eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 روز اولی در وادی شهیدان ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸چند روزی می‌شد که دراطراف کانی مانگا در غرب کشور کارمی‌کردیم؛ شهدای عملیات والفجر چهار را پیدا می کردیم. اواسط سال ۷۱ بود. از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی از سنگرها شدیم. سریع رفتیم جلو. همانطور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود. خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم ، درکمال حیرت دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است ؛ ازآن جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ، ولی انگشتی که انگشتر در آن بود کاملاً سالم وگوشتی مانده بود. همه ی بچه ها دورش جمع شدند. خاک های روی عقیق انگشتر را پاک کردیم . اشک همه مان در آمد ، روی آن نوشته شده بود: «حسین جانم»    برگرفته از: شمیم یار ۹۲ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈شوید عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ســـال های حمـــاسه و ایستـــادگی اهواز - کمپلو؛ مسجد علی بن موسی الرضا(ع) 🔸 مهـــر مـــاه ۱۳۵۹ در روزهای نخست جنگ، جوانان قهرمان شهر با ساختن کوکتل مولوتوف در حیاط مسجــد؛ بــرای مقابله با متجاوزان بعثی از همینجا شروع کردند. 😘 حاجی جعفری (یا عمو جعفری)، همان فردی که در عکس پیراهن سبز به تن دارد، از نامه رسان‌های سرزنده و پرکار تعاون اهواز بود. هر جا که فکرش را نمی کردی پیدایش شود، با توبره‌ای پر از نامه می رسید و نامه می آورد و نامه می برد. چه در کوه‌های غرب باشی، چه شلمچه و چه فاو. این سال‌ها، گرد پیری بر چهره نورانیش نشسته و جا دارد هرجا هست پیدایش کنیم و احوالی بپرسیم و عرض ارادتی بکنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گزیده‌های جذاب فیلم های دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت سیزدهم یه روز نمیدونم چه اتفاقی افتاد( توی ذهنم اینجوریه که مشقم را بدخط نوشتم و چند صفحه از دفترم را که بد خط بود پاره کردم، درست یادم نیست) ننه ام این خبر ناگوار را به آقام داد. چشم تون روز بد نبینه، همیشه کتک میخوردم ولی ایندفعه بعلت اینکه کار ضدفرهنگی انجام داده بودم،( آقام درس و مشق را خیلی دوست داشت و همیشه به ما اصرار میکرد درس بخونید و دکتر و مهندس بشید و کمکی بحال ملت کنید) کتک با روش خشن تر انجام شد. از سمت سینه به ستونِ لوله ایی که وسط حیاط بود بسته شدم، بنحوی که کمرم در تیررس کمربند باشه، کمربند را از سمت انتها دور دستش پیچید، سگک کمربند اومد جلو. یعنی ضربه ها با سگک بود نه با کمربند. هر ضربه ای که میخوردم، سرم گیج میرفت. آقام ورزشکار بود و قوی هیکل، ضرب دستش در حالت عادی خیلی شدید بود حالا که عصبانی بود و با کمربند، وامصیبتا. ناگهان توی دهنم طعم تلخی حس کردم و یه جورایی سرم خنک شد، چند لحظه بعد معلومم شد که سگک چندبار به سرم خورده و سرم از دو سه جا زخمی و شکسته. دیگه نای ایستادن نداشتم، میخواستم بنشینم ولی چون ستون توی بغلم بود و دست‌هام هم بسته شده بود، نمیشد. با تمام توان عربده می‌کشیدم و ننه و مادربزرگم(مادر پدرم، بهش میگفتیم بی بی) را صدا میزدم. اونها هم جرات نمیکردن پادرمیونی کنن. به تجربه میدونستن وقتی آقام عصبانی میشه هیچکس جلودارش نیست. یواش یواش از نفس افتادم و صدام هم در نمیومد، درد شلاقها را حس می‌کردم ولی توان نداشتم فریاد بزنم. ننه ام جیغ کشید، بسه، مُرد، صداش در نمیاد. آقام چند لحظه مکث کرد، وقتی مطمئن شد هنوز نمردم، دوباره زد. بی بی طاقتش تمام شد و بهش حمله ور شد و کمربند را از دستش گرفت. اومد جلوی صورتم و با غضب نگاهم کرد و آخرین تهدیدها و فحشها را نثارم کرد و رفت خوابید. ننه با عجله بازم کرد. حال نداشتم سرپا بایستم، افتادم کف حیاط، تمام بدنم خونین بود. چند جای کمرم پاره شده بود، دو سه جای سرم شکسته و زخمی بود. با باند وگاز، خونها را شستن، از شدت ضعف خوابم برد، در حین خواب بر اثر غلطیدن، زخمهای کمرم دوباره دهان باز کرد و درد شدیدی عارض شد. از خواب پریدم، گوشه اتاق بودم و خواهر و برادرهام در حال مشق نوشتن، آقام رفته بود مغازه. ننه مقداری سوپ بخوردم داد، نمیدونم چرا دهانم باز نمیشه. شام هم توی رختخواب خوردم و از ترس اینکه مبادا با آقام چشم تو چشم بشم و دوباره عصبانی بشه، کپه مرگم را گذاشتم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 صدام در خاطرات شاه اردن دکتر "الجنابي" محقق عراقی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 شاه حسين که به صورت ذليلانه‌ای درگذشت و پس از تحمل سرطانی شديد، در يک شب کودتا، فرزندش عبدالله را جانشين برادر خود کرد، دستخط‌های محرمانه‌ای دارد که برخی از آنها، گويای استيصال صدام، ارتجاع عرب منطقه و استکبار جهانی در رويارويی با ایران در سال‌های جنگ تحميلی است. او برخی از اين دستخط‌ها را برای صدام خوانده بود و صدام نيز در يادداشت‌های روزانه خود که منشی‌هايش برايش تهيه می‌کردند، به اين خاطرات اعتراف نموده است. شاه حسين در بيان آغاز جنگ تحميلی‌ می‌گويد، صدام با افتخار، تلفنی به من گفت: "من (صدام) به کمک هيچ کشور عربی برای فتح ايران نياز ندارم". او به حسين اردنی گفته بود:" روح سعد بن ابی وقاص در من حلول کرده است و بار ديگر، با اقتدار شکستی تاريخ‌ساز را عليه فارس‌ها آغاز خواهم کرد." حسين اردنی همچنین  يادآور شده است که صدام از هر گونه توهين به ملت بزرگ ايران دوری نمی‌کرد و همواره در ديدارهايش با وی و سران خود فروخته عرب به اين مسايل اشاره می‌کرد. در بخش‌های ديگری از اين ناگفته‌های دوران جنگ تحميلی، نقل می‌کند که، صدام پس از روبه‌رو شدن با نيروهای ايرانی در آغاز جنگ تحميلی از مقاومت سنگين آنها در تعجب بوده و در نخستين ديداری که صدام با پادشاه اردن در بغداد داشته است، به حسين اردنی گفته است،"  در محاسباتش دچار اشتباه شده، اما می‌کوشد آنها را رفع کند". ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ پنج شنبه پنج اسفند سال شصت و پنج بود. با ترمز اتوبوس در محوطه اردوگاه لرزان دست بردم طرف پرده. پر بود از نظامی‌های لباس لجنی. در دو صف ایستاده بودند. تو دست‌هایشان کابل و چماق و میلگرد بود. تمام جانم شروع کرد به لرزیدن. به سختی می‌توانستم رو صندلی بنشینم. دلم می‌خواست فرار کنم. لنگه پرده را ول کردم و همان طور بهت زده ماندم. با صدای بازشدن در ماشین سیخ ایستادم. انگار آمده بودند دنبال من. نگهبانها اولین نفر را از رو صندلی هل دادند پایین. دوباره پرده را کنار زدم. صف نظامی‌ها شکل تونل به خودش گرفته بود. همه بالای صد و نود قدشان بود. با هیکل‌های درشت و ورزیده. صورتشان به سگ هار می‌ماند. خون تو شقیقه هایم پر شد. داغ کردم. با فریاد دلخراش مچاله شدم تو خودم. لبم را زیر دندان گرفتم. لرزش چانه ام بیشتر شد و زل زدم به تونل. بیشتر از صد متر طول داشت. وحشت مثل جانوری موذی به جانم افتاد. خسته و درمانده افتادم رو صندلی. عرق از سر و صورتم فرو می‌ریخت. بچه ها را یکی یکی می‌انداختند بیرون. از شیشه جلو نگاه کردم به آسمان. میان رگه های کبود و قرمزرنگ، دست و پا می‌زد. فریاد کسی بلند شد. دلخراش و دردآلود. درد را تو خودم احساس کردم. رعشه گرفتم. چشم چرخاندم تو ماشین. بیشتر صندلی‌ها خالی شده بود. پیرمردی در ردیف آخر چمباتمه زده بود. بالای پنجاه و پنج سال سن داشت. اسمش رجب بود. بچه ها صدایش می‌زدند عمو رجب. قبل از ما اسیر شده بود. تو زندان الرشید همسایه مان بود. بعدها فهمیدم اهل قوچان است. آهسته صدایش زدم. نگاهم کرد. رنگ به صورت نداشت. سر تا پا خیس عرق بود. هی با کلاه بافتنی اش عرق روی پیشانی اش را می‌گرفت. چند دقیقه بعد فقط من و او تو اتوبوس مانده بودیم. فریادها به نعره تبدیل شده بود. نگهبان سرک کشید داخل ماشین. ناگهانی سکوتی سنگین فضای بسته را در خود فشرد. سکوتی که درونش پر بود از ترس. یکهو به خودم آمدم. - عجب...آرام باش داش اسدالله .... چرا این طور شدم. خونسرد خونسرد. انتظارمان طولانی شده بود. درونم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. رو پا بند نمی‌شدم. تو راهرو اتوبوس راه افتادم. صدای داد و فریاد لحظه ای قطع نمی‌شد. - حتما بی خیال ما شده اند ... دو تا پیرمرد به چه دردشان می‌خورد ... شاید به خاطر پیریمان دلشان سوخته ... آخر خودشان هم پدر دارند ... از پشت بوته که عمل نیامده اند. با این فکر لحظه ای آرام گرفتم. نشستم رو یکی از صندلی ها. پرده را کنار زدم. نورافکن‌های محوطه روشن شده بود. تونل نظامی ها همچنان سر جایش بود. - نه بابا هنوز یک کمی معرفت دارند... خب آدم هستند دیگر. متوسل شدم به ائمه(ع). خواستم صدایم را خدا از دهان آنها بشنود. دستگیره با صدای خشکی چرخید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
13.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صدام و پاداش کمک های کویت در جنگ هشت ساله        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمی‌شناسیم اهالی خانه را اما حرف زیاد دارند و درد هم از صبرِ جانباز مهرِ مادر اشکِ خواهر شاید هم همراهی عاشقانهٔ همسر هر چه هست درد است و عشق دردی که عاشقانه میخرند... فراموششان نکنیم صبح‌تان بخیر👋 مهرتان تابنده 👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂