eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸صبح تون ‌معطربه ‌عطرصلوات برمحمد وآل محمد(ص) اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي محَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد وعَجِّل‌فَرَجَهُــم
ما به دنبال جنگ نرفته بودیم. او آمد. تعدادی جنگیدیم. رزمنده شدیم. عده ای رنگ رزمنده گرفتند. و عده ای نیز رنگ جبهه را ندیدند ولی راوی جنگ شدند. عده ای رفتند. عده ای ماندند. اما یا زخم برتن یا داغ بر دل وعده ای نیز داغ بر پیشانی. عده ای مفقود عده ای مظلوم عده ای مغموم وعده ای نیز مذموم تعدادی آمده بودند تا بروند عده ای نیز آمده بودند تا بمانند براستی ما از کدام دسته ایم؟ @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گمشده هور 👇
🍂🍂 🔻 1⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی باران شدیدی گرفته و زمینها همه گل شده اند. ماشين سيد هم دائما بالا و پایین می رود. دم خانه که می رسیم از نگاه سید می خوانم که دوباره می خواهد حرفی بزند، - بگو سید، چی شده؟ - على تو که با بچه های مهندسی می نشینی، در مورد جاده سازی حرف میزنی بیا در خونه خودت رو درست کن که اینقدر تو گل نریم. - باشه. همین؟ درست میشه. حالا برو به سلامت، فردا ساعت ۷ اینجا باش. در میزنم و قمر با شوق در را باز می کند. من هم حسابی ذوق کرده ام. - تو اومدی از بوشهر؟! کی اومدی؟ . . . . می خندد و بغلم میکند. - اومدم تو رو ببینم عزیزم. بیا تو خسته نباشی. تا مینشینم هنوز چایی نیاورده می گوید: - على نمیخوای زن بگیری؟ سريع فهمیدم ننه قمر را صدا کرده تا با من حرف بزند و برای زن گرفتن راضی ام کند. با لبخند رو میکنم به قمر، - حالا عزیزم چه عجله ای تو این گیر و بیر، ننه تو رو به جون من انداخته؟ اخم بامزه ای میکند. - نه، علی. خوب ما میخوایم دامادی تو رو ببینیم چی میشه مگه؟ - باشه، بابا، شما که دست بردار نیستید من هم یه فکرهایی از قبل کردم. برو با رسميه حرف بزن. اما بهش بگو على مرد جنگه، مثل مردای دیگه نیست، نمی تونه ببرتت مسافرت و از این حرف ها. شاید هم شهید بشه. میتونه این شرایط رو قبول کنه یا نه؟ - باشه، چشم، عینی. میرم صحبت می کنم. خیال ننه و خواهرهایم راحت شده است. صبح که با سيد صباح راه افتادیم تا برویم سمت قرارگاه ننه دم در آمد و گفت: «عصر حتما بیا خونه کارت دارم»، کارهایم تمام شده، نزدیک غروب است و به خانه رسیده ام. قمر نشسته روبرویم و از چشم هایش شادی می بارد. - با رسميه حرف زدم راضيه با این شرایط با تو زندگی کنه. قراره خواستگاری رو گذاشتیم امشب. بریم؟ - شما که قرار مدارتون رو گذاشتید، دیگه چه سؤالیه از من؟ باشه بریم. - با همین لباس پاسداریت؟ - آره دیگه من که گفتم مرد جنگم. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
@defae_moghadas
🍂 صبرم از کاسه دگر لبریز است اگر این جمعه نیاید چه کنم ؟! آنقدر من خجل از کار خودم اگر این جمعه بیاید چه کنم ؟! @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻خاطراتی از مقام معظم رهبری 🔅نامزد رياست جمهوری روزی در جنوب و در پايگاه منتظران شهادت (گلف) جلسه‌ای با فرماندهان تيپ‌ها و لشكرها داشتيم. بعد از صحبت و سخنرانی، پذيرايی مختصری شد و يکی از بچه‌ها هم عکس می گرفت. در دوره دوم رياست جمهوری آقا بود و طبق قانون نمی‌توانستند دوره بعد هم کانديد شوند، اين بود که بچه‌ها با هم شوخي می ‌کردند و يکی از بچه‌ها به ديگري که مجروح جنگی بود به شوخي می ‌گفت: اين عکس که با آقا گرفتی برای تبليغات رياست جمهوری خوب است. ديگری گفت: «آخر با اين وضع مجروح چطور می ‌خواهد رئيس جمهور بشود. آقا وقتي که اين را شنيد گفت: من يک خاطره‌اي از زبان حضرت امام درباره رياست جمهوری خودم دارم و آن اين که : وقتي که به تشويق حضرت امام داوطلب رئيس جمهوری شدم بعضی پيش امام گفته بودند که ايشان که يک دستشان معلول است چطور می‌تواند کار انجام دهد؟ و امام هم فرموده بودند: اين که چيزی نيست من در ترکيه رئيس جمهوری را می ‌شناختم که نصف بدنش فلج بود و حالا ايشان يک دست ندارد مشکلی نيست.» میرجانی @defae_moghadas 🍂
@defaae_moghadas
گردان نور، جبهه شوش. قبل از عملیات فتح المبین، سال 60 از سمت راست، شهید سید محمد صادق مروج، احمد ترکی، اقبال منش، فروغی، مهدی قبیتی و احتمالاً معتمدزرگر @defae_moghadas
🍂 🔴 طنز جبهه 🔅 ابرقو آزاد باید گردد در عملیات نصر 7 با برادری که یزدی بود، تعدادی از اسیران را به ما سپردند که آنها را به عقب منتقل کنیم. در بین راه برنامه ای داشتیم. چه به روز اسیران مادر مرده آوردیم خدا می داند. از ترس اگر می گفتیم معلق بزنید معلق می زدند. اما چه کیفی داشت. به آنها گفتیم بگویید: ابرقو ابرقو آزاد باید گردد و آن بدبختها تکرار می کردند. تصورش را کنید با زبان عربی غلیظ یک عبارت فارسی را گفتن، چه مضحکه ای درست می شود ! آنهم ابرقو ابرقو کردن 😂 🔸کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
🍂 دیوانگی"جوانی" ما با جنگ مصادف شد. بخدا در ما میل به زیستن زنده بود و حس عاشقی و معشوقی نیز جریان داشت اما جنگ آمده بود. چه باید میکردیم؟؟؟؟ آیا جز جنگیدن چاره ای داشتیم؟؟ ما هم آینده را برای خود ترسیم کرده بودیم اما جنگ نزدیکتر از دور بود. جنگ بود. باید این نزدیک را پاسخ می دادیم. به ساعات ۸ سال باید میرفتیم به دنبال این قافله.. مگر چاره ای جز جنگیدن داشتیم؟؟ برای ما هم جان عزیز بود. از توپ وتفنگ وترکش هم میترسیدیم ولی باید جرأت می یافتیم و جنگ بود.. مگر چاره ای جز جنگیدن داشتیم؟؟؟ عشق و عاشقی ومعشوقه را به امید دفاع از تمامی عاشق و معشوقانی مانند شما رها کردیم..... و رفتیم. @defae_moghadas
🌟✨🌟🎗🌟✨🌟 ⛅أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِولیڪَ ألفرج⛅ 🌼جمعہ شد آقا نگاهم بر در اسٺ 🌿درفـراق یار آهـم از سر اسٺ 🌼مےنمایند جمعہ ها گر افتخار 🌿باشد از مهـدےزهـرا انتظـار اللهم عجل لولیک الفرج
🍂🍂 🔻 2⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی یک کتاب بر می دارم تا بدهم رسميه بخواند. با اینکه دختر خاله امه، اما زیاد ندیدمش. ننه صدایش می کند تا به اتاق بیاید. بیچاره هنوز ننشسته که ننه می خواهد بله را از او بگیرد. همه ساکتند و همين رسميه ی خجالتی را بیشتر در خودش فرو برده. ننه خودش سکوت را می شکند و میگوید . - خوب مبارک باشه، على پاشو، با رسميه بريد اون اتاق و با هم صحبت کنید. اول رسميه می رود و در اتاق می نشیند، پشت سرش راه می افتم و روبرویش مینشینم. سؤالهای مهم را قمر جواب گرفته بود. خود رسمية هم بسیار ساکت و کم حرف و محجوب است. کتاب را می گذارم جلوی رویش، - این کتاب رو بخون باید توی زندگی حضرت علی و حضرت زهرا رو الگوی خودمون قرار بدیم. شغل من رو که میدونی ممکنه یک روز در کنار هم باشیم شاید هم تمام عمر در کنار هم باشیم. زندگیم متوسطه، شغلم هم توش خطره. فكرهاتون رو بكنید. چند دقیقه گذشته است و رسمیه همچنان ساکت است. سکوتش را به نشانه ی رضایت میگیرم و از اتاق بیرون می آیم. ننه و قمر و خاله و بقیه به من نگاه می کنند. مادرم که با حس مادریش فهميده همه چیز خوب است، پارچه ای را که خریده بود و همراهش آورده بود، می گذارد جلوی روی خاله و با هم قرار عقد را می گذارند. صحبت از عقد است و حرف خرید و حلقه و بقیه چیزها. نگاه میکنم به رسميه و می گویم - حالا حتما باید انگشتر باشه؟ از نگاهش میفهمم که دوست دارد رسم و رسوم رعایت شود اما حجب و حیایش مانع میشود که حرفش را صریح بزند. - باشه ولی من وقت ندارم بیام، با قمر برید انگشتر بگیرید. فردا شب هم عقد میکنیم. چند تا فامیل و بزرگتر از طرف ما و چند تا از طرف خانواده شما باشند. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🔴 تصویر مجازی امروز #غیرت
مهر دل ما مدام تقديم شما عمري كه شود به كام تقديم شما پيدا نشد آن هديه كه در شأن شماست يك باغ گل سلام تقديم شما شیرینی زندگیتان فراوان صبح تون بخیروخوشی @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گمشده هور 👇
🍂🍂 🔻 3⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی عقد تمام شده است و قمر برگشته بوشهر. با رسميه صحبت میکنم و قرار می گذاریم تا زودتر مراسم عروسی برگزار شود تا به بقیه کارهایم برسیم. مبعث در پیش است. با خانواده خاله صحبت میکنم و قرار می شود عروسی ده روز دیگر که مبعث است برگزار شود. می آیم تا به ننه خبر دهم و خودش را آماده کنند که عروسی است از تعجب اصلا نمی داند باید به من چه بگویند - علی، نه به اون موقه که التماس میکردیم نه به الان. قمر تازه رفته بوشهر. - غصه اینها رو نخور، خودم خبرش میکنم بیان قمر خودش را به عروسیم رساند اما خیلی اخمهایش در هم است تا مرا می بیند شروع میکند. - این چه وضعیه برای ما درست کردی؟ ما اصلا آمادگی نداریم. این شد عروسی، هول هولکی - عیب نداره خب عروسی ما جنگیه دیگه. دارد حرص میخورد اما می داند که حریفم نمی شود خودش و عروس دنبال کارها هستند و من هم میروم جزیره و سر میزنم. بچه ها بهانه دستشان آمده و مرا دست گرفتند و میگویند - مبارک باشه علی، داماد شدۍ خوبه دیگه، جزیره رو که سند زدی ناز پشت قباله خانم - باشه بابا: لازم نیست خودشیرینی کنید همه دعوتید عروسی مبعث. خونه ی خودمون - داماد تشریف نمیبرید امروز، مبعثه ها ۔ نگاه که میکنم، می بینم همه بچه های قرارگاه به من چشم دوخته اند - تا شما نرید که ما ننمی تونیم شال و کلاه کنیم و بیایم. یک امروزو على دست از سر جزیره بردار برو به زندگیت برس. - باشه یک جلسه پیش آمده. شما بريد من میام همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
عملیات والفجر8- فاو/ خط ظفر/ بهمن ماه سال64- رزمندگان گردان جعفرطیار(س). @defae_moghadas 🍂
آموزش غواصی در پلاژ اندیمشک / عملیات بدر / بهمن ماه سال63 رزمندگان گردان جعفرطیار(س) @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 یادش بخیر عصر روز سوم یا چهارم والفجر 8بود. تو خط ظفر بودیم همان حوالی ورودی فاو ، مقری کماندویی سمت راست ما بود و اطراف آن پر از نیزار 🌾یه عده عراقی تو نیزارها مخفی شده بودند و میترسیدند 😖بیان بیرون ، من و مسعود منش و امیرصالح زاده و شهید محمود دشتی پور و چند تای دیگه اونجا بودیم. امیر گفت اگه عربی بلدی یه چیزی بگو بیان بیرون ، منم که حسابی جوگیر شده بودم رفتم بالا ی یه سنگ بزرگی و شروع کردم به داد زدن 🗣..ایها الاخوان العراقی.تعالو تقدموا انتم فی امان الاسلام.تعالو .. یه لحظه پشت سرمو نگاه کردم دیدم مسعودمنش بی وجدان روده بره از خنده .😂خلاصه با اولین نطق عربی من سروکله اولین عراقی سبیل کلفت 👹 پیداشد .بادستگیری اون ماموریت من تموم شد .امیر ازش خواست به بالای سنگر بره و دوستاشو بیاره بیرون ، عراقیه رفت بالا و با اولین فریادی که بر سر دوستانش که بیشتر حالت دستور رو داشت، بیرون آمدند. آنروز با تسخیر مقر کماندویی دوطبقه مجلل، غنایم بسیاری از کلت های 🔫بی شمار گرفته تا لباس های نو و وسایل دیگر نصیب بچه ها شد. هنوز طعم آن شیشه بزرگ سان کوئیک پرتقال روفراموش نمی کنم.🍊😜😂 حسن بسی خاسته 👮گردان کربلا @defae_moghadas 🍂
🍂🍂 🔻 4⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ساعت ۸ شب است و تازه جلسه تمام شده سید منتظر است تا برویم مراسم - بريم سيد دير شد. تا میرسم توی کوچه با سرعت می روم طرف خانه مان. در میزنم هیچ خبری نیست. از دیوار بالا می روم و توی حیاط را نگاه میکنم اصلا کسی نیست، نه مهمانی، نه عروسی... ذهنم رفت سراغ خانه ی فامیل و عموهایم که چند تا کوچه از ما بالاترند. مثل آدم های سر در گم دارم دنبال عروس میکردم. الآن است که سید دست بگیرد و بعد کلی بساط خنده راه بیندازد. - سيد، بریم دم خانه عموم شاید آنجا مجلس گرفته اند خانه اش بزرگتره. سید خنده اش گرفته، خانه عمویم شلوغ پلوغ است. بچه ها همه آمده اند و مهمان ها جمعند. سریع می فرستم دنبال قمر که داشت شام را آماده می کرد. به یکی از خانم های جلو در میگویم: - قمر را صدا کنید بیاید. میخوایم بریم عروس رو بیاریم. قمر با عصبانیت برایم پیغام داده - آخه چه جوری؟ داریم شام میآريم الآن وقته آمدنه؟ - باشه، بهش بگید اومدی که اومدی نیومدی خودم میرم. قمر تا این را شنید غذا را رها کرد و همین طور پابرهنه دم در آمد. - من باید ببینم تو دست زنت رو چه طور می گیری می آری. میخوای منو جا بذاری؟ لباسهات رو عوض نمیکنی، با همین ها میخوای بری دنبال عروس؟! - آره دیگه وقت نیست. سوار ماشین می شویم و با سید میرویم تا عروس را بیاوریم. رسميه در طول راه اصلا حرف نمی زند، ناراحتی هم نمی کند که چرا اینقدر دیر دنبالش رفته ایم. می سپارمش به قمر و پیش مردها میروم. از مجلس زنانه صدای شادی و کل کشیدن می آید اما اینجا مردها خیلی آرام نشسته اند شاید هم رو در وایسی میکنند. - سید حالا که اینقدر آرام نشسته اید حداقل یک دعای کمیلی راه بیندازید. - میخوای عروسی رو عزا كنی على؟ - نه، دعای کمیل خیلی هم خوبه. - چرا دعای کمیل؟ همش گریه، باید بگی شهدا این جور شهید شدن، حداقل بگو یک مولودی چیزی بخونیم. سرم را عین یک داماد حرف گوش کن پایین می اندازم و می خندم سفره که پهن شد بساط سر و صدا و شوخی بچه ها هم به پا شد... همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
📸 عکس یادگاری با ضدهوایی بُرد کوتاه سام 6 @defae_Mogadishu 🍂
🏴 🔻 امام جواد علیه السلام سه خصلت جلب محبت می‌کند: انصاف در معاشرت با مردم، همدردی در مشکلات آن‌ها، همراه و همدم شدن با معنویات. شهادت مظلومانه جوانترين شمع هدايت و نهمين بحر کرامت، تسليت و تعزيت باد @defae_moghadas
🍂 🔻 دست بر شمشیر ❣ از جنگ به بعد شکل عاشقی مانیز تغییر کرد. عاشقی ما با دلتنگی و دلبستگی به محبوبه های شب.. محبوبه های شب عملیات.. محبوبه های جا مانده در ارتفاعات "ماووت" و جاماندگان در زیر خاک ریزهای "مجنون"...و رفیقان رفته تا دهانه ی خلیج ❣باور کنید... ما قطار قطار رفتیم.. واگن واگن برگشتیم. جوان جوان رفتیم پیر پیر برگشتیم راست راست رفتیم. شکسته شکسته بر گشتیم گروه گروه رفتیم دسته دسته برگشتیم دسته دسته رفتیم وتنهای تنها برگشتیم اما ایستادیم.... آری من و تو حق داریم همدیگر را نشناسیم ❣ از دو نسل متفاوت دوستان ما آنسوی دردها ورنج ها به ساحل و ما این سمت چشم دوخته به افق های نامعلوم... راستی اگر نمیرفتیم چه میکردیم؟؟؟ باور کنید ما هم دل داشتیم.. با دل رفتیم... بیدل برگشتیم. با"یار"رفتیم..با"بار"بر گشتیم... با"پا"رفتیم."بی "پا"بر گشتیم. با "عزم"رفتیم ،با"زخم"برگشتیم. پر "شور"رفتیم ،پر"سوز"برگشتیم.. ما"پریشانیم..اما"پشیمان نه. شکسته ایم. اما نشسته نه. دلخسته ایم..اما دست بسته نه.. و فقط چشم بر زبان ولی و دست بر" شمشیریم" @defae_moghadas 🍂