🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۸
🌹؛ خاطرات علی ماجد
از شروع جنگ
•┈••✾○✾••┈•
🔹 بازدید از خرمشهر تخریب شده
خرمشهر که آزاد شد رفتیم و سری به خانه و کاشانه مان زدیم. قبل از اینکه بروم یک نفر گفت: برو که توی خانه ات اسباب و وسایل دیدم! تعجب کردم! گفتم: همچنین چیزی ممکن نیست! رفتم و دیدم هیچی نیست! فقط عکس و آلبوم و چند تکه لباس پیدا کردیم. همه چیز را برده بودند! عراقی ها آن مقدار از وسایل مردم را که سالم بود و نبرده بودند، به عنوان سنگر استفاده کرده بودند، که تخریب شده بود!
سه سال بعد باز آمدیم و یک سری زدیم و برگشتیم. ما آنجا مستأجر بودیم ولی خانه پدری ام که در زمان اشغال توسط عراقی ها به عنوان بیمارستان استفاده شده بود، بعداً تحویل شان شد و الان در آن ساکن اند. آن ها هم زمان جنگ به شیراز رفته و آنجا مستقر بودند. ستاد جنگ زدگان می گفت: بروید خانه اجاره ای پیدا کنید، ما هزینه آن را می دهیم و پدرم مدتی این طوری زندگی کرده بودند. خدا به ما صبری داده بود که این مسائل برای مان مهم نبود. ولی بودند کسانی که وقتی شنیدند خانه شان خراب شده همانجا افتادند و سکته کردند. البته دیدن خرمشهر سرسبز و پرجنب و جوش در آن وضعیت ساده نبود. همه آشناها و فامیل مان پراکنده شده اند و خیلی ها را سال هاست که ندیده ایم و فقط با برخی تلفنی ارتباط داریم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#خرمشهر
#هفته_دفاع_مقدس
@defae_moghadas
🍂
شهادت می دهند
اما به "اهل درد"
نه بی خیال ها
فقط دم زدن از شهدا
افتخار نیست
باید
زندگیمان حرفمان نگاهمان، لقمه هایمان رفاقتمان بوی شهدا را بدهد
عطر بندگی خالص برای خدا
سرباز خدا که شدی
شهیدی❣
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید #دلتنگیها
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت یازدهم
یکسالی بود وضع مالی آقام خراب شده بود و مدرسه مون را عوض کرده بودیم. از اون مدرسه ممتاز به یه مدرسه خصوصی و کوچیک نقل مکان کرده بودیم.
مدرسه نورامید وسط بازار کفیشه، یه حیاط بسیار کوچک و تعداد ۵ تا کلاس.
مدیر مدرسه که صاحب مدرسه هم بود یه آدم تقریبا بداخلاق، دخترش که تازه دیپلم گرفته بود را بعنوان معلم وارد کادر مدرسه کرده بود.
یه معلم خیلی خوب داشتیم به اسم آقای شاه نظری. معلم دلسوز و خوش اخلاقی بود، یه روز نمیدونم به چه دلیلی با مدیر دعواش شد.
زنگ تفریح بود و بچه ها توی حیاط.
حیاطی که عرض میکنم حدود ۲۰ متر بود و تعداد بچه ها اینقدر زیاد بود که هیچکس نمیتوانست بدوه، هر کسی سرجاش میایستاد یا حداکثر قدم میزد.
دفتر مدیر که محل استراحت معلمین بین زنگها بود پنجره ی بزرگی روبه حیاط داشت و ما به راحتی داخل دفتر را میدیدیم.
یهویی آقای شاه نظری از جا پرید و شروع به داد وبیداد کرد و مشتی به سمت مدیر حواله کرد.
دقیقا یادم هست که ساعت مچی اش باز شد و من نگران این بودم که ساعت معلمم نیفته بشکنه. لحظه ای بعد، آقای شاه نظری قندان را از روی میز برداشت و به طرف قاب عکس شاه پرتاب کرد، قاب عکس سقوط کرد و شکست.
آقای شاه نظری هم به مدیر هم به شاه فحش میداد. طولی نکشید که چندتا پاسبان به مدرسه اومدن و ایشون را با دستبند و پس گردنی بردن، خیلی دلم شکست.
پسر مدیر همکلاسم بود، به تلافی اینکار مدیر، پسرش را کتک زدم.
هر روز باهمدیگه دعوا میکردیم و بلااستثناء کتک میخورد. خیلی پوستش کلفت بود، روز بعد میومد و میگفت امروز یه فنی یاد گرفتم میتونم بزنمت، دعوا میشد دوباره کتک میخورد.
برای تحقیر کردنش از یه روش جدید استفاده کردم،( شاید توی فیلمها دیده بودم شاید هم توی تخیلاتم به اینراه رسیده بودم) یه گاز بزرگ از بستنی یخی را توی دهانم نگه میداشتم، به محض اینکه با مشت به شکمم میزد، همه بستنی ای که توی دهانم بود را توی صورتش تف میکردم. صحنه جالبی پیش میومد و همه ی بچه ها میخندیدن و تشویقم میکردن.
این صحنه ها از چشم باباش دور نمیموند و گاهی با ترکه خدمتم میرسید، خصوصا صبحها که چند دقیقه دیر میرسیدم، همه را ۱۰ تا ترکه میزد، مرا ۲۰ تا....
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂| فیلم دیده نشده از حضور سردار دل ها حاج قاسم سلیمانی؛ فرمانده لشگر ۴۱ ثارالله(ع) در جمع نیروهای گردان ۴۰۷ بم در نقطه رهایی قبل از شب عملیات
🔸 برای خنده هایت
"و ان یڪاد" خواندهایم
و در میان نگاهت
"صد قل هو الله" یافتهایم
تا بدانی ما با تــــو
به "احسنالخالقین" رسیدهایم ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #سردار_دلها
#نماهنگ #سلیمانی
@defae_moghadas عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 استجابت دعا
علی عمیره
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🍂 شب سوم عملیات بدر بود و شرایط برای رزمندگان سخت شده بود. تانکهای دشمن از سمت جاده خندق پیشروی کرده و مواضعی را پس گرفته بودند. قرار بود دشمن آن شب به عقب رانده شود. غروب بود و بچه ها برای عملیات مجدد آماده شده و آرام آرام در حال حرکت به سمت انتهای سیل بند جهت هجوم به سمت نیروهای عراقی بودند. ساعتهای حساس و سرنوشت سازی بود. من وچند نفر از بچه ها که خدمه دوشکا بوده و در سنگرمان مستقر بودیم با مشاهده حرکت پیاده بچه ها دلمان گرفت. جز از امدادهای غیبی الهی از دست کسی کاری ساخته نبود. بویژه آنکه سیزده کیلومتر آب و نیزارهای هور عقبه ما را تشکیل میداد و چنین عقبه ای اجازه انتقال سلاحهای سنگین و زرهی را نمی داد. آسمان دلم مثل هوای منطقه ابری شده و اشک چشم باریدن گرفته بود. شروع به توسل و مناجات کردم که خدایا در روایت داریم که هر کس خداوند را به این نامها قسم دهد دعایش مستجاب میشود: «یا حمید بحق محمد (ص) و یا عالی بحق علی(ع) و یا فاطر بحق فاطمه (س) و یا محسن بحق الحسن (ع) و يا قديم الاحسان به حق الحسين (ع)» من هم تو را با همین دعا و نامهای مقدس می خوانیم که خودت امشب بچه هایمان را نصرت عطا فرما تا دشمن را به عقب برانند. ساعتی را با
همین دعا صبح کردم.
صبح عملیات این دشمن با تانکهایش بود که با عقب نشینی خود سندی شد بر صحت این حدیث.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
از کتاب "بچههای حاج اسماعیل"
#خاطرات
#شهید
@defae_moghadas 👈شوید عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂