eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت بیست‌و‌چهارم تمام جاده های جبهه ها خاکیه، جزیره مینو هم. جاسم و یه امدادگر کنارمون نشستن. حدود دوسالی هست که جاسم اومده جبهه. جاسم بنی رشید بسیار فعال و پرتلاش و با محبته. تقریبا در تمام این ۲ سال با هم بودیم. توی تیپ ۷۲ محرم با چندتا بچه های دیگه، بهزاد جلیلی، حسن خورموجی، سعید مستدام، یوسف رضوی، علی معینی، قبضه چی  بودن، گاهی ۶۰ گاهی ۸۱  و ۱۲۰ . کاملا ساکته و چارچشمی مراقب من. شاید در اون لحظه باورش نمی‌شد که ممکنه عزت هم زخمی بشه. راستش را بخواهید خودم هم توقع نداشتم اینجوری زخمی بشم، میون یه عملیات به این بزرگی و اینهمه بمباران و گلوله بارون هیچیم نشد، الان یه روز بهاری همه جا ساکت و آروم با اولین گلوله!!!؟؟؟ نمی‌دونم منتظرم بود یا الله بختکی زد ولی دمش گرم خیلی دقیق و با اولین گلوله دونفر را مجروح کرد. یا دیدبان خوب و کارکشته‌اییه یا اتفاقی است و تقدیر ما این بوده. ممکنه اونها هم یه امیرواحدی و حبیب احمدزاده داشته باشن که ثبت تیرهای تله موشی دارن یا قبضه چی‌های پیله‌ای مثل افراسیاب بدری و جواد دمی‌زاده که ساعت‌ها زیر آفتاب گلوله به‌دست منتظر یا مهدیِ دیده بان برای شکار یه کمپرسی می‌شن. ولی غیر ممکنه توی لشکریان صدام حتی یکنفر مثل نیروهای ما پیدا بشه. حبیب و امیر، مثل کارآگاه‌های جنایی که برای پیدا کردن قاتل دهها معما را حل می‌کنن، برای دفاع از آبادان و انهدام نیروهای دشمن دهها طرح و نقشه می‌کشن. برای تهیه مهمات، گلوله های خمپاره های عمل نکرده دشمن را بازسازی می‌کنن، ساعت‌ها پشت دوربین می‌شینن تا با کمترین مهمات بیشترین خسارات را بهشون تحمیل کنن یا با دستکاری یه گلوله منور و پخش کردن اعلامیه، یه گردان را سردرگم می‌کنن، بنظرم اگه جنگ نمی‌شد یا مهندس می‌شدن یا رهبر گروه مافیا. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت بیست‌و‌پنجم جواد دمی‌زاده از اول جنگ در حالیکه ۱۵-۱۶ سالش بود وارد جنگ شد و در عملیات بیت المقدس هم بر اثر ترکش خمپاره پای راستش قطع شد. افراسیاب بدری یکی دیگه از نوجوانان رشید ماست که به اندازه یه لشکر صدام دل و جرات و پشتکار داره. کافیه دیده‌بان بهشون بگه برای شکار یه کمپرسی کمین کردیم، حاضرن ساعتها پای قبضه منتظر بنشینن. جبهه ما مملو از جوانان و نوجوانانی است که به واسطه حضور اینها، دفاع ما مقدس شده مثل محمود علاقبند، خودش و دوتا برادرش از اول جنگ در جبهه های آبادان هستن. احمد همین چند ماه پیش در عملیات عاشورای ۲ شهید و مفقود شد و محمود به‌علت تخصصش در تانک الان با این سن کمش فرمانده گروهان شده. مثل مهران نیرو مثل حسین جلی زاده مثل حمید احمدزاده مثل هزاران هزار جوان دیگه. مهران متخصصِ ادوات است، نه دوره نظامی دیده نه هیچ چیزه دیگه ای، ولی با یه واحد خمپاره انداز به اندازه یه گردان توپخانه موثره. حسین هم که استاد زرهیه. با تانک مثل پیکان آشناست، هنر نمایی‌های حمید با ۱۰۶ هم که دیگه گفتنی نیست. بنظرم اگه اینها در قرن ۱۸ بدنیا اومده بودن جای کریستف کلمب و ماژلان را می‌گرفتن ولی نه، اون چیزی که باعث شد این بچه ها اینجوری شکوفا بشن تنورداغ جنگ بود. جنگ نه، دفاع، دفاع مقدس. به‌نظرم کلمه دفاع مقدس برای این غائله کمه باید بنویسیم دفاعِ مظلومِ مقدس. ما بدون آموزش و اسلحه و مهمات و تجهیزات در مقابل ارتشی ایستادیم که تمام دنیا ازش حمایت می‌کنن، جدیدترین سلاحها و بیشترین مهمات و تجهیزات و آموزش و در مقابل ماییم، عده ای جوان و نوجوان با کمترین اسلحه و مهمات. فقط به عشق دفاع از دین و میهن مون، کاش این حماسه های این جوانان غیرتمند لابلای صفحات تاریخ فراموش نشه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت بیست‌و‌ششم یه مرتبه دنیا دورسرم چرخید. درد فوق العاده وحشتناکی بهم عارض شد. آمبولانس حرکت کرده و توی جاده خاکی بالا و پایین می‌پره، پای چپِ من هم که شکسته، استخوانهای شکسته بهم می‌سایند و آتش به‌جانم می‌ریزند. چنان داد و هواری بپا کردم که خودم هم باورم نمی‌شه. دست خودم نیست، شدت درد خیلی خیلی زیاده. هرچی فریاد می‌زنم، وایسا وایسا، پام داره قطع می‌شه، هر چی داد می‌زنم و ناسزا می‌گم راننده توجه نمی‌کنه. طاقتم طاق شد. دست چپم را با وجود ترکش‌هایی که خورده بود مشت کردم و به‌سرعت به‌سمت راننده چرخیدم که بکوبم توی صورتش، یهویی برگشت و از دیدن وضعیتم متوجه شد چقدر زجر می‌کشم. ایستاد و یه نگاهی به من انداخت، امدادگر بر اثر دیدن این صحنه ها شوکه شده و مات مونده، از شانس من، همه نیروها جدید هستن، امدادگره هم انگاری اولین باره یه مجروح می‌بینه مات و مبهوت شده. فریادی سر امدادگر کشید و بهش گفت آتل، پاش را آتل کن. یه آتل از توی کوله پشتی اش درآورد و بوسیله باند به پام بست. تموم دنیا ساکت شدن، انگاری اصلا دردی وجود نداشته. پدر آمرزیده چرا همون اول اینکار را نکردی. توی اون لحظات چنان فشاری به قلبم اومده بود که وقتی آتل را بست، احساس کردم قلبم داره از توی دهنم میاد بیرون. حالا که درد تموم شد حواسم را جمع کردم. باید اسناد محرمانه و اوراقی که توی جیب‌هام هست را خالی کنم. دستور دادن برای جلوگیری ازافشای اخبار محرمانه به محض مجروحیت تمام کاغذهایی که توی جیب‌هامون داریم را به‌نحوی معدوم کنیم یا جای امنی تحویل بدیم. خبر رسیده منافقین لعنتی توی بیمارستانها به‌عنوان امدادگر نفوذ کردن و اسنادی که توی جیب مجروحان و شهدا هست را می‌دزدن. کاغذهایی که توی جیب‌های شلوارم بود را ریختم توی جیب پیراهنم و به‌سرعت درش آوردم، همون پیراهن نویی که برای عید پوشیده بودم. پیراهن را به‌سمت جاسم دراز کردم، خدای من، اینها چیه که می‌بینم!!!؟؟؟؟ پیراهنم مثل آشپاله سوراخ سوراخ شده. سوراخ‌های کوچک و بزرگ. یکی و دوتا و ده تا هم نیستن شاید ۴۰-۵۰ تا. وحشت کردم، خیلی زیاد. اگر اینهمه ترکش وارد بدنم شده باشه دیگه چیزی ازم نمونده. جاسم متوجه وضعیت و وحشتم شد پیراهن را از دستم درآورد. دستم را آروم آروم بردم پشت کمرم و پهلوهام را لمس کردم. از همه جام خونریزی جریان داره. به جاده آسفالت رسیدیم و دست اندازها تموم شدن. صدای زوزه ماشین که مثل یوزپلنگ در حال سرعت گرفتن است نوید رسیدن به بیمارستان و نجات از این وضعیت را می‌ده. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت بیست‌و‌هفتم یواش یواش نگران وضعیت خودم شدم. ممکنه کلیه هام مورد اصابت قرار گرفته باشند، یا شاید معده و روده ها، واااای اگر روده هام آسیب دیده باشند تحمل لاپاراتومی و کلستومی و عوارض بعدیش خیلی سخته. همینطور که تو فکر و نگرانیم آمبولانس توقف کرد، درب باز شد و عده ای با برانکارد بسمت آمبولانس هجوم آوردن. دقایقی بعد در قسمت اورژانس هستیم. احمد را بسمت اتاق رادیولوژی بردن، چند نفر دور مرا گرفتن، جاسم و راننده آمبولانس هم بین اینها هستن. هیچکس کاری نمی‌کنه، همه بِروبِر نگاهم می‌کنن. دراز کشیدم، هنوز می‌ترسم پای چپم را زمین بگذارم. یه نفر آتل را باز می‌کنه، یه نفر با قیچی پاچه شلوارم را پاره می‌کنه، اونی که آتل را باز می‌کنه با پنس یه چیزی از پشت ساق پام، از توی ماهیچه می‌کشه بیرون. تا مغز سرم سوخت، چنان دردی عارض شد که مثل فنر از جا پریدم و نشستم. با چشم‌های از حدقه در اومده به دستهاش نگاه می‌کنم، : چیزی نبود برادر، این ترکشِ اذیتت می‌کرد، درش آوردم!!! ؛ تو بیجا کردی، کی به تو اجازه داد اینکار را انجام بدی؟ لامصب مگر نمی‌بینی چقدر بزرگه، فکر نکردی شاید رگی، عصبی، کوفتی، زهرماری را پاره کنه؟ یه ترکش بلند، به اندازه طول دوبند انگشت از ماهیچه پای چپم کشیده بیرون. یهو متوجه شد چه اشتباهی کرده، پنس را انداخت روی میز و رفت. با ناامیدی فریاد زدم، اینجا دکتر نداره؟ کسی به من دست نزنه، برید عقب، نمی‌خواد کمک کنید، برید عقب. توی اون اوضاع خراب، تصور اینکه بر اثر اشتباهِ امدادگر و پرستار، دچار ضایعات بیشتری بشم خیلی رنجم میده. دقایقی نگذشت که پزشک اومد. نگاهی به سرووضعم کرد، چندتا ضربه آروم به شکمم زد، : خونریزی داخلی داره. چرا لباسهاش را در نیاوردید؟ فورا ببریدش رادیولوژی، از تمام بدنش باید عکس بگیرید....... دستورات دکتر باعث ایجاد جنبش بین امدادگرها شد. لباس‌هام را تکه تکه کردن، رفتیم رادیولوژی، از سرتا پام عکسبرداری شد. سُرُم و خون وصل کردن. بر اثر شدت خونریزی هی بی‌هوش می‌شم. یواش یواش، آخرین رمق هام میره و از صدا هم می‌فتم. چشمامو باز کردم، یه پرستار مهربون در حالی‌که دستم را گرفته و کنارم نشسته بهم اطلاع می‌ده که اتاق‌های عمل پُر هستن یکمی تحمل کن، همرزمت را دارند عمل می‌کنند ریه هاش ترکش خورده و حالش خیلی وخیم بوده. مرد خوش صدا و مهربونیه، حدودا ۳۰ ساله است. : مشکل زیادی نداری، خونریزیت تحت کنترله، چند تا ترکش وارد شکمت شده، الان میری اتاق عمل و ترکش‌ها را خارج می‌کنند. اصلا نگران نباش، فقط یکمی دیگه مقاومت کن. تو دلم می‌گم، من صبر دارم ولی معلوم نیست جناب عزرائیل هم صبور باشه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت بیست‌و‌هشتم یاد مادرم افتادم. الان کجاست؟ وسط‌های عملیات، با اصرار زیاد پدرم را راضی کردم بره شیراز. سالگرد شهادت حجت برادرم بود و عید نوروز هم نزدیک. من که نمی‌تونستم برم، باید توی عملیات می‌موندم، بالاخره یه نفرمون باید کنارخانواده باشه. احتمالا الان رفتن پارکی، باغی، جایی نشستن و مادرم در تدارک تهیه غذا برای ظهر، بچه ها هم دارند از سروکول همدیگه بالا می‌رند. یه مرتبه ای دلتنگ مادرم شدم و قطره ای اشک از گوشه چشمم چکید. آقا پرستاره متوجه شد، نمی‌دونه چقدر دلتنگ مادرم هستم، سه چهارماهی هست که مرخصی نرفتم. کاش کشته نشم، دلم نمی‌خواد هر سال، عیدِ مادرم عزا باشه. برادر کوچکترم، حجت الله، در عملیات خیبر شهید شده ۶۲/۱۲/۱۱  سالگردش ۲۰ روز به عید است و الان سیزده بدر است و خاطره تلخی برای سالها توی دلِ مادرم میمونه. با صدایی آروم و بُریده بُریده به آقا پرستاره گفتم اگر زنده از اتاق عمل اومدم بیرون، برای ادامه درمان بفرستنم تهران. دلم نمیخواد مادرم هر روز آواره بیمارستان باشه. ساعتی که به دیوارِ روبرو کوبیده شده، ساعت ۱۲ را نشون میده. اذان ظهر آبادان نزدیکه. پیش خودم حساب کردم که اگر از اتاق عمل زنده هم بیرون بیام لااقل یکی دوروز بیهوشم، الان که هوش دارم نماز ظهر را بخونم. تکبیره الاحرام را گفتم و نماز را شروع کردم، نه وضویی نه قبله ای نه هیچ چیز دیگه ای، حتی اذان هم گفته نشده!!! آقا پرستاره فهمید دارم نماز می‌خونم، - هنوز اذان نگفتن وقت نماز نشده. نمی‌تونستم بهش توضیح بدم که از ترس اینکه نمازهام قضا بشه دارم قبل از وقت می‌خونم!!! حمدوسوره که تموم شد از حال رفتم. چند دقیقه بعد بهوش اومدم. به آقا پرستاره توضیح دادم و ازش خواهش کردم مراقب باشه هرجایی بیهوش شدم، بعد که بهوش اومدم یادآوری کنه تا کجا خوندم، تا ادامه را بخونم. چندبار بیهوش شدم و بهوش اومدم، تقریبا ۳ رکعتش را خوندم و بیهوش شدم........ •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت بیست‌و‌نهم نمیدونم چند ساعت یا چند روز طول کشیده، احساس می‌کنم یه نسیم گرمی بصورتم می‌خوره، با زور و زحمت چشام را باز می‌کنم، چندتا از دوستام دورم را گرفتن، حسین داره فوتم می‌کنه، حبیب هم با یه کاغذ بادم می‌زنه. جاسم وفرهاد را هم شناختم. بر اثر مواد بیهوش کننده قدرت ندارم چشام را باز نگهدارم و حواسم را جمع کنم. توی اون همهمه، صدای یه نفر بگوشم رسید که می‌گفت، دیدی گفتم ۱۳ نحسِه، باور نکردی به سرت اومد. بیهوش شدم. نمی‌دونم چقدرِ دیگه طول کشید تا چشام باز شد، این‌دفعه هوشیارترم. دکتر و دو تا پرستار بالای سرم هستن. از حرفهاشون چیزی متوجه نمی‌شم. ویزیت تموم شد و خواستن بروند، : آقای دکتر. ؛ بله. : آقا وضعیتم چطوره؟ چیزی را قطع نکردید؟ چیزی را نابود نکردید؟ در حالیکه لبخند روی لَبشِ و از شوخیِ من خنده اش گرفته، ؛ وضعیتت خوبه، چندتا ترکش به شکمت خورده بود، سوراخ سُمبه ها را دوختیم و تموم شد. : پام، پام چطوره؟ قطعش نکردید؟ میشه نشونم بدید؟ پای چپم را که توی آتل گچی است می‌آره بالا و بهم اطمینان داد که فقط شکستگی داره و احتیاجی به قطع کردن نبود. خیلی دلم آروم شد. دوست ندارم پام قطع بشه آخه بالا رفتن از دکل با یه پا غیرممکنه. وقتیکه توی آمبولانس پیراهنم را به جاسم دادم، آثار اصابت چندتا ترکش به یه جاهای 😷😷😷 دیگه هم دیدم!!! با حیا و خجالت فراوان به دکتره گفتم، : آقای دکتر یعنی هیچیم نشده؟ سالمم؟ ؛ آره بهت گفتم که.... : نه، اینو نمی‌گم، می‌خوام بدونم سالمم؟ ؛ آههههااااان، اونو می‌گی؟ آره بابا اونکه هیچیش نشده، می‌خواهی اونم نشونت بدم. از خجالت سرخ شدم. :نه نه لازم نیست، همین‌که شما گفتی قبوله. راستش وقتی پیراهنم را نگاه کردم دیدم چندتا ترکش به بعضی جاهام خورده، فقط خواستم مطمئن بشم. ؛ از اون مطمئن باش ولی خدمتت که عرض کنم، باسن مبارکت به‌شدت آسیب دیده، چند جاش بر اثر اصابت ترکش قلوه کن شده، انگاری سگ دندونت گرفته. حالا فهمیدم چرا اون لحظه ای که پریدم توی چاله انفجار توپ، درد شدیدی حس کردم و بعدش هم نتونستم از جا بلند بشم. پس نشیمنگاه هم داغون شده..... با صدای پچ پچ و کرکر خنده از خواب بیدار شدم. هووووووههه، دورتا دور تختم را محاصره کردن، بچه های ادوات و دیدبانها و زرهی و اطلاعاتی ووو. اتاق را گذاشتن روی سرشون. هرکس یه چیزی می‌گه. تلاش دارن به من روحیه بدن. احوال احمد سعیدی را جویا شدم، بچه های سمت راستی کنار رفتن، احمد کنارم بستری است. عملش موفق بوده و حالش خوبه. شوخی و متلک و دری وری گویی برپاست. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سی‌ام همه بچه ها می‌گن نحسی سیزده گرفتت. سعید یازع، شوهر خواهرم، هم بالای سرم هست. بهش گفتم مراقبت کنه خبر به شیراز نرسه. فقط اگر آقام از مرخصی برگشت بهش خبر بدید و اجازه ندید خبر مجروحیتم به شیراز برسه. به مسئولین اعزام مجروحین هم بگو مرا به تهران بفرستن. دفعه قبل که تهران بستری شدم، استقبال گرم و خاطره خوبی ندارم ولی برای اینکه مزاحم خانواده ام نباشم اینجوری بهتره. علی یگانه هم طبق معمول با دوربین افسانه ایش اومده و بساط عکس یادگاری با جنازه عزت برپا شد. شاید با این دوربینش هزاران عکس از رزمنده ها و شهدا گرفته، هر چی بهش می‌گیم برو خبرنگار بشو قبول نمی‌کنه، می‌گه بعد از جنگ عکس‌هاتون را مثل عکس‌های بروس لی و محمدعلی کلی سرچهارراهها می‌فروشم و پولدار می‌شم. توی آبادان چند تا عکاسباشی داریم، دهداری و نمازی و فرهانی و یگانه. دوربین‌هاشون به اندازه ی تفنگ‌های رزمنده ها کاربرد داره. بچه ها رفتن و خستگیِ شدیدی حس کردم و خوابیدم. یه وقت حس کردم تختم داره حرکت می‌کنه، چشمم را باز کردم، آره دارند تختم را به‌سمت یه سالن بزرگ می‌برند. یه سالن خیلی بزرگ، احمد را هم آوردن کنارم. پرسیدم اینجا کجاست؟ اهواز بیمارستان سینا!!! یعنی توی این‌همه مدت خواب بودم؟ چه جوری اومدم تا اهواز؟ نمی‌دونم ساعت چنده، چندین دکتر توی سالن حضور دارن و تندوتند مجروحین را ویزیت می‌کنند. یه سالن خیلی بزرگ و تعداد بسیار زیادی مجروح شاید ۴۰۰ نفر، تمام محورهای جنوبی مجروحین شون را به اهواز می‌فرستن و این بیمارستان یکی از مراکز اصلی جمع آوری و اعزام مجروحین است. در چند ماه گذشته اخبار فراوانی در مورد نفوذ منافقین به مراکز درمانیِ رزمندگان خصوصا این بیمارستان شنیده بودیم. حتی اخباری در مورد کشتن رزمنده های مجروح. با همون حال خراب باید مراقب باشیم در حین بیهوشی هذیون نگیم و اطلاعات جبهه را لو ندیم. مدتی بیهوش و مدتی به‌هوشم، گاهی تب می‌کنم گاهی تشنه می‌شم. دقایقی هست که سالن خالی از جنب و جوش است. گاهگاهی صدای ناله یه رزمنده مجروح بگوش می‌رسه، یکی آب می‌خواد یکی از شدت درد می‌ناله. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سی‌یکم صدای پای کسی بگوش می‌رسه. یه خانم پرستار با عشوه و ناز و یه چرخ دستی دارو داره میاد. به هر تختی که می‌رسه یه سرنگ توی سرمش خالی می‌کنه. به تخت من رسید، ساعت را پرسیدم، : ساعت ۱۲ شبه و وقت خواب. ؛ این چیه که توی سرم همه می‌ریزی؟ : خواب آوره. راحت تا صبح می‌خوابید. ؛ من نمی‌خوام بخوابم. برای من نریز. : مگه دست خودته؟ باید بخوابی، من حوصله داد و هوار شماها را ندارم. ؛ خانم، من داد و بیداد نمی‌کنم، مطمئن باش. برام دارو نریز نمی‌خوام بخوابم. در حالیکه سرنگ را توی سرمم خالی کرد با تشر  گفت بخواب. دوتا دستم را به تخت بسته بودن که حرکتی نکنم. با عصبانیت بهش گفتم من نمی‌خوابم، تو نمی‌تونی مرا بخوابونی. یه لبخند تمسخرآمیزی زد و رفت. می‌ترسم در حال بیهوشی هذیون بگم و مطالبی را ناخواسته بیان کنم. یه نیم‌ساعت بعد برگشت، هنوز بیدارم. : نمی‌خوابی؟ حالا مجبوری بخوابی. دوباره یه سرنگ ریخت توی سرمم. بدنم سنگین شده ولی مقاومت می‌کنم. چند دقیقه بعد برگشت، وقتی دید هنوز بیدارم یکمی دستپاچه شد. نبضم را گرفت، به وضوح ترس را توی صورتش می‌بینم. با سرعت رفت و چند دقیقه بعد با یه مرد که ظاهرا پزشکه برگشت. فشار و نبضم را کنترل کرد. اومد زیرگوشم گفت بگیر بخواب. چرا مقاومت می‌کنی؟ نبضت خیلی بالا رفته. خودم هم می‌دونم مقاومت در مقابل خواب خصوصا خواب مصنوعی و داروهای بیهوشی چقدر مضره ولی لج کردم باید حرفم را به کرسی بنشونم. تموم بدنم سنگین شده و بی‌حس، فقط چشمام را باز نگه‌داشتم. تموم خاطرات جنگ از روز اول تا اون لحظه را بازخوانی می‌کنم، سّرّم سنگین شده چرا صبح نمی‌شه؟ یه خانم از پایین تختم داره می‌ره. لباس معمولی پوشیده و یه کیف انداخته روی دوشش. نگاهی به من انداخت و بای بای کنان گفت، بخواب دیگه صبح شده من هم دارم می‌رم. خودش بود، همون پرستاره. به محض اینکه بای بای کرد،  بیهوش شدم. البته اول پیروز شدم بعد بیهوش شدم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سی‌دوم لامصب تهویه را بزن، خفه شدیم. حدود ۴۰۰ نفر مجروح و پرسنل درمانی توی هواپیما هستن، واقعا گرما بیداد می‌کنه. چند دقیقه ای گذشت و تهویه روشن شد و یه هوای خوب وارد هواپیما شد. خنک نیست ولی گرمای داخل را سریعا کاهش داد. هواپیمای C130 بسیار پر سروصداست. کسانیکه داخل هواپیما هستن باید فریاد بزنند. از شدت گرما و درد دوباره بیهوش شدم. مدتی گذشت و سرو صدای هواپیما خاموش شد و درب هواپیما باز شد. آخخخخییییش چه هوای خنکی. انگاری رسیدیم تهران. عده زیادی با لباس سفید ریختن توی هواپیما و با سرعت مجروحین را تخلیه می‌کنن. تخت‌ها را در فضای بازِ فرودگاه مهرآباد روی زمین می‌چینن. نیمه شب، سرمای فروردین ماه تهران، وزش باد سرد، چه هوای خنک و دلپذیری، مدتهاست هوای به این خنکی را نچشیدم. تبم خیلی شدید شده، با پای راستم ملحفه را کنار زدم تا تموم بدنم هوای سرد را لمس کنه. با تمام وجودم هوای خنک را می‌مکم. کاش یخ بزنم و از شر تب نجات پیدا کنم. نگاهی به اطراف انداختم، ده ها آمبولانس در حالیکه چراغ گردون شون روشن است به صف ایستادن. چندین نفر پرونده های مجروحین را بدست گرفتن و با توجه به ظرفیت بیمارستانها،  مجروحین را به مراکز درمانی معرفی می‌کنن. پرسنل آمبولانسها هم با سرعت مجروح را سوار و آژیر کشان فرودگاه را ترک می‌کنن. برانکاردهای کناری را در جستجوی احمد سعیدی نگاه می‌کنم، نیستش معلوم نیست کجا اعزام شده. دونفر اومدن بالای سرم، یکی شون با لبخند بهم گفت، : داداش، حراجش کردی؟ نفهمیدم منظورش چیه؟ با تعجب نگاهش کردم، متوجه شد. ضمن اینکه ملحفه را روی بدنم می‌اندازه، یواشکی در گوشم می‌گه، : برادر حواست باشه شما لخت لخت هستی، هیچی تنت نیست، ملحفه را کنار نزن همه جات پیدا می‌شه!!! اون آقایی که مجروحین را به بیمارستانها معرفی می‌کنه، رسید به من. یه چیزی توی پرونده ام نوشت و داد دست همین دونفر. : داداش، خدا خیلی دوستت داره. تورا به بهترین بیمارستان تهرون که فقط جای ۱ نفر داره معرفی کردن. بیمارستان ایرانمهر. برانکاردم را سوار کردن و آژیر کشان راه افتادیم. هوای داخل آمبولانس هم خوبه. دقایقی بعد وارد بیمارستان شدیم. پزشک اورژانس قبولم نمی‌کنه، انگاری خاطرات سال ۵۹ دوباره داره تکرار می‌شه. راننده آمبولانس سماجت می‌کنه، موثر واقع می‌شه و پذیرش می‌شم. یه پرستار در حالیکه خواب آلود هست، مشخصاتم را می‌پرسه و دقایقی بعد به یه اتاق که چندتا بیمار دیگه بستری هستن، منتقل می‌شم. یه  دردی توی معده ام احساس می‌کنم. انگاری یه چیزی از معده ام حرکت کرده و می‌خواد از گلوم بیاد بیرون. درد شدت می‌گیره، شدیییییدتر می‌شه. دکمه زنگ پرستار را فشار دادم و از شدت درد از حال رفتم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سی‌سوم بازهم تختم در حال حرکت و تکون خوردنه. هوای خنک و تازه ای دارم حس می‌کنم. چشام را باز می‌کنم، آره آسمون را می‌بینم. شب شده و ستاره ها دیده می‌شوند. نمی‌دونم چند روزه که آسمون را ندیدم. دلم برای دیدن خورشید و ماه و ستاره چقدر تنگ شده. کجاییم؟ دارن کجا می‌برندم؟ اطرافم را برانداز کردم، تعداد زیادی سرباز دارن تخت‌های مجروحین را حرکت می‌دن. یکمی بیشتر دقت کردم، آررره اینجا فرودگاه است، توی فرودگاه اهواز هستیم. احمد سعیدی را نمی‌بینم، نمی‌دونم کجا بردنش. بازهم بردنمون توی یه سالن، عده زیادی پاسدار در حال وارسی تخت‌ها و مجروحین هستن. یکی از پاسدارها به چشمم خیلی آشناست، یکمی به ذهنم فشار آوردم، مسعود گُلی، یکی از پاسداران خرمشهری که سال ۶۰ با هم توی جبهه خرمشهر بودیم. توی این چند سال سراغی ازش نداشتم. الان حفاظت پرواز است. صداش زدم، : مسعود، برادر مسعود گُلی. هاج و واج به مجروحین نگاه می‌کنه. خودشه ولی نمی‌دونه چه کسی صداش زده. دست‌هام بسته است. نمی‌تونم دستم را بلند کنم. دوباره صداش زدم و یکمی هم تکون خوردم تا متوجه بشه. اومد جلو، مرا نمی‌شناسه. خیلی دقت کرد. : مسعود، منم عزت، عزت نصاری، کوت شیخ، سپاه خرمشهر. یهویی یادش اومد. بغلم می‌کنه و می‌بوسدم. از احوالم جویا شد و اینکه چه بلایی سرم اومده. بعد از توضیحات مختصر، خواهش کردم بهم آب بده خیلی تشنه هستم در حد خفگی. قبول نمی‌کنه. ؛ پزشک‌ها به‌شدت اخطار کردن مراقب باشیم به کسی آب ندیم و نگذاریم کسی آب بخوره. آخه شماها تازه جراحی کردید و آب برای شما خیلی خطرناکه. : مسعود خواهش می‌کنم، دارم خفه می‌شم. یه گاز را خیس کرد و به لبهام مالید. از فرط تشنگی گاز را می‌مکم ولی آبی نداره. دلش بحالم سوخت، رفت و یه پزشک آورد. پزشکِ پرونده ام را خوند و سئوالاتی پرسید. اجازه داد به اندازه نصف قاشق چایخوری آب بخورم. مسعود کمی آب آورد و خواست بریزه توی دهنم. دهانم را که باز کردم با حالت وحشت زده رفت عقب، ؛ اینها چیه توی دهنت؟ : نمی‌دونم، من که توی دهنم را نمی‌بینم، مگر چی می‌بینی؟ ؛ دهنت را باز کن و زبونت را در بیار. با ناخن روی زبونم را خراشید و یه ورقه خون لخته شده از روی زبونم جدا کرد و بهم نشون داد. نیمی از تشنگیم برطرف شد. حالا فهمیدم چرا اینقدر احساس تشنگی دارم. زبونم بوسیله لخته خون پوشیده شده و اجازه ترشح بزاق نمی‌ده. نمی‌دونم این خونها از کجا روی زبونم ریخته شده.((بعدها حدود ۱۷-۱۸ سال بعد که مشکلی برای لثه و دندانهام پیش اومد و عکس OPG گرفتم، معلوم شد بیش از ۱۰ تا ترکش توی لثه و سقف دهانم فرو رفته بوده.)) یه ذره، قد نصف قاشق چایخوری شاید هم کمتر آب توی دهنم ریخت. نه سرد بود نه حتی خنک ولی بهتر از هیچیه. مسعود بهم توضیح داد، جهت جلوگیری از ورود بمب به هواپیما، تمام مجروحین و تخت و ویلچر و حتی بالش ها را بازرسی می‌کنند. قضیه نفوذ منافقین را توضیح داد و اینکه اون بی شرفها چندین مرتبه سعی کردن با انتقال بمب به هواپیمای حامل مجروحین، باعث انهدام هواپیما و کشتن مجروحین بشوند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سی‌چهارم مجروحین را سوار بر هواپیمای C130 کردن. مجروحینی مثل من، خیلی زیادن. چندین ردیف ستون توی هواپیما نصب است و هر تخت را مثل کشو روی اون ستونها سوار می‌کنن. فاصله هر تخت با تخت بالایی بسیار کمه شاید به اندازه یه وجب. چون تب دارم از این فضای تنگ دچار گرمای شدیدتری شدم. هواپیمای نظامی کولر و هواکش هم نداره. درب هواپیما که بسته می‌شه احساس خفگی می‌کنم. اینقدر گرما بهم فشار آورده که اگر دست‌هام باز بود حتما خودم را می‌انداختم پایین. یواش یواش شدت گرما بیشتر شد و شروع کردم به ناله کردن و ناله هام بیشتر شد. دارم روانی می‌شم. اعصابم خیلی تحریک شده، از ناله و گلایه به هذیون گفتن رفتم. هواپیما حرکت کرد یه افسر با صدای بلند به  مجروحین اعلام کرد یکمی مقاومت کنید هواپیما که پرواز کنه، دریچه تهویه باز می‌شه و هوای خنک میاد داخل. این مژده باعث شد کمی آروم بشم. توی خیالم حرکت چرخهای هواپیما روی باند را می‌شمارم. سرعتمون زیاد شد، احتمالا تا ۱۰ بشمارم تیک آف می‌کنه و می‌ریم توی آسمون. چرخ جلوی هواپیما از زمین کنده شد، ناگهان چراغهای خطرِ وضعیت قرمز توی هواپیما روشن شد و بسرعت چرخ جلو به زمین کوبیده شد. خلبان توی بلندگو اعلام کرد هواپیماهای دشمن در آسمون دیده شده و نمی‌توانیم پرواز کنیم. ای خددددااااا، لااقل درب هواپیما را باز کنید هوای تازه بیاد داخل. چند دقیقه بسختی و کندی گذشت. دوباره شروع به حرکت کرد و سرعت گرفت. پرواز کردیم، لحظه ها را برای احساس یه هوای خنک می‌شمارم. میون بی‌هوشی و به‌هوشی می‌بینم که چند نفر ریختن روی سرم و یه نفر سعی می‌کنه یه لوله را وارد بینی ام کنه. درد شدیدتر شده، کنترل خودم را از دست دادم و دست و پاهام را بشدت تکون می‌دم. دو سه نفر دست‌هام را گرفتن ولی چاره نمی‌کنن. بیهوش می‌شم، بهوش اومدم یه لوله وارد بینی ام شده و با چسب به پیشونیم محکم شده. لوله و چسب را یه جا از سرم کندم و از بینی ام خارج کردم. خروج لوله را از معده و مری احساس می‌کنم و حال تهوع بهم دست می‌ده، یه دختر جوان می‌خواد دستم را بگیره و مانع بشه، با مشت بصورتش کوبیدم، بیهوش شدم. ساعت‌ها بعد بهوش اومدم. حالم خیلی بهتر شده. یه خانم پرستارِ بسیار مهربان و جاافتاده بالای سرم ایستاده، به محض اینکه چشمام باز شد، لبخندی زد و کنارم نشست. سعی کردم تکون بخورم، دوباره دست‌ها و پاهام را بستن و هیچ حرکتی نمی‌تونم انجام بدم. از اینکه یه خانم روی تختم نشسته احساس خوبی ندارم ولی اون خانم بسیار مهربون و صبور است. آروم آروم بهم گفت که دیشب چه اتفاقاتی افتاده. بعلت همون یه ذره آبی که خورده بودم و معده ام آمادگی نداشت، معده در حال انفجار بوده. اون درد براثر همون فعل و انفعالات بوده. پرستارها تلاش می‌کنند لوله سوند را از طریق بینی وارد معده کنند ولی من اجازه نمی‌دادم. بر اثر لگد پرانی ها و تلاش‌هام، سُرُم و خونی که بدستم بوده جدا می‌شه، لوله سوند را که به‌زحمت وارد معده ام کرده بودن، درآوردم و یکی از خانم پرستارها را با مشت زدم، قلبم از کار می‌فته، بوسیله شوک برقی قلبم را احیا می‌کنند. الان هم بهمین دلیل دست‌ها و پاهام را به تخت بستن تا حرکت ناجوری نکنم. وقتی این اخبار را شنیدم خیلی خجل و شرمنده شدم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سی‌پنجم خودش را معرفی کرد، (اسمش را فراموش کردم) سرپرستار بخش است و شوهرش هم توی همین بیمارستان پزشک جراح است. حدودا ۴۰ ساله است و بسیار صمیمی و مهربان. بهم مژده داد که اینجا بهترین بیمارستان تهران است و مطمئن باشم بهترین خدمات را دریافت می‌کنم. بیماران اون اتاق را معرفی کرد. سه تا مجروح جنگی هستن. یکی شون ضربه مغزی شده و قراره چندساعت دیگه ببرندش اتاق عمل برای جراحی مغز. یکی دیگه که جوان بسیار خوش تیپ و خوش قدوبالایی است و هر دوتا پاش توی وزنه، حدود ۶ ماهه که بستری است. پاهاش بوسیله رگبار مسلسل از چندین جا دچار شکستگی شده. دوتا تخت خالی هم هست یکی کنار من یکی پایین پام. تخت من کنار پنجره اتاق است، پنجره ایی بلند به اندازه یه درب. چندتا کبوتر چاهی پشت پنجره درحال بازی هستن. انگاری همه سختی‌ها تموم شده و اینجا آرامش کامل حاکمه. خدا را شکر. عصر، خانم سرپرستار اومد. شیفتش تموم شده و داره میره خونه. حدود ساعت ۱۲ شب، سرپرستارِ شب اومد یه سرکشی کرد و داروها را بین بیمارها تقسیم کرد و تزریق کرد و رفت. انگاری برای من داروی بیهوشی تزریق کرده، مقاومت نکردم و خوابیدم. صبح شد و پزشک برای ویزیت اومد، بهش گزارش دادن چه هنرنمایی‌هایی کردم. خیلی جوان است، حدودا ۳۰ ساله. بسیار خوش مشرب و بامحبت، متخصص ارتوپدی است. اسمش، خُرسندی، ((هر جا هست خدا حفظش کنه)). در مورد شکستگی پام ازش سئوال کردم، با تعجب پرسید، : شکستگی پا؟ به شما نگفتن چه اتفاقاتی برات افتاده؟ دلم آشوب شد، یعنی چی؟ پام قطع شده؟ فهمید که وحشت کردم، پرونده پزشکیم را دستش گرفت و کنارم نشست و با آرامی و مهربانی توضیح داد : نازک نی پای شما قطع شده. ؛ یعنی چی؟ یعنی احتمال داره نتوانم راه برم یا اینکه احتمال داره در آینده پام را قطع کنند؟ : نه نه، اصلا این چیزها نیست. نازک نی فقط حالت تعادل و کم کردن فشار را انجام میده. خیلی مهم نیست!!! معده ات سوراخ شده بوده، ترمیمش کردن، روده کوچک و بزرگ هم از چندجا ترکش خورده و ترمیم شده، چیزه مهمی نیست. طحالت پارگی داشته مجبور شدن درش بیارن. البته طحال خیلی مهم نیست. ؛ آقای دکتر همه را که گفتی مهم نیست، ببخشید می‌شه بگی چی چی مهمه؟ خب اگر مهم نبود چرا گذاشتنش توی شکم آدمها؟ : اینو دیگه از متخصص داخلی سئوال کن ولی در مجموع حالت خیلی خوبه مشکل زیادی هم پیدا نکردی. بنده خدا می‌خواد به هر زبونی که شده دلداریم بده تا روحیه ام خراب نشه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂