eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 گروههای شبیخون ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ با شروع جنگ، گروه های کوچک سی چهل نفری و بعضا کمتر از این تعداد به اهواز می آمدند و در گلف تجهیز می شدند و در جبهه ای مستقر شده، سعی می‌کردند تا الفبای جنگیدن را یاد بگیرند. نام این گروه ها تیپ و یا لشکر نبود، بلکه به "گروه خرم آبادی ها"، "گروه شیرازی ها"، "گروه تبریزی ها"، "گروه اصفهانی ها" و یا "گروه مشهدی ها" معروف می شدند. بزرگترین گروه اینها، گروه اصفهانی ها بود با هفتاد نفر نیرو که به جبهه های دارخوین در پنجاه کیلومتری آبادان رفته و در روستای سلمانیه "خط شیر" را بوجود آوردند. جا و سنگر و غذا و اسلحه درستی نداشتند وشبها به شادگان می آمدند تا استراحتی کنند و سحرگاه برگردند. رحیم صفوی فرمانده این گروه هفتاد نفره در کتاب جبهه های جنوب اهواز می نویسد، "بعد از مدتی با سپاه شهر شادگان هماهنگ کردیم تا غذای ما را تامین کنند. با عقب نشینی و تخلیه پاسگاه ژاندارمری جایی برای اسکان پیدا کردیم و بجای آنها در پاسگاه مستقر شدیم" . بچه های اول جنگ با تاتی تاتی کردن اصول جنگ را یاد گرفتند ولی چون انسانهای بزرگی بودند در مدت کمی هزاران مشکل سر راه را از جلوی خود برداشته، هم دارای سازمان شدند، هم صاحب مهندسی و ادوات و تدارکات، و هم بنیانگذار جنگ نامتقارنی که در آن زمان ریشه صدام را سوزاند و امروز دارد ریشه همه استعمار غرب را می پیچد. "عبدالرضا صابونی" ----------------- http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2ed 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۷۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد با ناباوری چشم برگرداند و دید حدود ۳۰ بلم دیگر که افراد دیگری بودند مثل آنها هاج و واج ماندند و به شط خشک شده خیره شدند. عبدالمحمد افراد این ۳۰ بلم را هم خوب می‌شناخت. آنها را هم قبلاً با هماهنگی بچه‌های نصرت راهی کرده بود. سیدهاشم سوال کرد: ابوعبدالله آیا این‌ها را می‌شناسی؟ ـ بله خوب هم می‌شناسم. ـ از کجا آمده اند؟ ـ آنها از خانواده‌های سادات بیت وادی هستند. ـ از کجا آنها را می‌شناسی؟ ـ مردهای آنهادر امر شناسایی خیلی به من کمک کرده‌اند. ـ من دلم خوش است که تنها با ما رابطه داری. ـ همه شما، مجاهدین خوب خدا هستید. ـ ابوعبدالله! تو واقعاً آدم اطلاعاتی هستی. ـ کارم این است. عبدالمحمد صدا زد: هیچ مشکلی نیست. کسی اصلاً ناراحت نشود. من قول می‌دهم همه شما را سالم به ایران برسانم. قول می‌دهم. آن قدر با قاطعیت و قدرت حرف می‌زد که همه یقین می‌کردند مدتی بعد ایران هستند. سیدهاشم صدا زد: ابوعبدالله، حالا چه کنیم؟ ـ هیچ. حرکت می‌کنیم. ـ چه طور؟ ـ اول باید زن و بچه را جلو بفرستیم. ـ و بعد؟ ـ بلم‌ها را سریع با هل دادن از شط العمه عبور بدهیم و به اولین آبراه هور برسانیم. زن و بچه با هزار بدبختی وسختی با پای پیاده حرکت کردند و مردها هم با همکاری هم بلم‌ها را می‌کشیدند تا بلکه از دست خشکی رهایی پیدا کنند. در عرض چند ساعت آنها توانستند خودشان را به آبراه هور برسانند و تمام زن وبچه را با اهل خانواده سادات بیت وادی سوار بر ۶۰ بلم نمایند و حرکت کنند. آنها می‌بایست تا قبل از روشن شدن هوا به نقطه اصلی که مد نظر عبدالمحمد بود می‌رسیدند تا مشکلی آنها را تهدید نکند. سیدهاشم هر بار که فشار راه و خستگی او را زمین گیر می‌کرد نگاهی به چهره عبدالمحمد می‌کرد و می‌دید چهره او نگین تابانی از اعتماد به نفس و اطمینان خاطر است که به همه روحیه و امید می‌دهد احساس آرامش می‌کرد. عبدالمحمد برای احتیاط ۴ نفر مسلح را به عنوان پیش قراول جلو فرستاده بود که خطری آنها را تهدید نکند. در بلم‌ها زن ها، بچه‌ها را دور خودشان جمع کرده بودند و تنها با نگاه کردن به ستاره‌ها و آسمان دعا می‌کردند این راه زودتر تمام شود. اضطراب و ترس در کنار هر بلم بیتوته کرده بود وهمراه تمام اهل بلم حرکت می‌کرد. کاروان بلم‌ها پس از چند ساعت پارو زدن، آبراه‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر نهادند تا عاقبت به منطقه سوده که به وسعت شهر سوسنگرد بود رسیدند. عبدالمحمد، سیدهاشم را صدا زد و گفت: این منطقه خیلی خطرناک است. ـ احتمال درگیری است؟ ـ نه. ـ پس چی؟ ـ این آبراه عمق شش متری دارد و دارای موج‌های زیادی است. ـ یعنی این قدر عمق دارد؟ ـ بله. به زن‌ها و بچه‌ها تذکر بدهید. ـ چه بگویم؟ ـ فعلاً تا آرام شدن سوده توقف می‌کنیم. ـ تا کی؟ ـ گفتم که تا آرام شدن سوده همین جا بمانیم. ـ خیلی طول می‌کشد؟ ـ سیدهاشم! قدری صبوری کن. تو که عجول نبودی. ان الله مع الصابرین. ـ من فکر زن و بچه هستم. خودم که ترسی ندارم. ـ هیچ مشکلی نیست. اصلاً نگران نباش. همه سالم به ایران می‌روید. من قول شرف می‌دهم. ـ ان شاءالله. امیدوارم. ولی حرکت کنیم بهتر است. عبدالمحمد چهره اش درهم کشیده شد و گفت: چرا رفتارت عوض شده است و حرف گوش نمی‌دهی؟ من هم وضعیت شما را درک می‌کنم. تو که نمی‌خواهی این همه زن وبچه را به کام مرگ بفرستی؟ در اثر اعتراض‌های مکرر سیدهاشم، خانواده‌های بیت وادی هم شروع به اعتراض کردند. یکی از آنها گفت: ما می‌رویم، هرچه شد که شد. ما نمی‌توانیم اینجا بمانیم. عبدالمحمد در حالی که هم خسته بود و هم منتظر، با عصبانیت فریاد زد: گفتم کسی حرف نزند. هیچ کس حق حرکت کردن ندارد. اینجا من فقط دستور می‌دهم ولاغیر. آن چنان نهیب محکمی زد که کسی جرأت نکرد دیگر یک کلمه دیگر حرف بزند. حدود یک ساعت و نیم همه منتظر آرام شدن سوده بودند و دعا می‌کردند. سوده آرام آرام داشت دست از وحشی گری اش بر می‌داشت و نشان می‌داد در حال آرام شدن است. عبدالمحمد روبه سیدهاشم کرد وگفت: دیدی؟ تمام شد. حالا آماده‌ی حرکت باشید. ولی یک کار کنید. ـ چه کنیم؟ ـ به غیراز ظروف آبخوری و مقداری جیره غذایی آن هم برای یک روز هرکس هرچه دارد بریزد در هور. ـ چرا؟ ـ حرف گوش بدهید. من دلیلی دارم. این کار را بکنید. ـ سیدهاشم حرف‌های عبدالمحمد را برای زن و بچه و مردان بازگو کرد. عبدالمحمد خودش هم چند بار خواسته اش را با خواهش و تمنا مطرح کرد و گفت: این کار به صلاح شماست. کسی چیزی پنهان نکند. او تمام نگاهش به مردان بود که حرف او را عملی سازند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۷۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خوش بختانه دو خانواده معلان و بیت وادی با هم همکاری جدی و خوبی داشتند. صدای "حرکت می‌کنیم" عبدالمحمد بارقه امیدی بود که بر دل‌های پریشان و مضطرب اهل بلم‌ها نشست. همگی با پارو زدن حرکت را شروع کردند. گاه گاهی آب متعفن سوده موج می‌زد و مانند شلاقی بر صورت بلم نشینان می‌زد. بلم‌ها در اثر این موج مملو از آب می‌شد و سیدهاشم که به عبدالمحمد خبر می‌داد می‌شنید که می‌گفت: سید با هر وسیله‌ای که دستتان است آب بلم‌ها را خالی کنید. سیدهاشم می‌دید زن و بچه قدری ترس شان بیشتر شده است. عبدالمحمد فریاد زد هیچ کس نترسد. الان از این منطقه رد می‌شویم. نگذارید آب در بلم‌ها جمع شود. الان تمام این سختی‌ها تمام می‌شود. انگار هیچ کس امیدی برای رسیدن به ایران نداشت. سیدهاشم روبه همسرش گفت: اصلاً نترسید. الان همه چیز تمام می‌شود. در میان اندوه و اضطراب زن و بچه‌ها یک مرتبه سیدهاشم گفت: عبدالمحمد! این تهل چیست؟ عبدالمحمد با دیدن تهل گفت این کار خداست. تهلی از نیزار به وسعت حداقل یک روستا از دل هور و عمق آب‌های راکد آن جدا شده بود و جلوی بلم‌ها ظاهر شد. البته جا به جایی تهل‌ها در هور جزو طبیعت منطقه بود و هور نشینان محلی با آن معمولاً خوگرفته بودند و حتی عده‌ای از آن به عنوان سکونت گاه خود استفاده می‌کردند. عبدالمحمد فریاد زد همه بلم هایشان را به تهل متصل نمایند تا از این معرکه جان سالم بدر ببریم. همه دستور عبدالمحمد را اجراء کردند و این کار باعث به وجود آمدن آرامشی برای همه شد. آرام آرام با فریادهای عبدالمحمد همه‌ی بلم‌ها با حرکت‌های خاص خودشان توانستند از سوده‌ی وحشی و نا آرام خارج شوند. در حالی بلم‌ها از سوده خارج می‌شدند که همه بی حال وبی رمق در گوشه‌ای از بلم وا رفته بودند و با چشمهای خسته اطرافشان را نگاه می‌کردند. عبدالمحمد که از فاصله نزدیکی آنها را زیربال نگاهش قرار داده بود سعی می‌کرد با تشویق آنها همه را سر پا نگه دارد. پشه‌های مزاحم با نیش‌های خود روزگار مهاجرین را سیاه کرده بود. چاره‌ای نبود می‌بایست تحمل کرد و دم نزد. آب و غذای جمعیت تمام شده بود. مشکل روی مشکل روی سرشان آوار می‌شد و عبدالمحمد آنها را دلداری می‌داد. عاقبت پس از دو روز پارو زدن صدای عبدالمحمد به خوش و خرم بودن آینده مهاجران بلند شد که به ایران خوش آمدید. اهلاً و سهلاً. نرحب بکم. نحن فی خدمتکم. رحم الله والدیکم. این بار هم اولین شهری که آنها وارد شدند شهر رفیع بود. این شهر خط مقدم خوش آمد گویی مجاهدین عراقی بود. سید هاشم وقتی صدای عبدالمحمد را شنید که می‌گفت به ایران خوش آمدید، بلند گریه کرد و عبدالمحمد را صدا زد. عبدالمحمد بلافاصله خود را به مهمان عراقی اش رساند و سعی کرد او را آرام کند. سیدهاشم همه چیز تمام شد دیگر گریه برای چه؟ نکند یاد برادرهایت افتاده ای؟ ـ نه. ابوعبدالله من به شما بی احترامی کردم. سر شما داد زدم. مرا حلال کن دست خودم نبود. ببخش. ـ سید هاشم فراموش نکن شما مهمان ما هستید. من تو را درک می‌کنم. محبت عبدالمحمد بیشتر دل سید هاشم را بدرد می‌آورد و او با گریه می‌گفت: لااقل حرفی به من بزن. تشر بزن. با من دعوا کن. من با تمام وجودم تو را دوست دارم. ـ از این حرفها نزن الان وقت استراحت و راحتی شماست. عبدالمحمد در حالی که صورت او را می‌بوسید او را از بلم بهمراه زن و بچه اش پیاده کرد و به محل اسکان راهنمایی کرد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پیش بینی‌ سردار شهید، حاج اسماعیل فرجوانی از آینده جبهه مقاومت هورالعظیم، تابستان ۶۴ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂