eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 سلاح الله اکبر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ شب دوم عملیات[بیت‌المقدس] عراقی‌ها با تیپ مستقل ۱۰ زرهی از قوی‌ترین تیپ‌هایشان که خیلی به آن دلگرم بودند، دیوانه‌وار به طرف جاده حمله کردند. چند دستگاه از این تانک‌های عراقی موفق شدند تا روی جاده آسفالت هم پیش بیایند و خودشان را به خاکریز نیروهای ما برسانند. ظاهراً دیگر کار از کار گذشته بود. رزمندگان هم واقعا در آنجا به این نکته پی بردند،‌‌ همان طور که هدفشان الله است، باید از او یاری بگیرند. به ذهن فرماندهان خط خطور کرد، لازم است در سراسر خط رزمنده‌ها تکبیر بگویند که در جبهه خیلی موثر بود. بعد از اینکه اعلام شد برادران تکبیر بگویند، در سرتاسر خط بچه‌ها شروع کردند به تکبیر گفتن و حمله کردند. عراقی‌ها وحشت کردند، خدمه و راننده‌های تانک‌های این تیپ عراقی که روی جاده آمده بودند تانک‌ها را گذاشتند و فرار کردند. آنهایی که عقب‌تر بودند هم با تانک‌هایشان فرار کردند و آن حمله دشمن هم با یاری خدا و سلاح الله اکبر دفع شد. (راوی شهید حسن باقری) @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ صدای ناله و گریه و جیغ لحظه‌ای قطع نمی شد. اعصابم به هم ریخته بود و ترس تو وجودم چنگ انداخته بود. احساس می‌کردم زیر شکنجه‌ام. سر و صورت و تنم به درد می‌افتاد. برای این که علی میهن دوست را با آن حال نبینم پشت به او می‌کردم. - می‌دانم شنیدن این صداها سخت است ... باید عادت کنی. شاید تا آخر عمرت با این صداها باشی. هنوز که جرمت معلوم نشده .... وقتی ثابت شد، ... می‌برندت زیر شکنجه ... لامذهب‌ها رحم نمی‌کنند .... از آن بی تفاوتی علی میهن دوست ماتم برده بود. مانده بودم او اصلاً احساس درد می‌کند! بازجویی ادامه داشت. صبح به صبح و شب به شب وقت و بی وقت هر نشانی ای که بازجویی پیر و بازنشسته ام می‌داد بی معطلی فریاد می‌زدم دروغ است ... تهمت می‌زنند ... من کجا و انفجار کارخانه عرق سازی کجا ... من کجا و آموزش تیراندازی کجا ... آن هم روی پشت بام مسجد ... چه کسی جرأت می‌کند با اسلحه داخل مسجد شود ... مأمورهای شما همه جا هستند ... صلوات فرستادن برای شاه هم که عیب ندارد... تازه من استاد بودم نمی‌توانستم جلوی صلوات فرستادن سپاهی دانش‌ها را بگیرم ... فکر می‌کردند ریگی تو کفشم است. - آره جان خودت ... تو گفتی و من باورم شد ... خودت گفته بودی با شنیدن اسم اعلیحضرت صلوات بفرستند... فکر کردی ما خریم .... قصد مسخره کردن داشتید... یادم نیست شب پانزدهم بود یا شب شانزدهم، خلاصه شب‌های آخری بود که با علی میهن دوست تو سلول شماره ۹ بودیم. شروع کرد به حرف زدن. طرح بحثی را ریخت. قصد داشت بفهمد من چند مرده حلاجم. بی‌ترس شروع کردم به بحث. او یک تیپ سازماندهی شده و من یک مبارز متفرقه، نه سری داشتم و نه ته ای. با آن حال کم نیاوردم. آن قدر مطالعه داشتم که زهرم را بریزم. حرف آخرش را هیچ وقت از یاد نمی‌برم. گفت تصور نمی‌کردم غیر از ما مجاهدین خلق نیروهای دیگری در مقابل نظام ستم شاهی قد علم کرده باشند. روز هفدهم وقتی برای نماز صبح بیدار شدم در سلولمان باز شد. دو نگهبان مسلح داخل شدند. دست‌های علی میهن دوست را دستبند زدند و بردند. فکر کردم دوباره علی بهشان کلک زده و قصد شناسایی محلی را دارند. شب شده بود که شنیدم علی را همان روز قبل از طلوع خورشید اعدام کرده اند. یکی دو شب بعد جوانی به اسم قزلجه هم سلولی ام شد. مرد ترکی که زیاد حرف نمی‌زد. جرمش خارج کردن یک کامیون پر از اسلحه از دانشکده افسری بود. می‌گفت، می‌خواسته اسلحه ها را به گروه سیاهکل که در داخل جنگل مخفی بودند برساند. گروه سیاهکل مارکسیست بودند. چند نفر از دولتی‌ها را کشته بودند. شنیدم از طرف روس‌ها حمایت می‌شدند. شب سی و ششم، سی و هفتم بود که یک نفر دیگر بهمان اضافی شد. یک جوان که فقط فهمیدم از کارمندهای بانک صادرات بوده. با ترس نگاه‌مان می‌کرد. فکر می‌کرد نفوذی هستیم. تخلیه اطلاعات نکرد. من هم انگولکش نکردم، گذاشتم تو خودش باشد. روز سی و هشتم بود که از سلول ۹ به بند انتقال ام دادند. تو بند بود که فهمیدم در زندان اوین هستیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبایی از "رزمندگان یمنی" کوه باشی سیل یا باران... چه فرقی می‌کند سرو باشی باد یا توفان.... چه فرقی می‌کند مرزها سهم زمینند و تو سهم آسمان آسمان شام یا ایران چه فرقی می‌کند مرز ماعشق است‌هرجا اوست آنجا خاک ماست سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌کند قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم حصر الزهرا و آبادان چه فرقی می‌کند هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند شعله در شعله تن ققنوس می سوزد ولی لحظه آغاز با پایان چه فرقی می کند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 6⃣1⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ در قسمت قبلی خواندید که سازمان به صورت قاچاق صمد را به آلمان برد که در آنجا پلیس متوجه شد و او را به اردن دیپورت کردند. در این قسمت روش قاچاق انسان توسط سازمان به ایتالیا توضیح داده می شود. نکته قابل توجه این است که سازمان جهت گرفتن پناهندگی برای نیروهای خود، سناریوهای دروغی به افراد می داد که در آن می بایست خود را شکنجه شده و تحت تعقیب توسط ایران جا بزنند. این نمونه گویای آن است که چگونه رجوی ها با دروغ و جعل، مقامات بین المللی را فریب داده و به آمار سازی می پردازند. سپس بر همان آمار جعلی سوار شده و به تبلیغ برای فریب مردم و جوانان ایرانی می پردازند. حال ادامه ماجرا: بار دوم برای ورود به ایتالیا آماده شدم. این بار قرار شد که به همراه زنی ایتالیایی که سال ها قبل از طریق شوهرش بیژن محیطی (که در انقلاب ایدئولوژیک یکی از مسئولان ستاد سیاسی شد) با سازمان آشنا شده بود وارد ایتالیا شوم. او زبان فارسی را خوب صحبت می کند و سازمان از او به عنوان پیک ویژه استفاده می کرد. طبق توجیهات، این زن می بایست تقاضانامه پناهندگی سیاسی را که خود او ترجمه کرده بود در جیب کُتم می گذاشتم تا در موقع دستگیری و بازرسی به دست پلیس بیافتد. مسئولیت عبور دادن من از فرودگاه اردن و سوار شدن به هواپیما با همین زن بود و بعد از پرواز هواپیما من می بایست پاسپورت قلابی را به او تحویل می دادم و از او جدا می شدم و بقیه کارها با خودم بود. محمل من در فرودگاه رُم نیز این بود که من از سال ۶۰ در تهران به صورت مخفی زندگی می کرده ام و یک بار نیز دستگیر و شکنجه شده ام که آثار آن روی بدنم هست. در زمستان ۷۱ مجدداً به دلیل فعالیت مورد تعقیب قرار گرفتم و مجبور شدم تمامی دارایی ام را بفروشم و از طریق مرز ترکیه و به وسیله قاچاقچیان از استانبول وارد رُم شوم. برای اینکه سناریوی فوق واقعی تر به نظر برسد در شهر امّان عکسی رنگی از من گرفتند و یک گواهینامه رانندگی جعلی درست کردند تا موقع بازرسی ماموران در فرودگاه، به دست پلیس بیافتد و یقین حاصل کنند که از ایران آمده ام. البته سناریو را تماماً سازمان طرح کرده بود و اسامی نفرات قاچاقچی از ایران تا استانبول و مسیرها و محل های توقف و تعویض نفرات و شهرها از تهران تا رم (تهران، تبریز، رضائیه [ارومیه فعلی] – وان، استانبول – رم) همه برای پلیس فرودگاه رُم لو رفته بود. با پرواز هواپیمای اردن به سمت رُم پرواز کردیم و در هواپیما شخص همراهم پاسپورت جعلی را گرفت و از هم جدا شدیم. بلیط و سایر متعلقات دیگر را پاره کردم و در همان هواپیما گذاشتم و وارد سالن فرودگاه شدم. پس از ده دقیقه نامه تقاضای پناهندگی ام را به پلیس دادم. پلیس پس از بازرسی بدنی، از من بازجویی کرد و مرتباً می پرسید با چه پروازی آمدی و بلیط را از من می خواست که تا شب به همین منوال گذشت و بازداشت بودم. کار طبق سناریو پیش می رفت ولی فقط هواپیمای استانبول ۱۰ دقیقه بعد از دستگیری من به زمین نشست و پلیس هم روی این مسئله انگشت گذاشت. البته این سناریو و ساعت های پرواز و زمان فرود هواپیمای استانبول – رم را رئیس پلیس فرودگاه رم که زن و سروان بود به رابطین سازمان که در کارهای قاچاق محمولات فرش و انسان و . . . بودند اطلاع می داد. در طول مسیر و حتی در هتل چندین بار به من گفته شد که این بار نگران نباش. در فرودگاه رُم مشکلی نداریم و پلیس با ماست. بعدها برایم مُسجّل شد که رئیس پلیس فرودگاه رُم با رابطین سازمان همکاری می کند و به اصطلاح دَم او را دیده اند. بالاخره رئیس پلیس عوض شد و رئیس پلیس مورد نظر سازمان آمد و یکی از بچه ها مستقیماً به فرودگاه مراجعه کرد و به من گفت، رئیس سناریوی تو را عوض کرده و نوشته که با پرواز قبلی استانبول رسیده ای ولی از ترس پلیس نگفتی. اگر از تو بازجویی شد این را بگو. بالاخره بدین طریق بعد از سه روز بازداشت در فرودگاه به وزارت کشور معرفی شدم، برگه موقتی گرفتم و وارد ایتالیا شدم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۹ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 حدود ساعت هفت صبح، عده ای از فرماندهان همچون برادر مرتضی قربانی خود را به قرارگاه رساندند. احمد غلام پور به من گفت: "ما اینجا هستیم. خودم کنار علی هاشمی می‌مانم شما باید به جاده خندق بروید و آنجا را حفظ کنید. الان سیف الله حیدرپور فرمانده تیپ ۴۸ فتح تنهاست. می ترسم تماس هم قطع شود. شما آن منطقه را اداره کنید و آنجا را محکم نگه دارید." زمانی که می خواستم حرکت کنم علی هاشمی را بغل کردم. علی به من گفت: از جاده همت به شط‌علی و از آنجا از جاده امام حسن به خندق بروید. الان جاده بدر - جاده ای که جزیره شمالی را به پد خندق وصل می‌کرد- برای تردد شما امن نیست. ماشین من جیپ کره‌ای بود و روی آن بیسیم نصب شده بود. هنگام حرکت همه برادران قرارگاه را دیدم. به همه بچه ها سفارش علی هاشمی و غلام پور را کردم و در آخر به علی و غلام پور گفتم: «قرارگاه خاتم ۳ را در شرق سیل بند شرقی هور آماده کرده ایم همه جور امکانات هم دارد. یک قرارگاه فرعی هم در پد مهمات، چند کیلومتر عقب تر در همین منطقه، یعنی روی جاده شهید همت داریم. اگر وضع بدتر از این شد، به آنجا بروید.» لحظاتی بعد حرکت کردم اما دلم در قرارگاه مانده بود. نگران بودم اما نه برای خودم؛ بیشتر دلهره ام برای احمد غلام پور و علی هاشمی بود. غلام پور فرمانده قرارگاه کربلا بود و علی هاشمی فرمانده سپاه ششم. دلم آرام نمی گرفت. ارتش عراق هردوی آنها را خوب می‌شناخت. ماندن این دو فرمانده بزرگ در قرارگاه تاکتیکی آن هم با این اوضاع بحرانی و خراب اصلا صلاح نبود. در قرارگاه سپاه ششم برادران فداکاری چون سردار قنبری، هوشنگ جووند، فضل الله صرامی، و دلاوران دیگری داشتیم که همه آنها دوستان من و علی بودند، اما باز هم دلم آرام نداشت. به دلم بد افتاده بود که ممکن است حادثه ای رخ بدهد. آن قدر نگران غلام پور و علی بودم که از برادران قرارگاه کسی را با خودم نبردم و فقط به یک نفر آن هم به عنوان راننده و بی سیم چی اکتفا کردم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
سردار شهید علی هاشمی در کنار سردار احمد غلامپور
🍂 برای چادر یاسمین رضایی ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 عملیات شده بود. دستیارها کم بودند و زخمی‌ها بسیار. بیمارستان جا نداشت. سالن دانشکده کشاورزی پر شد از مجروحانی که روی تشک دراز کشیده بودند. یکی از خانم‌های پرستار به پزشک کمک می‌کرد. دکتر کاری از او خواست و انجامش طول کشید. دکتر طاقتش را از دست داد و با تشر گفت - خانم چادرت را در بیار سریع‌تر بتونی کار انجام بدی. پرستار داشت چادرش را در می‌آورد که مجروحی چادرش را کشید . - خواهرم! چرا می‌خوای چادرت رو در بیاری من برای چادر شما رفتم جنگ. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ده شهید یک خاکریز ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ در عملیات بیت المقدس در موقعیتی قرار گرفته بودیم که اگر یک خاکریز در آنجا ساخته می‌شد در پناه آن می‌توانستیم خاکریزهای دیگری بزنیم و کلاً در آن منطقه تثبیت شویم. عراقی‌ها در سیصد تا چهارصد متری ما بودند و گلوله مثل باران سمت ما می‌آمد. راننده بلدوزر می‌خواست اولین خاکریز را بزند که هنوز دو بیل خاک نریخته شهید شد. راننده بعدی رفت کار قبلی را ادامه داد و پنج دقیقه بعد او را هم شهید کردند. هشت نفر دیگر هم رفتند سراغ بلدوزر و هر کدام پنج دقیقه، ده دقیقه یا حداکثر یک ربع کار کردند و شهید شدند. آخرین نفر مسئول ترابری بود که خاکریز را تمام کرد و شهید شد. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 درود بر شما خداوند بشما سلامتی و تندرستی عنایت فرماید