🍂 «انتقال اسرا»
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
سه روز دیگه تهرانیم
اسیران ایرانیم
اونموقع بچههای بسیج این شعار را میدادند و میخندیدند . سهیل می گفت، بعد از عملیات بیت المقدس، وقتی داشتیم اسرای عراقی را با قطار به مشهد میبردیم اتفاقات جالبی در بین راه اتفاق افتاد. توی قطار خسته شده بودم، می خواستم بروم طبقه بالای کوپه استراحتی کنم و با اسلحه نمی توانستم بالا بروم. لذا ژ۳ خود را به یکی از عراقیها دادم و گفتم که من میرم بالا تو اسلحه ام را بده😁. اسلحه ام را که دادم عراقیه نگاهم می کرد و می خندید 😇به پیش خودش میگفت اینا دیگه کی هستن.
همون شب، یکی از اسرا، شب داشت میرفت توالت که یکی از بچهها به او ایست داده بود و او توجه نکرده بود و این بسیجی یک تیر هوایی به سقف قطار زده بود 😃🤣 و داد رئیس قطار را در آورده بود و از آن بدتر که یکی می گفت بابا این که دعوا ندارد ، با کمی کچ و سیمان سوراخ رو بگیرید ، این که جنگ و مرافعه ندارد.😂
🔻این خاطرات را از زبان خودش بشنوید 👇
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
AUD-20220613-WA0039.mp3
734.8K
خاطره صوتی برادر سهیل ملک زاده از انتقال اسرای عراقی
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۸)
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
یک نفر از ترس خوابیده بود کف کانال و از ترس می لرزید و دندانهایش به هم می خورد. دلداری اش دادم که چیزی نیست و الان از اینجا می رویم و از او خواستم که به حالت نشسته به طرفم بیاید. خوشبختانه کمی بعد آتش سبک شد. فرصت را غنیمت شمردم و آنها را با احتیاط حرکت دادم، فرماندهان هم با اوج آتش، بقیه نیروها را از خط به داخل سنگرها و کانالها کشیده بودند. از کانال افراد را به داخل سنگر تقسیم آوردم. آقای کریمی، معاون امور مالی و پشتیبانی اداره کل را آنجا دیدم. او حسابی ترسیده و به شدت نگران ماشین های اداره بود که نکند منهدم بشوند. گفتم: حاج آقا بلند شو تا ماشین نرفته برویم.
- راننده اش آقای تیموری اینجاست، ماشین نمی رود!
- اگر نرویم با یک خمپاره می رود هوا!
تا این را گفتم، گفت: پس حالا چه کار کنیم؟
ایشان پذیرفت و من گفتم که پنج نفر پنج نفر با سرعت مسیر آمده را برگردند. در این جابجایی یک گروه به جای پنج نفر، شدند شش نفر. صدای همه درآمد که مگر نگفتند پنج نفر، چرا رعایت نمی کنید!
رسیدیم پای ماشین ها. آقای زنگنه، مسئول تغذیه اداره کل که مداحی هم می کرد و شیطنت مرا دیده بود، گفت: آقای جام بزرگ، اگر یک ثانیه دیرتر می آمدی بیرون، آر پی جی به سراغت آمده بود!
گفتم: آره دیگر.
- چرا اینکار را کردی، تو که خودت اهل جنگی و این چیزها را می دانی.
- مخصوصاً رفتم تا عراقی ها مرا ببینند. تا اینها حالی شان بشود منطقه که می گویند، شوخی نیست. جنگ است و گلوله و آتش! ولی کار خطرناکی بود.
- بله هر چه من و آن بنده خدا برای شان روضه می خوانیم فکر می کنند دروغ است و آمده اند کنار سفیدرود شمال برای تفریح و تفرّج!
زنگنه تمام این حرف ها را گذاشته بود کفِ دستِ آقای کریمی. آقای کریمی با ناراحتی آمد و گفت: چرا این کار را کردی؟ فکر نکردی ممکن است برای اینها اتفاقی بیفتد؟
- اگر این کار را نمی کردم و می گفتند این جبهه جبهه که می گویند این جوری ها هم نیست، خودمان رفتیم تا خط مقدم، پشه پر نمی زد! حالا اینکه شما دیدید یک از هزار بود. باید اینها عملیات را ببینند که چه جهنمی است. خمپاره و گلوله، هواپیما و کاتیوشا و توپ و هزار چیز دیگر.
بنده خدا چیزی نگفت و با سکوت حق را به من داد. هر چند خودم هم نگران شهادت یا مجروحیتشان بودم که البته به خیر گذشت. در ادامه بازدید، آنها را به جزیره مجنون هم بردم.
یکی از کارهای جالب و بزرگی که ستاد مرکزی آن را اعلام کرد و در استان همدان هم بخوبی اجرا شد، طرح قُلَک های نارنجکی بود. در این طرح چندین هزار قلک نارنجکی پلاستیکی بین دانش آموزان مقطع ابتدایی توزیع شد. در پایان مدت اجرای طرح در همدان این قلک ها جمع آوری و در داخل حوض بسیار بزرگ مسجد جامع همدان ریخته شد که موج تبلیغی خوبی در استان و کشور ایجاد کرد. در برنامه ای با بنده مصاحبه شد و از این صحنه زیبا فیلم گرفتند. طرح جمع آوری خیلی خوب بود، ولی مشکل اصلی تخلیه و شمارش پول ها بود.
تعدادی از همکاران را برای کمک دعوت کردیم. شمارش سکه های یک ریالی، دو ریالی، پنج ریالی، یک تومانی و معدود سکه های پنج تومانی کار آسانی نبود. در این طرح بعضی از همکاران آموزش و پرورش هم دو سه رقم آخر حقوقشان را هدیه کرده بودند. جمع پول قلک ها و کمک ها دویست و سی هزار تومان شد. این رقم خیلی بزرگ بود و همه از اینکه چنین مبلغ بزرگی را کودکان استان به جبهه هدیه کرده بودند ، ذوق زده و متعجب بودند، ولی این همه پول خرد به کار هیچ کس نمی آمد! سراغ رئیس بانک ملی شعبه مرکزی همدان رفتم و با او مشورت کردم. او کیسه های پارچه ای سفیدی به ما داد و گفت: سکه ها را جدا کنید و در کیسه ها بریزید.
پرسیدم: رقمش را چه کار کنیم؟ یعنی هر کیسه را بشماریم؟
خندید و گفت: نه از هر مورد فقط یک کیسه را می شمارید و آن را در حکم سنگ ترازو قرار می دهید و بقیه کیسه های مشابه را با آن می کشید و مبلغش معلوم می شود. این کار را که کردید کیسه ها را تحویل ما بدهید و ما مبلغ به دست آمده را به نام آموزش و پرورش به حساب جبهه و جنگ واریز می کنیم.
نزدیک نوروز ۱۳۶۵ بود. سکه ها را از داخل گونی های بیست در چهل خالی و به کمک همکاران تفکیک و توزین کردیم و گذاشتیم عقب نیسان آبی کم رنگمان و آوردیم تا دم در بانک ملی مرکزی در میدان امام خمینی همدان.
انبوه کیسه های پر از پول چشم ها را خیره کرده بود. مردم می گفتند: اینها سکه های طلای عید است که می خواهند به کارمندان بدهند...( آن زمان دولت به کارمندانش به جای پول نقد، سکه طلا عیدی می داد.)
خود کارمندها هم فکر می کردند ما حامل سکه های طلای عیدیم. سکه ها را بردیم طبقه ی زیرین بانک و تحویل خزانه دادیم تا برای جبهه واریز شود.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سربازان بعثی
در شهر (احتمالا) مهران
بدون کلام
#کلیپ
#نماهنگ
#جبهه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 3⃣3⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ظهر روز بعد، زمان استراحت نیروهای عراقی بود. سر ما هم خلوت بود. همراه با دو کارگر اتاق عمل به خانه دکتر غانم رفتم، سروان ابراهیم خانی هم یک کامیون با چند سرباز برای کمک فرستاد. فرشها را به داخل حیاط بردیم و روی چمن های حیاط پهن کردیم. یخچالها را به کمک سربازها و کارگران به حیاط آورديم محتویات آن را تخلیه کرده و داخل کامیون گذاشتیم. مقدار زیادی مواد شوینده هم از خانه دکتر غانم برداشتیم. خانه یکی از درجه داران سروان ابراهیم خانی در کوی ذوالفقاری بود. یخچال ها را توسط کامیون به آنجا بردند. کارگران هم همراه کامیون رفتند، ولی خودم نرفتم
دو روز بعد پخچال ها را به خانه دکتر غانم برگرداندند. آنها را به آب و مواد شوینده چندین بار شسته بودند. با کمک هم داخل حیاط بردیم در آنها را باز گذاشتم تا بوی بد برود.
چند روز بعد در فرصت دیگری با کمک دوستان و چند کارگر بیمارستان به منزل او رفته و اثاثیه را تا آنجا که میشد جمع کردیم و در یکی از اتاق ها که سالم بود گذاشتیم.
در ورودی خانه محکم بود و از طرفی منزلش نزدیک ستاد جنگ شرکت نفت قرار داشت. تردد در آن منطقه زیاد بود و امکان سرقت از در ورودی وجود نداشت. با این حال هر بار که به آنجا می رفتم، موقع بیرون آمدن در تمام اتاق ها و کمدها را قفل می کردم.
اسباب اناثیه خود را نیز جمع کرده و حدود سی کارتن بسته بندی شده در منزلم آماده کرده بودم. بقیه دوستانی هم که قرار بود با هم لنج بگیریم همین کار را انجام داده بودند. حمل این کارتن های پر از وسایل شکستی با وضعیت ناجور آبادان تقریبا غیر ممکن بود. یکی از کارگران شرکت نفت نجار بود و در قسمت خدمات شرکت نفت کار می کرد قبل از جنگ یک بار او را جراحی کرده بودم یک بار هم زمان جنگ مجروح شده بود و به او خیلی کمک کرده بودم. او را دیدم و پس از سلام و احوال پرسی پرسیدم چه کار می کند، گفت: این مدت توی آبادان بودم اصلا از شهر بیرون نرفتم. شبها میرم خونه و روزها در قسمت خودمون مشغولم ولی کاری توی کارگاه ندارم تقریبا بی کارم.
گفتم چند جعبه چوبی به اندازه های مختلف می خواهم. او هم گفت متاسفانه چوب ندارم. اگر چوب باشه براتون می سازم.
مشکلم را با سروان ابراهیم خانی در میان گذاشتم واو گفت برابم فراهم میکند. دو روز بعد سروان تلفن کرد و گفت: سه کامیون خالی آوردم گذاشتم توی حیاط منزلت. اگر کاری نداری بیام دنبالت برویم و سری به خانه ات بزنیم.
قبول کردم و پس از رسیدن به منزل دیدم حیاط پر از جعبه های خالی گلولهای کاتیوشا است. شاید حدود بیش از صد جعبه که چوب محکم و چفت و بست های قوی ای داشت. ولی طول آن ها بسیار زیاد و عرض و ارتفاع شان کم بود
تشکر و قدردانی کردم. به دوست نجارم زنگ زدم که چوب در منزل است. روز بعد او وسایل کار خود را برداشت و با هم به منزل رفتیم جعبه های مورد نظرم و اندازهای آن را محاسبه کرده و لیست آن را به او دادم. گفت: آقای دکتر من برای این که سریع تر کار کنم اجازه دارم که شبها در منزل شما بمانم؟ چون میخواهم شب تا زمانی که میتونم کار کنم.
من هم کلید خانه را به او دادم خوشبختانه هنوز مقداری قند و چای در منزل بود. به او گفتم میدانی که همه جای آبادان، هر لحظه و هر آن ممکن است مورد اصابت گلوله خمپاره و توپ قرار گیرد. امیدوارم برایت مشکلی پیش نیاید. ولی من ضامن مجروح شدن یا شهید شدنت نیستم.
گفت: منزل خودم هم امن تر نیست.
حدود هفت هشت جعبه برای من ساخت. نمیخواست مزد بگیرد قبول نکردم و برای هر کدام از جعبه ها دویست تومان به او دادم. سایر دوستان هم وقتی فهمیدند که من چنین امکاناتی دارم التماس دعا داشتند چون چوب به حد کافی برای بیست جعبه دیگر بود. به نجار گفتم که از دیگران کمتر از پانصد تومان نگیرد چون واقعا خوب میساخت. از همان چفت و بست جعبه های کاتیوشا استفاده میکرد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آبادان
ماندن در شهر و مقاومت
در برابر دشمن
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 بازتاب عملیات فتح المبین
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
آمریکایی ها برای ارزیابی اوضاع منطقه و اتخاذ سیاست جدید در برابر ایران، تحرکات و تلاش های بسیاری انجام دادند. افزایش فروش تسلیحات به کشورهای منطقه و تأسیس پایگاه در برخی از این کشورها بخشی از این تلاش ها بود. واینبرگر، وزیر دفاع وقت آمریکا طی سفری به کشورهای منطقه، در باره فروش سلاح نظامی و حتی واگذاری بلاعوض تسلیحات، در سفر به عربستان درباره فروش هواپیماهای آواکس و سایر تجهیزات نظامی به این کشور مذاکراتی انجام داد. در این حال به گزارش خبرگزاری فرانسه، کنگره آمریکا فروش ۱۵ میلیارد و ۷۰۰ هزار دلار اسلحه و تجهیزات آمریکایی به دولت سعودی را تصویب کرد. بر اساس این مصوبه آمریکا باید ظرف چهار سال، چهار پایگاه هوایی، دو پایگاه دریایی، به پایگاه زمینی و شمار زیادی مراکز فرماندهی به مقامات ریاض تحویل می داد، همزمان با این جریانات، تعدادی هواپیمای آمریکایی اف ۱۵- که بخشی از معامله ۸/۵ میلیارد دلاری اسلحه بین آمریکا و پادشاه سعودی بود - وارد عربستان شد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 گزیده
کتاب فوتبال و جنگ
◇◇◇◇
جمعیت زیادی منتظر هلیکوپتر آقای رئیسجمهور بودند. دستها سایبان شده بود و چشم به دور دستها دوخته بودند. جوان وقتی جمعیت را دید ناخودآگاه به طرفشان کشیده شد. از صبح در کوچه، پس کوچهها پرسه زده بود. فکر کرد، چه چیزی بهتر از این، شاید در شلوغی میتوانست از آب گلآلود ماهی بگیرد و خرج امروزش را از جیب کسی بردارد. کار هر روزش بود. بالاخره خرج مواد مخدر را باید در میآورد. آب دماغش را به زحمت بالا کشید و میان جمعیت خزید. چندبار خواست دست به کار شود ولی موقعیّت مناسب نبود.
بالاخره مردی را دید که چشم به آسمان دوخته و به تنهزدنها بیاعتناست. تنهای به مرد زد و در چشم به هم زدنی کیف پول مرد را از جیب عقب شلوارش در آورد. تندی خودش را گم و گور کرد تا ببیند چقدر کاسب شده. امّا با دیدن چند برگ کاغذ که آدرس و شماره تلفن روی آنها نوشته شده بود، حسابی دمغ شد. یکهو صدای هلیکوپتری که آرام آرام پایین میآمد، بلند شد. مثل دیگران چشم دوخت به هلیکوپتر. جمعیت دایره بزرگی را خالی میکردند تا هلیکوپتر بنشیند.
****
🔹بر اساس زندگی شهید ناصر کاظمی
🔹تقریظ شده توسط مقام معظم رهبری
🔹ناشر: سوره مهر
🔹نویسنده: محمود جوانبخت
🔹مجموعه کتاب : قصه فرماندهان
#معرفی_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂