eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻عروج 1⃣ عزت الله نصاری در اواخر بهار سال ۱۳۶۱ هستیم و حدود یکساله توی خط کوت شیخ و عضو بسیج خرمشهر شدم. تب و تاب فراوانی توی خط احساس میشه! خیلی خوب معلومه که قراره همین روزها عملیاتی انجام بشه. چند ماهه که رزمندگان با انجام عملیات های متعددی نیروهای دشمن را از خاک ایران به عقب می رانند. عملیات ثامن الائمه، فتح المبین، طریق القدس، حالا تحرک نیروهای خودی در اطراف آبادان و خرمشهر نوید عملیات جدیدی را می دهد.‌ نمیدانم چرا ما را به عقب فراخواندن! ظاهراً الان دیگر جبهه کوت شیخ اهمیت چندانی ندارد!!! رفتیم مقر سپاه خرمشهر که در پرشین هتل آبادان است و خیلی سریع تقسیم شدیم. من و محمود بازیاری که با هم وارد بسیج خرمشهر شدیم ، حالا دیگه دوست های صمیمی هستیم و به گردان ادوات معرفی شدیم. دسته خمپاره انداز را دوست ندارم هرچند هم من آموزش قبضه را دیدم و هم برادر بزرگترم، سعید، دیدبان خمپاره است و آموزشهای مقدماتی دیدبانی را به من یاد داده ولی من کلا ادوات را دوست ندارم. از اول جنگ، پیاده‌ بودم، تک تیراندازی را خیلی خوب بلدم و خوب کار می کنم، تیربار ژ۳ که عاشقشم، آرپی جی۷ که عالی. توی این یکسالی که جبهه کوت شیخ هستم در این سه رشته حسابی هنرنمایی کردم و فرماندهان مقرها خیلی ازم راضی هستند. صالح یوسفی اصل "در عملیات بیت المقدس شهید شد" یک برنو لول کوتاهِ دوربین دار به من داده بود و دستور داد حداقل روزی یک گزارش مثبت باید بدهی. غلامرضا آبکار "در عملیات بیت المقدس شهید شد" و مسعود گُلی، فرماندهان بعدی هم خیلی به من اعتماد داشتند، نمیدانم چرا با وجود این همه فعالیت خوب در دسته پیاده مرا به ادوات معرفی کردند. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻عروج 2⃣ عزت الله نصاری با وانت لندکروز بردنمان مقر خمپاره اندازِ کوت شیخ و به فرمانده قبضه که یک پاسدار بسیار آرام و متین و خوش اخلاق بنام سیدطالب شیبت الحمد است تحویلمان دادند . آنقدر خوب و خوش اخلاق بود که حیا کردم نسبت به تقسیم نیرو اعتراض کنم. همان دقایق اول، آموزش قبضه شروع شد، یک خمپاره انداز ۱۲۰ میلیمتری دادند. اصلا و ابدا به آموزش توجه ندارم، عشق و علاقه ام این است که اگر وارد عملیات شدم یک آرپی جی زن باشم و پدرصاحاب تانکهای عراقی را در بیارم. سیدطالب در مورد شاخص و زاویه یاب چیزهایی می گفت ولی گوش من این حرفها را نمیشنود. آفتاب غروب کرد و وقت نماز مغرب و عشاء. یاخدا، این دیگه کیه، یه نفر با چهره بسیار نورانی و قشنگ مثل فرشته ها، مثل منصور توانگر که چندماهه پیش توی مقر آموزشی بسیج آبادان، مدرسه ی خیابان کریمی دیدمش، مثل کامران کمالی که حدود یکساله همسنگریم و به معنای واقعی کلمه عارف است. در حالیکه لبهاش به ذکر گفتن مشغول بود، وارد سنگر شد و با اصرار سیدطالب و بچه های قدیمی پیش نماز شد. بعلت کوچکی سنگر صف اول جا نیست مجبور شدم صف دوم بایستم، چقدر قشنگ نماز میخواند، وقتی دارد حمد و سوره را قرائت می کند انگاری واقعا دارد با خود خدا صحبت می کند. اصلا حواسم به نماز نیست و همه اش او را نگاه میکنم، چقدر لذت بخش است یک فرشته به نماز ایستاده باشد و ما به او اقتدا کرده باشیم. نماز که تموم می شود می روم کنارش. صورتش از اشک، خیسِ خیسِ است. سلام و علیک کردم و باهاش دست دادم، به حال استفهام نگاهم می کند. خودم را معرفی کردم، یک لبخند بسیار ملیحی روی لبش نشست، انگار مرا میشناسد. پرسید سعید نصاری برادرته؟ خیلی خوشحال شدم و جواب مثبت دادم. پیشانیم را بوسید و گفت که برادرهام و پدرم را دیده و می شناسد. از شروع جنگ، بچه های آبادان و خرمشهر دوش به دوش هم مقاومت کردند، در مقاومت ۲۳ روزه خرمشهر تعداد زیادی از بچه های آبادان هم دخیل بودند، خود من هم آن روزها دوسه مرتبه به خرمشهر اومده بودم. احتمالا عموکاظمی با دیده بانها یا بچه های ادوات آبادان رفت و آمدی هم داشته و سعید و حجت الله، برادرانم را دیده. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻عروج 3⃣ عزت الله نصاری صبح روز بعد، سیدطالب دستور داد قبضه را جمع کنیم و آماده برای رفتن. خیلی تعجب کردم، چرا جبهه ی کوت شیخ را خالی میکنن؟ نه نیروی پیاده ایی نه خمپاره اندازی، اگر عراقیها حمله کنن چه کسی میخواد مقابله کنه؟ اصلا عملیات از کجا میخواد باشه؟ قبضه ها و مهمات و وسائل را سوار وانت کردیم و به یه مدرسه توی آبادان حوالی ایستگاه ۱۲ منتقل شدیم. دوباره آموزش قبضه شروع شد، این دفعه یکمی دقت کردم، حالا که ادوات محل تجمع فرشته های خوش اخلاق و عارفی مثل عبدالحسین کاظمی و سید طالبه ، شاید از همراهی با این بزرگان چیزی هم نصیب من بشه. این دفعه عبدالحسین کاظمی، همون فرشته ایی که پیش نماز میشه بهمون آموزش میده، بهش میگن عمو کاظمی. اینقدر قشنگ حرف میزنه که گذران ساعت را حس نمیکنم. هر نمازی که میشه، چه صبح باشه چه ظهر و عصر چه مغرب و عشاء، به محض اینکه تکبیره الاحرام را میگه، شروع میکنه به گریه کردن چنان گریه میکنه که تمام بدنش میلرزه. حالا که توی کلاسهای مدرسه اطراق کردیم و محل وسیع تر شده، میتونم صف اول بایستم و نماز خوندن عموکاظمی را ببینم، باور کردنی نیست، چققققددددر گریه میکنه. ازش پرسیدم چرا اینقدر گریه میکنی؟ با لبخند جوابم داد: اگر بدونی خودت کی هستی و در مقابل کی ایستادی و با اینهمه ضعف و گناه به تو اجازه دادن باهاش صحبت کنی، حتما اشکت سرازیر میشه. نماز مغرب شروع شد، یه لندکروز جلوی کلاس ایستاد و عده ایی با عجله خودشون را به صفوف نماز رسوندن و یاالله یاالله گویان قامت جماعت بستن. نماز مغرب که تموم شد احوالپرسی شروع شد، یکی از فرماندهان سپاه خرمشهر دوتا روحانی را همراهش آورده، یکی شون سیده یکی شون شیخ. سن و سالی دارن و معلومه که از روحانیون معتبر و محترمی هستن، از قم آمدن. عمو کاظمی اصرار میکنه آقایون روحانی برای نماز عشاء پیش نماز باشن، اون سیده با صدای بلند در جوابش گفت: اساتید اخلاق و عرفان ما توی حوزه ها ۵۰ سال درس میخونن و عبادت میکنن تا به این مقام برسند ولی شماها یک شبه ره صدساله را رفتید. ما اومدیم به شما روحیه بدیم ولی حالا میبینم باید از شماها درس اخلاق و عرفان بگیریم. من با افتخار تمام پشت سر شما نماز میخونم @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻عروج 4⃣ عزت الله نصاری شام را خوردیم و سیدطالب خبر داد امشب باید برای شروع عملیات حرکت کنیم. عمو کاظمی یه کاسه حنا خیسوند و سر و ریشش را حنا گذاشت، خیلی از بچه ها هم حنا گذاشتن. وسائلمون را ریختیم توی وانت ها و حرکت کردیم. کنار جاده آبادان به اهواز یه اردوگاه برپا کردن، وارد چادرها شدیم و خوابیدیم. صبح روز بعد آخرین آموزشها و صحبتها انجام شد، فرمانده سپاه خرمشهر، عبدالرضا موسوی هم سخنرانی کرد. بیشترین تاکیدش اطاعت از فرماندهی و عدم تشتت نیروهاست. لابلای نیروهای پیاده دنبال صالح یوسفی اصل و غلام آبکار و مسعود گلی می گردم و خیلی امیدوارم با پیدا کردن یکی از اینها از شر خمپاره انداز خلاص بشم و با نیروهای پیاده وارد عملیات بشم. ماشالله اینقدر شلوغه که کسی به کسی نیست، یواش یواش شیطون داره گولم میزنه، به محمود بازیاری گفتم اینهمه تفنگ و آرپی جی توی چادرها هست یه تفنگ و چندتا خشاب را تو بردار یه آرپی جی هم من. محمود یکی دوسال از من بزرگتره و طبیعتا عاقلتره، قبول نمیکنه، میگه این اسلحه ها را به افراد تحویل دادن و اگر کسی اسلحه اش گم بشه پدرش را درمیارن. برگشتیم چادر خودمون، به سیدطالب گفتم یه آرپی جی برام پیدا کنه، قبول نمیکنه، میگه ما ادوات هستیم و آرپی جی به ما مربوط نمیشه. خیلی اصرار کردم، فایده ایی نداره. عمو کاظمی لباس رسمی سپاه به تن کرده، نو و اطو کشیده، آرم سپاه روی سینه اش میدرخشه انگاری میخواد توی مراسم عروسی شرکت کنه. بعد از نماز مغرب و عشاء بسمت رود کارون حرکت کردیم، روستای سلمانیه. اینجوری که توجیه مون کردن، ما باید شب همینجا بمونیم تا نیروهای پیاده از کارون عبور کنند. چند دقیقه بعد، زمین و آسمون غرق انفجار و نور و صدا شد. کناره ی کارون درگیریِ زیادی نیست انگاری عراقیها کنار رودخانه و خط مقدمشون را رها کردن و رفتن عقب تر موضع گرفتن. از صبح تا حالا خیلی بالا و پائین کردیم و حسابی خسته ایم، دنبال یه جای امن برای خوابیدن میگردم. از یه طرف منطقه زیر آتشه از طرف دیگه اینقدر ماشین آلات سبک و سنگین در حال تردد هستن که حتی لابلای نخل ها هم امنیت نیست از طرف دیگه باید کنار وانت باشیم که از گروهمون جدا نیفتیم. محمود پیشنهاد کرد زیر وانت مون بخوابیم، یه نیسان آبی، دوتا قبضه خمپاره و ۵۰-۶۰ تا گلوله، فعلا امن ترین مکان زیر همین وانته!!! @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻عروج 5⃣ عزت الله نصاری کمتر از یکساعت به اذان صبح مونده، چند لحظه خوابیدیم، بعد از نماز صبح از روی پلی که همین شب گذشته نصب شده عبور کردیم و وارد منطقه ی عملیاتی شدیم. عجب جنجالی بپاست، انگاری تمام ملت ایران همینجا توی همین نقطه تجمع کردن. بلافاصله بعد از پل یه سه راهی هست، توی اون شلوغی یه نفر با انگشت به راننده آدرس میده که باید به کدوم سمت بریم. گردان ادوات حرکت کرد، دوتا نیسان آبی، دوتا قبضه خمپاره انداز ۱۲۰، دوتا قبضه خمپاره انداز ۸۱، یه مقداری مهمات، ۱۴-۱۵ نفر نیرو، گردان ادوات ما همین است و بس. سپاه خرمشهر اقدام به تاسیس تیپ ۲۲ بدر کرده و گردان ادوات هم یکی از اجزاء همین تیپ است. خورشید طلوع کرد و راننده پدال گاز را فشار داد، هوای خنک صبحگاهی در منطقه آزاد شده یه عطر و بوی دیگه ایی داره. هر چی جلو میریم هیچ خبری از نیروهای دشمن نیست، یک کیلومتر دو کیلومتر پنج کیلومتر خاکریزهای دایره شکل بسیار بزرگی اینجا دیده میشه، تعداد زیادی از نیروها برای تصرف این خاکریزها شهید شدن و پیکر بی جانشون روی زمین افتاده. چندین دسته از اسرا در حالیکه پیراهن و شلوار به تن ندارند بسمت عقب جبهه خودی میروند، صدای دخیل خمینی دخیل خمینی گوش فلک را کَر کرده. باز هم رفتیم جلوتر، خدایا یعنی این نیروهای پیاده توی ۱ شب چقدر راه رفتن؟ الان بیش از ۸ کیلومتر از رود کارون فاصله گرفتیم و هیچ اثری از دشمن نیست. که چندین نفرشون را اسیر کردیم. بیسیم هامون هم بعلت مسافت زیاد نمیتوانند با فرماندهی تماس برقرار کنن. یه موتورسوار از سمت خودی بطرف ما میاد، هوندای ۱۲۵ تریل قرمز رنگ، عبدالرضا موسوی فرمانده سپاه خرمشهره، پوتین بپا نداره و با پای برهنه وارد عملیات شده. با وجودی که صورتش را با چفیه پوشانده تمام سر و صورت و لباسهاش غرق خاک و غباره. جاده را که دید خیلی خوشحال شد و اطمینان داد که نیروی کمکی برامون میفرسته، آب و غذا و مهمات هم احتیاج داریم. عبدالرضا رفت و به فاصله کمی منوچهر اومد. میگه بقیه ی اسرا را بهش تحویل بدن ببره عقب، عمو کاظمی و سیدطالب بشدت مخالفت میکنن. در حین جروبحث شلیک و انفجار یه گلوله همگی را هیجان زده کرد. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻عروج 6⃣ عزت الله نصاری سه تا تانک عراقی از سمت مرز بطرف ما میان، در حین پیشروی شلیک هم می کنند، سید طالب دستور برپایی قبضه ۸۱ را داد. خیلی سریع خمپاره ۸۱ را برپا کردیم و حسین قطب زاده از بالای جاده دیدبانی میکنه. شلیک کردیم، تصحیحات داد شلیک کردیم تصحیحات داد شلیک کردیم.... شلیک کردیم.... فایده ایی نداره با خمپاره نمیشه تانک را بزنی، تانک در حال حرکته، تانک زره پوشه، خمپاره ۸۱ که سهله ۱۲۰ هم نمیتونه صدمه ی زیادی به تانک بزنه، آرپی جی باید باشه. رفتم بالای جاده تانکها را ببینم، ۳ تا تانک با آرایش مثلثی، نیروی پیاده ایی هم همراهشون نیست توی دشت صاف دارن بطرف ما میان، یعنی ۳ تا سیبل عالی برای آرپی جی. ای خدا، چی میشه الان یه قبضه آرپی جی و ۳ تا موشک پیدا بشه تا پدرشون را دربیاریم. لعنتِ غلیظی بر شیطون فرستادم که چرا دیروز یکمی بیشتر اصرار نکرد تا فریبم بده، اگر دیروز فریب شیطون را خورده بودم الان این تانکها را می شد بزنم. منوچهر کجاست! او ۱۰۶ داره و الان وقت کار اوست. توی این شلوغیها منوچهر ۱۰-۱۲ اسیر بعدی را برده عقب. حسین قطب زاده میگه قبضه را جمع کنیم و عقب نشینی کنیم، بچه ها مردد هستن، عمو کاظمی یه گلوله آماده کرد و به حسین گفت فاصله تانکها چقدره؟ - حدود ۵۰۰ متر - کدوم سمت هستن؟ - سمتی که الان خمپاره انداز داره درسته. عمو کاظمی آیه مارمیت اذر میت را خوند و گلوله خمپاره را بوسید و یه صلوات فرستاد و انداختش توی لوله، چند ثانیه بعد صدای تکبیر رزمنده ها بلند شد. مثل معجزه گلوله ی خمپاره وارد یکی از تانکها شد و منهدمش کرد، تانک داره آتش میگیره و منهدم شد، دوتا تانک دیگه فرار کردن. اولین پاتک دشمن با عنایت خداوند و به دست عبدالحسین کاظمی شکست خورد. هوا بشدت گرم شده و یواش یواش داریم از تشنگی هلاک می شیم. لندکروز تدارکات بهمون رسوند، ده بیست تا قوطی کمپوت و مقداری نان بهمون دادن، آخه توی این گرما کمپوت گیلاس و سیب چه جوری میتونه تشنگی را برطرف کنه؟ حالا که کمپوت آوردید، گرم هم آوردید لااقل دربازکن هم میاوردید حالا با چی درب اینها را باز کنیم. بچه های تدارکات میگن هیچکسی از نیروهای خودی اطراف ما نیست، نه چپ نه راست نه حتی پشت سرمون. نیروهای خودی ۵-۶ کیلومتر عقبتر از ما توقف کردن.... @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻عروج 7⃣ عزت الله نصاری تشنگی و گرسنگی را با همون چندتا قوطی کمپوت و نان خالی برطرف کردیم. توی یکی از ماشینها یه سرنیزه پیدا شد و درب کمپوتها را باز کردن. نماز ظهر و عصر را شکسته خوندیم و از فرط خستگی هر کسی یه گوشه ایی خوابش برد. سروصدای نزدیک شدن یه ماشین سنگین بیدارمون کرد. یه لودر از پشت سر بطرف ما میاومد، با سرعت یه خاکریز در کنار جاده برامون زد، بنده خدا خیلی مهارت داره، حالا از دوطرف در امان هستیم. طول خاکریز حدود ۲۰ متر شده و تقریبا همه ی نیروهای پیاده و ادوات میتونند پشت این خاکریز از دوجهت در امان باشند. از سمت خرمشهر سیاهی بزرگی به سمت ما در حال حرکته، حسین قطب زاده با دوربین دستی اش بررسی میکنه ولی بعلت وجود سرآب نمیتونه چیزی تشخیص بده، بعضی از بچه ها میگن سیاهیِ نخلستانهای اطراف خرمشهره. سوار نیسان شدیم و بسمت سیاهی حرکت کردیم. حدود یک کیلومتری نرفته بودیم که شلیک و انفجار چندین گلوله ی تانک باعث توقف مون شد، اون سیاهیها ۱۰-۱۵ تا تانک هستن که دارن بطرف ما میان. دیگه فرصتی برای برگشتن به پشت خاکریز نیست، سریع پیاده شدیم و ایندفعه قبضه ۱۲۰ را برپا کردیم و تند وتند شلیک کردیم. تانکها زیادن و گلوله بارونمون می کنن، منوچهر با تفنگ ۱۰۶ دو سه تا شلیک کرد ولی موفق نبود. یه گلوله کنار جیپ خورد و منوچهر بسمت خاکریز عقب نشینی کرد. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻عروج 8⃣ عزت الله نصاری سید طالب فریاد میزنه هر کسی یه چیزی را بیاندازه توی وانت و بره عقب. من بیسیم و یه گلوله را بغل کردم و بسمت وانت دویدم، دوسه قدم مونده به نیسان یه گلوله ی تانک پشت سرم اصابت کرد و منفجر شد. بیسیم را پرتاب کردم توی وانت، ضجه ی دلخراش سیدطالب بلند شد: عمو کاظمی شهید شد بچه ها کمک کنید. نگاه کردم در محل اصابت گلوله گرد وغبار و دود غلیظی پیچیده ولی لای اینهمه دود و خاک لباس سبزرنگ عموکاظمی میدرخشه. خودم را رسوندم به سیدطالب، در حال گریه و ناله است. من از شانه ها و سیدطالب از پاهای عمو کاظمی گرفتیم و بلندش کردیم، من خب نه خیلی زور دارم نه قدرت کافی ولی عموکاظمی را نمیشه رها کرد. محکم گرفتمش و شروع به دویدن کردیم. راننده نیسان و بچه هایی که توی وانت نشستن با فریاد از ما میخواهند که سریعتر خودمون را برسونیم، شلیک تانکها قطع نمیشه. محمود بازیاری و چند نفر دیگه از سنگرهایی که بالای جاده است بسمت وانت سرازیر شدن. جیپ‌ِ منوچهر داره بسمت خاکریز جدید میره که انفجار همزمان چندین گلوله ی تانک در کنارش باعث دستپاچگی شد و با همون سرعت به خاکریز کوبید. جیپ از خاکریز بالا رفت و به پرواز دراومد، منوچهر خودش را پرت کرد بیرون. نفسم به شماره افتاده چرا به نیسان نمیرسیم؟ لحظات به سختی و تلخی و وحشت داره میگذره، چندین انفجار هم لابلای بچه هایی که از جاده بسمت ما سرازیر شده بودن انجام میشه. ایندفعه تانکهاشون خیلی هوشیارانه عمل میکنن و همه را میزنند. به نیسان رسیدیم، تمام توانِ باقیمانده را توی بازوها جمع کردم و عموکاظمی را بسمت نیسان فرستادم. نیسان ارتفاع داره، من، هم کوتاه قدم هم کم زور، زورم نرسید و پیکر شهید به درب نیسان خورد نفسم بند اومده زورم هم تموم شده سیدطالب فریاد میزنه کمک کنید عموکاظمی را سوار کنیم. دوباره امتحان کردیم، دوسه نفر از توی وانت هم کمک کردن و پیکر شهید وارد نیسان شد. دو دستی درب عقب را چسبیدم، نیسان از جا کنده شد و با آخرین سرعت بسمت خاکریز جدید فرار کردیم. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻عروج 9⃣ عزت الله نصاری عباس حسن زاده سمت راست و من سمت چپ روی سپر نشستیم. حسینی "اسم کوچکش را فراموش کردم" فریاد میزنه بایستید بایستید مرا با خودتون ببرید. از جاده سرازیر شده بود و از لابلای انفجارها اومد بیرون، با دست چپ ساعد قطع شده ی راستش را گرفته و میدوه. بچه ها با مشت به سقف نیسان میکوبند و از راننده میخواهند توقف کنه، راننده جواب میده اگر بایستیم تانکها میزنندمون، من یواش تر میرم شماها کمکش کنید سوار بشه. فاصله ی حسینی با وانت کمتر شد، از کنار نگاهش کردم یه چیز سفیدی از لای دکمه های پیراهنش به چشمم اومد نمیدونم چیه. حسینی به وانت رسید و چهار پنج تا دست از توی ماشین چنگ انداختن و پیراهنش را گرفتن و کشیدنش توی نیسان. بر اثر اینکه بچه ها از چندجای پیراهنش چنگ زدن، اون چیزِ سفیدی که دیده بودم از لای دکمه های پیراهنش ریخت بیرون، روده هاش است. شکمش هم بر اثر انفجار پاره شده و روده هاش ریختن بیرون . سرم به دَوَران افتاد، وانت با همون سرعتش افتاد توی یه چاله بزرگ و من و عباس که روی سپر نشستیم در حال کنده شدن از نیسان. توی هوا ولو شدم ولی دستم از درب نیسان جدا نشده در همین حال شعر جناب حافظ به ذهنم خطور کرد؛ دامن دوست به صد خون دل افتاد بدست به فسونی که کند خصم رها نتوان کرد... خنده ام گرفته، آخه دامنِ دوستی که حافظ میگرفت کجا و دامن این نره غولِ آبی رنگ کجا، ولی خب انصافا همین نره غول آبی داره ما را از زیر گلوله نجات میده نیسان به زمین اومد و ضربه ی شدیدی وارد کرد، صدای ضجه ی حسینی به آسمون بلند شد، زانوی من بشدت به سپر نیسان خورد، عباس دستش از دامن نیسان جدا شده و توی آسمون داره معلق میزنه، بوی کباب شدن یه چیزی به مشام میرسه. عباس با مغز اومد روی زمین و گیج و منگ شده و بطرف عراقیها میدوه. با فریاد بچه ها حواسش جمع شد و بسمت ما برگشت. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻عروج 0⃣1⃣ عزت الله نصاری نیسان که افتاد توی چاله، لوله ی داغ خمپاره انداز و حسینی با همدیگه تصادف کردن، روده های حسینی به لوله ی داغ چسبید و بوی کباب و ضجه های حسینی فضا را پر کرد. خدایا چرا این دقایق تموم نمیشه، به خاکریز رسیدیم و نیسان پشت خاکریز قایم شد. منوچهر با کمک دوسه نفر از نیروهای پیاده جیپ و تفنگ ۱۰۶ را سرهم کرده ولی مهمات نداره، معلوم نیست حالا چه خاکی به سرمون بریزیم. تانکها در حال نزدیک شدن هستن فاصله مون حدود ۱۰۰۰ متر است، هیچ نوع اسلحه ی ضدتانک نداریم و شوخی شوخی داریم به اسارت میریم. صدای نزدیک شدن هلی کوپتر بگوشمون رسید، معلوم نیست خودیه یا دشمن، لحظاتی بعد ۲ تا هلی کوپتر کبرا از سمت کارون به ما نزدیک شدن قطعا خودی هستن. کاش تانکهای مهاجم را بزنند. یکی از هلی کوپترها در نزدیکی ما به زمین نشست، خلبانش پیاده شد، یکی از بچه ها خودش را به خلبان رساند و تانکهای عراقی را نشونش داد، چند لحظه بعد تانکهای دشمن یکی بعد از دیگری منهدم شدن و دومین پاتک دشمن توسط هلی کوپترهای هوانیروز سرکوب شد. والسلام @defae_moghadas 🍂