eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۷ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 در سنگر مخابرات دراز کشیده بودم. در حالتی بین خواب و بیداری بودم که یک باره زمین به شدت لرزید و صدای وحشتناک و مهیب انفجاری شنیده شد. لرزش زمین ادامه داشت. آتش، پرحجم و انبوه به نظر می‌رسید. علی در سنگر فرماندهی بود. وارد سنگر مخابرات شد. ساعت سه بامداد بود. علی گفت: «حاجی، از خط مقدم چه خبر؟» هنوز تماس نداشته‌اند؟ بچه های مخابرات و عملیات - اطلاعات همه آماده و پای کار بودند. آتش دشمن خیلی سنگین بود به محوطه قرارگاه رفتم. زمین زیر پایم بی وقفه از شدت انفجارها می لرزید. به بالای سنگر رفتم. انفجارها در تاریکی شب مانند رعد و برق بود. خیلی زود همه جا را دود و غبار گرفت و دیگر چیزی دیده نمی شد. از آنجا که زمین منطقه باتلاقی بود، سنگرهایی که بر روی آن ساخته شده بودند گویی حرکت می‌کردند و جابه جا می‌شدند! محوطه و اطراف قرارگاه به شدت کوبیده می‌شد. ترکش بود که به این سو و آن سو می خورد. به اتاق مخابرات برگشتم. یگان‌های مستقر در منطقه یکی پس از دیگری با قرارگاه تماس می‌گرفتند و از شدت آتش در بین دو جزیره و داخل جزیره شمالی می‌گفتند. کسی از پیشروی دشمن چیزی نمی‌گفت. آتش دشمن با شدت هرچه تمام تر ادامه داشت و حدود یک ونیم تا دو ساعت طول کشید. بیشتر یگان‌ها می گفتند نیروهایشان شیمیایی شده اند؛ به خصوص نیروهای توپخانه و پشت خطوط، که عمدتاً در داخل جزیره شمالی بودند. تماس تلفنی با بعضی از یگانها قطع شده بود و مجبور شدیم از بی سیم استفاده کنیم. توپخانه یگانهای خودی تقریباً خاموش شده بود. اخبار ناگواری از جلو به ما می رسید؛ بیشتر خدمه توپها بر اثر مواد شیمیایی دشمن شهید یا مصدوم شده بودند. توپخانه قرارگاه روی جاده شهید شفیع زاده هنوز تا حدودی فعالیت داشت. در بعضی از یگانهای مستقر در ضلع غربی جزیره شمالی، به خصوص پدهای ۱ و ۲ ، ادوات خودی هنوز فعال بودند و مختصر آتشی داشتیم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شب زیارتی امام حسین 🔸 دست خالیمو رها نکن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 5⃣1⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ در هتل امّان پاسپورت جعلی یکی از بچه هایی که به سوئد پناهنده شده و به ارتش پیوسته بود و شباهت هایی نیز از نظر ظاهری با من داشت به من تحویل داده شد و قرار شد به همراه ۳ نفر دیگر از بچه ها که پاسپورت های پناهندگی معمولی داشتند و از بچه های انجمن آلمان بودند و آلمانی را نیز بلد بودند به شهر فرانکفورت آلمان بروم تا از آنجا با قطار به کلن برویم و تقاضای پناهندگی کنیم. مسئولان به من گفته بودند که در صورت لو رفتن کار به ماموران فرودگاه بگویم من هوادار سازمان مجاهدین هستم که از سال ۶۰ در تهران زندگی مخفی داشته ام و اخیراً شناسایی شده و تحت تعقیب قرار گرفته ام و با فروختن تنها وسیله کارم یعنی پیکان شخصی ام توانسته ام به کمک یک قاچاقچی به شهر استانبول ترکیه بروم و از آنجا به کمک قاچاقچیان به اردن و از اردن به فرانکفورت منتقل شوم تا تقاضای پناهندگی کنم و با بچه های سازمان در فرودگاه اردن آشنا شده ام. بالاخره از فرودگاه اردن به راحتی سوار هواپیما و پس از فرود وارد سالن فرودگاه شهر فرانکفورت شدیم. در ورودی سالن پلیس به ما سوء ظن پیدا کرد و من و همراهم دستگیر شدیم. پس از بازجویی و گرفتن امضا و مطابقت مشخصات پاسپورت، پلیس متوجه جعلی بودن آن شد. به دنبال بازجویی های بیشتر و توقیف چمدان ها و وسایل همراهمان کل قضیه لو رفت ولی من همان حرف هایی که به من گفته شده بود تکرار کردم و گفتم از ایران از طریق مرز ترکیه وارد اردن و از آنجا به آلمان آمدم و نفرات همراهم را نمی شناسم. بالاخره پلیس فرودگاه، مرا توقیف کرد و یک شب را نیز در زندان شهر فرانکفورت در انفرادی خوابیدم و روز بعد به هواپیمای اردن تحویل داده شدم و به امّان دیپورت شدم. نفرات دیگر همراهم نیز به جرم قاچاق نفر قرار بود در دادگاه محاکمه شوند. در فرودگاه امّان از طرف مسئولان فرودگاه اردن به نفرات سازمان تحویل داده شدم و مجدداً به هتل برگشتم و حدود یک هفته دیگر در انتظار اعزام مجدد در هتل ماندم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد… @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۸ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸   حدود ساعت پنج و نیم صبح شنبه مخابرات داخل جزیره مجنون تماس گرفت. این ایستگاه مخابراتی در مرکز جزیره شمالی در حقیقت مخابرات سپاه ششم و قرارگاه تاکتیکی بود و کارش برقراری ارتباط بین یگان ها با قرارگاه تاکتیکی و با بیرون بود؛ هم بیسیم داشت هم ماکس مخابراتی که به وسیله اف ایکس ارتباط تلفنی برقرار می‌کرد. یک کابل چندرشته ای تلفن هم از بیرون جزیره به این مرکز وصل شده بود. بچه های مخابرات در این مرکز مصدوم شیمیایی شده بودند. کسی که با من تماس گرفت جانباز و نابینا بود. او به رغم اینکه قبلاً چشم‌های خود را از دست داده بود اما جبهه را رها نکرده و همچنان خدمت می‌کرد. نامش مرادی بود. خیلی هم طبع شوخی داشت و گاهی جوک می‌گفت. با من تماس گرفت و گفت «حاجی بچه ها همه کور شده اند و جایی را نمی بینند دارند به در و دیوار می‌خورند! حالا چه کار کنم؟» در آن لحظه نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم! گفتم: «خونسرد باش! سعی کن با یگانهای مجاور تماس بگیری تا کسی به کمک‌تان بیاید. اگر وضع بچه ها بد است آنها را از منطقه تخلیه کنید.» دشمن هم زمان با اجرای آتش شدید، از گلوله‌های شیمیایی یا حتی شاید از بمباران هوایی شیمیایی هم استفاده می‌کرد. یگانها از همه جای منطقه اعلام می‌کردند که نیروهایشان شیمیایی شده اند. برای من و علی هاشمی لحظات سخت و دردناکی بود. ساعت حدود شش صبح احمد غلام پور به قرارگاه آمد. بیشتر نگران شدم. همه ما غلام پور را دوست داشتیم و راضی نبودیم ایشان به منطقه ای که اینگونه زیر آتش دشمن قرار داشت بیاید. برادر گرجی زاده، رئیسو ستاد سپاه ششم نیز به قرارگاه آمد. جلسۀ کوتاهی داشتیم. بعد من دست گرجی زاده را گرفتم و از سنگر بیرون رفتیم. در محوطه قرارگاه آتش دشمن کمی سبک تر شده بود. همه جا از دود و غبار ناشی از انفجار تیره و تار بود. چند روز گذشته درخواست‌هایی از سپاه داشتم که تأمین نشده بود. در یک جلسه که حدود یک هفته پیش در همین قرارگاه داشتیم با برادران سپاه ششم چون گرجی زاده و مسئول پشتیبانی، محمد علی شکیبا، قدری تندی کردم و حتی کار به مشاجره کوتاهی هم کشید. مشاجره و بحث ما درباره کار بود و تأمین نیازهای منطقه. در لحظاتی که با گرجی زاده در محوطه قرارگاه قدم می‌زدم او را در آغوش گرفتم و روی همدیگر را بوسیدیم. ناراحتی چند روز پیش برطرف شد. در همان حال گفتم: «آن اصرارها و حرف‌های آن روز برای این بود که این طور وضعی را پیش بینی می‌کردم. الان خودت داری می‌بینی چه جهنمی برپا شده است. - راست می‌گویی واقعاً همین طور است. اما ما توان برآورده کردن همه نیازهای منطقه را نداشتیم و نداریم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 هم جنگ، هم درس ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ ¤ بعضی ها خندیدند - داری میری جبهه یا مدرسه؟ این همه کیف و کتاب چیه با خودت می بری؟ □ - می‌خوام هم درس بخونم و هم بجنگم... اشکالی داره؟ •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔸 فیلم بی‌حیایی بعثی‌ها برای انحراف اخلاقی و تخریب روحیه بچه‌ها یک ویدئو آوردند و فیلم‌های مبتذل پخش کردند. بچه‌ها هم اجباراً باید فیلم‌ها را نگاه می‌کردند. آنها بچه‌ها را برای تماشا داخل سالن می‌آوردند و همان‌جا آمار می‌گرفتند تا کسی جیم نزند. سپس فیلم را اکران می‌کردند. بچه‌ها سرها را پایین می‌انداختند و زمزمه کنان شروع به خواندن دعا و قرآن. تا جایی‌که اگر صدای تلویزیون بدلایلی کم می‌شد صدای زمزمه‌ها به وضوح شنیده می‌شد. با این ابتکار معنوی بعثی‌ها کوتاه آمدند و از آوردن فیلم‌های مبتذل منصرف شدند. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سلاح الله اکبر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ شب دوم عملیات[بیت‌المقدس] عراقی‌ها با تیپ مستقل ۱۰ زرهی از قوی‌ترین تیپ‌هایشان که خیلی به آن دلگرم بودند، دیوانه‌وار به طرف جاده حمله کردند. چند دستگاه از این تانک‌های عراقی موفق شدند تا روی جاده آسفالت هم پیش بیایند و خودشان را به خاکریز نیروهای ما برسانند. ظاهراً دیگر کار از کار گذشته بود. رزمندگان هم واقعا در آنجا به این نکته پی بردند،‌‌ همان طور که هدفشان الله است، باید از او یاری بگیرند. به ذهن فرماندهان خط خطور کرد، لازم است در سراسر خط رزمنده‌ها تکبیر بگویند که در جبهه خیلی موثر بود. بعد از اینکه اعلام شد برادران تکبیر بگویند، در سرتاسر خط بچه‌ها شروع کردند به تکبیر گفتن و حمله کردند. عراقی‌ها وحشت کردند، خدمه و راننده‌های تانک‌های این تیپ عراقی که روی جاده آمده بودند تانک‌ها را گذاشتند و فرار کردند. آنهایی که عقب‌تر بودند هم با تانک‌هایشان فرار کردند و آن حمله دشمن هم با یاری خدا و سلاح الله اکبر دفع شد. (راوی شهید حسن باقری) @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ صدای ناله و گریه و جیغ لحظه‌ای قطع نمی شد. اعصابم به هم ریخته بود و ترس تو وجودم چنگ انداخته بود. احساس می‌کردم زیر شکنجه‌ام. سر و صورت و تنم به درد می‌افتاد. برای این که علی میهن دوست را با آن حال نبینم پشت به او می‌کردم. - می‌دانم شنیدن این صداها سخت است ... باید عادت کنی. شاید تا آخر عمرت با این صداها باشی. هنوز که جرمت معلوم نشده .... وقتی ثابت شد، ... می‌برندت زیر شکنجه ... لامذهب‌ها رحم نمی‌کنند .... از آن بی تفاوتی علی میهن دوست ماتم برده بود. مانده بودم او اصلاً احساس درد می‌کند! بازجویی ادامه داشت. صبح به صبح و شب به شب وقت و بی وقت هر نشانی ای که بازجویی پیر و بازنشسته ام می‌داد بی معطلی فریاد می‌زدم دروغ است ... تهمت می‌زنند ... من کجا و انفجار کارخانه عرق سازی کجا ... من کجا و آموزش تیراندازی کجا ... آن هم روی پشت بام مسجد ... چه کسی جرأت می‌کند با اسلحه داخل مسجد شود ... مأمورهای شما همه جا هستند ... صلوات فرستادن برای شاه هم که عیب ندارد... تازه من استاد بودم نمی‌توانستم جلوی صلوات فرستادن سپاهی دانش‌ها را بگیرم ... فکر می‌کردند ریگی تو کفشم است. - آره جان خودت ... تو گفتی و من باورم شد ... خودت گفته بودی با شنیدن اسم اعلیحضرت صلوات بفرستند... فکر کردی ما خریم .... قصد مسخره کردن داشتید... یادم نیست شب پانزدهم بود یا شب شانزدهم، خلاصه شب‌های آخری بود که با علی میهن دوست تو سلول شماره ۹ بودیم. شروع کرد به حرف زدن. طرح بحثی را ریخت. قصد داشت بفهمد من چند مرده حلاجم. بی‌ترس شروع کردم به بحث. او یک تیپ سازماندهی شده و من یک مبارز متفرقه، نه سری داشتم و نه ته ای. با آن حال کم نیاوردم. آن قدر مطالعه داشتم که زهرم را بریزم. حرف آخرش را هیچ وقت از یاد نمی‌برم. گفت تصور نمی‌کردم غیر از ما مجاهدین خلق نیروهای دیگری در مقابل نظام ستم شاهی قد علم کرده باشند. روز هفدهم وقتی برای نماز صبح بیدار شدم در سلولمان باز شد. دو نگهبان مسلح داخل شدند. دست‌های علی میهن دوست را دستبند زدند و بردند. فکر کردم دوباره علی بهشان کلک زده و قصد شناسایی محلی را دارند. شب شده بود که شنیدم علی را همان روز قبل از طلوع خورشید اعدام کرده اند. یکی دو شب بعد جوانی به اسم قزلجه هم سلولی ام شد. مرد ترکی که زیاد حرف نمی‌زد. جرمش خارج کردن یک کامیون پر از اسلحه از دانشکده افسری بود. می‌گفت، می‌خواسته اسلحه ها را به گروه سیاهکل که در داخل جنگل مخفی بودند برساند. گروه سیاهکل مارکسیست بودند. چند نفر از دولتی‌ها را کشته بودند. شنیدم از طرف روس‌ها حمایت می‌شدند. شب سی و ششم، سی و هفتم بود که یک نفر دیگر بهمان اضافی شد. یک جوان که فقط فهمیدم از کارمندهای بانک صادرات بوده. با ترس نگاه‌مان می‌کرد. فکر می‌کرد نفوذی هستیم. تخلیه اطلاعات نکرد. من هم انگولکش نکردم، گذاشتم تو خودش باشد. روز سی و هشتم بود که از سلول ۹ به بند انتقال ام دادند. تو بند بود که فهمیدم در زندان اوین هستیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبایی از "رزمندگان یمنی" کوه باشی سیل یا باران... چه فرقی می‌کند سرو باشی باد یا توفان.... چه فرقی می‌کند مرزها سهم زمینند و تو سهم آسمان آسمان شام یا ایران چه فرقی می‌کند مرز ماعشق است‌هرجا اوست آنجا خاک ماست سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌کند قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم حصر الزهرا و آبادان چه فرقی می‌کند هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند شعله در شعله تن ققنوس می سوزد ولی لحظه آغاز با پایان چه فرقی می کند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 6⃣1⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ در قسمت قبلی خواندید که سازمان به صورت قاچاق صمد را به آلمان برد که در آنجا پلیس متوجه شد و او را به اردن دیپورت کردند. در این قسمت روش قاچاق انسان توسط سازمان به ایتالیا توضیح داده می شود. نکته قابل توجه این است که سازمان جهت گرفتن پناهندگی برای نیروهای خود، سناریوهای دروغی به افراد می داد که در آن می بایست خود را شکنجه شده و تحت تعقیب توسط ایران جا بزنند. این نمونه گویای آن است که چگونه رجوی ها با دروغ و جعل، مقامات بین المللی را فریب داده و به آمار سازی می پردازند. سپس بر همان آمار جعلی سوار شده و به تبلیغ برای فریب مردم و جوانان ایرانی می پردازند. حال ادامه ماجرا: بار دوم برای ورود به ایتالیا آماده شدم. این بار قرار شد که به همراه زنی ایتالیایی که سال ها قبل از طریق شوهرش بیژن محیطی (که در انقلاب ایدئولوژیک یکی از مسئولان ستاد سیاسی شد) با سازمان آشنا شده بود وارد ایتالیا شوم. او زبان فارسی را خوب صحبت می کند و سازمان از او به عنوان پیک ویژه استفاده می کرد. طبق توجیهات، این زن می بایست تقاضانامه پناهندگی سیاسی را که خود او ترجمه کرده بود در جیب کُتم می گذاشتم تا در موقع دستگیری و بازرسی به دست پلیس بیافتد. مسئولیت عبور دادن من از فرودگاه اردن و سوار شدن به هواپیما با همین زن بود و بعد از پرواز هواپیما من می بایست پاسپورت قلابی را به او تحویل می دادم و از او جدا می شدم و بقیه کارها با خودم بود. محمل من در فرودگاه رُم نیز این بود که من از سال ۶۰ در تهران به صورت مخفی زندگی می کرده ام و یک بار نیز دستگیر و شکنجه شده ام که آثار آن روی بدنم هست. در زمستان ۷۱ مجدداً به دلیل فعالیت مورد تعقیب قرار گرفتم و مجبور شدم تمامی دارایی ام را بفروشم و از طریق مرز ترکیه و به وسیله قاچاقچیان از استانبول وارد رُم شوم. برای اینکه سناریوی فوق واقعی تر به نظر برسد در شهر امّان عکسی رنگی از من گرفتند و یک گواهینامه رانندگی جعلی درست کردند تا موقع بازرسی ماموران در فرودگاه، به دست پلیس بیافتد و یقین حاصل کنند که از ایران آمده ام. البته سناریو را تماماً سازمان طرح کرده بود و اسامی نفرات قاچاقچی از ایران تا استانبول و مسیرها و محل های توقف و تعویض نفرات و شهرها از تهران تا رم (تهران، تبریز، رضائیه [ارومیه فعلی] – وان، استانبول – رم) همه برای پلیس فرودگاه رُم لو رفته بود. با پرواز هواپیمای اردن به سمت رُم پرواز کردیم و در هواپیما شخص همراهم پاسپورت جعلی را گرفت و از هم جدا شدیم. بلیط و سایر متعلقات دیگر را پاره کردم و در همان هواپیما گذاشتم و وارد سالن فرودگاه شدم. پس از ده دقیقه نامه تقاضای پناهندگی ام را به پلیس دادم. پلیس پس از بازرسی بدنی، از من بازجویی کرد و مرتباً می پرسید با چه پروازی آمدی و بلیط را از من می خواست که تا شب به همین منوال گذشت و بازداشت بودم. کار طبق سناریو پیش می رفت ولی فقط هواپیمای استانبول ۱۰ دقیقه بعد از دستگیری من به زمین نشست و پلیس هم روی این مسئله انگشت گذاشت. البته این سناریو و ساعت های پرواز و زمان فرود هواپیمای استانبول – رم را رئیس پلیس فرودگاه رم که زن و سروان بود به رابطین سازمان که در کارهای قاچاق محمولات فرش و انسان و . . . بودند اطلاع می داد. در طول مسیر و حتی در هتل چندین بار به من گفته شد که این بار نگران نباش. در فرودگاه رُم مشکلی نداریم و پلیس با ماست. بعدها برایم مُسجّل شد که رئیس پلیس فرودگاه رُم با رابطین سازمان همکاری می کند و به اصطلاح دَم او را دیده اند. بالاخره رئیس پلیس عوض شد و رئیس پلیس مورد نظر سازمان آمد و یکی از بچه ها مستقیماً به فرودگاه مراجعه کرد و به من گفت، رئیس سناریوی تو را عوض کرده و نوشته که با پرواز قبلی استانبول رسیده ای ولی از ترس پلیس نگفتی. اگر از تو بازجویی شد این را بگو. بالاخره بدین طریق بعد از سه روز بازداشت در فرودگاه به وزارت کشور معرفی شدم، برگه موقتی گرفتم و وارد ایتالیا شدم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۹ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 حدود ساعت هفت صبح، عده ای از فرماندهان همچون برادر مرتضی قربانی خود را به قرارگاه رساندند. احمد غلام پور به من گفت: "ما اینجا هستیم. خودم کنار علی هاشمی می‌مانم شما باید به جاده خندق بروید و آنجا را حفظ کنید. الان سیف الله حیدرپور فرمانده تیپ ۴۸ فتح تنهاست. می ترسم تماس هم قطع شود. شما آن منطقه را اداره کنید و آنجا را محکم نگه دارید." زمانی که می خواستم حرکت کنم علی هاشمی را بغل کردم. علی به من گفت: از جاده همت به شط‌علی و از آنجا از جاده امام حسن به خندق بروید. الان جاده بدر - جاده ای که جزیره شمالی را به پد خندق وصل می‌کرد- برای تردد شما امن نیست. ماشین من جیپ کره‌ای بود و روی آن بیسیم نصب شده بود. هنگام حرکت همه برادران قرارگاه را دیدم. به همه بچه ها سفارش علی هاشمی و غلام پور را کردم و در آخر به علی و غلام پور گفتم: «قرارگاه خاتم ۳ را در شرق سیل بند شرقی هور آماده کرده ایم همه جور امکانات هم دارد. یک قرارگاه فرعی هم در پد مهمات، چند کیلومتر عقب تر در همین منطقه، یعنی روی جاده شهید همت داریم. اگر وضع بدتر از این شد، به آنجا بروید.» لحظاتی بعد حرکت کردم اما دلم در قرارگاه مانده بود. نگران بودم اما نه برای خودم؛ بیشتر دلهره ام برای احمد غلام پور و علی هاشمی بود. غلام پور فرمانده قرارگاه کربلا بود و علی هاشمی فرمانده سپاه ششم. دلم آرام نمی گرفت. ارتش عراق هردوی آنها را خوب می‌شناخت. ماندن این دو فرمانده بزرگ در قرارگاه تاکتیکی آن هم با این اوضاع بحرانی و خراب اصلا صلاح نبود. در قرارگاه سپاه ششم برادران فداکاری چون سردار قنبری، هوشنگ جووند، فضل الله صرامی، و دلاوران دیگری داشتیم که همه آنها دوستان من و علی بودند، اما باز هم دلم آرام نداشت. به دلم بد افتاده بود که ممکن است حادثه ای رخ بدهد. آن قدر نگران غلام پور و علی بودم که از برادران قرارگاه کسی را با خودم نبردم و فقط به یک نفر آن هم به عنوان راننده و بی سیم چی اکتفا کردم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
سردار شهید علی هاشمی در کنار سردار احمد غلامپور
🍂 برای چادر یاسمین رضایی ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 عملیات شده بود. دستیارها کم بودند و زخمی‌ها بسیار. بیمارستان جا نداشت. سالن دانشکده کشاورزی پر شد از مجروحانی که روی تشک دراز کشیده بودند. یکی از خانم‌های پرستار به پزشک کمک می‌کرد. دکتر کاری از او خواست و انجامش طول کشید. دکتر طاقتش را از دست داد و با تشر گفت - خانم چادرت را در بیار سریع‌تر بتونی کار انجام بدی. پرستار داشت چادرش را در می‌آورد که مجروحی چادرش را کشید . - خواهرم! چرا می‌خوای چادرت رو در بیاری من برای چادر شما رفتم جنگ. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ده شهید یک خاکریز ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ در عملیات بیت المقدس در موقعیتی قرار گرفته بودیم که اگر یک خاکریز در آنجا ساخته می‌شد در پناه آن می‌توانستیم خاکریزهای دیگری بزنیم و کلاً در آن منطقه تثبیت شویم. عراقی‌ها در سیصد تا چهارصد متری ما بودند و گلوله مثل باران سمت ما می‌آمد. راننده بلدوزر می‌خواست اولین خاکریز را بزند که هنوز دو بیل خاک نریخته شهید شد. راننده بعدی رفت کار قبلی را ادامه داد و پنج دقیقه بعد او را هم شهید کردند. هشت نفر دیگر هم رفتند سراغ بلدوزر و هر کدام پنج دقیقه، ده دقیقه یا حداکثر یک ربع کار کردند و شهید شدند. آخرین نفر مسئول ترابری بود که خاکریز را تمام کرد و شهید شد. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 درود بر شما خداوند بشما سلامتی و تندرستی عنایت فرماید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ از پنجره ای که می‌شد بیرون از زندان را دید زد، بند، پنجاه، شصت نفر را در خودش جا می‌داد. مثل یک اتاق گنده آزادتر بودیم و می توانستیم کتاب بخوانیم. در آنجا بود که کتاب پرتویی از قرآن آیت الله طالقانی را خواندم. تفسیر می‌کردم و نظریات خودم را درباره موضوعات می‌گفتم. سرگرم شده بودم. سختی روزهای زندان را کمتر احساس می‌کردم. ولی دوری از هدیه یک سال و نیمه همچنان برایم سخت بود. جوان بودم و "هدیه"کوچولو، بچه اول‌ام بود. تازه مزه پدر شدن را چشیده بودم. دلم به حال دخترک می‌سوخت. روزهای سختی را باید پشت سر می‌گذاشت. روز چهلم بود که صدایم زدند. چیزی برای بردن نداشتم. همراه نگهبان‌ها از چند راهرو گذشتیم تا به اتاق رئیس زندان رسیدیم. بیشتر از یک ساعت پشت در اتاق رئیس سرپا میخ ماندیم. انتظاری که یک نوع شکنجه روحی بود. قبل از دیدن رئیس، بازجوی مسن را دیدم. صورت مچاله شده و پر از چروک اش نرم بود و پدرانه. لبخندی گوشه لب کف بسته اش بود که حالم را به هم می‌زد. آخرین حرفش را خفه ولی محکم گفت، - حواست باشد تحت نظارت کامل هستی. مرتب بازجویی می‌شوی. اگر دوباره خلاف بکنی دیگر بخششی نیست ... خالدی! هر کاری کردی کردی، به فکر زن و بچه‌ات باش. برو دنبال زندگی ات. در جوابش زل زدم به کاشی‌های پر از خال کف اتاق. - فکر می‌کنی با این کارها به جایی برسی؟...ببرش ... این پسر آدم بشو نیست. حیف نیست. رئیس زندان را ندیدم. همراه حسینی شکنجه گر معروف سوار ماشین ام کردند. او را که دیدم ترس برم داشت. با آن گردن کلفت و سبیل‌های گنده اش به آدمیزاد نمی ماند. سعی کردم به خودم مسلط شوم. سرم گیج می‌زد. بوی نفس‌هایش تو ماشین دلم را آشوب کرده بود. خورشید وسط آسمان چسبیده بود که به زندان قزل قلعه رسیدیم. حسینی جلو می‌رفت و من پشت سرش و نگهبان عقب تر از ما قدم بر می داشت. با شکم خالی و لب و دهن خشک مثل یک توریست بی پول همه زندان را گشت زدیم. هشت ساعت تمام رو پا بودم. پاهایم از درد به دو کنده زخم و زیلی تبدیل شده بود. وقتی نگهبان هولم داد داخل ماشین فهمیدم تو قزل قلعه ماندنی نیستم. زندان جمشید آباد در اصل یک پادگان نظامی بود. خشک، بی روح، خاکستری رنگ و سیاه پر از نگهبانهای مسلح. معلوم بود زندانی‌های نظامی را در آن جا حبس می‌کنند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نوحه خاطره‌انگیز "یاران و انصارت.." آهنگ سوزناکی از سال‌های جبهه و جنگ که خیلی‌ها با آن اشک ریختند و روحیه گرفتند و خاکریز فتح کردند. گاهی یاد روزهای یک‌رنگی و سادگی می‌افتیم و یاد سربندهای یازهرا و یاحسین. یاد شب‌های عملیات و لحظه‌های وداع سوزان یاران باصفا. روزهایی که غنیمت بودند و دست نایافتنی. 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇