eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 سوت آمار مشغول اصلاح سر یکی از بچه ها بودم، دور سرش را کاملا اصلاح کرده بودم و داشتم مقدار مویی را که روی پیشانیش برجا مانده بود، کوتاه می کردم که صدای سوت آمار فضای اردوگاه را پر کرد. مستاصل مانده بودم که چه کنم. اگر می ماندم و ادامه می دادم، شکنجه و کتک انتظارم را می کشید و در غیر این صورت تمسخر و استهزای این برادرمان از سوی سایرین حتمی بود. پس گفتم بنشین تا اصلاح سرت تمام شود اما خودش نپذیرفت و اصرار کرد که برای آمار برود. من هم به ناچار دیگر اصرار نکردم. دقایقی بعد صدای خنده بچه ها فضای اردوگاه را پر کرد. سربازها و نگهبانان ها نیز می خندیدند. یکی از نگهبان ها رو به برادر عزیزمان کرد و با تحکم پرسید: این چه وضعیتی است؟ و او در پاسخ با شجاعت گفت: وقتی بدون هیچ مقدمه و وقت و زمان مشخصی سوت آمار را می زنید انتظار دیگری نباید داشته باشید. و به همین شکل این جریان نیز پایان گرفت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شکنجه مرغی •┈••✾💧✾••┈• در زمان اسارت، چهارشنبه‌ها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ می‌دادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمی‌خورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش می‌آید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند. یک روز یک درجه‌دار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمی‌آید؟! حاجی مرغی هم گفت: لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم می‌آید نه از زیاد! مگر می‌شود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟! •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂
🍂 آمده ام جبهه شهید بشوم •┈••✾💧✾••┈• همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست مثل مطبوعاتچی ها خاطرات جبهه رزمندگان رو ثبت کنه گفت: بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه. ‌‌‌‌. ...و بچه ها که سرشان درد می کرد برای اینجور حرفها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند: باشه. از سمت راست نفر اول شروع کرد: "والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی شه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم". بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت. نفر بعد با یک قیافه معصومانه ای گفت: "همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم می افتاد و غش می کردم." دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تند تند حرفهای بچه ها را نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت: "منم مثل بچه های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن." کاتب خوش خیال هم که دیگر از نوشتن دست برداشته بود، مات و مبهوت با دهن باز مانده بود به اینها چه بگوید. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂
🍂 پنکه •┈••✾💧✾••┈• در گرمای وحشتناک چذابه بودیم و سنگر های خفه کننده اون. آب گرم و خاک های نرمی که همه جا همراهمون بودن. همه این ها قابل تحمل بود اگر در کنار تدارکات نبودیم. ولی مشکلات ما از روزی شروع شد که در اهدایی های مردمی، چشممان به جمال پنکه ای افتاد که توسط شهید دست نشان (مسئول تدارکات) از لندکروز پیاده شد. این مشکل وقتی حادتر می شد که می دیدیم گرما هست، 😰 پنکه هست، موتور برق هم هست ولی تا می آمدیم روشن کنیم به یاد بچه های توی خط 😮 می افتادیم که جلو بودن و اینها رو نداشتن. تقوی، به کمرمون فشار می‌آورد ولی بهرحال اونم حدی داشت😉 روزهای اول محکم و استوار از نگاه کردنش، همچون نامحرمی، پرهیز کردیم. روز دوم‌ فقط با نیم نگاهی براندازش کردیم و استعفراللهی گفتیم و رد شدیم. روز سوم یا چهارم وقتی صدای موتور برق بلند شد ناخودآگاه دستمان بسمت دوشاخه‌اش رفت و با پریز آشنایش کردیم. عذاب وجدان رو هم با این فتوا که حالا اگر روشن باشد یا خاموش چه توفیری بحال بچه های جلو دارد و دل مردم خوش است به استفاده از اهدایی‌هایشان، آرام کردیم و با لبخندی از رضایت در گوشه ای پلاس شدیم.😴 بیست دقیقه 😐 نگذشته بود که👮 پیک فرماندهی از طرف شهید عبداله محمدیان پیام آورد که پنکه را خاموش کنید و دیگر روشن نکنید. تقوا و شدت حواس جمعی عبداله ما رو بخود آورده و.... یادش بخیر جبهه، که مسحباتش واجب بودند و مکروهاتش، حرام. جهانی مقدم •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂
🍂 خیمه های سوخته •┈••✾💧✾••┈• در پلاژ آموزشی اندیمشک، چادرهای گردانها بر روی سکوهایی سیمانی درست شده بودند. روحانی گردان در شبی از شب ها که بساط روضه خوانی گرم بود و همه در حال و هوای خیمه گاه اباعبدالله رفته بودند و هر کس از هر گوشه مجلس ناله و مویه می‌کرد، ناگاه، شیخ گفت، بچه ها بو کنید بو کنید گویا که بوی خیمه سوخته می آید، همه گریستند و شیخ مکثی کرد و دوباره تکرار کرد که بچه ها ببینید بوی خیمه سوخته می آید...... و باز ناله جانسون بچه‌ها که اینبار بلندتر از قبل به هوا برخاست. حاج آقا جدی تر از قبل و با صدای بلندتر فریاد زد، "بابا برسید چادرهاتون داره می سوزه " همه کم کم متوجه شدند که واقعاً بوی سوختن می آید و کم کم قضیه داشت بالا می‌گرفت که ناگهان از بیرون صداهای هیاهویی آمد که سوخت سوخت کمک کمک.... ناگهان همه متوجه شدیم که واقعاً بوی سوختن چادر میاید و بخاری یکی از چادرها چپ شده و چادر در حال سوختن است. مراسم بهم ریخت و بچه ها به کمک شتافتند تا از خسارت بیشتری و سرایت آتش به بقیه چادرها جلوگیری کنند.😂 سید عباس امامزاده             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 وضوی بی نماز •┈••✾💧✾••┈• موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!» وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: «ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو. فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟» عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!» فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آسایشگاه کچلان •┈••✾💧✾••┈• در اسارتگاه موصل ، با تعدادی از بچه ها که همیشه صف آخر بودیم قرار گذاشتیم با هم سرهایمان را با تیغ بزنیم. صبح قبل از آمار توی سلول شروع کردیم به تراشیدن سر. به محض شروع کار، یکی دو نفر هم وسوسه شدند و به ما پیوستند و کم‌کم تمام ۱۲۵ نفر به ما پیوستند و سرها را تراشیدند. بهرحال هم رعایت بهداشت بود و هم تنوع و هم وحدت. وقتی سرباز عراقی برای شمارش جلو در ایستاد، نفر اول رد شد و بی توجه از او گذشت، دومی که رد شد کمی تعجب کرد و سومی و چهارمی و... با حیرت نگاه می‌کرد و بلند بلند می‌خندید. بقیه اسرای اردوگاه هم به محض دیدن ما، مرده بودند از خنده و حال و هوایی که اردوگاه را از کسلی و یکدستی خارج کرده بود. و از آن به بعد شدیم آسایشگاه کچلان.             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 استتار •┈••✾💧✾••┈• شب عملیات شوخ طبعی ها به اوج می رسید. هركس سعی می كرد به نحوی نشان بدهد كه از شادی در پوست خود نمی گنجد. همه لباس نو پوشیده و عطر زده و آرایش كرده بودند و با هم خوش و بش می كردند. به بچه های عینكی می گفتند: «اخوی شیشۀ عینكت را با گل استتار كن عملیات لو نرود».             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نغمه فصیح در اردوگاه •┈••✾💧✾••┈• مدّت‌ها پشت میله‌های خاکستری مانده بودیم و همه چیز که تا قبل برایمان آشنا و هم‌دم بود، حالا غریب شده بود. یک‌روز صبح که برای گرفتن آمار به محوطه آمده بودیم، سرباز عراقی‌ داشت اسرا را می‌شمرد که در میان سکوت بچّه‌ها، صدای عَر عَر الاغی 🐴 از راه دور، به گوش رسید. این را هم مدّت‌ها بود که نشنیده بودیم. یکی از بچّه‌ها همین که صدا را شنید، از سر شوخی گفت: آخ جون... همه زدند زیر خنده. سرباز عراقی که شمارش اسرا، آن هم توی ردیف آخر از دستش دررفته بود، با عصبانیت به مسئول آسایشگاه گفت: چرا می‌خندن صبح اولِ وقت؟ مسئول آسایشگاه که خودش از آن معرکه بگیرها بود، گفت: بچّه‌ها می‌گن چه قدر خوب عربی عَرعَر می‌کنه. 😂 سرباز عراقی که زیاد باجی به آن زبان بسته نمی‌داد، گفت: نَعم....نعم....فصیح...فصیح             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شیر تگری •┈••✾💧✾••┈• صبح علی الطلوع بود که حاجی جوشن دستور داد: گردان به خط بشوند امروز می خوام به بچه های گردان، «شیر و کلوچه» بدهم، تا حال بیان... زودی اجاق و روبراه کردم، دیگ بزرگ را روی هیزم و آتش گذشتم. حاج جوشن، دبه های شیر را یکی پس از دیگری، از تنگ قاطر می کشید و می آورد توی دیگ خالی می کرد. من هم مسئول الو دادن آتش بودم. بچه ها کاسه بدست، از تو سنگرها بیرون می آمدند. نیم ساعتی که گذشت، شیر داشت می جوشید و از لبه دیگ شره می کرد، خوب که بو کشیدم، دیدم یک بوئی دیگر می دهد، رنگش هم یک جوری بود. حاج جوشن که چند متر آن طرفتر، بچه ها دوره اش کرده بودند و می گفتند و می خندیدند و خوش بودند، همین که دیگ بخارش بالا زد، حاجی جوشن هم بویش را گرفت، نگاهی به من کرد، اشاره کردم که حاجی بیا که گمانم یک خبرایی هست. بلند شدم، حاجی جوشن هم رسید. خندیدم و گفتم: حاجی صداش و در نیار که بدجور سوتی دادی! گفت: چی! من و سوتی!؟ گفتم: حاجی جان، این دوغه، جای شیر داغ کردی. تو هم آره حاجی.... حاجی که فهمید حسابی اول صبحی سوتی داده، گفت: زیر دیگ و تند خاموش کن، آب بریز، آب بریز که دست مون رو نشه.... بعد خندید و روکرد به بچه ها، آهای، همه بروند توی سنگراشون، تا نیم ساعت دیگه بیان، تا سه می شمارم، یک نفر بمانه، نهار ظهرتان، بی نهار.... بچه ها که صحنه را قمر در عقرب دیدند، تند دویدند تو سنگراشون... حاج جوشن گفت یخ بیار یخ بیار... تند تند یخ آوردم، چند تا قالب یخ را هی شکستیم و ریختیم توی دیگ جوش آمده. حالا نخند کی بخند، مگر سرد می شد. مدتی گذشت تا توانستیم دوغی را که جای شیر جوشانده بودیم، سرد و تگری اش کنیم. دوغه که حسابی سرد شد، بچه ها هم سرو کله شان به یک ستون پیدا شد. وقتی اعلام کردیم صحنه عوض شده و خاطرتان عزیزه و توی این گرما می خوایم، به شما بجای شیر، بهتان دوغ سرد و تگری و کلوچه لاهیجان بدیم. خنده بچه ها رفت هوا و هر کدام که کاسه بدست جلو می آمد، یک نگاهی به زیر دیگ می کرد. یک نگاهی به داخل دیگ، زیر چشمی هم به حاج جوشن، زیر لب می گفت: جلل الخالق!!!! این دیگه چه دوغی است، زیرش کنده گذاشتین، دوغ اش سرد و تگری، گفتین شیر، دوغ در آوردین... ما هم قیافه حق به جانبی می گرفتیم و یعنی این که ما این هستیم دیگه، مگه چه کم داریم از «قوم صالح» که شتر از کوه در آورد، ما از توی دیگ شیر، برای شما رزمندگان راه خدا؛ دوغ در می آوریم. طرف بسم الله بسم الله کنان، دور و برش را پف می کرد، سهم دوغش را می گرفت و دوغ را بو می کشید و زبان میزد و می خندید و می رفت...             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گشنگی •┈••✾💧✾••┈• در یکی از پاسگاه های جزیره مجنون مستقر بودیم. هر روز حوالی ساعت یازده قایق تدارکات می آمد و سه وعده روزانه "ناهار، شام و صبحانه" فردا را می‌داد و می‌رفت. یک رمضان صادقی اهل اصفهان این مسئولیت خطیر😜 را بعهده گرفته بود. چانه زنی ها برای افزایش سهم غذا بی‌فایده بود. تا اینکه فکرها رو روی هم ریختیم و طرحی در انداختیم. طرحی که اجرای این طرح مهارت می‌خواست. فردی با اعتماد بنفس بالا و گویش شمرده کلامی و مطلع به احکام شرعی 😂حجت پارسا نامی اهل بروجرد را مستعد ترین فرد دیدیم. جثه بزرگ و چاق و لهجه شیرین بروجردی. سریع تا قبل از ظهر یکی از ملحفه های تر و تمیز را انتخاب کردیم و تبدیل به یه عمامه درشت کرده و بر سر حجت گذاشتیم.👳‍♂ یه پتو را لوله کردیم که حکم متکا پیدا کرد و حجت تکیه به آن داد. حوالی ساعت یازده طبق روال معمول قایق غذا آمد.😗 در همان ابتدا ابهت حاج آقا پارسا چشم رمضان صادقی را گرفت. اقتضای اصفهانی بودنش را در معاشرت و مصاحبت با این عالم جلیل القدر بجا آورد. حاج آقا حجت ما هم کم نیاورد و در منزلت رزمندگان اسلام چند حدیث گفت و در ثواب رسیدگی به امور تغذیه آنان نهایت هنر خود را به نمایش گذاشت.😂 آن روز دیگ ها کاملا پر شده بود. همه ما آماده انفجار خنده ها بودیم. به هر طریق خود را گرفته بودیم.😑 یک مرتبه رمضان صادقی راجع احکام غسل ارتماسی سوالی مطرح کرد😨. همه ما مات شده بودیم و نگران که توان و عقل کلامی حجت یارای پاسخگویی دارد؟؟!!! و آیا رها شدن از مخمصه این سناریو به خیر خوشی تمام میشود.؟ سوال این بود: آیا بهنگام انجام غسل ارتماسی کش تنبان مانع محسوب میشود یا خیر😂 حجت درنگ عالمانه ای کرد و دستی به ریش خود کشید. همه ما میخ این صحنه شده بودیم.😳🙈 یک مرتبه با تمام مهارت پاسخ داد: بستگی به کش تنبان دارد😬 اگر ایرانی باشد بلامانع است و غسل صحیح😂😂😂است. آن روز رمضان صادقی قانع از پاسخ رفت و ما تا شام فقط می خندیدیم😂چشمتان روز بعد نبیند ,فردای آنروز قایق که آمد حجت عمامه ای بر سر نداشت و پشت قبضه نشسته بود. همین صحنه کافی بود که رمضان صادقی، رو دست خوردنش را متوجه شود. هیچی، یک هفته ای ریاضت و گرسنگی می کشیدیم😂😂 کاظم فرامرزی             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سه اصطلاح با نمک •┈••✾💧✾••┈• 🔅 شیخ اجل خمپاره ۶۰. جنگ افزاری که بیش از هر سلاح دیگر با مأمور مرگ و قبض روح شبیه است. همان که از هیچ کس اذن دخول نگرفت. درست «سر به زنگاه» سر می رسد و بدون سر و صدا کار خودش را می کند؛ بر خلاف خمپاره ها و سلاحهای دیگر که جلوتر از خودشان سوتشان و پیش از انفجارشان ترس و دلهره و هیبتشان آدم را می کشد. همان سلاحی که به «نامرد» بودن شهرت دارد. 🔅 آر پی جی مرد آر پی جی زن های بسیار شجاع و بی باک را می گفتند. به این صورت که ابتدا معنی «زدن» را در «زن» آخر عبارت آرپی جی نادیده می گرفتند و آن را جنس زن به تصور می آوردند، بعد می خواستند بگویند که این از آن مردهایش است! از آن مردهایی که خطر می کنند و برای خاموش کردن آتش، آتش می شوند و شر خصم را به خودش باز می گردانند. 🔅 وای مین یا رب العالمین بر وزن «آمین یا رب العالیمن» است و معمولاً وقتی بچه ها با میدان مین مواجه می شدند می گفتند و بعضاً بعد از نماز و در جواب دعا كننده، البته به نحوی كه متوجه نشود.             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂