🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۶۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
دلم شکسته بود. تا آن روز چنان حالی به من دست نداده بود. جریان هوا وجود نداشت. بویی جز بوی عرق تنم را نمی شنیدم. صورت اسماعیل که به دروغ شهادت داده بود که من بچه ها را تحریک میکنم برای نماز جماعت، از جلو چشمم نمی رفت. همان لحظه بخشیده بودمش. به تقدیر خودم معترض نبودم. از آزمایشی که پروردگار برایم گذاشته بود لذت میبردم. آن احساس را هیچ وقت دیگری درک نکردم. بیست و چهار ساعت در تاریکی محض با خدا تنها بودم. وجودم پر شده بود از روشنایی. دوباره متولد شده بودم. نور را در سلول دیده بودم. در سلولی که هیچ روزنه ای نداشت. از خدا خواستمهیچ وقت صبح نشود. صبح شد. دوباره تو اردوگاه تکریت بودم. حاضر نبودم تسلیم شوم. با زمان قدم برمیداشتم. تسلیم شدن یعنی دفن شدن در اردوگاه تکریت. روزها را انگار زندانی کرده بودند. از صلیب سرخ و هلال احمر خبری نبود. ما دو هزار و پانصد نفر همچنان مخفیانه در اردوگاه تکریت زندانی بودیم. بچهها دیگر انتظار نداشتند واقعه ای روی دهد. حتی رویایی هم در خیال ها پرورده نمیشد. نه کتابی، نه مجله ای و نه کاغذ و قلمی برای نوشتن. تقاضای قرآن دادم به خود فرمانده اردوگاه. از جسارتم تعجب کرده بود. سر تا پایم را چند بار ورانداز کرد. از پشت میز بلند شد و تو اتاق قدم زد. سرجایم ماندم. بی هیچ ترس و لرزشی. تقاضایم را تکرار کرد. چند بار نشماردمش. دورم زد و رفت پشت میز نشست. سکوتش آزارم میداد. زل زد تو صورتم. یکهو از جا کنده شد و گفت برای هر آسایشگاه یک جلد. ریش سفیدم کار خودش را کرد. قرآنها تو آسایشگاه ها پخش شد. یک جلد قرآن برای صد و بیست نفر. روزی پنج دقیقه برای هر نفر. جای شکر داشت. نگاه به آن، حال همه مان را تغییر میداد. جان گرفتیم. پشت خمیدهمان راست شد. جوان شدیم. از همان روز شروع کردم به ترجمه آیهها. لغت به لغت باید معنیشان میکردم. باید میفهمیدمشان. کار سختی بود. خسته نشدم و پیاش را گرفتم. کوشیدم هر آنچه را که از قبل یاد گرفته بودم به خاطر بیاورم. حتی به روزهایی که تو هیئت امام حسن عسگری (ع) شرکت میکردم. فکر کردم درسهای هاشم آقا در آن بیابان به دادم رسید. حالا میتوانم بگویم که به عنوان یک تازه کار چندان هم ناشی نبودم. به هر حال امکانات زیادی وجود نداشت ساده ترین راه فشار به مغز پنجاه و دو ساله ام بود. از حافظه اسیرهای دیگر هم استفاده کردم. کمک حال یکدیگر شدیم. کار به جایی رسید که تشکیل مجتمع آموزشی دادیم. بچه هایی که تحصیلات عالیه داشتند دور هم جمع شدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 هر که دارد هوس کرببلا
بسم الله
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#مستند #آوینی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
باز دیشب دل هوای یار کرد
آرزوی حـجـلـه سـومـار کـرد
خواب دیدم سجده را بر مهردشت
فتح فاو و ساقی والفجر هشت
باز محورهای بوکان زنده شد
برف و سرمای مریوان زنده شد
از دوکوهه تا بلندای سهیل
بر نمی خیزد مناجات کمیل
یاد کرخه رفته و این رنج ماند
قلب من در کربلای پنج ماند
کاش تا اوج سحر پر میزدم
بار دیگر سر به سنگر میزدیم
یادشان بخیر 👋
امروزتان به یادشهیدان 👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🍂 از صفحه اول شناسنامه اش یه کپی گرفت بعد ۱۳۴۹ رو کرد ۱۳۳۹،
می خواست دوباره از روش کپی بگیره که باباش از دور پیداش شد.
پرسیدداری چیکار می کنی؟ جواب داد اومدم برا ثبت نام کپی بگیرم اما نگفت واسه چه ثبت نامی.
توی مجلس سومش، صاحب عکاسی به باباش گفت محمد تقی از شناسنامه اش چندبار کپی گرفت ، شما نمی دونید برای چی میخواست؟
و باباش تازه متوجه شده بود ثبت نامی که پسرش اون روز جلوی درب عکاسی بهش گفت ، کاروان کربلا بوده و باباش حالا به این نتیجه رسید که نباید برای نرفتنش به جبهه مانع تراشی می کرد.
چون پسرش گلچین شده بود.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شوخی حاج صادق آهنگران
با رزمندگان
چاوش زوار حسین
نغمه کرده آغاز
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت هجدهم
روز بعد رفتیم باغ وحش، فیل و شیر و حیوانات وحشی را از نزدیک دیدم.
یه فیل هم برای سواری و عکس گرفتن اونجا بود، خواهرم از هیبت فیله ترسید، من و آقام سوار فیل شدیم و عکس گرفتیم.
از مشهد اومدیم تهران،
شهر خیلی شلوغیه، ولی خیلی دلچسبه. نمیدونم چرا همون موقع عاشق تهران شدم.
رفتیم شاه عبدالعظیم، واقعا کوچه های مزخرف و کثیفی بود، تعجب آوره توی تهران پایتخت ایران اینچنین کوچه های کثیفی دیده بشه.
نزدیک به درب حرم، توی کوچه خاکی، یه نفر داشت یه شتر را سلاخی میکرد.
دستفروشها غوغایی بپا کرده بودن.
حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی.
با اجازه پدرم ۱ ریال حلوای تن تنانی خریدم، عجب آشغالی بود!!!
روز بعد آقام بهم مژده داد، میبرمت یه جایی که حسابی عشق کنی.
با چند کورس تاکسی، رسیدیم به یه جائی که هوای بسیار خنک و مطبوع سرشار از بوی بلال ، دربند.
آقام میگه، بلالیها برای جلب مشتری کاکل ذرت ها را میریزن توی منقل.
چقدر جالبه، تاکسی های تهران هم مثل تاکسی های آبادان نارنجی هستن، یاد اون جوکی افتادم که آبادانیه به راننده اتوبوس خط واحد تهران میگه تهران حومه آبادانه.
حالا که میبینم تاکسیهامون همرنگ هستن. احساس خوشایندی برام ایجاد میشه. حس میکنم توی آبادان دارم قدم میزنم. تنها فرقی که تاکسیهای آبادانی با تاکسیهای تهرانی دارن اینه که خیلی نو و تمیز و شیک و با تزئینات هستن. چندین آیینه کوچیک و بزرگ به در و دیوار تاکسی نصب شده، تعداد زیادی هم آنتنهای جورواجور که نمیدونم کاربردشون چیه. فکر نمیکنم اینقدری که راننده تاکسیهای آبادانی برای ماشینهاشون هزینه میکنن درآمد داشته باشن، تاکسی که نیست انگاری حجله عروسه.
و چقدر اتوبوسهای دوطبقه شون بدقواره و زشته، انگاری ناقص الخلقه ان مثل کله بهروز وثوق تو فیلم سوته دلان.
مردم تهران هم مثل من علاقه ایی به طبقه بالای اتوبوس ندارن.
بی بی عجز و ناله میکرد که نمیتونم از کوه بالا برم، آقام بهش اطمینان داد که بالا نمیریم همین نزدیکیها مینشینیم.
از یه مغازه مقداری انگور و یه هندوانه خرید.
دوتا بطری شیر هم برای خودش و من گرفت.
کنار یه جوی آب نشستیم. آب بسیار زلال و سردی توی جوی روان بود، بطریهای شیر را کنار یه سنگ توی جوی گذاشت و تعریف کرد که وقتی سعید(برادر بزرگترم) نوزاد بود با مادرت اومدیم دربند. حواسم نبود که نوزاد تحمل سرما نداره، پاهاش را توی همین جوی گذاشتم از سرما سیاه شد و غش کرد.
کمی جلوتر که رفتیم، مغازه دارها تعدادی تخت فلزی روی رودخانه گذاشته بودن.
روی یه تخت نشستیم، آقام هندوانه و انگورها را توی آب رودخانه و در پناه سنگ گذاشت تا سرد بشوند. ناهار دیزی سفارش داد، خودش همه مقدمات را انجام داد و ما مشغول صرف غذا شدیم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ای طلوع عشق در امواج خاک
ساحل خورشید چشمانت کجاست
روح تو می تابد از معراج خاک
بغض دریا ذوق توفانت کجاست
آمدم برخیز دستم را بگیر
ورنه من این راه را گم می کنم
ای تو را دریا و توفان در ضمیر
گر نتابی ماه را گم می کنم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۶۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
در کنار قرآن کلاس درس هم تشکیل شد. بچه ها توانستند ادامه تحصیل بدهند. کاغذ و قلم زمین دفترشان شد، چوب مدادشان و کف دستها پاک کن. من جزء دبیرهای رشته طبیعی بودم. در این کلاسها تعلیم خوش نویسی هم داده شد. کف سیمانی آسایشگاه کاغذ بود و خمیر دندان خالی قلم. نوک خمیردندان خالی را با نخ پتو پر میکردیم و داخل آب که جای مرکب را گرفته بود فرو میکردیم.
تکریت شد دانشگاه. واحدهای درسی اش، امید، صبر و شکیبایی، مقاومت، وحدت قناعت، شناخت. شناختن دشمن و فرهنگهای مختلف آن استفاده بهینه از زمان، خودکفایی، مدیریت، دوست یابی توجه خاص به ائمه(ع) مبارزه با کبر ...
روزی نبود که خبرهای ضد و نقیض به ما نرسد. روحیه ها ضعیف شده بود. سر تا پایمان از خبرهای بد میسوخت. دیگر زیاد حرف نمیزدم. گوشم به دهان نگهبانها بود. خبرها را که تعریف میکردند نیششان تا بناگوش باز میشد. دلم میخواست دندانهایشان را خرد کنم تو دهانهای گشادشان. تنها کاری که میتوانستم بکنم کوبیدن مشتم به کف دستم بود.
- روزی ده تا موشک ... یعنی راست میگویند؟ ... پس الان نباید چیزی از تهران مانده باشد؟ ... نه فکر نکنم راست بگویند ... پس چرا ایرانیها کاری نمیکنند؟ ... موشک که داریم ....
زیر چشمی به هم نگاه میکردیم. فکر هم را میخواندیم. خودخوری فایده ای نداشت.
- چه از دستت بر میآید داش اسدالله؟ .
حرف بزن چرا لالمانی گرفته ای؟
- ...؛
همان طور وامانده و بیچاره گوشهای کز میکردم. خبرها عوض شده بود. نگهبانها از وخامت حال امام (ره) میگفتند. از کسی که ما شیفته و مجذوباش بودیم. تو خودم خرد میشدم و گریه سر می دادم. زل زده به نقطهای خیره میماندم. یکباره همه چیز دنیا به نظرم گیج کننده و بیهوده می آمد.
- نه ... دروغ است .... میخواهند ما را آزار دهند.
همه در پیچ و خم این سوال گیر کرده بودیم.
- نکند راست بگویند؟ ...
دیگر طاقتم به پایان رسیده بود. فشار عصبی بلاتکلیفی و آن ساعات شومی که تمامی نداشت دیوانه ام کرده بود. پچ پچی تو آسایشگاه پر شد. از نشریه ای صحبت بود. از چیزی که دو سال بود ندیده بودیمش. فکر کردم شایعه است. جاسوسها خواسته اند اذیتمان کنند. شناخته بودندمان. سعی کردم خودم را بی خیال نشان دهم. محمود خبر را آورد. قیافه اش مردانه شده بود. دیگر چهره پسرهای پانزده شانزده ساله را نداشت. حرفاش را باور کردم. دنبال نشریه گشتیم. تعدادش کم بود. وقتی به دستمان رسید جا خوردیم. نشریه مال منافقین بود. دودل ورقاش زدیم. به نوشته هایشان اعتماد نداشتیم. حرفهاشان ارزشی برایمان نداشت. چه برسد به نشریه شان
از موشک باران گفته بودند. شدت بارش موشک به شهرهای ایران زیاد شده بود. یکهو به جمله ای برخوردیم که نفس را تو سینه هامان حبس کرد. جمله را بیشتر از بیست بار خواندم. تعداد موشکهایی که از سوی ایران به طرف عراق پرتاب شده بود ۲۲۳ موشک بود. این یعنی دو و نیم برابر موشکهایی که عراق شلیک کرده بود. با ناباوری به محمود و بچه هایی که سر کرده بودند تو نشریه نگاه کردم. همه شانه بالا انداختند.
- یعنی نوشته هاشان راست است؟
- نبود چرا مینوشتند ... مگر مرض دارند.
- مرض که دارند ... با این حال باید حرفشان را باور کنیم ... خیر خوب بهتر از خبر بد است.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
5.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کنترل اتوماتیک
آماده سازی تجهیزات
عملیات خیبر در هور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#مستند #آوینی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂