eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 شبیخون به سنگر تدارکات  / ۱ علیرضا کاظمی به سنگر تدارکات •┈••✾✾••┈• اسفند سال ۱۳۶۴ روز سوم حضورم در فاو، کنار ساحل اروند نشسته بودم و نخلستان‌های ایران را تماشا می‌کردم. یک وانت تویوتا کنار سنگر تدارکات ایستاد. تعدادی گونی بسته‌بندی شده هم عقب ماشین بود. وقتی راننده پیاده شد، به او نزدیک شدم و سلامش کردم. گفت: - سلام علیکم برادر، خداقوت. ـ سلامت باشی برادر، چی برامون آوردی؟ ـ یُخته برنج و کبابه، آوردیم تا ببریم خط مقدم. ـ لطف کن چند تا غذا بده به من ببرم توی سنگر با بچه‌ها بخوریم. ـ نمی‌شه. ـ چرا؟ ـ اینا مال نیروهای خط مقدمه. با انگشت به سنگرمان اشاره کردم و گفتم: برادر اون سنگر‌ها رو می‌بینی؟ ـ  بله. ـ اون سنگر ماست. ـ خب که چی؟ ـ حوصله کن، بهت می‌گم، این نخلستون را می‌بینی؟ ـ آره. ـ جرأت داری حالا که هوا روشنه بری توی این نخلستون؟ ـ حقیقتش نه. ـ چرا؟  ـ می‌گم نخلستون هنوز پاک‌سازی نشده. ـ خدا پدرت رو بیامرزه، ما داریم اینجا ۲۴ ساعت نگهبانی می‌دیم و مواظبیم سربازای دشمن به ساحل نزدیک نشن. تو حاضری امشب رو اینجا بمونی با هم بریم نگهبانی بدیم؟ ـ من اگه این جرأتا را داشتم که نمی‌رفتم واحد تدارکات! میومدم مثل شما اسلحه برمی‌داشتم و می‌جنگیدم. ـ خدا پدر آدم چیزفهم رو بیامرزه. حالا که متوجه شدی اینجام با خط مقدم تفاوتی نداره. بیا و خوبی کن و چند تا چلوکباب به من بده. ـ به جای اینکه این قدر با من بحث کنی، بیا کمک کن تا غذاها رو از ماشین بذاریم پایین. ـ اگه قول بدی هفت هشت‌ تا غذا به من بدی، من یه سوت می‌زنم، رفقام میان ۲ دقیقه محموله رو پیاده می‌کنن. ـ پسر جون تا فردا صبح هم که اینجا جلیز و ولیز کنی، من به تو غذا نمی‌دم. قوزی ـ نمیدی؟ ـ نه. ـ پس منم کمکت نمی‌کنم. خداحافظ. دوباره رفتم کنار رودخانه و به تماشای نخلستان نشستم. شب، چفیه‌ها را پهن کردیم. در قوطی کنسرو را با سر نیزه باز کردیم و با نان خشک‌های اهدایی مردم شروع به خوردن شام کردیم. خیلی هم چسبید. اما خاطره کباب‌ها از ذهنم پاک نمی‌شد. برای من که همیشه عاشق کباب بودم و در هیچ موقعیتی برای خوردن این غذای لذیذ کوتاهی نمی‌کردم، نخوردن کباب‌هایی که با چشم دیده بودم، چیزی شبیه جهاد اکبر بود! بعد از شام به لوح نگهبانی نگاه کردم، متوجه شدم باید از ساعت ۱۱ تا سه بامداد با مرتضی تقی‌یار بروم نگهبانی بدهم. خوابیدم و گفتیم ساعت ۱۱ ما را بیدار کنید. ساعت ۱۱ آماده شدیم و با مرتضی مشغول قدم زدن بین سنگر خودمان و سنگر بعدی شدیم. کم‌ و بیش صدای تیراندازی شنیده می‌شد. گاهی صدای ویژ گلوله‌ای را که از کنار گوشمان رد می‌شد، می‌شنیدیم. با اینکه چهار چشمی نگاهمان به نخلستان بود تا نیروهای دشمن به مواضع ما نفوذ نکنند، باز هم فکر کباب‌ها مرا رها نمی‌کرد. به تقی‌یار گفتم: مرتضی، می‌دونی بعد از ظهر چه اتفاقی افتاد؟ ـ نه ماجرای کباب‌ها و کل‌کل کردنم با راننده تدارکات را با آب‌وتاب برایش تعریف کردم. مرتضی گفت: حالا این همه تعریف کردی، حرف دلت رو بزن. دقیقاً بگو ببینم چه فکر پلیدی توی کَلته؟ ـ باریکلا، قربون آدم چیزفهم. ـ من که هنوز حرفی نزدم. ـ حرف نزدی، اما می‌دونم تو هم مثل من دلت غش میره که یه دست چلوکباب دبش بزنی تو رگ! ـ اصلاً هم این طور نیس. ـ یعنی تو کباب دوست نداری؟ ـ معلومه که دوس دارم. ـ پس بیا بریم توی سنگر تدارکات، چند تا بسته غذایی بیاریم، ببریم توی سنگر با بچه‌ها بخوریم. ـ یعنی بریم دزدی؟ ـ دزدی کدومه مرد حسابی؟ این غذاها مال رزمنده‌هاس، ماهم که رزمنده‌ایم. نیستیم؟ ـ چرا ما هم رزمنده‌ایم، ولی هر چیزی قرار و قانون خودش رو دارد. معلومه که رزمنده‌های خط مقدم باید غذای بهتری بخورن. ـ ما که بلافاصله غذاها رو نمی‌خوریم تا صبح صبر می‌کنیم، صبح می‌ریم سنگر تبلیغات از حاج آقا سؤال می‌کنیم، اگه گفت حرومه، بر می‌گردونیم تدارکات. ـ تا پنج دقیقه مانده به ساعت سه، آن قدر روی مخ مرتضی راه رفتم تا بالاخره گول خورد و راضی به همکاری شد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 شبیخون به سنگر تدارکات  / ۲ علیرضا کاظمی به سنگر تدارکات •┈••✾✾••┈• به سنگر تدارکات نزدیک شدیم. سنگر یک در پلیتی داشت که بسته بود. پنجره کوچکی هم داشت که یک انسان می‌توانست به زور خودش را وارد سنگر کند. به مرتضی گفتم: من زیر پنجره قلاب می‌گیرم، تو برو بالا، از پنجره بپر توی سنگر، چند تا غذا بده به  من، بعد هم خودت بیا بیرون. اسلحه‌اش را به من داد. وقتی رفت بالا و جفت‌پا پرید توی سنگر، من صدای گوپی آن را شنیدم. بلافاصله قیل‌ و قال و بزن‌بزن شروع شد! ما غافل بودیم که مسؤول غذاها تخت خودش را زیر پنجره گذاشته و خوابیده، مرتضی دقیقاً روی شکم آن بنده خدا پریده بود! اصلاً پیش‌بینی چنین اتفاقی را نمی‌کردم. واقعاً‌ نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. همان طور که آن‌ها همدیگر را می‌زدند، من به سمت سنگر خودمان دویدم. سنگر ما سی ـ چهل متر بیش‌تر با سنگر تدارکات فاصله نداشت. آقاپور مشغول قرائت قرآن بود. اسلحه‌ها را گوشه سنگر پرت کردم. روی زمین نشستم. پاهایم را با زاویه باز کردم. دودستی روی پاهایم می‌زدم و می‌خندیدم. از فرط خنده اشکم جاری شده بود. آقاپور تعجب کرده بود! با آن لهجه زیبای کاشانی‌اش پرسید: آقاجو، چه شده؟ ـ نمی‌دونم. ـ مرتضی‌ کو؟ ـ نمی‌دونم. ـ معلوم هس چه می‌کنی؟ من فقط می‌خندیدم. رفقایی که خواب بودند، بیدار شدند. پرسیدند: چی شده؟ همان طور که می‌خندیدم. گفتم: بدوید همراه من بیایین که مرتضی داره می‌میره. بچه‌ها آماده می‌شدند تا برویم، مرتضی با سر و وضع خونی وارد سنگر شد! تا چشمش به من افتاد، به بچه‌ها گفت: من امشب اینو می‌کشمش! پریدم پشت سر بچه‌ها موضع گرفتم و گفتم: به من چه؟  ـ عجب آدم پررویی هستیا! تو پدر من رو درآوردی، تازه میگی به من چه! سه ساعت روی مخ من تلیت کردی که این بلا سرم بیاد. راست هم می‌گفت. صورتش خونی، دندانش شکسته و لباسش پاره پوره شده بود. بچه‌ها می‌گفتند: به مام بگین چی شده؟ گفتم: فعلاً حرفش رو ول کنین.  به آقاپور گفتم: بدو این آفتابه رو از رودخونه پر کن بیار. من که جرأت نداشتم به مرتضی نزدیک شوم. همان طور که بچه‌ها مشغول  شستن دست و صورت بودند، از پشت سر روی شانه‌اش زدم و گفتم: مرتضی. اخم‌هایش را درهم کشید و جوابم را نداد. سماجت کردم و چند بار پشت سرهم گفتم: مرتضی، مرتضی، مرتضی. ـ هان، چه مرگته؟ کشتی منو! چته؟ ـ مرتضی یارو چی طور شد؟ ـ مُرد، کشتمش! ـ دروغ نگو. ـ باور کن،‌ مُرد. مانده بودم چه خاکی توی سرم بریزم. هر چه بچه‌ها اصرار می‌کردند: علیرضا  جونت بالا بیاد، خب بگو ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ می‌گفتم: بعداً‌ میگم. با یکی از بچه‌ها سمت سنگر تدارکات رفتیم. در سنگر نیمه باز بود. وارد سنگر شدیم. هر چه نور چراغ قوه را در فضای سنگر تاباندیم. از آن برادر تدارکاتچی خبری نبود. خیالمان راحت شد که او نمرده است. در سنگر را بستیم و برگشتیم. فردا فهمیدم که آن بنده خدا فکر کرده با یه گشتی دشمن درگیر شده، همه جا رو پر کرده که دیشب یه عراقی اومده توی سنگر تدارکات. ولی به خاطر ضربه‌ای که خورده بود، چند روز باید استراحت می‌کرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 چند روز پس از این هیاهوی تبلیغاتی، رشدی عبدالصاحب به شهروندان نوید داد که شهر بستان در تیررس توپخانه ما قرار گرفته است. خنده دار به نظر میرسید زیرا برد توپهای ۱۳۰ میلی متری حدود ۳۷ کیلومتر است در حالی که بستان فقط چند کیلومتر از مرز فاصله دارد. میزان خسارات وارده به عراقی‌ها بسیار سنگین بود، به طوری که واحدهای زیادی از تیپ‌های ویژه به کلی از بین رفتند. صدام از منطقه بازدید کرد تا ضمن اعطای مدالهای شجاعت به افسران خود درباره نبردی که به گزاف آن را بی نظیر توصیف می کرد، سخنرانی کند. او در گفت و گو با جمعی از مبارزین جیش الشعبی و نیروهای ویژه از تشکیل یگانی به نام خود خبر داد و از داوطلبان عضویت در این یگان خواست در یک ردیف قرار گیرند. در این هنگام حاضران ابراز احساسات کرده، آمادگی خود را برای پیوستن به یگان صدام اعلام داشتند. تلویزیون صحنه ای از این گفت و گو را نشان داد. افراد این یگان همان روز به خط مقدم جبهه اعزام شدند و از آن لحظه به بعد کسی از سرنوشت آن ها اطلاعی به دست نیاورد. نبرد دوم بستان به شکستی فاحش منتهی گردید. رسانه های تبلیغاتی سعی کردند آن را یک پیروزی جلوه دهند حتی صدام در تلویزیون ظاهر شد و از مردم خواست برای ابراز خوشحالی بیش از این تیر هوایی شلیک نکنند چرا که این پیروزی برای ما تازگی ندارد. این حرکت تبلیغاتی مذبوحانه حقایق دردناک را تغییر نداد و هیچ کس جز ساده لوحانی که اصرار داشتند همچنان گول تبلیغات رژیم را بخورند، فریب نداد. چیزی که عراق هنگام حمله اخیر خود متوجه آن نشد، تحلیل بخش عظیمی از نیروهای ایران و مقدار زیادی از امکانات و تجهیزات آنها بود که برای شروع حملۀ اصلی در مناطق شوش و دزفول جمع آوری شده بود این وضعیت حملهٔ ایران را چند هفته ای به تعویق انداخت، در نتیجه آنها توانستند دوباره نیروهایشان را سازماندهی کرده و نواقص موجود در تجهیزات و مهمات یگانهای خود را برطرف سازند. فاصله بین فوریه تا نوروز آرامترین مراحل جنگ بود، به طوری که تنها یک نظامی ایرانی در تمامی خطوط جبهه کشته شد و خسارات زیادی هم به بار نیامد. با این حال آرامش نگران کننده ای بر منطقه حاکم بود. گاهی نگران کننده ترین چیزها در جبهه نبرد، برقراری آرامش است. آرامشی که به انسان فرصت اندیشیدن و پرداختن به تصوراتش را می‌دهد و گاهی نیز از بروز اتفاقات خطرناک در آینده خبر می‌دهد. ضداطلاعات نظامی تا حدودی از وقوع حوادث احتمالی اطلاع می داد، ولی قادر به تشخیص درست و دقیق آن نبود. به حتم طرح عملیات نظامی تازه ای در شرف اجرا بود اما کسی از چگونگی آن خبر نداشت. سایه اضطراب و نگرانی بر خطوط جبهه گسترده شده بود. ملت در مورد طرح پیشنهاد ملاقات خانواده های اسرا با فرزندانشان در عراق و ایران خبرهایی را می‌شنیدند با آنکه برای عملی ساختن این پیشنهاد، تدابیری اتخاذ گردید. به راستی کدام طرف اشکال تراشی می‌کرد؟ طبیعی است که هر دو، طرف دیگری را مسئول قلمداد می‌کردند ولی آنهایی که با ماهیت رژیم عراق آشنایی دارند می‌دانند که رسانه های تبلیغاتی این رژیم در چارچوب اعمال سیاستهای فریبکارانه، اوضاع جاری ایران را آشفته و متزلزل جلوه می دهند. بنابر این بعید نمی دانستند که سردمداران رژیم عراق عامل اصلی ایجاد این موانع باشند. مسلم هزاران خانواده عراقی هنگام ورود به ایران و ملاقات با ملت مسلمان این کشور از چگونگی اوضاع ایران مطلع شده بسیاری از دروغ بافی ها و یاوه سرایی‌های رسانه های تبلیغاتی رژیم عراق در مورد ایران را نقش بر آب دیدند. اما در مورد تعداد اسرا، آن روز صلیب سرخ بین المللی تعداد اسرای ایرانی را دو هزار و پانصد نفر و تعداد اسرای عراقی را هفت هزار و پانصد نفر اعلام کرد در حالی که رسانه های تبلیغاتی عراق تعداد اسرای ایرانی را برای شهروندان خود دهها هزار نفر گزارش کرده بود. ستاد فرماندهی عراق برای خاتمه دادن به این آرامش کشنده یک رشته عملیات نظامی از نوع انهدامی و یا شناسایی را طراحی و نیروهایی را برای انجام هدفهای مشخص سازماندهی کرد. این عملیات موسوم به جهش سیاه در روز نوزدهم سپتامبر آغاز گردید. طبق معمول رسانه های عراق جنجال تبلیغاتی زیادی به راه انداخته، اعلام کردند که مواضع جدیدی به تصرف نیروهای عراقی درآمده است، اما این طور نبود و فقط درگیریهایی بین طرفین رخ داد و توپخانه عراق نیروهای خط مقدم را زیر آتش خود گرفت. ایرانیها پاسخ کوبنده ای به این عملیات ندادند چرا که زمان شروع بزرگترین عملیات نظامی را که تا آن تاریخ به اجرا می‌گذاشتند تعیین کرده بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂