شرمنده! من شما را نمی شناسم. وقت هم ندارم تلفنی با قرارگاه صحبت کنم. عصبانی شدم. گفتم: «تماس می‌گیری یا با ماشین بیایم از روی همه تان رد شوم!؟» دژبان تا عصبانیت مرا دید سریع گوشی تلفن را برداشت و بعد از کمی صحبت کردن گفت: «حاج آقا، معذرت می خواهم. من وظیفه ام را انجام می‌دادم. مرا حلال کنید. بفرمایید. بفرمایید.» زنجیر را انداخت و مرتضی از دژبانی رد شد و به سمت قرارگاه گاز ماشین را گرفت. همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
8.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کلیپ عملیات خیبر با صدای آهنگران 🔻 عملیات خیبر در این عملیات هر چند پاتڪ‌‌های سنگین عراق و استفاده گسترده رژیم بعث از عوامل شیمیایی ، رزمندگان اسلام را ناچار به عقب‌نشینی از بخشی از متصرفات خود در منطقه طلاییه و دیگر مناطق کرد، و لیکن رزمندگان با حفظ جزایر مجنون (خیبر) ضمن غافلگیری دشمن ، توانستند جبهه جدیدی در مقابل ارتش عراق ایجاد نموده و تا حدودی به اهداف از پیش تعیین شده عملیات دست یابند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 قایق مرداب رو مهندسان دفاع مقدس، برای رفع مشکل پروانه موتور قایق‌هایی که در مرداب به دلیل حجم زیاد نی و گیاهان مردابی از کار می افتاد دست به ابتکاری نو زدند و قایق هایی را طراحی کردند که با ملخ چوبی و از طریق جابجای هوا، هم روی نی و هم روی آب با سرعت پیش می رفتند. جالب اینجاست که موتور محرک این قایق ها موتور فولکس بود که برای خنک شدن احتیاج به آب نداشت و با هوا خنک می شد و بعدها نمونه بزرگتر این نوع قایق‌ها با نصب موتور هواپیما ساخته شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 در دفاع مقدس 8⃣2⃣ 🔅 مصاحبه با سردار ولی زاده مسئول تخریب وقت قرارگاه خاتم برای عبور از اروند قلق گیری حدودی می شد. مثلا حساب می کردند که 500 متر بالاتر در آب وارد شوند تا در نقطه مورد نظر در طرف دیگر بیرون بیایند. از دیگر ماموریت های مهندسی پدافند است. این پدافند شامل ایجاد موانع در قبل و حین عملیات و بعد از عملیات می باشد. مکانیسم مین ها در اول جنگ بصورت مستقیم بود. بعدها تکنولوژی به جایی رسید که مین ها را بوسیله هواپیما و هلیکوپتر پرتاب می کردند. از ویژگی های جنگ ما این است که حدود 2 تا 3 درصد مین های کاشته شده در جنگ توسط خود ما بوده است. ما برای اولین بار برای کاشت مین از مین های عراقی استفاده کردیم. در طول جنگ هیچگاه از مین های خودمان استفاده نکردیم و مین نیز نخریدیم. طبق پروتکل نظامی وقتی مین از زاغه بیرون می آید دیگر نباید به زاغه برگردد. ما مین های عراقی را خنثی می کردیم، چاشنی هایشان را جدا می کردیم و جدا نگهداری می کردیم و دوباره علیه خودشان آنها را استفاده می کردیم. از ⊰•┈┈┈┈┈⊰• سازمان مهندسی تخریب در جنوب توسط شهید علی خیاط ویس بنیان گذاشته شد و در غرب توسط عباس کرنیه. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• برای اولین بار در سال 1359 تخریب وارد مهندسی شد. ارتش نیز اول جنگ ساختار تخریب نداشت. 🔅 سوال: در کدام یک از عملیات‌های دفاع مهندسی نقش مهندسی بارز تر بود؟ به نظر من والفجر 8 . زیرا این عملیات فرماندهی مستقل عبور داشت. فرماندهی مستقل پدافند داشت. در هر عملیات اگر تخریب در مرحله عبور ماموریت های خود را انجام ندهد هیچ گروه دیگری نمی تواند ماموریت خود را انجام دهد. تخریب نقش کلید را برای باز کردن درب دارد زیرا با کلید است که می توان درب را باز کرد. در عملیات خیبر برای اولین بار یک مشکل اساسی پیش آمده بود. جنگ روی یک دژ خاکی با عرض 17 و 18 متری بود که این طرف و آن طرف دژ آب بود . در ورودی جزایر جنوبی یک باتلاق بود که چند جاده روی آن زده شد و جای خشکی روی آن همان جاده بود و آب بین و وسط جاده ها قرار داشت. هدف این بود که اگر بتوانیم آب را از سمت چپ با بریدن دژ و جاده به سمت راست هدایت کنیم می توانیم محل و منطقه را نگه داریم. به جهت اینکه حضرت امام (ره) پیام داده بودند بچه ها می خواستند تا اوج شهادت در جزایر مقاومت کنند. ما برای این‌هدف یک کار خلاقانه کردیم. به جای اینکه این همه نیرو و انسان بیاید با دست کار کنند و دژ را تخریب کنند تا آب هدایت شود، آمدیم ظرف 15 تا 17 دقیقه با مواد منفجره دژ را منفجر کردیم و به نتیجه رسیدیم. بعد از آن بود که در جنگ تیم های انفجار دژ درست شد. ما یک فرمول در تخریب جاده داریم بنام 1+16 / 5 -1=N که براساس آن مواد گذاری می کردیم و دژ را منفجر می کردیم. در نتیجه انفجار دژ در عملیات خیبر یک عملیات خلاقانه بود که حفظ جزایر جنوبی بوسیله آن انجام شد. همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 (۱۹ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ چهره ظاهری قرارگاه عوض شده بود. آشفتگی در هر گوشه جزیره پیدا بود. وحشت و هراس زیادی بین نیروها به وجود آمده بود. همه با ترس و اضطراب در حال رفت و آمد بودند. بیشتر ماشین ها با چراغ های روشن حرکت می کردند. به محض اینکه ماشین روبه روی سنگر فرماندهی ترمز کرد ماسک را از صورتم برداشتم و از ماشین پیاده شدم. مرتضی صدا زد: «حاجی، لااقل ماسک را داخل سوله دربیاور. اینجا هوا آلوده است.» - ناراحت نباش مرتضی از ما دیگر گذشته. ناراحت نباش! ¤¤¤¤ از ماجرای روز قبل و چگونگی برگشتنم به جزیره بیرون آمدم. در مقابل صدها عراقی، مترصد راه فرار بودم، اما در رویای شیرین شب گذشته غرق شده بودم. با خود گفتم: «الان زهرا و محمدصادق چه می کنند؟ لابد همسرم هر لحظه منتظر صدای زنگ خانه است. ای وای ... آخر حرف حرف او شد و من نتوانستم نیازهای خانه را از بازار تهیه کنم. آنها الان چه فکری می‌کنند؟» ساعت مچی ام را، که شب نما بود، از جیبم در آوردم و نگاهی به آن کردم. ساعت از یازده گذشته بود. دوباره ساعت را توی جیبم گذاشتم تا نورش مرا لو ندهد. شب هر لحظه آرام تر و ساکت تر می شد. اولین شبی بود که آن طور کلاف سردرگم شده بودم. در روایت خوانده بودم هر که آية الكرسی را سه مرتبه بخواند خدا فوج فوج ملائکه را برای حفاظت او قرار می دهد. برای محفوظ ماندن از دشمن و برای سلامتی ام، شروع به خواندن کردم: «بسم الله الرحمن الرحيم الله لا اله الا هو ...» باقی آیه یادم رفته بود. باز از اول شروع کردم: «بسم الله الرحمن الرحيم الله لا اله الا هو..» دوباره یادم نیامد. سه بار، چهار بار، پنج بار خواندم؛ ولی یک کلمه هم از «الا هو» بیشتر یادم نمی آمد. عجیب بود. هر روز صبح و عصر و شب این آیه را می خواندم. آیه را کامل حفظ بودم. پس چرا یادم رفته بود؟ فکر کردم نکند از ترس است؛ نه، انگار کسی زبانم را قفل می‌کرد. متحير و هاج و واج مانده بودم که قصه چیست. چند بار صلوات فرستادم و اعوذ بالله گفتم. ولی فایده نداشت. گویی قرار نبود آية الكرسی را بخوانم. گویی قرار نبود از دست دشمن محفوظ بمانم. قرار بود آن بار آية الکرسی مرا کمک نکند. حسی به من می‌گفت که به یاد نیاوردن آية الكرسي حکمتی دارد. از آن حکمت عصبانی شدم. دیدم نه، عصبانیت در آن گیرودار و بین آن همه عراقی سودی ندارد. کاری بود که شده بود. ناراحتی و خوشحالی من هیچ کاری را پیش نمی برد. با خودم گفتم: «گرجی، شاید این کار خداست که تو مبتلا به فراموشی شوی. خدا برای تو زندگی دیگری رقم زده. خودت را آماده کن. هر لحظه ممکن است این زندگی جدید شروع شود.» زندگی بدون همسرم و بچه ها و پدر و مادرم برایم تصورناپذیر بود. یعنی من دیگر همسر و بچه هایم را نمی‌دیدم؟ نه، نه، امکان نداشت. حاضر نبودم زهرا و محمدصادق را نبینم. چقدر با خودم کلنجار رفتم! چقدر با خودم دعوا کردم و گفتم: مقاومت می کنم. کوتاه بیا نیستم. تا آخر ایستاده ام. من باید امشب یا فردا به عقب برگردم. باید سفارش خرید خانه را انجام دهم؛ وگرنه بیچاره می‌شوم!» . حدودا ربع ساعتی تا دوازده مانده بود که دوباره عراقی ها شروع به تیراندازی کردند. این دفعه هر کس با هر سلاحی که دستش بود به سمت نیزارها شلیک می کرد. چون تاریکی شب ترس آنها را دوچندان کرده بود. آنقدر صدای شلیک آنها زیاد شده بود که دوباره سر درد گرفتم. بوی باروت فضای اطرافم را پر کرده بود. نفسم بند آمده بود. می‌خواستم سرفه کنم؛ ولی نمی شد. سعی کردم هر طوری شده نفس عمیق بکشم. چند بار این کار را کردم؛ ولی وضعم بدتر شد. سرم از درد داشت می‌ترکید. چشم هایم سیاهی می‌رفت. عراقی ها تا ساعت دوازده و نیم دیوانه وار شلیک کردند و همراه آن اشعار عربی خواندند. بعد، جزیره آرام شد و سکوتی مخوف بر آن پرده کشید. انگار نه انگار آن همه دیوانه شلیک می کردند. صدای توپ و گلوله ای نمی آمد. گویی عراقی ها قصد داشتند بخوابند. به هر دلیل، انگار اسلحه هایشان را کنار گذاشته بودند. با پاشنه پاهایم ماسه های هور را کنار می‌زدم تا قدری پایین تر از سطح جاده باشم. ماسه ها گرم بودند و کف پاهای زخمی ام را اذیت می کردند. روی ماسه ها دراز کشیدم و به آسمان چشم دوختم. تنهای تنها بودم. همسایگی آن همه ستاره برایم شیرین بود. ستاره ها را نگاه می کردم و با خودم می‌گفتم: «امروز همسرم ببیند به خانه نرفتم چه می‌کند؟ وقتی از سقوط قرارگاه خبردار شود چه خواهد کرد؟ چه کسی می تواند این خبر تلخ را به او بدهد؟» هر شب که قرار بود به خانه نروم تلفنی با آنها صحبت می کردم و به قول علی هاشمی مرخصی می‌گرفتم. همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂