🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سیششم
پزشک جراح داخلی اومد و دکتر خرسندی رفت.
این یکی یکمی خشک و مبادی آداب است حدودا ۴۵ ساله.
پرونده ام را مطالعه کرد و یه دستوراتی نوشت و رفت. نه سئوالی نه جوابی و نه حتی لبخندی.
نیمساعتی طول کشید یه خانم پرستار بدقواره به همراه یه چرخ دستی حامل دارو و لوازم وارد اتاق شد.
اخمو و نچسب، اصلا به دل نمینشینه،
مستقیم اومد سراغ من.
چرخ دستی را کنار تخت نگهداشت و ملحفه را از روی سینه ام برداشت.
با ناخن زیر چسب زد و یهویی همه جا سیاه شد.
بی وجدان، بدون اینکه چسب ها را خیس کنه یا اینکه به آرامی کار کنه، با خشونتِ تمام همه پانسمان را از شکمم کند.
دردِ کنده شدن موهای بدنم یه طرف، اینکه پانسمان از روی شکمم جدا شد و حس کردم بخیه ها دارند جِر میخورند یه طرف.
دستها و پاهام بسته است و هیچ کاری ازم برنمیاد. با غضب بهش خیره شدم و اعتراض کردم.
با خونسردی تمام جواب داد،
: اینجا خونه ننهات نیست، نازت خریدار نداره. مگه مرد نیستی؟ یه ذره درد را تحمل کن. نمیمیری که!!!
توی دلم بهش گفتم: لامصب، عوض کردن پانسمان چه ربطی به ناز کشیدن داره؟
بیوجدان، شکمی که تازه بخیه شده احتیاج به مراقبت داره.
پانسمان شکمم تموم شد، رفت سروقت پانسمان پا.
وقتیکه پانسمان را کَند، از عمق جیگرم فریاد زدم،
این دیگه غیرقابل تحمله.
پایی که شکسته، پایی که زخم عمیق داره، پایی که پشمالو هست
و چسب های پهنی که تموم موهای پا را چسبیده...... این دیگه غیرقابل تحمله.
اینقدر درد کشیدم که تموم فحشهای عالم توی دهنم جمع شد، حیا کردم و فحش ندادم.
سرپرستار با شتاب اومد توی اتاق.
قضیه را بهش گفتم.
حق را به من میده و به پرستار تشر میزنه.
شکنجه تعویض پانسمان تموم شد و خوابیدم.
چند ساعتی خوابیدم.
سرپرستارِ مهربون اومد بالای سرم.
وقت صرف غذاست و من ممنوع الغذا هستم.
احوالم را میپرسه و اینکه اهل کجا هستم و چه جوری زخمی شدم وووو.
وقتی شنید آبادانی هستم خیلی خوشحال شد.
برام تعریف کرد که آموزش پرستاری را توی دانشکده پرستاری آبادان و تحت نظر اساتید بسیار سختگیر و مقرراتی آبادان و در زمان شاه فرا گرفته.
در همون سالها توی آبادان با یه جوان دانشجوی پزشکی آشنا میشه و در نهایت باهم ازدواج میکنند، همین آقای دکتری که الان همسرش هست.
از خاطرات خوشی که در دوران نامزدی با آقای دکتر توی آبادان داشت تعریف میکنه. خیابونهای آبادان را بخوبی یادش هست و با حسرت از دوران جوانیش یاد میکنه.
غرق خاطراتش شد و مرا هم برد به اون دوران،
دوران بچه گی و جوانی.......
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سیهفتم
یه خانم پرستار جوان سلام کرد و وارد اتاق شد.
سرپرستار بهم گفت که این خانم همون پرستاری است که دیشب با مشت زدیش.
خیلی خیلی خجالت کشیدم. چندین بار عذرخواهی کردم، خیلی دلخوره، جواب عذرخواهیهام را نمیده و با سردی برخورد میکنه.
: بخدا اصلا یادم نمیاد چکار کردم. توی حالت طبیعی نبودم.
فایدهای نداره، اصلا گوشش به عذرخواهیِ من بدهکار نیست.
سرپرستار در مورد قوم و خویش و فک و فامیل احتمالی که در تهران ساکن باشند سئوال کرد.
بهش توضیح دادم دلیل اومدنم به تهران چیه؟
خیلی ناراحت شد و پرسید یعنی هیچ کسی توی تهران نداری؟ دوستی رفیقی آشنایی؟
: چرا دارم ولی نمیخوام مزاحمشون بشم خصوصا اینکه متاهل است و خانمش بارداره میترسم خبردار بشوند و خانمش دچار مشکل بشه.
؛ تو به اینکارها کاری نداشته باش. آدرس یا شماره تلفنشون را بده، بلدم چه جوری بهشون خبر بدم که هول نکنند.
: نه خانم، شما خبر نداری، پدرو مادرش هم مشکل قلبی دارند خیلی میترسم.
؛ آقا تو کاریت نباشه من بلدم.
راضی شدم، شماره تلفن خونه فرهود را که حفظ بودم بهش دادم ولی خیلی تاکید کردم مراقب احوال پدرو مادر و خانمش باشه.
چهارمین روز شروع شد.
بعد از ویزیت پزشکان، شکنجه تعویض پانسمان دارم.
امروز دست و پام را باز کردن.
خانمِ شکنجه گر (اسمش را یادم هست ولی معرفیش نمیکنم) با چرخ دستیش اومد.
پشتیِ تختم را آورد بالا. بعد از مجروحیتم هنوز موفق نشدم بدنم را ببینم و اینکه چه بلاهایی بسرم اومده.
ملحفه را کنار زد، از جناق سینه تا زیر ناف به پهنای تموم شکمم پانسمان شده.
به محض اینکه دستش بهطرف پانسمان شکمم حرکت کرد، با دودستم از دوطرف، شکمم را گرفتم تا وقتیکه پانسمان را میکَنه شکمم وا نره.
احساس خیلی بدیِ، انگاری داره پاره میشه.
بدون کوچکترین ترحُمی پانسمان به اون بزرگی را یه جا کند.
خیلی درد کشیدم، چیزی نمیگم شاید خجالت بکشه.
تموم طول شکمم را شکافتن و بخیه کردن.
چند جای دیگه هم بخیه هایی دیده میشه.
رفت سروقت پانسمان پا.
اینو دیگه تحمل ندارم. بحالت التماس ازش درخواست میکنم اول با بتادین پانسمان را خیس کنه یا لااقل با قیچی چسب ها را از موهای پا جدا کنه.
بی انصاف قبول نکرد و بدون توجه به التماسهای من، پانسمان پا را کند.
جیگرم ریش ریش شد. اینقدر که اشک توی چشمام جمع شد.
نگاهی به زخمهای پام انداختم، اون قسمتی که شکسته یه حفره عمیق و زخم بزرگی دیده میشه، خیلی هم بخیه زدن.
زخمی که پشت ماهیچه پام هست، همونجایی که اون امدادگره یه ترکش ازش کشید بیرون، انجا هم زخم عمیقی ایجاد شده.
شکنجه پانسمان تموم شد و پرستارِ بداخلاق گورش را گم کرد و رفت.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سیهشتم
دارم فکر میکنم رزمنده ها چه هیزم تَری به این بنده خدا فروختن که تاوانش را من باید پَس بدم!!!
سرپرستار بهم خبر داد، توانسته به دوستم اطلاع بده.
فرهود شهدادیان، از سال ۶۲ با هم آشنا شدیم.
شوهرخواهرش، شهید علیرضاوالاآزادپور، از سرداران و فرماندهان آبادانی بود.
بعد از شروع جنگ، خانواده شون اومدن تهران.
وضع مالی پدرش خوب بود.
توی یه آپارتمان در خیابان ولیعصر حوالی پارک ملت ساکن هستن.
پدر و مادرش بسیار مهربان و محترم.
پدر یه کارگاه تولیدی کفش توی لاله زار راه اندازی کرده.
ساعت ملاقات شد و اتاقها مملو از ملاقاتی، اتاق ما هم مثل بقیه اتاقها.
دور هر تختی را چند نفر گرفتن فقط تخت من است که ملاقاتی نداره.
سرپرستار مهربون اومد کنار تختم نشست و شروع به صحبت کرد، بنده خدا تلاش میکنه تنهایی های منو جبران کنه.
بهش گفتم در سال ۵۹ زمانی که جنگ شروع شد مقر ما همون ساختمان خوابگاه پرستاران بوده، اینو گفتم و او را غرق در خاطراتش از اون سالها کردم.
اواخر ساعت ملاقات، اون مجروح جوانی که پاهاش خُرد شده احتیاج به دستشویی پیدا کرد.
پاهاش توی وزنه است و نمیتونه پایین بیاد، ملاقاتی ها را بیرون کردن و یکی از همراهاش براش لگن آورد.
همراهش ناشی بازی درآورد، بلد نیست چه جوری لگن را برداره،
لگن وارو شد و محتویاتش کف اتاق ریخت. بوی بسیار زننده و نامطبوعی فضای اتاق را آکنده کرد.
همراهش دستپاچه شد و درب اتاق را باز کرد و پرستارها را به کمک طلبید.
فک و فامیلاش فکر کردن اتفاق ناگواری پیش اومده، ریختن توی اتاق، نامزدش هم هست.
جوان بیچاره از خجالت سرخ شده و کاری بجز گریه ازش برنمیاد. بلند بلند هق هق میکنه و یه چیزهایی به ترکی میگه.
پرستارها همه ملاقاتی ها را بیرون کردن و نظافتچی را صدا زدن. پنجره بزرگِ کنار تخت مرا هم کاملا باز کردن.
بعد از مدتها هوای آزاد و خنک را استشمام کردم هوای بهاری و کمی هم سرد.
همه رفتن و سکوت سنگینی بیمارستان را فرا گرفت.
ساعت ملاقات تموم شد و خبری از فرهود نشد، چشمم به درب اتاق سفید شد، همه مجروحان و بیماران ملاقاتی داشتن فقط من غریب و تنهام. دلم خیلی گرفته ملحفه را روی سرم کشیدم و آروم آروم اشک میریزم.
ساعتها گذشت و شب شد، خوابم رفت.
یه بوسه روی پیشونیم باعث شد از خواب بیدار شم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سینهم
فرهود و فرید اومدن. چون خانم فرهود بارداره و پدر ومادرشون هم مشکل قلبی دارند، مجبور شدن بدون اطلاع اونها و به بهانه ای بعد از کارِ کارگاه بیایند بیمارستان.
اومدن ببینند وضعیت من چطوریه و آیا میشه خانوادهشون را برای ملاقات بیارند یانه.
سرپرستار شیفت شب بهحالت اعتراض اومد توی اتاق.
ظاهرش یه خانم شلخته و بیخیال نشون میده.
برخلاف سرپرستار روز که خیلی منضبط و مسئولیت پذیر و با پرستیژه، این یکی با دمپایی و در حالیکه آدامس میجوه، خیلی ریلکس و بیخیال قدم برمیداره.
؛ آقایون وقت ملاقات نیست و شما بدون اجازه وارد بخش شدید، بفرمایید بیرون.
بچه ها رفتن و من هم خوابیدم.
دقایقی نگذشت که عده ای ریختن توی اتاق.
یه پیره مرد حدودا ۷۰ ساله روی تخت کناری من بستری شد.
یه مشت سُرُم و سیم بهش وصل کردن و رفتن.
اگر خدا بخواد سروصداها تموم شد و میشه خوابید.
مثل هر روز سرساعت دکترها اومدن ویزیت کردن و دستورات لازم را دادن و رفتن.
پزشک داخلی ام دستور داده مرا حموم بدن!!!
داشتم حساب و کتاب میکردم با اینهمه پانسمان و زخم و عدم توانایی برای راه رفتن، چه جوری باید حموم کنم که همون پرستاری که شب اول با مشت زده بودمش با یه چرخ دستی که یه لگن توشه و یه پارچ و شامپو و مقداری گاز، کنارِ تختم ایستاد.
هنوز ازم دلخوره، از لحن صحبت کردنش که خیلی رسمی و تلخه و از نگاههای سرد و بی روحش کاملا معلومه که هنوز دردِ مشتی که خورده روحش را داره آزار میده.
بهحالت استفهام نگاهش کردم، خیلی خشک و سرد ضمن اشاره به لگن و چرخ دستی گفت،
؛ خم شو تا سرت را بشورم!!!
: عمراً اگه اجازه بدم.
؛ دست تو که نیست، دکتر دستور داده باید عرقگیری بشی.
: عرقگیری دیگه چیه؟
؛ بعد از اینکه سرت را شستم با این گازهای مرطوب تموم بدنت را عرقگیری میکنم.
: برو خانوم، به مادرم هم اجازه نمیدم.
؛ خودت را لوس نکن، حوصله مسخره بازی ندارم.
: لوس بازی چیه، من اصلا نمیتونم اجازه بدم کسی سرم را بشوره، اونهم یه خانوم جوان مثل شما، خجالت میکشم.
سرپرستار مهربون اومد و اینقدر روضه خوند تا راضی شدم فقط سرم را بشوره، عرقگیری هم فقط جاهایی که خودم دستم نمیرسه.
چندبار بهش تاکید کردم که خجالتی هستم، گفت اگر آب سرد بود یا داغ بود بهم بگو.
حقیقتاً خجالت میکشیدم، پارچ آب را روی سرم خالی کرد، خیلی داغ بود ولی چیزی نگفتم یعنی خجالت کشیدم اعتراض کنم.
وقتی چنگ کرد توی موهام فهمید آب خیلی داغ بوده.
پرسید چرا اعتراض نکردی؟ جوابش را ندادم.
آب سرد اضافه کرد، حالا آب یخ شد، ریخت روی سرم بازهم چیزی نگفتم.
مجبور شد قبل از اینکه آب را بریزه، خودش تستش کنه. کاملا مطمئن شد که آدم پرخاشگری نیستم.
چند پارچ آب روی سرم ریخت، هرچی آب میریزه، گِل و خون خشک شده پایین میاد.
دوبار لگن را خالی کرد.
بعد از شستن سر و عرقگیری، خیلی سرحال اومدم. اون لحظه فهمیدم حمام کردن چققققدر ارزشمنده.
خواهش کردم پنجره را بازکنه تا هوای خنک و تازه وارد اتاق بشه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلم
دکتر خرسندی دوباره اومد!!!
یه پسربچه ی خردسال، حدودا ۶-۷ ساله همراهش هست. لباس تکاوری پوشیده و یه تفنگ پلاستیکی هم دستش گرفته.
آقای دکتر توضیح داد که پسرش عاشق رزمنده هاست. بهمین دلیل آوردش تا رزمنده ها را ببینه.
باهاش احوالپرسی و کمی صحبت کردم و رفتن.
شکنجه گر با چرخ دستیِ حامل وسائل پانسمان اومد.
توی اتاق ، فقط من احتیاج به پانسمان دارم.
بعد از لذت حمام و دیدنِ پسربچه، ملاقات با شکنجه گر خیلی زجرآوره.
بدون سئوال و جواب، پانسمان پام را کند و با گازی که آغشته به بتادین بود شروع به شستشوی زخم کرد.
دکتر خرسندی برگشت، شاید چیزی جا گذاشته شاید برای خداحافظی، نمیدونم.
خانم شکنجه گر سلام کرد و ایستاد. یهویی چشم دکتر به وسائل پانسمان خیره ماند.
رنگ صورتش تغییر کرد و شدیداً عصبانی شد.
با فریاد از شکنجه گر پرسید،
: این ظرفِ چیه؟
؛ آقای دکتر، تازه از اتاق استریل آوردمش.
: نپرسیدم از کجا آوردیش، پرسیدم این ظرف برای چه کاریه؟
؛ آق آق آقای دکتر، زیر سیگاریه!!!
: زیر سیگاری!!!؟؟؟
تو کدوم جهنم دره ای آموزش دیدی؟ بهت یاد ندادن زیرسیگاری به چه دردی میخوره؟
چنان فریادهایی میکشه که سرپرستار و دو سه تا پرستار ریختن توی اتاق.
دکتر با خشونت تمام به سرپرستار تشر زد،
: این پرستار شماست؟ چرا به کارهای پرستارهات نظارت نداری؟
بتادین را ریخته توی زیرسیگاری، پای مجروح را شستشو میده.
همین الان براش گزارش مینویسی من هم امضاء میکنم، دیگه اجازه نداره بیمارهای مرا پانسمان کنه.
دست شکنجه گر را گرفت و بسمت درب اتاق هُلش داد، دیگه جات توی این بیمارستان نیست.
زیرسیگاریِ استیل که هنوز مقداری بتادین توش بود را پرت کرد توی راهرو.
هیچکس تکون نمیخوره، آقای دکتر اینقدر عصبانیه که اگر کسی صداش دربیاد احتمال داره بزنه تو گوشش.
فریاد زد دوسه تا ظرف استریل برای شستشوی زخم بیارید.
اون دخترخانمی که سَرَم را شسته بود با سرعت چند تا ظرف آورد.
آقای دکتر کنارم نشست، خودش میخواد زخمم را شستشو بده.
خیلی خجالت کشیدم، سرپرستار پرید جلو و مانع بشه.
: شما اگر دلسوز بودی همون اول باید نظارت میکردی.
؛ آقای دکتر اجازه بده خودم انجامش میدم، خواهش میکنم.
: لازم نکرده، خودم گردنم خُرد، پانسمانش میکنم. شما فقط پرستارهات را بیار ببینند هم یکمی خجالت بکشند هم یاد بگیرند با مجروحان جنگی چه جوری باید رفتار کرد.
خودم ازش خواهش کردم اجازه بده پرستارها انجام بدن، خواهش مرا هم قبول نمیکنه.
در حین شستشوی زخم، برای پرستارها صحبت میکنه،
: باید برای هر مجروح یه ظرف مجزا استفاده کنید، بتادینی که با زخم یه نفر آلوده شده باشه را نباید به زخم نفر بعدی بزنید، ممکنه کسی مریضی داشته باشه و مریضیش منتقل بشه......
اینها سربازان وطن هستن.
وقتی میایید بالای سرشون باید صدبرابر یه بیمار معمولی بهشون رسیدگی کنید و احترام بگذارید.
اگر من و شما، شب ها توی خونه هامون با آسایش میخوابیم،
اگر راحت و آسوده درس میخونیم
اگر راحت و آسوده داریم نفس میکشیم
صدقه سریِ این جوونهاست. اینها جلوی دشمن ایستادن تا ما زندگی کنیم.
ما که عُرضه و لیاقت نداریم،
ما که از جونمون میترسیم، لااقل اینجوری مزد زحمت و ایثار اینها را بدیم.
اگر اینها یکساعت توی بیابونها جلوی ارتش صدام نایستن، ما باید توی همین تهران برای سربازهای عراقی سرمون را خم کنیم......
اینقدر گفت و گفت تا اشک همه دراومد خودش هم در حال اشک ریختنه.
پسر کوچولوش هم اومده و میبینه که بابای دکترش داره پای یه مجروح را پانسمان میکنه.
به پسرش هم خیلی چیزها گفت.
خدا پدر و مادرش را بیامرزه، همینطوری که صحبت میکرد، تموم موهای اطراف زخم را تراشید تا وقتیکه چسب را جدا میکنند کمتر زجر بکشم.
از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت و به حالت اخطار به من گفت، گزارش اون خانم را نوشتم، حق نداری رضایت بدی. باید از این بیمارستان اخراج بشه تا یاد بگیره چه جوری به رزمنده ها احترام بگذاره.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلویکم
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دلم بحال شکنجه گر میسوزه ولی خب دکتر هم راست میگه.
حالا من به جهنم بقیه رزمنده ها چه گناهی داشتن که این لامصب اینجوری شکنجه شون میداده.
دکتر رفت و سرپرستار مهربون اومد.
بهم توضیح داد که شکنجه گر مدتیه با شوهرش مشکل پیدا کرده، صاحب خونه جوابشون کرده، بچه اش مریض شده ووو. بیا و از شکایتت صرفنظر کن.
؛ من که شکایت نکردم.
: آقای دکتر دستور داده قلم و کاغذ بهت بدم تا شکایت بنویسی.
؛ نه بابا من اهل شکایت کردن نیستم.
: حالا که شکایت نمیکنی یه معرفتی بخرج بده،
آقای دکتر تو را دوست داره، مردانگی کن باهاش صحبت کن شکایتش را پس بگیره، گزارشش را پاره کنه.
قبول کردم.
رفت دنبال آقای خرسندی و آوردش.
نشست کنارم، خیلی باهاش صحبت کردم.
بهش گفتم که احتیاجی به اخراج نیست، اون خانم هم مشکلات زندگی بهش فشار آورده تقصیری نداره،
ما نباید باعث آجر شدن نون کسی بشیم......
اینقدر گفتم تا رضایت داد.
وقتی از کنارم پاشد، بهحالت خیلی دوستانه و صمیمانه پیشونیم را بوسید.
شکنجه گر هم اومد و خیلی تشکر کرد. از بس گریه کرده چشماش قرمز شده.
اون پرستاری که ازم دلخوره و سرم را شسته، در تمام این دقایق مرا زیر نظر داره، نمیدونم چرا ولی طرز نگاههاش خیلی تغییر کرده.
سروکله یه آقا و دوتا همراهش با راهنمایی سرپرستار پیدا شد.
لهجه شمالی داره (با احترام به همه دوستان شمالی) خیلی بی تابی میکنه.
اینجوری که از لابلای حرفهاشون دستگیرم شد، سنگ کلیه داره و باید جراحی بشه و سنگ را خارج کنند.
حدودا ۳۵ ساله است، خانمش قدبلند و تنومند و زیبا رو. برادرش هم اومده بعنوان همراه کنارش باشه.
یه ریز التماس میکنه و اظهار عجز و ترس.
از جراحی میترسه، اصلا از بیمارستان میترسه.
به خانمش التماس میکنه که ببردش خونه، فردا صبح برای عمل برش گردونند.
سرپرستار بهش توضیح میده که یه شب قبل از عمل باید تحت مراقبت باشه.
آروم و قرار نداره، اصلا حاضر نیست روی تخت بنشینه، خیلی تلاش میکنه از زیر دست و پا فرار کنه، مثل بچه های کوچیک که از آمپول میترسند مدام تکرار میکنه؛ منو تنها نگذارید، امشب میمیرم.
حوصله همه سررفت، خانمش ضمن اشاره به مجروحینی که بستری هستن بهش گفت؛
اینها را نگاه کن، گلوله خوردن، ترکش خوردن، بمب خوردن، اینهمه سروصدا نمیکنند، نمیترسن، تو چرا اینقدر میترسی؟
: اینها خَرَند من خر نیستم!!!
ای بابا!!! وسط دعوای زن و شوهری هم رزمنده های بیچاره فحش میخورند.
پائین تخت من ایستادن، خانمش شرمنده شد، و خیلی عذرخواهی کرد.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلودوم
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
...سرپرستار متوسل به خشونت شد و با تشر و تحکم بهش امر کرد؛ بنشین سرجات، الان باید لباس عوض کنی. شماها هم برید بیرون.
خانمش را هُل داد که از اتاق بروند بیرون.
دودستی به خانمش آویزون شده و التماس میکنه.
سرپرستار با کمک برادر بیمار، نشوندنش روی تخت و خانم را از اتاق بیرون کردن.
لامصب مثل بچه مدرسه ایها ضجه میزنه.
خیلی خنده داره، درد خودم فراموشم شده و به این سوژه میخندم.
برادرِ بیچاره اش اینقدر التماس کرد و زبون ریخت تا راضی شد لباسش را عوض کنه.
برادرِ سیگاریه، دقایقی بعد میخواد بره بیرون سیگار بکشه، بیمار مثل پلنگ پرید روی شانه هاش و با تهدید میگه میخواهی بروی و مرا تنها بگذاری؟
حسابی سرگرم شدیم.
اون رزمنده ای که پاهاش توی وزنه است هم خنده اش گرفته. بعد از چند روز اولین باره که میخنده و اولین باریه که صحبت میکنه.
آذربایجانیه، ساکن کرج، یکساله نامزد کرده، شش ماهه که افتاده روی تخت. یه روز در میون نامزدش میاد بیمارستان و چند ساعت بعنوان همراه کنارش میمونه.
شروع کرد دلداری دادن به این بیماره، فارسی مخلوط با لهجه ترکی را خیلی دوست دارم.
این چیزها را که برای بیماره گفت، یکمی تاثیر کرد، یه ذره ای آروم شد.
این جنگولک بازی ها چنان سرگرممون کرد که گذر زمان را نفهمیدیم. ساعت حدود ۱۰ شب شده و یواش یواش خوابم گرفت، چشمام روی هم رفت.
صبح علی الطلوع یه آقای کت و شلواری با لهجه شمالی ولی سبزه رو، کنار تختِ پیره مرد ۷۰ ساله ایستاده.
وقتی فهمید بیدار شدم، ضمن معرفی، سلام و علیکِ گرمی کرد.
سید محمد حسین محمدی. حدوداً ۴۰ ساله و بسیار گرم و پرجنب و جوش و اهل شوخی و مزاح.
ظرف چند دقیقه چنان باهم دوست شدیم، انگاری۵۰ ساله همدیگه را میشناسیم.
متولد کربلا است و یکی از فرزندان اون پیره مرد.
پیره مردِ یکی از مجتهدین ایرانی است که سالهای زیادی ساکن عراق بوده.
اون بیماری که سنگ کلیه داشت را میخواهند با ویلچر بسمت اتاق عمل ببرند.
زمین و آسمون را بهم ریخت. خانمش و برادرش هم اومدن.
چنان قشقرقی بپا کرد که سید محمد حسین هم وارد معرکه شد. سه چهارنفری زور میزنن که از روی تخت بکنندش و سوار ویلچرش کنند، زورشون نمیرسه. چارچنگولی تخت را چسبیده.
به هر مصیبتی شده سوار ویلچر شد.
دستهای خانمش را چنان محکم گرفته و میکشه که نزدیک بود دستهاش را از جا بکنه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلوسوم
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
خانواده سید محمد حسین اصالتا بهشهری هستن. اینجوری که تعریف میکنه یه خانواده بسیار اصیل و بزرگی دارند.
ساعت ملاقات شد و بعد از چندین روز، من ملاقاتی دارم.
فرهود و مادرش و خانمش. تموم غمهام را فراموش کردم و دلتنگیهام رفتن.
بندگان خدا، یه گلدون و مقداری ظرف مثل کاسه و بشقاب و پیشدستی و لیوان، چندتا مجله و روزنامه، یه رادیو ضبط و تعداد زیادی نوارهای آهنگران و فخری و کویتی پور برام آوردن.
کمپوت و میوه هم آوردن.
بهشون گفتم که هیچ نوع غذا و حتی نوشیدنی نمیتوانم مصرف کنم.
حاجیه خانم بنده خدا هم اشک میریزه هم دلداریم میده.
ساعت ملاقات تموم شد و دوباره تنهایی بهسراغم اومد ولی حالا چندتا چیز برای سرگرمی دارم.
شروع کردم روزنامه ها را خوندن. فرهود میدونست که من خیلی اهل مطالعه و پیگیری اخبار روز هستم، چندین روزنامه و مجله برام آورده.
خیلی وقته هیچ اطلاعی از اخبار روز ندارم. دو سه سال پیش، هر روز سرتیتر اخبارِ چندتا روزنامه را توی یه دفترچه مینوشتم، سیاسی ها جدا، اقتصادیها جدا، بین الملل جدا. جمعه ها اخبار هفته را مرور میکردم و بهخیال خودم نبض سیاست تو دستم بود و میتونستم اتفاقات بعدی را پیش بینی کنم و مراقب خنجرهایی که ممکنه از پشت بهمون بزنن باشم.
روزنامه ها تموم شدن، شروع کردم جدولهاشون را حل کردن.
ضبط صوت هم مداوم روشنِ و صدای نوحه بگوش میرسه.
از بس تنهایی کشیدم تموم ورقهایِ روزنامه ها را خوندم حتی تبلیغات چاه بازکنی را.
اون بیمار سنگِ کلیه ای را درحالیکه بیهوشه و عمل جراحیش موفقیت آمیز بوده به اتاق برگردوندن.
یکی دوساعت از غروب گذشته، بهوش اومد.
چند دقیقه ای از بهوش اومدنش نگذشته، برادرش هم توی اتاق نیست، صدا زد، ش..ا..ش..م میاد!!! ش...ا...ش....م میاد، کسی به دادش نرسید، پاشُد ایستاد و
(کسی که از بیهوشی در اومده نباید روی تخت بایسته) ایندفعه فریاد زد، ش..ا...ش..م میاد.
یهویی سرش گیج رفت و از اون بالا سرنگون شد.
از اقبال سوخته من، بهسمت من سقوط کرد.
میز چرخدار غذا روی تختم بود، اُفتاد روی میز و میز بهسمت شکمم اومد.
دست چپم که سُرُم و خون داره، با دست راست میز را گرفتم که روی شکمم نیفته.
گلدون و لیوان و ظروفی که روی میز بودن ریختن کف اتاق و شکسته شدن. سروصداها باعث شد پرستارها بریزند توی اتاق، برادرش هم رسید. با مکافات جمع و جورش کردن و با ویلچر بردنش دستشویی.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلوچهارم
از بیکاری حوصله ام سررفته، یه خودکار پیدا کردم و هر چی شعر و غزل و نوحه و تکه هایی از خاطرات و درددلهام را در حواشیِ ورقهای روزنامهها نوشتم.
درصد زیادی از انشاء نویسی و مقاله نویسی را مدیون رقابت یکطرفه با احمد عربی همکلاس سال پنجمم هستم.
یه بار یه داستان یک صفحه ایی را توی کلاس خوند و همین باعث شد سراغ کتاب و مطالعه برم. عزیز نسین و احمد محمود و صادق چوبک و صمد بهرنگ، یواش یواش بهسمت رمانهای بلند کشیده شدم بعد هم تاریخ و....
خدا رحمتش کنه از همون روزها معلوم بود تافته جدابافتهایه.
همیشه شیک و تروتمیز میومد سرکلاس. بر خلاف ما اهل شوخی و شیطنت و توی سروکله زدن نبود. مودب و متین و خوشرو، سال ۶۲ در عملیات خیبر شهید شد، روحش شاد.
مدتهاست چیزی ننوشتم و دلم برای نوشتن هم تنگ شده اصلا دلم برای همه چی تنگ شده.
خیلی دیروقت خوابم رفت، بعد از نماز صبح، ولی خیلی سبک شدم. از قدیم به نوشتن علاقمند بودم و همیشه باعث میشد که سبک بشم.
با سروصدای چرخ دستی پرستار از خواب بیدار شدم. سید محمد حسین خیلی وقته که اومده ولی چونکه من خواب بودم رفته یه گوشهای نشسته.
شکنجه گر با شرمندگی اومد و سلام کرد.
با تَحَکُم بهش فهموندم که احتیاجی به شرمندگی و عذرخواهی نیست، بالاخره گاهی پیش میاد.
ایندفعه با کمال احتیاط پانسمانم را عوض کرد و اطلاع داد چونکه حالم خوب شده، دکترهام برای ویزیت نمیایند.
: خُب اگر حالم خوب شده چرا سُرُم و خون را جدا نمیکنید، چرا اجازه صرف غذا ندارم، اصلا چرا مرخصم نمیکنند؟
؛ خوب شدی ولی نه به این حد که مرخص بشی. فقط در اینحد که سُرُم و خون را قطع کنیم.
چند روز دیگه باید بستری باشی.
از اینکه دستهام از قید سرم و خون آزاد شدن خیلی خوشحالم.
در همین حال و هوا، ناهید خانم اون پرستاری که با مشت زدمش اومد و میز و کمد را مرتب کرد و روزنامه ها را با خودش برد، بدون ردوبدل شدن حتی یک کلمه.
نزدیک ظهر پزشک داخلی اومد و آخرین ویزیت را انجام داد.
اجازه داد از روز بعد غذا بخورم، البته فقط پوره سیب زمینی با کَره.
در حین ویزیت متوجه شد مثانه ام پُرشده و باید حتما تخلیه بشه، به خودم چیزی نگفت به پرستارها گفت.
همه از اتاق رفتن بیرون، یه آقایی که ظاهرا جزو نظافتچیهای بیمارستان است با یه ظرفی شبیه به گلدون دهانه تنگ وارد اتاق شد.
این ظرف را قبلا دیده بودم، بهش میگن *لوله*.
پشتیِ تخت مرا بالا آورد و خواست لوله را زیر ملحفه کنه، اجازه ندادم.
توضیح داد که مثانه ات باید تخلیه بشه.
خیلی اصرار کرد، بهش توضیح دادم که آدمی فوق العاده خجالتی هستم و بهیچ عنوان نمیتونم اینکار را انجام بدم، یعنی حتی اگر اراده هم کنم بازهم اندامم فرمان پذیر نیستن.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلوپنجم
قضیه را به سرپرستار اطلاع داد.
سرپرستار مهربون وارد اتاق شد، دوباره توضیح دادم که دستِ خودم نیست، خجالت نمیگذاره.
: میخواهی برات سوند بگذاریم؟
؛ نهههههه، سوند وحشتناکه. بجای اینکارها اجازه بدید خودم برم دستشویی.
: نمیشه، دکتر داخلی اجازه نداده راه بری.
؛خب ویلچر بیارید. با ویلچر میرم.
: باید از دکترت اجازه بگیریم.
چند دقیقه بعد اومد و موافقت پزشک را اعلام کرد. یه ویلچر آوردن و با زحمت سوار شدم، تا دم دستشویی رفتم، حالا دیگه باید راه برم.
راه که چه عرض کنم، لی لی کنم.
خواستن زیر بغلم را بگیرند، بعلت زخمها و بخیه هایی که در پهلو و دستهام وجود داره، نمیشه.
لی لی کنان خودم را به دستشویی رسوندم.
دکتر راست میگفت، حدود ۱۰ روزه که مثانه ام تخلیه نشده، واقعا راحت و سبک شدم.
وقتی لی لی میکردم یه چیزی توجهم را جلب کرد، یه آیینه!!!
از وقتیکه مجروح شدم قیافه خودم را ندیدم!!!
اومدم جلوی آیینه، وااااای خدای من،
این منم؟؟؟
خودم هم خودم را نمیشناسم.
بسیار لاغر و تکیده و زخم و زیلی، موهای بلندم هم فرفری شده و نامرتب.
قبلا چاق و چله نبودم ولی اینقدر هم درب و داغون و تکیده نبودم.
از دیروز رفتار ناهید خانم، همون پرستاری که مشت خورده بود و ازم دلخور، تغییر محسوسی کرده.
روزنامههایی که برده بود را آورد و ازم اجازه خواست برای بازنویسیِ مطالبی که نوشته بودم!!!
نمیدونم نوشته هام را پسندیده یا خودم را !!!؟؟؟
وقت ناهار شد، بعد از چندین روز میخوام غذا بخورم.
دست چپم توان نداره و انگاری فلج شده.
ناهید خانم، نشست کنارم و آروم آروم پوره سیب زمینی را با قاشق بهم میده.
طعم غذا جالب نیست فقط بعلت اینکه مدتهاست چیزی نخوردم، حرص و ولع دارم.
از اینکه یه دخترجوان غذا دهنم کنه احساس خوشایندی نداره.
سید محمد حسین، سربهسرم میگذاره، خیلی مطمئنه که ناهید خانم دلبسته من شده.
ساعت ملاقات، همسر و بچه های بیماری که سنگ کلیه اش را عمل کرده اومدن.
برادر بیمار، قضایای دیروز را بهشون گفت.
بنده خدا خانمش، خیلی عذرخواهی کرد و همون موقع رفت دوتا گلدون و لیوان و ظروفی که شکسته شده بود را تهیه کرد و با یه جعبه شیرینی برگشت.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلوششم
یه بیمار جدید به اتاقمون اومده.
حدودا همسن من است و بسیار عصبی و جوشی.
اینجوری که میگه چند سالیه ۳ تا پاساژ توی تهران از باباش بهش رسیده و بعلت حرص و جوش خوردن با مستاجران دچار زخم معده و اثنی عشر شده.
چندساعتی نگذشت و از سرپرستار تقاضا کرد یه اتاق خصوصی بهش بدن.
سرپرستارِ مهربون ویلچر را کنار تخت من گذاشته و ظاهرا تحت اختیار من است.
وقت صرف شام هم اون قضایا تکرار شد، ظاهرا حدس سید محمد حسین درسته. رفتارهای ناهید خانم از چارچوب رفتارهای یه پرستار فراتر رفته. برام عجیبه که چه جوری بهمین سادگی کسی دلباخته یه غریبه شده.
دوست ندارم کسی را گرفتار کنم ولی فعلا راه گریزی نیست.
شب شد و بخش خلوت شده، سوار ویلچر شدم و یه چرخی توی بخش زدم.
به اتاقهای دیگه سرکشی کردم. چندتا مجروح جنگی بستری هستن، عده ای هم مردم معمولی.
باهاشون احوالپرسی کردم و از حال و روزشون پرسیدم.
اتاق بغلی یه بیمار داره که امروز عصر یکی از کلیه هاش را بعلت عفونت، خارج کردن.
جوان است و بسیار قوی هیکل، بیهوشه، در همین حالِ بیهوشی معلومه جوانِ خوب و برازنده و بدرد بخوریه.
سرپرستارِ شیفت شب، همون خانمِ سهل انگار، از اینکه من توی بخش و اتاقها میگردم رضایت نداره و زیرلب غُرولُند میکنه، اومدم روی تختم خوابیدم.
از اینکه توانستم بعد از مدتها گردشی کنم و با عدهای معاشرت، خیلی خوشحالم. یواش یواش رنگ دنیا داره قشنگتر میشه.
صدای افتادن یه چیزه خیلی سنگین توی بخش میپیچه، عده ای از بیمارها جاروجنجال میکنن.
سوار ویلچر شدم و اومدم توی راهرو، سروصداها از اتاق بغلی است.
اون بیمارِ کلیه ای، بهوش اومده و بعلت ایستادن روی تخت، سرنگون شده.
رفتم توی اتاق بالای سرش، تکون نمیخوره، باصورت افتاده کف اتاق.
میز پرستاری کسی نیست، توی راهرو هم کسی نیست، پرستارها کجایند؟
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلوهفتم
هرچی فریاد میزنم پرستار پرستار هیچ جوابی نمیشنوم.
یکی از مجروحینِ اتاق روبرو داد زد،
: رفتن تِریا!!!
؛ تریا کجاست؟
: از همین پله ها باید بری پائین.
با ویلچر رفتم کنار پله ها و با تمام توان فریاد زدم پرسسسسستتتتتتار
صدای دمپایی هایِ سرپرستار را شنیدم.
محکمتر داد زدم.
سرپرستار و دو تا پرستارِ مرد، سلانه سلانه از پله ها اومدن بالا.
هر چقدر من هیجان زده هستم، اونها خونسرد و بیخیال.
وارد اتاق بیمار شدن، حالا فهمیدن قضیه جدیه.
بُدو بُدو یکی دنبال دستگاه شوک قلب، یکی دنبال آدرنالین، یکی دنبال ساکشن، سرپرستار هم با تلفن پزشک کشیک را پیج میکنه.
کنار میز پرستاری منتظر نشستم. یه آقایی که ظاهرا پزشک کشیک هست از درب روبه رو وارد بخش میشه. خیلی آروم و آهسته قدم برمیداره.
اعصابم بهشدت متشنج شده، با داد وفریاد بهش فهموندم قضیه مرگ و زندگیه.
یهویی دوید و بهسرعت خودش را به اتاق رسوند.
خیلی سریع پرستارها را کنار زد و با تسلط و سرعت دست بکار شد.
چند دقیقه ای طول نکشید که ماُیوس شد و دست از کار و تلاش کشید. تلخیِ عجیبی توی چهرهاش موج میزنه.
سرپرستار میخواد یه سرنگ آدرنالین توی سُرُم بیمار که الان تبدیل به متوفا شده، خالی کنه، دکتر با غضب دستش را میگیره و با خشم و غیظ بهش میگه،
؛ الان؟
الان دیگه دیر شده، اینکار باید ده دقیقه قبل انجام میشد.
شماها کجا بودید؟ وقتیکه بیمار بهوش اومده،
وقتیکه از تخت افتاده،
حداقل ۱۵ دقیقه وقت هدر رفته، کجا بودید؟
چرا وقتی پزشک کشیک را پیج کردید نگفتید وضعیت اورژانسیه؟ من نفهمیدم اتفاق حادی پیش اومده. اگر این مجروح فریاد نمیزد هیچوقت نمیفهمیدم اتفاقی به این شدت پیش اومده.
سرپرستار و دو پرستار مرد، ساکت و سر به زیر ایستادن.
من جواب دکتر را دادم،
: آقای دکتر، هر سه تاشون رفته بودن تریا.
اینقدر عربده کشیدم تا فهمیدن. هیچکدوم از بیمارها پا نداشتن بروند پائین، تنها کاری که میشد انجام داد فریاد زدن بود.
پزشک با حالت تعجب ازشون پرسید،
؛ سه نفری رفته بودید تریا؟
شماها چه جور پرستاری هستید، کجا کار کردید که نمیدونید نباید بخش را خالی گذاشت، حتی اگر یکنفر بیمار توی بخش باشه، باید پرستار توی بخش حاضر باشه.
گزارش این تخلف و صورتجلسه فوت بیمار را مینویسم. مقصر اصلی شما سه نفر هستید.
عجب شب تلخی!!!
شیفت صبح که اومد، اجازه ندادن پرستارهای شیفت شب مرخص شوند.
رئیس بیمارستان، پزشک جراح و پزشک کشیک اومدن و طی یه جلسه کوتاه و استماع گزارش پزشک کشیک، با دستور رئیس بیمارستان هر سه پرستار را به انتظامات بیمارستان و کلانتری محل تحویل دادن.
روزمون با تلخی شروع شد. ان شالله در ادامه شیرین بشه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂