🍂
🍂 خورشید مجنون ۷
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 در سنگر مخابرات دراز کشیده بودم. در حالتی بین خواب و بیداری بودم که یک باره زمین به شدت لرزید و صدای وحشتناک و مهیب انفجاری شنیده شد. لرزش زمین ادامه داشت. آتش، پرحجم و انبوه به نظر میرسید. علی در سنگر فرماندهی بود. وارد سنگر مخابرات شد. ساعت سه بامداد بود. علی گفت: «حاجی، از خط مقدم چه خبر؟» هنوز تماس نداشتهاند؟
بچه های مخابرات و عملیات - اطلاعات همه آماده و پای کار بودند. آتش دشمن خیلی سنگین بود به محوطه قرارگاه رفتم. زمین زیر پایم بی وقفه از شدت انفجارها می لرزید. به بالای سنگر رفتم. انفجارها در تاریکی شب مانند رعد و برق بود. خیلی زود همه جا را دود و غبار گرفت و دیگر چیزی دیده نمی شد. از آنجا که زمین منطقه باتلاقی بود، سنگرهایی که بر روی آن ساخته شده بودند گویی حرکت میکردند و جابه جا میشدند! محوطه و اطراف قرارگاه به شدت کوبیده میشد. ترکش بود که به این سو و آن سو می خورد. به اتاق مخابرات برگشتم. یگانهای مستقر در منطقه یکی پس از دیگری با قرارگاه تماس میگرفتند و از شدت آتش در بین دو جزیره و داخل جزیره شمالی میگفتند. کسی از پیشروی دشمن چیزی نمیگفت. آتش دشمن با شدت هرچه تمام تر ادامه داشت و حدود یک ونیم تا دو ساعت طول کشید. بیشتر یگانها می گفتند نیروهایشان شیمیایی شده اند؛ به خصوص نیروهای توپخانه و پشت خطوط، که عمدتاً در داخل جزیره شمالی بودند.
تماس تلفنی با بعضی از یگانها قطع شده بود و مجبور شدیم از بی سیم استفاده کنیم. توپخانه یگانهای خودی تقریباً خاموش شده بود. اخبار ناگواری از جلو به ما می رسید؛ بیشتر خدمه توپها بر اثر مواد شیمیایی دشمن شهید یا مصدوم شده بودند. توپخانه قرارگاه روی جاده شهید شفیع زاده هنوز تا حدودی فعالیت داشت. در بعضی از یگانهای مستقر در ضلع غربی جزیره شمالی، به خصوص پدهای ۱ و ۲ ، ادوات خودی هنوز فعال بودند و مختصر آتشی داشتیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شب زیارتی امام حسین
🔸 دست خالیمو رها نکن
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #توسل
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
صمد نظری 5⃣1⃣
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
در هتل امّان پاسپورت جعلی یکی از بچه هایی که به سوئد پناهنده شده و به ارتش پیوسته بود و شباهت هایی نیز از نظر ظاهری با من داشت به من تحویل داده شد و قرار شد به همراه ۳ نفر دیگر از بچه ها که پاسپورت های پناهندگی معمولی داشتند و از بچه های انجمن آلمان بودند و آلمانی را نیز بلد بودند به شهر فرانکفورت آلمان بروم تا از آنجا با قطار به کلن برویم و تقاضای پناهندگی کنیم. مسئولان به من گفته بودند که در صورت لو رفتن کار به ماموران فرودگاه بگویم من هوادار سازمان مجاهدین هستم که از سال ۶۰ در تهران زندگی مخفی داشته ام و اخیراً شناسایی شده و تحت تعقیب قرار گرفته ام و با فروختن تنها وسیله کارم یعنی پیکان شخصی ام توانسته ام به کمک یک قاچاقچی به شهر استانبول ترکیه بروم و از آنجا به کمک قاچاقچیان به اردن و از اردن به فرانکفورت منتقل شوم تا تقاضای پناهندگی کنم و با بچه های سازمان در فرودگاه اردن آشنا شده ام. بالاخره از فرودگاه اردن به راحتی سوار هواپیما و پس از فرود وارد سالن فرودگاه شهر فرانکفورت شدیم. در ورودی سالن پلیس به ما سوء ظن پیدا کرد و من و همراهم دستگیر شدیم. پس از بازجویی و گرفتن امضا و مطابقت مشخصات پاسپورت، پلیس متوجه جعلی بودن آن شد. به دنبال بازجویی های بیشتر و توقیف چمدان ها و وسایل همراهمان کل قضیه لو رفت ولی من همان حرف هایی که به من گفته شده بود تکرار کردم و گفتم از ایران از طریق مرز ترکیه وارد اردن و از آنجا به آلمان آمدم و نفرات همراهم را نمی شناسم. بالاخره پلیس فرودگاه، مرا توقیف کرد و یک شب را نیز در زندان شهر فرانکفورت در انفرادی خوابیدم و روز بعد به هواپیمای اردن تحویل داده شدم و به امّان دیپورت شدم. نفرات دیگر همراهم نیز به جرم قاچاق نفر قرار بود در دادگاه محاکمه شوند. در فرودگاه امّان از طرف مسئولان فرودگاه اردن به نفرات سازمان تحویل داده شدم و مجدداً به هتل برگشتم و حدود یک هفته دیگر در انتظار اعزام مجدد در هتل ماندم.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد…
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۸
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 حدود ساعت پنج و نیم صبح شنبه مخابرات داخل جزیره مجنون تماس گرفت. این ایستگاه مخابراتی در مرکز جزیره شمالی در حقیقت مخابرات سپاه ششم و قرارگاه تاکتیکی بود و کارش برقراری ارتباط بین یگان ها با قرارگاه تاکتیکی و با بیرون بود؛ هم بیسیم داشت هم ماکس مخابراتی که به وسیله اف ایکس ارتباط تلفنی برقرار میکرد. یک کابل چندرشته ای تلفن هم از بیرون جزیره به این مرکز وصل شده بود. بچه های مخابرات در این مرکز مصدوم شیمیایی شده بودند. کسی که با من تماس گرفت جانباز و نابینا بود. او به رغم اینکه قبلاً چشمهای خود را از دست داده بود اما جبهه را رها نکرده و همچنان خدمت میکرد. نامش مرادی بود. خیلی هم طبع شوخی داشت و گاهی جوک میگفت. با من تماس گرفت و گفت «حاجی بچه ها همه کور شده اند و
جایی را نمی بینند دارند به در و دیوار میخورند! حالا چه کار کنم؟» در آن لحظه نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم! گفتم: «خونسرد باش! سعی کن با یگانهای مجاور تماس بگیری تا کسی به کمکتان بیاید. اگر وضع بچه ها بد است آنها را از منطقه تخلیه کنید.»
دشمن هم زمان با اجرای آتش شدید، از گلولههای شیمیایی یا حتی شاید از بمباران هوایی شیمیایی هم استفاده میکرد. یگانها از همه جای منطقه اعلام میکردند که نیروهایشان شیمیایی شده اند. برای من و علی هاشمی لحظات سخت و دردناکی بود. ساعت حدود شش صبح احمد غلام پور به قرارگاه آمد. بیشتر نگران شدم. همه ما غلام پور را دوست داشتیم و راضی نبودیم ایشان به منطقه ای که اینگونه زیر آتش دشمن قرار داشت بیاید. برادر گرجی زاده، رئیسو ستاد سپاه ششم نیز به قرارگاه آمد. جلسۀ کوتاهی داشتیم. بعد من دست گرجی زاده را گرفتم و از سنگر بیرون رفتیم. در محوطه قرارگاه آتش دشمن کمی سبک تر شده بود. همه جا از دود و غبار ناشی از انفجار تیره و تار بود. چند روز گذشته درخواستهایی از سپاه داشتم که تأمین نشده بود. در یک جلسه که حدود یک هفته پیش در همین قرارگاه داشتیم با برادران سپاه ششم چون گرجی زاده و مسئول پشتیبانی، محمد علی شکیبا، قدری تندی کردم و حتی کار به مشاجره کوتاهی هم کشید. مشاجره و بحث ما درباره کار بود و تأمین نیازهای منطقه. در لحظاتی که با گرجی زاده در محوطه قرارگاه قدم میزدم او را در آغوش گرفتم و روی همدیگر را بوسیدیم. ناراحتی چند روز پیش برطرف شد. در همان حال گفتم: «آن اصرارها و حرفهای آن روز برای این بود که این طور وضعی را پیش بینی میکردم. الان خودت داری میبینی چه جهنمی برپا شده است.
- راست میگویی واقعاً همین طور است. اما ما توان برآورده کردن همه نیازهای منطقه را نداشتیم و نداریم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 هم جنگ، هم درس
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
¤ بعضی ها خندیدند
- داری میری جبهه یا مدرسه؟ این همه کیف و کتاب چیه با خودت می بری؟
□
- میخوام هم درس بخونم و هم بجنگم... اشکالی داره؟
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔸 فیلم بیحیایی
بعثیها برای انحراف اخلاقی و تخریب روحیه بچهها یک ویدئو آوردند و فیلمهای مبتذل پخش کردند. بچهها هم اجباراً باید فیلمها را نگاه میکردند. آنها بچهها را برای تماشا داخل سالن میآوردند و همانجا آمار میگرفتند تا کسی جیم نزند. سپس فیلم را اکران میکردند.
بچهها سرها را پایین میانداختند و زمزمه کنان شروع به خواندن دعا و قرآن. تا جاییکه اگر صدای تلویزیون بدلایلی کم میشد صدای زمزمهها به وضوح شنیده میشد. با این ابتکار معنوی بعثیها کوتاه آمدند و از آوردن فیلمهای مبتذل منصرف شدند.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سلاح الله اکبر
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
شب دوم عملیات[بیتالمقدس] عراقیها با تیپ مستقل ۱۰ زرهی از قویترین تیپهایشان که خیلی به آن دلگرم بودند، دیوانهوار به طرف جاده حمله کردند. چند دستگاه از این تانکهای عراقی موفق شدند تا روی جاده آسفالت هم پیش بیایند و خودشان را به خاکریز نیروهای ما برسانند. ظاهراً دیگر کار از کار گذشته بود. رزمندگان هم واقعا در آنجا به این نکته پی بردند، همان طور که هدفشان الله است، باید از او یاری بگیرند. به ذهن فرماندهان خط خطور کرد، لازم است در سراسر خط رزمندهها تکبیر بگویند که در جبهه خیلی موثر بود. بعد از اینکه اعلام شد برادران تکبیر بگویند، در سرتاسر خط بچهها شروع کردند به تکبیر گفتن و حمله کردند. عراقیها وحشت کردند، خدمه و رانندههای تانکهای این تیپ عراقی که روی جاده آمده بودند تانکها را گذاشتند و فرار کردند. آنهایی که عقبتر بودند هم با تانکهایشان فرار کردند و آن حمله دشمن هم با یاری خدا و سلاح الله اکبر دفع شد.
(راوی شهید حسن باقری)
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۶۵
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
صدای ناله و گریه و جیغ لحظهای قطع نمی شد. اعصابم به هم ریخته بود و ترس تو وجودم چنگ انداخته بود. احساس میکردم زیر شکنجهام. سر و صورت و تنم به درد میافتاد. برای این که علی میهن دوست را با آن حال نبینم پشت به او میکردم.
- میدانم شنیدن این صداها سخت است ... باید عادت کنی. شاید تا آخر عمرت با این صداها باشی. هنوز که جرمت معلوم نشده .... وقتی ثابت شد، ... میبرندت زیر شکنجه ... لامذهبها رحم نمیکنند ....
از آن بی تفاوتی علی میهن دوست ماتم برده بود. مانده بودم او اصلاً احساس درد میکند! بازجویی ادامه داشت. صبح به صبح و شب به شب وقت و بی وقت هر نشانی ای که بازجویی پیر و بازنشسته ام میداد بی معطلی فریاد میزدم دروغ است ... تهمت میزنند ... من کجا و انفجار کارخانه عرق سازی کجا ...
من کجا و آموزش تیراندازی کجا ... آن هم روی پشت بام مسجد ... چه کسی جرأت میکند با اسلحه داخل مسجد شود ... مأمورهای شما همه جا هستند ... صلوات فرستادن برای شاه هم که عیب ندارد... تازه من استاد بودم نمیتوانستم جلوی صلوات فرستادن سپاهی دانشها را بگیرم ... فکر میکردند ریگی تو کفشم است.
- آره جان خودت ... تو گفتی و من باورم شد ... خودت گفته بودی با شنیدن اسم اعلیحضرت صلوات بفرستند... فکر کردی ما خریم .... قصد مسخره کردن داشتید...
یادم نیست شب پانزدهم بود یا شب شانزدهم، خلاصه شبهای آخری بود که با علی میهن دوست تو سلول شماره ۹ بودیم. شروع کرد به حرف زدن. طرح بحثی را ریخت. قصد داشت بفهمد من چند مرده حلاجم. بیترس شروع کردم به بحث. او یک تیپ سازماندهی شده و من یک مبارز متفرقه، نه سری داشتم و نه ته ای. با آن حال کم نیاوردم. آن قدر مطالعه داشتم که زهرم را بریزم. حرف آخرش را هیچ وقت از یاد نمیبرم. گفت تصور نمیکردم غیر از ما مجاهدین خلق نیروهای دیگری در مقابل نظام ستم شاهی قد علم کرده باشند. روز هفدهم وقتی برای نماز صبح بیدار شدم در سلولمان باز شد. دو نگهبان مسلح داخل شدند. دستهای علی میهن دوست را دستبند زدند و بردند. فکر کردم دوباره علی بهشان کلک زده و قصد شناسایی محلی را دارند. شب شده بود که شنیدم علی را همان روز قبل از طلوع خورشید اعدام کرده اند. یکی دو شب بعد جوانی به اسم قزلجه هم سلولی ام شد. مرد ترکی که زیاد حرف نمیزد. جرمش خارج کردن یک کامیون پر از اسلحه از دانشکده افسری بود. میگفت، میخواسته اسلحه ها را به گروه سیاهکل که در داخل جنگل مخفی بودند برساند. گروه سیاهکل مارکسیست بودند. چند نفر از دولتیها را کشته بودند. شنیدم از طرف روسها حمایت میشدند. شب سی و ششم، سی و هفتم بود که یک نفر دیگر بهمان اضافی شد. یک جوان که فقط فهمیدم از کارمندهای بانک صادرات بوده. با ترس نگاهمان میکرد. فکر میکرد نفوذی هستیم. تخلیه اطلاعات نکرد. من هم انگولکش نکردم، گذاشتم تو خودش باشد. روز سی و هشتم بود که از سلول ۹ به بند انتقال ام دادند. تو بند بود که فهمیدم در زندان اوین هستیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبایی از
"رزمندگان یمنی"
کوه باشی سیل یا باران...
چه فرقی میکند
سرو باشی باد یا توفان....
چه فرقی میکند
مرزها سهم زمینند و تو سهم آسمان
آسمان شام یا ایران چه فرقی میکند
مرز ماعشق استهرجا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی میکند
قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم
حصر الزهرا و آبادان چه فرقی میکند
هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند
شعله در شعله تن ققنوس می سوزد ولی
لحظه آغاز با پایان چه فرقی می کند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شفیعی
#نماهنگ #جبهه_مقاومت
هر شب یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇