eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت دوازدهم چه تعریفهای دلگرم کننده و هیجان انگیزی از فاو و دریاچه نمک و درگیریها میدن، چه تعریف‌هایی از همت والای رزمندگان تیپ و لشکرهای اصفهان و کرمان و مشهد و تهران می‌کنن. مهران اصرار داره یه دوربین پریسکوپ بهش بدم. توی خونه ارواح مقدار زیادی ابزار و ادوات و مهمات داریم. بهش گفتم تو که با ۱۰۶ غوغا کردی، اخبار بهم میرسه، شنیدم چه بلایی سر تانکهای عراقی آوردی. با لهجه غلیظ آبودانی جوابم داد؛ عزت کوکا تو فکر می‌کنی گردان ضدزره فقط ۱۰۶ داره، خمپاره داریم مینی کاتیوشا داریم خیلی از بچه های آبودان اینجا هستن، محمدپژگاله جمال آسریس حسن صالحی ووو خودت میدونی تخصص من دیدبانیه، حالا چون بچه های ۱۰۶ کم بودن رفتم با اینها، یه دوربین هم داشته باشم بد نیست. شاید اونجا خواستیم با ۱۰۶ تیرمنحنی بزنیم یا خمپاره ایی توپخانه ایی چیزی گیرمون اومد، تو دوربین رو بده قول میدم صحیح و سالم برش گردونم. یه پریسکوپ غنیمتی داشتیم، خیلی نو و تمیز بود، همینو برداشت و رفت، حبیب خیلی باهام دعوا کرد. حالا دیگه حملاتشون رو بسمت آبادان هم شدت دادن. گلوله بارون کردن شهر خیلی شدت گرفته، پالایشگاه هم شدیدا زیر آتش رفته. هواپیماهای دشمن خیلی تلاش می‌کنند پل های ایستگاه ۷ و ۱۲ رو منهدم کنند و دهها بار بمباران‌شون کردن ولی موفق نشدن. رفتم به دیدن بابام، چند روز دیگه سالگرد شهادت برادرم است. حجت الله برادر کوچکترم، در عملیات خیبر به شهادت رسید. از بابام خواستم برای سالگرد حتما بره شیراز پیش مادرم، قبول نمی‌کنه میگه عملیاته و نمی‌تونه بچه ها رو تنها بذاره. بهش اطمینان دادم عملیات به این زودی ها تموم نمی‌شه و من هستم، بالاخره یکی مون باید بره پیش خانواده، من که نیروی عملیاتیم واجب‌تره بمونم، راضی شد ولی نگفت چه روزی میره. یواش یواش شیرینی پیروزی، با اخبار شهادت دوستانمون به تلخی رفت. عبدالعلی تمیمی از فرماندهان بسیار خوش اخلاق، هدایت الله رحمانیان که برای من اسوه صبر و تحمل بود، محمود کارده، از فرماندهان بسیار دوست داشتنی زرهی. جمال رامی، همسایه خیلی قدیمی مون. محمود یازع همسایه قدیمی، در عملیات عاشورای ۲ به‌طرز معجزه آسایی از میدان مین دشمن عبور کرد. جمال آقاجری، حمید رضا ابراهیمی، امیر شریفی، مسعود معلایی، عبدالحسین تنها، غلام صفری، عباس گیوکی، سید عیسی موسوی وووو. بچه هایی که از عملیات عاشورای ۲ زنده برگشتن یکی یکی به شهادت میرسن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سیزدهم عراقی‌ها به‌خوبی فهمیدن برای ممانعت از تدارک نیروهای درگیر در فاو، باید آبادان را زیر آتش بگیرن. یه دکل دیده بانی روبروی خسروآباد برپا کردن و ماشین‌هایی که روی جاده خسروآباد هستن را با توپ و خمپاره می‌زنند. گزارش دادن چندین دکل روبروی آبادان برپا شده و جاده آبادان به اروندکنار را به‌شدت گلوله بارون می‌کنن. مهندسی سپاه به‌همراه جهادسازندگی، سریعا جاده را با ایجاد خاکریز تا حدودی از آتش دشمن مصون کردن ولی در موارد متعددی ماشین‌هامون مورد اصابت قرار می‌گیرن، چاره کار فقط انهدام دکل‌شون است و بس. باز هم بدشانسی آبادانی ها گل کرد، یکی از دکل‌ها دقیقا روبروی گلزار شهداست. اینو وقتی فهمیدیم که برای تشییع و تدفین شهدا رفتیم گلزار. نامردها با توپخانه گلزار شهدا را گلوله بارون کردن، یه مصیبت جدید به مصیبت‌های قبلی اضافه شد. عبدالحسین تنها و محمود یازع را شبانه و بدون حضور خانواده هاشون دفن کردیم، چقدر غریب چقدر مظلوم. چقدر غم انگیزه، نیمه های شب، تاریکی و گلوله بارون، با همراهی حدود ۲۰ نفر از بچه ها توی گلزار، با همین اوضاع غم انگیز و خطرناک مشغول نماز و دفن شهدا شدیم. بعضی از خانواده های شهدا اصرار دارن فرزندانشون رو آبادان دفن کنن، معتقدن به‌همین زودی جنگ تموم می‌شه و برمی‌گردن شهرشون. مشکلات و غم‌های بچه های آبادانی یکی و دوتا نیست. عملیات که شروع میشه هم خونه هامون بمباران می‌شه هم خودمون. وقتی کسی شهید می‌شه تازه غربت و غریبی آبادانی‌ها معلوم می‌شه. معلوم نیست خانواده اش کجا سکونت دارن، گاهی چندین روز طول می‌کشه تا خانواده پیدا بشه، اصفهان شیراز بوشهر.....گاهی توی روستاهایی که اصلا اسمشون هم نشنیدیم. وقتی خانواده پیدا می‌شه عده ای برای خبر دادن و همچنین تعیین تکلیف محل دفن شهید می‌رن شهرستان. بعضی خانواده ها می‌خوان شهیدشون در همون محلی که سکونت دارند دفن بشه، اگر آماده باش و عملیات نباشه، یه مینی بوس از همرزمان برای شرکت در تشییع و تدفین می‌رن و اگر بخواهند در گلزار شهدای آبادان دفن کنند، یه مینی بوس می‌فرستن و خانواده را به آبادان منتقل می‌کنن. ولی الان که عملیات هست، امکانش نیست بچه ها در مراسم تشییع و تدفین رفقا و همرزمانشون شرکت کنند و این خیلی تلخه. دوستانی که چندسال در کنار هم بودیم، حالا غریبانه و در شهرهای مختلف دفن می‌شوند و همین موضوع باعث شد چند هزار از شهدای آبادانی در شهرها و روستاهای سراسر کشور پراکنده بشن. در حین تدفین شهدا، توپخانه دشمن شروع به گلوله بارون گلزار شهدا کرد و مجبور شدیم خیلی سریع محل رو ترک کنیم. دیر وقته و حوصله ندارم برم مقر پالایشگاه، رفتم‌ مقر بوارده، اوقات همه تلخه هم بابت شهادت دوستان هم بابت گلوله بارون شدن مزار شهدامون. نیمه های شب، سروصدای عده ای باعث شد از خواب بیدار بشم، چندتا نوجوان وارد مقر شدن، خیلی جوان هستن حدودا ۱۶-۱۷ ساله. خیلی پرشور و سرحال هستن، ۱۰-۲۰ نفر نیروی جدید و جوان از بسیج شهرک شهید چمران ماهشهر. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهاردهم پتو را کشیدم روی سرم، بیاد روزهای شروع جنگ افتادم، اون روزها من همسن اینها بودم. حالا ۶ سال از اون روزها گذشته، چقدر تلخ و سخت و چقدر زود. روزهای غریبی و بی پناهی و آوارگی، روزهای وحشت و ترس و شکست‌های پی درپی..... تا رسیدیم به امروز، محاصره آبادان شکسته شد، خرمشهر آزاد شد بسیاری از مناطق تحت اشغال آزاد شدن و حالا در فاو در خاک دشمن، دشمن را سرکوب می‌کنیم. چه خون‌بهایی دادیم تا این شیش سال گذشت، هزاران شهید و اسیر و جانباز و مجروح.... اشک از گوشه چشمهام سرازیر شد، بیاد برادرانم، دائیم و پسرعمه و همکلاسها و همبازیها و دوستانم افتادم. توی این چند سال هر روز و هر ساعت یکی از دوستان و همکلاسها را از دست دادم، بعضیاشون را توی همین جبهه و جنگ باهاشون دوست شدم. دوستی‌هایی که چند روز یا چندماه بیشتر طول نکشید و به شهادت رسیدن. محمد ارغنده، منصور توانگر، کامران کمالی، صالح سعیدی، صالح یوسفی اصل، غلام آبکار، احمد بیاتی، عبدالحسین کاظمی ووو و چند صدنفر دیگه. اشک امانم نمیده. اسفندماه اومد و هنوز درگیریها تموم نشده، حبیب احمدزاده قصد کرده با تفنگ ۱۰۶ اون دکل لعنتی رو منهدم کنه، کارِ خیلی سختیه. محمد پژگاله دکلی که روبروی خزعل آباد بود رو با ۱۰۶ انداخته، یه چیزی در حد معجزه. عجیبتر اینکه خودش تنها بوده نه دیدبان داشته نه کمک تیرانداز. اینجوری که حسن صالحی تعریف می‌کنه، اون دکل خیلی مزاحمت ایجاد می‌کرده، چندبار قصد می‌کنن بزنندش ولی دیدبان عراقی خیلی زبل بوده و قبل از اینکه بچه ها اقدامی کنن، بچه ها رو زیر آتش گرفته، جمال آسریس که دیدبان ما بوده هم زخمی کرده. حسن با یه شور و شعفی تعریف می‌کنه، صبح بعد از نماز محمد پژگاله را می‌بینه که از لب شط با جیپ داره برمی‌گرده، لبخند ملیحی هم روی لبشه و با آرامشی همراه با شادی اعلام کرد دکل رو انداختم. حسین جلی زاده یه تانک آورده، حبیب و فرهاد فرحیدر و امیر واحدی دارن نقشه می‌کشن با تیرمستقیم تانک اون دکل رو بزنند. ظاهرا تانک از بقایای تیپ ۷۲ محرم بوده که الان در لشکر نجف اشرف فعال هستن، تانک رو از لشکر نجف دزدیدن و توی یکی از مدارس قایمش کردن. حبیب یه مقداری رنگ آورد و حسین جلی زاده، رنگ تانک رو عوض کرد. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت پانزدهم بعد از چندین بار انهدام وسیع ستونهای زرهی و لجستیک عراق بر روی جاده سوم فاو بصره، برای پنهان موندن تحرکاتشون از جاده اول و دوم استفاده می‌کنند. احتمالا تصورشون اینه که چون این دوتا جاده لابلای نخلستان است ما نمی‌بینیمشون. غلام زرقانی پیشنهاد می‌کنه برای فریب بیشتر دشمن، سعی کنیم ماشین هاشون رو در نقاطی مورد هدف قرار بدیم که روبروی پالایشگاه نباشه اینجوری اونها تصور می‌کنن دیدگاه ما در همون نزدیکی‌هاست و به پالایشگاه مشکوک نمی‌شوند، ایده خوبیه. تعداد زیادی کمپرسی و ماشین آلات راهسازی به‌سمت فاو در حرکتن. شاید قصد دارن با خاکریزی در مناطق باتلاقی راهی برای نفوذ تانکهاشون ایجاد کنن. شکار کمپرسی ها و کامیونها با خمپاره ۸۱ خیلی با حال و لذت بخشه. بیش از 20 روز از تصرف فاو گذشته و عراق همچنان در حال پاتک زدن است، چقدر نیرو و مهمات و ماشین الات و اسلحه از دست داده، فقط خدا میدونه و بس. هر روز تعداد زیادی شون هم اسیر می‌شوند، در چند نوبت گروهان گروهان تسلیم شدن، خیلی هاشون منتظر فرصت هستن تا تسلیم بشن و از دست صدام نجات پیدا کنن. بعضی از بچه ها از همین‌هایی که تسلیم شدن چند نفری را توی مقرهاشون نگه داشتن برای شستن ظرفها و لباسها!!! از عجائب اینه که تلویزیون عراق با پررویی تمام مارش پیروزی میزنه و تصاویر خندان صدام حسین رو نشون می‌ده، خدا لعنتت کنه مردکه دروغگو. بعد از حدود ۶۰ روز جنگ و نبرد خیلی سخت، اسفند ماه هم تمام شد و عید نوروز اومد. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت شانزدهم نوروز سال ۱۳۶۵ بعد از حدود دوماه جنگ و درگیری بسیار سخت و نفس گیر، یواش یواش صدام حسین فهمید که توانایی بازپس گیری فاو را نداره و هر چی بیشتر فشار بیاره تلفات بیشتری میده. بوی بهار آروم آروم به مشام میرسه. غنچه های گلهای محمدی یواش یواش شروع به شکفتن کرده. رایحه دل انگیز لگاحِ نخلستان جای بوی سیر و تخم مرغ گندیده صدامی را گرفته. عملیات تموم شده و مقرهایی که مملو از رزمنده و بسیجی بود، حالا با تعداد ۵-۶ نفر اداره میشه، دانشجوها رفتن، کارگرها و کارمندها رفتن کشاورزها و معلمها رفتن و همه مردمی که خالصانه و مخلصانه خونه و زندگی و درس و مشق را رها کرده بودن تا به عملیات برسن و در دفاع از کشور و سرکوبی دشمن سهیم باشن، با اخبار پیروزی به شهرهاشون برگشتن و جبهه ها سوت و کور و خالی از دعاها و نمازهای عارفان شب و شیران روز شده. نماز شب خوانها و عارفانی که با یک نظر اروند وحشی را رام کردن و لشکرهای صدام و بمبهای شیمیایی و بمبارانهای بی‌شمار را خنثی کردن، رفتن و ما رو تنها گذاشتن. عده ای به لقای دوست رسیدن و عده ایی به جوار خانواده. آنان که بنظر خاک را کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند چند ماه پیش یه دست لباس نو کره ای تحویل گرفتم و برای نوروز قایمش کردم. لباسهای نو رو از پلاستیک بیرون آوردم و جهت اطو شدن زیر پتو گذاشتم. سپاه ۳ تا حمام عمومی رو برای رزمنده ها راه اندازی کرده، حمام مهران حمام گزی حمام نوربخش. حمام نوربخش توی لین ۱ کنار خونه مهران ملایی است. سالها قبل وقتی کلاس سوم راهنمایی بودم یه همکلاس داشتم به اسم احمد جهانبانی، باباش مدیر این حمام بود. در همون سالها چندبار با سعید و حجت الله، برادرانم به این حمام اومده بودیم. هوای سرد، تن خسته، آب گرم، حسابی حالم جا اومد. از حموم که در اومدم رفتم خونه ی مهران. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت هفدهم خونه مهران ملایی در واقع هم خونه شون بود هم عکاسخونه باباش. حالا که جنگ شده و خانواده شون از آبادان رفتن، خونه شون تبدیل به مقری برای استراحت رزمنده ها شده، گاهگاهی هم از رزمنده ها عکس پرسنلی می‌گیره. به محض اینکه منو دید چشماش گرد شد؛: عزت چقدر خوشگل شدی، بنظرم همین امروز فردا شهید میشی. بیا یه عکس قشنگ ازت بگیرم برای سر قبرت!!! به گلزار شهدا رفتیم و در کنار دوستان و همسنگرانی که در روزها و سالهای گذشته شهید شدن نشستیم. لحظه تحویل سال که همه خندان هستن، برای ما با اشک و آه گذشت، خصوصا برای شهدای تازه از دست رفته مون در عملیات والفجر ۸ و عاشورای ۲ احمد علاقبند، جواد زیارتی، عبدالعلی تمیمی، هدایت الله رحمانیان، عبدالحسین تنها، محمود یازع، جمال رامی، غلام صفری، عباس گیوکی وووو توپخانه لعنتی عراق، روز عید هم ول کن گلزار شهدا نیست. شروع کرد به گلوله بارون و مجبور شدیم خیلی سریع محل رو تخلیه کنیم. متاسفانه در حین برگشت یه گلوله توپ روی جاده فرود اومد، جعفر افشارپور و محمد زهیری و بهزاد جلیلی و بهنام قبادی که با جیپ ۱۰۶ در حال برگشتن بودن دچار سانحه شدن و دست بهنام شکست و توپ ۱۰۶ افتاد روی محمدرضا و دوباره راهی بیمارستان شد. رفتیم بیمارستان طالقانی، محمد بی‌هوشه و حسابی له و لورده شده، اوقات همه مون خیلی تلخ شد. بنده خدا همین چندماه پیش از یکقدمی شهادت و اسارت برگشته حالا دوباره گرفتار شد. به مقر برگشتیم، بچه ها خیلی دلتنگ و مغموم هستن. دوباره عملیات تموم شد و وضعیت عادی شد، کل کل های دیدبانها و قبضه چی‌ها شروع شد. دوقلوهای بهم نچسبیده حبیب احمدزاده و امیر واحدی از طرف دیدبانها با اسدالله جمشیدی از طرف قبضه چی‌ها. گاهی یه جوری کل کل می‌کنن انگاری پدرکشتگی باهم دارن، دیدبانها همیشه تقاضای شلیک دارن، اسدالله هم می‌گه سهمیه تون تموم شده. بنظرم اگه اسدالله یه کوه مهمات هم زیردستش باشه باز هم عاشق کل کل کردن با دیدبان‌هاست. دیدبانها هم اگه هزارتا قبضه آماده و هزاران گلوله داشته باشه باز هم سربه سر اسدالله می‌گذارن. شاید روزی که اومدن بسیج و جنگ، با هم قرار گذاشتن تا آخرین روز جنگ با هم کل کل کنن. نکته جالبش اینه که بعد از هر دعوا و اوقات تلخیه ظاهری، کنار هم می‌شینن سر سفره. اینهم یه جور سرگرمی برای بچه هاست حوصله شون سر نره. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت هجدهم به ذهن مون رسید جهت تقویت روحیه بچه ها و برای حفظ سنت‌ها و آداب ، سفره هفت سین بیاندازیم و به سنت دیدوبازدید عمل کنیم. چندتا از بچه های مقر خمپاره انداز بوارده، مرغ و خروس نگهداری می‌کنن. سه چهارتا از مرغها را سربریدیم و کباب کردیم و چندتا از مقرها را دعوت کردیم. ناهار خوبی بود و بچه ها در کنار همدیگه احساس غم را از دست دادن. روز بعد مقر سید محمد(یکی دیگه از مقرهای ادوات) هم با تهیه ماهی کباب بچه ها را دور هم جمع کرد. فرمانده قبضه مقر سید محمد، جواد بغلانی است، عاشق باقلواست. تعداد زیادی باقلوا خریده و بین بچه ها تقسیم میکنه. اینجا چندتا میز پینگ پنگ هم هست، یه مسابقه پینگ پنگ راه انداختن، جاروجنجالی بپا شد. حسین جلی و سعید صالحی خیلی عالی بازی میکنن. از ترس اینکه لباسهای نووام کثیف نشوند فقط برای مهمونی رفتن به مقرها می‌پوشم‌شون. حاج آقا جمی، امام جمعه آبادان به رسم هر سال برای عیدمبارکی به مقرها سرکشی میکنه و ضمن ابلاغ سلام امام یه اسکناس مزین به امضای امام را هم بعنوان عیدی به رزمنده ها میده. پرویز چابهاری، بهش میگیم پرویزو متاهله و حقوق بسیج کفاف زندگیش را نمیده دو تا بچه هم داره، خانواده اش بوشهر زندگی میکنن. بسیار شیطون و پر از شر وشوره. چندین بار مجروح شده، توی یکی از مجروحیتهاش یکی از چشمهاش را تخلیه کردن و چشم مصنوعی داره. حاج آقا به هر رزمنده یه برگ ۱۰۰ تومانی میده، پرویزو نق میزنه و میگه ۱۰۰ تومان به چه دردی میخوره، من باید ۵۰۰ تومان از آقا بگیرم. میره بغل دست حاج آقا و احوالپرسی میکنه. حاج آقا در حال نوشیدن چای، با پرویزو خوش و بشی میکنه. پرویزو روضه خونی را زیر گوش حاج آقا شروع کرد ؛ آقا‌ من زن دارم عیالوارم دوتا بچه دارم مستاجرم........ همینطوری که داره روضه میخونه، حاج آقا دست کرد توی جیبش و ۲۰۰ تومان دیگه بهش داد. پرویزو یه نگاهی به دوتا اسکناس ۱۰۰ تومانی انداخت، هنوز راضی نشده، با دوانگشت چشم مصنوعیش را از حدقه درآورد و جلوی چشم حاج آقا گرفت و گفت حاج آقا من جانباز هم هستم. آقای جمی بنده خدا یهویی تکون سختی خورد، استکان را انداخت توی نعلبکی و در حالیکه با عجله از جاش پاشد دست کرد توی جیبش و پانصدتومان دیگه هم بهش داد و از مقرمون فرار کرد و رفت. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت نوزدهم توی همین دید و بازدیدها بساط خاطره گویی از عملیات والفجر۸ حسابی داغه. حسین جلی زاده، احمد نویدپور(ناجی الزخما)، جهانگیر سعادت پور، مهران نیرو ووو از هنرنمایی هاشون تعریف می‌کنن. عجب خاطراتی، عجب حماسه های معجزه واری! شک ندارم اگه یه غریبه این خاطره ها را بشنوه باورش نمی‌شه و تصور می‌کنه لاف آبودانیه. مهدی مرجان تعریف می‌کنه از لحظه‌ای که همراه فرهاد آغاجری فرمانده گردان زرهی در کنار دریاچه نمک و جاده ام القصر، اشتباهی به خاکریز عراقی‌ها نزدیک شدن. وقتی متوجه می‌شن به‌سرعت به‌سمت یه تانک دشمن میدون و به‌طرز معجزه آسایی تانک T59 دشمن رو برمیدارن و از خاکریز دشمن فرار می‌کنن، در حین برگشتن به سمت خاکریز خودی یه PMP هم گیر میارن. جالب اینکه هر دودستگاه نو نو و صفرکیلومتر هستن. حسین جلی زاده و جهانگیر سعادتپور از اسرایی که توی مقر نگهداری کردن و ازشون کار می‌کشیدن تعریف می‌کنن، حمید احمدزاده و مهران نیرو، از انهدام تانکهای دشمن بوسیله 106 تعریف می‌کنن. احمد نویدپور یه کنایه بسیار قشنگی به تانکهای منهدم شده میزنه، تانکهای پیشرفته روسی در مقابل ایمان رزمندگان اسلام کلاه از سرشون برمیدارن، این کنایه را وقتی گفت که مهران نیرو و حسین جلی زاده و مهدی مرجان داشتن در مورد تانکهای تی هفتادودویی که منهدم کرده بودن و در حین انفجار برجکشون کنده می‌شد صحبت می‌کردن. این تعریفها یه جوریه که باورت نمی‌شه، در کشاکش یه عملیات فوق العاده سنگین، زیر آتشباری و بمباران لحظه به لحظه صدها تانک و توپ و هواپیما، در مقابل چشم صدها نیروی دشمن این بچه ها با شوخی و خنده تانکهای دشمن رو به غنیمت می‌برن یا منهدم می‌کنن. اینها جنگ رو به بازی گرفتن و اینهمه اسلحه خطرناک و کشنده رو مثل اسباب بازی تو دستهاشون نرم کردن. و جالبترین نکته اش اینه که لابلای صحبت‌هاشون این حماسه ها رو به امدادهای غیبی و کمک اهل بیت منسوب می‌کنن. من هم مثل همیشه، ساکت و سراپا گوش دارم این حماسه های عجیب و غریب رو توی ذهنم حفظ می‌کنم و دعا می‌کنم یه کارگردان یا نویسنده توانا پیدا بشه و از این خاطرات صدها فیلم و کتاب بسازه. حبیب احمدزاده که بتازگی داییش شهید شده، ساکت و آروم منطق الطیر را باز کرده و غرق شده شاید دوباره تو فکر یه نقشه ی جدید برای مسخره کردن ارتش صدامه. غلام زرقانی هم که خیلی اهل منطق و فلسفه است لابلای دیوان حافظ داره قدم میزنه. دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت بیستم هشتم نهم فروردین، خبر رسید دیدبان جزیره مینو تقاضای مرخصی کرده. جزیره دوتا دیدبان داشت، یکی‌شون رفته مرخصی و فقط سعید هویزاوی مونده. سعید را از قبل می‌شناسم. زمانیکه تیپ ۷۲ محرم بودم چند بار اومده بود و با همدیگه کار کرده بودیم. بچه خوبیه، فقط گاه‌گاهی لجبازی و کل کل می‌کنه. همسن هم هستیم ولی از نظر قَد، من تا کمر او هم نمی‌رسم، ماشالله قدبلند و تنومند. با جبهه جزیره مینو آشنا نیستم. قبلا چندباری به این جبهه اومدم ولی بعلت تراکم نخلستان و همچنین تعدد نهرها و جاده ها، با وضعیت جزیره آشنایی زیادی ندارم. قبل از جنگ که سیل مهیبی اومده بود هم ۲ بار با نیروهای جهادسازندگی اومدیم و سیل بند جزیره را تقویت کردیم. یه جزیره بسیار سرسبز با نخل‌های سربه فلک کشیده و انواع سبزیها و گل‌ها و مردمی بسیار خونگرم. تعداد زیادی گراز هم توی جزیره پرسه میزنن، گاهی وقت‌ها گله گله شناکنان از اروندرود عبور می‌کنن و به جزیره میان. طوطی‌های وحشی و بسیار خوشرنگی هم دیده میشه. طوطی‌هایی با رنگ سبز بسیار دلنشین که یه پرِ خیلی بلند از دمشون آویزونه. وارد مقر ادوات شدم و برگ معرفی را تحویل مسئول مقر دادم. تعدادی از نیروها را می‌شناسم تعدادیشون را نه. چند نفر نوجوان در حدود ۱۷-۱۸ ساله که جدیدا به جبهه اومدن هم اینجا هستن. یه عده دیگه از همون بسیجی‌های شهرک جراحی. بچه ها استقبال گرمی کردن. دوازدهم فروردین، پرویزو و جعفر افشارپور اومدن مقر. جعفر از دیدبانهای ۷۲ محرم بود و الان که برگشته آبادان با پرویزو روی ۱۰۶ کار می‌کنه. پرویزو هم یکی از تیراندازان تفنگ ۱۰۶ است، اومدن مقر و اعلام کردن فردا صبح زود قصد دارند با ۱۰۶ بروند لب آب و چند تا سنگر جدید عراقی‌ها رو منهدم کنند و باید خمپاره انداز و نیرو پیاده ازشون حمایت کنه. بچه ها یکصدا مخالفت کردن. هیچکس حاضر نیست سیزده بدر را با جنگ و تیراندازی و احتمالا صدمه ای پشت سر بگذاره. اینجوری که معلومه برای فردا برنامه ناهار تدارک دیدن. چندتا ماهی از رودخانه گرفتن و میخوان کباب کنن، چند ساعتی دورهم خوش باشیم، تخمه و آجیل هم خریدن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت بیست‌و‌یکم ناصر فرجاد با طرح این قصه که سیزده نحسِه ولوله ای ایجاد کرد. بیشتر بچه ها یکصدا شدن و گفتن سیزده نحس‌ و ما تیراندازی نمی‌کنیم. پرویزویِ کله خر هم دوپاش را کرد تو یه لنگه کفش که حتما باید پشتیبانی کنید. صبح زود سعید هویزاوی و سعید یازع پریدن روی موتور و رفتن دیدگاهی که توی آبادان است. حالا تنها دیدبان جزیره من هستم که هیچ آشنایی به منطقه ندارم. چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۶۵، در حین صبحونه خوردن صدای ترمز جیپِ پرویزو بگوش رسید. زحمت پیاده شدن هم به خودش نمیده. از همونجا فریاد کشید: دارم میرم لب آب یالا پاشید قبضه را آماده کنید. کسی حال و حوصله بلند شدن نداره. لیوان نیم خورده چای را رها کردم و پاشدم. به بچه ها گفتم؛ قبضه ۸۱ را آماده کنید، من میرم جلو. فقط یه نفر که به منطقه آشناست بیاد مرا برسونه به خط. ساعت حدودا ۹ است. یه نوجوان حدودا ۱۷ ساله از جا پرید و با ابراز خوشحالی، اعلام آمادگی کرد. اکثر بچه ها توی عملیات شیمیایی شدن و پوست صورتشون سیاه شده، بعضیا مثل قطرانی و حسین جلی و من که از اولش سبزه چهره بودیم حالا دیگه سیاه سمبو شدیم. این وسط یه جوان سفید چهره دیدم، قیافه ی دلنشینی داره. کاملا معلومه تازه وارده، شاید اولین باره که میاد جبهه. دوربین دستی و بیسیم را برداشتم و از مقر اومدیم بیرون. با تاکید ازش پرسیدم :همه راهها را بلدی؟ یه وقت نبریمون توی دهن عراقیها؟ ؛ نه برادر، چند هفته است اینجا هستم و مسیرها را خوب بلدم. : اسمت چیه؟ چند سالته؟  از کجا اومدی؟ ؛ احمد سعیدی هستم. از شهرک شهیدچمران ماهشهر اومدم. عده ای بچه های آبادانی هستیم که برای عملیات اومدیم. بسیج نوجوانان بودیم آموزش نظامی هم دیدیم. در حالیکه حواسم به اطراف هست باهاش گپ می‌زنم بنظرم‌ جوان خوبیه، باید به غلام و حبیب بگم چند نفر از این تاره واردها را آموزش دیدبانی بدیم. یه چیزی شبیه به خاکریز یا سیل بند یا جاده خاکی، جلومون پیدا شد. کمی ارتفاع داره. : این چیه؟ جاده است یا خاکریز؟ ؛ نه برادر، یه جاده خاکیه. : خب اینکه خیلی بلنده، اگر ما بریم بالای این جاده، عراقیها نمی‌بینندمون؟ راه دیگه ای نیست؟ ؛ نه از همین راه باید بریم. فقط چند متر روی جاده میریم. بعد میریم اونطرف جاده. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت بیست‌و‌دوم اول صبحِ عراقی‌ها حواس‌شون نیست. چقدر می‌ترسی برادر!!! - نمیترسم. تجربه قبلی دارم. یه بار به سه نفر اطلاعاتی اعتماد کردم، تا یکقدمی اسارت رفتیم و برگشتیم. صدای شلیک ۱۰۶ پرویزو بگوش رسید. -احمد بُدو پرویزو شلیک کرد و ما هنوز به خط نرسیدیم. باعجله از اون جاده رفتیم بالا نگاهی به اطراف انداختم، به به!!! هیچ مانعی بین ما و برادران مزدور عراقی وجود نداره، حتی یه نخل، حتی یه تکه کلوخ هم نیست که ما را بپوشونه. روی یه جاده بلند، دو تا رزمنده، بدون هیچ پوششی جلوی چشم دشمن. - مگر نگفتی منطقه را بلدی؟ چه جور بلدی هستی که آوردیمون جلوی چشم دشمن؟ - نترس برادر الان می‌ریم پائین. هنوز قدم سوم یا چهارم را برنداشتیم که انفجار مهیبی بین من و احمد رُخ داد. احساس بسیار بدی تمام وجودم را گرفت. چندین ضربه شدید به سروصورتم وارد شده. احمد افتاد روی زمین. نگاهی به محل انفجار انداختم، تقریبا یک وجب کنار پای چپم یه سوراخ روی زمین درست شده و پروانه یه خمپاره ۶۰ اون پایین سلام‌ می‌کنه، - سلام و زهر مار، بی پدر و مادر سر صبحی اینجا چه غلطی می‌کنی. احساس منگی دارم، یکمی حواسم را جمع کردم. دست چپم بالا رفته و دوربین توی دستم نیست. یه چیزی از زیر انگشتم در حال چکیدنه. دوربین، دو سه قدم اونطرف تر افتاده. میخوام قدم بردارم، پای چپم نیومد!!! مثل تنه درختی که با اره بریده باشنش، سرنگون شدم. چرا پای چپم فرمان پذیر نیست؟ روی سینه افتادم، سریعا به کمر خوابیدم و ضمن اینکه نشستم پای چپم را بالا آوردم. نزدیک به پاشنه پا، پوتینم پاره شده، یه پارگی بسیار بزرگ. بسرعت بند پوتین را باز می‌کنم و با وجود درد زیاد، پا را از پوتین کشیدم بیرون، واااای خدای من، یه لخته خون بسیار بزرگ از پاشنه پا آویزون شد. کف پام تحت کنترلم نیست. معلومه که مجروحیت شدیدی ایجاد شده. بند همون لنگه پوتین را درآوردم و به رانم محکم کردم تا خونریزی کمتر بشه. احمد کجاست؟ یادم به احمد افتاد. کنارم روی زمین افتاده. ظاهرش چیزی را نشون نمیده. خونریزی دیده نمی‌شه، دهانش نیمه بازه و نگاه ناامیدش به من. شاید بعلت انفجار نزدیک شوکه شده، داد میزنم - احمت احمت!!! عهه چرا نمی‌تونم *دال* را تلفظ کنم؟ زبونم یه حدی بی‌حس شده، فضای دهانم هم تلخ و بد مزه است. ولش کن، فعلا این بچه را نجات بدم. با پای راستم لگدی به بازوش زدم. احمت احمت، بهوشی؟ صدای مرا می‌شنوی؟ •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت بیست‌و‌سوم احمت احمت، بهوشی؟ صدای مرا می‌شنوی؟ [احمد] با حرکت چشم و آبرو بهم می‌فهمونه که حواسش کار می‌کنه. یه نگاهی به خط برادران مزدور انداختم، دود و گردوغبار حاصل از انفجار خوابیده و الان خیلی واضح میتونند ما را ببینند. ببینند که هنوز زنده ایم و چند تا ۶۰ دیگه شلیک کنند یا با تک تیرانداز بزنندمون. ایندفعه محکمتر و بنحوی که هُلش داده باشم با پای راستم به بازوش فشار آوردم، : غَلت بزن، خودت را از جاده بیانداز پایین تا من برم کمک بیارم. صدای شلیکِ دوسه تا خمپاره ۶۰ دیگه شنیده شد. با تمام توان روی یک پا ایستادم. دودستی پای چپم را گرفتم و یه پای لی لی کنان از جاده اومدم پایین. صدای زوزه خمپاره ها داره نزدیک می‌شه، توی گِل‌ها یه چاله انفجار توپ دیدم، مثل کانگورو خودم را پرتاب کردم توی چاله. یه درد شدید و منزجر کننده ای در قسمت باسن و لگنم حس کردم ولی مهم نیست، فعلا باید جان خودم و اون جوون را نجات بدم. از ترس اینکه زخم‌هام پاره تر نشه، دراز نکشیدم، خمپاره ها اومدن و منفجر شدن. مقدار زیادی شُل و گِل با شدت به کمرم خورد، مقدار زیادی هم روی سرم ریخت. میخوام دوباره از جا بلند بشم ولی توان ندارم تمام رمقم برای اون چند قدم لی لی کردن گرفته شده. حاضر نیستم تسلیم بشم. روی سینه افتادم و قصد کردم سینه خیز برم. در همین حال و هوا دیوار مقرمون را دیدم. حدود ۵۰ متر با مقر فاصله دارم. بهترِ بجای دویدن و سینه خیز فریاد بزنم. بته ها بته ها، ای بابا *چ* را هم نمی‌تونم تلفظ کنم. با تمام قدرت فریاد میزم، بتتتته ها بتتتته ها..... جاسم از درب مقر اومد بیرون. انگاری صدای مرا شنیده ولی نمیدونه چه کسی و کجاست؟ دستم را بلندکردم و تکون دادم و فریاد زدم. مرا دید. آمبولانس را خبر کردن. با وجود اینکه چند سال از من کوچکتره و جُثه نحیفی داره، براحتی مرا بغل کرد و برد دم آمبولانس. بهشون گفتم مرا ول کنید برید احمد را بیارید. دو سه نفری رفتن. چند دقیقه ای گذشت و دست خالی برگشتن. احمد گم شده، نقطه انفجار را نشونشون دادم و گفتم که احتمالا خودش را انداخته پائین جاده. ایندفعه پیداش کردن. احمد در حال بیهوش شدن است، گذاشتنش روی برانکارد. در حالیکه پای چپم را با دودست گرفتم نشستم بالای سرش و آمبولانس حرکت کرد. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂