یا فاطمه الزهرا ...
در روز میلادت
در بهشت زمین،
گلزار شهدای کرمان حضور داشتی و
در مسیر گلزار، زائران شهیدت را در آغوش کشیدی..
خوشا به سعادت زائرانت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فاطمه_زهرا
#سردار_دلها
#شهدای_کرمان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 چند نفر با دیدن ما فریاد زدند برید کنار، مادر و خانواده شهید جلو بیان.
راه باز شد. حاج صادق زیر بغل منصوره خانم را گرفته بود. حمید آقا، همسر مریم، دست او را گرفت. مادر و بابا جلوتر از من
با آقا ناصر حرف میزدند. گفتم:"علی جان! کی دست من رو رو بگیره! من سرم رو روی شونه کی بذارم! علی چه زود من رو تنها گذاشتی! چه زود تنها شدم، من هنوز نوزده سالمه!» نمی توانستم روی چهارزانو بنشینم. گوشه ای ایستادم. مزار علی پُر از گلهای گلایل سفید بود. چادرم را روی صورتم کشیدم. بوی گلاب فضا را پر کرده بود. دلم نمیخواست فکر کنم علی آن زیر است؛ زیر آن همه خاک. نه علی آنجا نبود؛ علی آن بالا بود. توی آسمان. چادرم را کنار زدم. سرم را بالا گرفتم. با اینکه آسمان آفتابی بود، هوا سوز سردی داشت گفتم علی کجایی؟» وسط آسمان!
چشم گرداندم. نبود. نمی دیدمش. کجا باید دنبالت بگردم عزیزم.
گرمایی را کنارم حس کردم. فکر کردم مادر است. نگاه کردم؛ مادر نبود. هیچ کس کنارم نبود. پس این گرما از کجاست؟ این گرمای تن کیست؟! تصویر علی جلوی چشمهایم واضح شد، با آن موهای بور و چشمهای آبی و ریشهایی که چند وقت نزده بودشان. هی میگفتم: «علی جان ریشات رو کوتاه کن.» می گفت: «نه، حالا زوده.» گفتم: علی جان ریشات رو برای امروز بلند کرده بودی؟» با این فکر دلم شکست و بغضم ترکید، اما یک دفعه حس کردم علی کنارم ایستاده. تکیه دادم به گرما و صدای علی را با آن لهجه غلیظ و شیرین همدانی شنیدم "فرشته حلالم کن. گلم، زینب وار زینب وار زندگی کن زینب وار...."
منصوره خانم و مریم روی گلها افتاده بودند. شانه هایشان می لرزید، اما صدایشان در نمی آمد. حس عجیبی داشتم. فکر کردم اگر زینب وار بخواهم زندگی کنم باید الان چه رفتاری داشته باشم؟! بغض سفت و سختی چنگ انداخته بود ته گلویم. با دندانهای
بالایی لب پایین را گاز گرفتم. رفتم و به سختی نشستم کنار قبر امیر. انگشتهایم را گنبدی روی سنگ قبر گذاشتم و فاتحه ای خواندم و زیر لب گفتم «امیر جان مواظب علی من باش.» ماشین پاترولی عبور میکرد. عکس بزرگی از علی روی ماشین بود. علی با سرعت از کنارمان گذشت. علی رفت.... باد سردی وزید. آقا ناصر خم شد و منصوره خانم را بلند کرد. همسر مریم جلو آمد، او را از روی گلها کند. مادر زیر بازوی راستم را و بابا با مهربانی آن یکی بازویم را گرفت. بغضم داشت باز میکرد. دلم نمیخواست بروم.
نمیخواست از علی به این زودی جدا بشوم. گفتم: "مادر نریم"
مادر اشک میریخت.
گفتم: «بابا بمونیم.»
شانه های محکم بابا میلرزید. پاهای من میلرزید. دستهایم یخ زده بود. دلم به این زودی برای علی تنگ شده بود. در آن لحظات دلم میخواست همه بروند و من تنها باشم. دلم میخواست علی مثل چند دقیقه پیش کنارم بایستد و از او بپرسم: «علی آقا، زینب وار یعنی چطوری؟ دلم میخواست کسی توی باغ بهشت نبود و با
صدای بلند گریه میکردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
16.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
با امر مولا من دل از دنیا بریدم
ای کاروان کربلا من هم رسیدم...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فاطمه_زهرا
#سردار_دلها
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چهل سال مبارزه
برای مردمی که
عاشقشون بودی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#سردار_دلها
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مادرم روزت شهادتت مبارک
🖤إنا لله وإنا إليه راجعون
کرمان، ایران، تسلیت
|
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کرمان #روزمادر
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لقمههای متبرک
┄═❁❁═┄
من در مقطعی این توفیق و لیاقت را پیدا کردم که در جنگ با داعش در عراق، همرزم شهید هادی طارمی باشم. آنجا هادی را که دیدم، پرسیدم: از حاج قاسم چه خبر؟ گفت: "الحمدلله سالم و سلامت است."
آن روز توانستم به دستبوسی سردار بروم. به هادی گفتم: حاج قاسم اجازه میده باهاش عکس بگیرم؟ گفت: "حاج قاسم بزرگتر از این حرفهاست. عکس که چیزی نیست. حتی اجازه میده باهاش غذا بخوری."
هادی مرا پیش سردار برد و بهعنوان یک مدافع حرم هممحلهای به ایشان معرفی کرد و حاج قاسم هم خوشحال شد. آن روز بیش از هر چیزی، به این افتخار کردم که یکی از بچههای شادآباد، محافظ سردار سلیمانی است. شاید باورتان نشود، آن روز من سر سفره صبحانه حاج قاسم نشستم و از دست خودش لقمه گرفتم.»
▫️«هادی میگفت: من هر روز از دست حاج قاسم، لقمه متبرک میگیرم. این بهجای خود اما نکته مهم، صمیمیت سردار با نیروهایش بود. سردار حتی خودش لقمه در دهان نیروهایش میگذاشت.
✍به روایت همرزم شهید
محافظ رشید حاج قاسم سلیمانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_هادی_طارمی
#سردار_دلها
#رهبری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 روزی صدام عازم جاده ای گردید که نیروهای شکست خورده اش از طریق آن عقب نشینی میکردند. او و سربازان محافظش یک پاسگاه نظامی درست کردند و به سوی هر نظامی که قصد عقب نشینی داشت آتش گشوده اجساد نظامیان را به دو طرف جاده کشیدند. عده ای از نظامیان که بعد از مشاهده کشتار به خط مقدم بر میگشتند، از صحنه های دلخراشی که دیده بودند، تعریف میکردند.
رسانه های تبلیغاتی عراق لب به سخن گشودند، تلویزیون فیلم هایی از چند دستگاه تانک ایرانی را که از زوایای متعدد فیلمبرداری شده بود به عنوان غنایم به دست آمده نشان داد. مجری با حرارت تمام این صحنه را گزارش میکرد. چند دستگاه تریلر حامل تانکهای عراقی که اطراف آنها سربازان به علامت پیروزی دست تکان میدادند، به چشم میخورد. آنها به جای کلاه خود، کلاه بره بر سر داشتند و این نشان میداد که فیلمها در پشت جبهه برداشته شده، در حالی که، مفسر ادعا میکرد این فیلمها در خط مقدم برداشته شده است. تفسیرهای ادیب ناصر صلیبی نژادپرست که وجودش آکنده بغض و کینه بود به گونه ای صحنه را برای تماشاگر تشریح میکرد که حتی نیازی به آن صحنه سازیها نبود. برای مثال در مورد افسری که جرعه آبی مینوشید گفت: «اینها سربازان عراق هستند که از آب کرخه می نوشند.» سپس با حالت تمسخرآمیز میگفت: «حتی شیخ
رفسنجانی هم نام این رودخانه را نشنیده است.»
شکست به قدری سنگین و فاحش بود که این تفسیرهای توخالی نمی توانست بر روی آن سرپوش بگذارد. رسانه های بین المللی صادقانه اوضاع جبهه را تشریح میکردند.
خبرنگار رادیو بی بی سی بعد از انجام بازدیدی از منطقه با یک فروند هلی کوپتر که رسانههای تبلیغاتی ایران در اختیار او گذاشته بودند و مشاهدات خود از دهها دستگاه تانک و خودرو را که در گل فرو رفته بودند و آثاری از خدمۀ آنها به چشم نمی خورد، اوضاع را برای شنوندگان تشریح کرد. هنگامی که رادیو تعداد اسرای عراقی را پانزده هزار نفر اعلام کرد وحشت عجیبی در دل شهروندان عراقی به وجود آمد، چرا که این رقم غیر قابل تصور بود. آنها با اینکه از شنیدن خبر شوکه شدند سعی میکردند از طریق رادیو ایران صدای اسرا را که احتمال داشت فرزندانشان نیز جزء آنها باشند، بشنوند. وزارت تبلیغات عراق پارازیتهایی ایجاد میکرد تا از شدت نگرانی خانواده های عراقی بکاهد. اما هر کس خبر سلامتی کسی را به همراه نشانی از او میشنید به خانواده ای خبر میداد.
روزی صدای افسری از اهالی کاظمیه را شنیدم که ضمن ارسال سلام به خانواده اش شماره تلفن منزلش را قید کرد. ما بلافاصله با خانواده او تماس گرفته و آنها را از سلامتی فرزندشان مطلع ساختیم که بسیار خوشحال شدند. این نوع اطلاع رسانی مژده ای برای خانواده های نگران و چشم به راه بود. روزی خانواده ای خبر کشته شدن فرزندشان را دریافت کرد، خانه در ماتم و عزا فرو رفت چند روز بعد یکی از بستگان با آنها تماس گرفته و مژده داد که صدای فرزند آنها را شنیده است. خانواده به سلامتی فرزندشان گوسفندی ذبح کرده و شادی کردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 وقتی توی ماشین نشستیم راننده ضبط را روشن کرد. نوحه ایجانسوز پخش میشد. یادم هست مصیبت حضرت زینب بود برای امام حسین. بغضم شکست. سرم را روی شانه مادر گذاشتم. با چادر صورتم را پوشاندم و بی صدا گریه کردم ... گریه کردم... تا خانه... گریه....
تا چهلم و حتی پنجاهمین روز شهادت علی آقا در سراسر استان برای او مراسم گرفتند. روزهای اول خانوادگی در مراسم شرکت میکردیم اما از هفته دوم به بعد فقط آقا ناصر و حاج صادق می رفتند و بعد از آن نوبتی شد. یا آقا ناصر میرفت یا حاج صادق.
کم کم دوره خوابهای عجیب و غریب و خوش و ناخوش فرارسید. فامیل و در و همسایه خواب او را میدیدند و هر کدام با شوق و اشتیاق برایمان تعریف میکردند. شنیدن خوابها دل تنگی هامان را بیشتر میکرد اما آرامش قلبی هم به همراه داشت. همه علی آقا را در خواب در بهترین جاها و با بهترین لباسها می دیدند. خوابها حکایت از آن داشت که علی آقا از مرتبه ای بالا برخوردار است و اوضاع و شرایط خوبی دارد. اما نگران بود؛ نگران ما زمینیها، مخصوصاً مادرش. بعد از شهادت علی آقا بیماری منصوره خانم به اوج رسید؛ طوری که چند هفته ای بعد از چهلم حاج صادق و آقا ناصر مجبور شدند او را به تهران ببرند. آن روزها اوج سرمای همدان هم بود. برف و یخبندان اجازه خارج شدن از خانه را به کسی نمیداد. با این حال با رفتن منصوره خانم به تهران ساک و وسایل مختصرم را جمع کردم و در حالی که محمد علی را لای چند پتوی نوزاد پیچیده بودم، به خانه مادرم کوچیدم. بابا و مادر مثل همیشه با آغوش باز مرا پذیرفتند. آنجا که حس بهتری داشتم فکر میکردم هنوز علی آقا در منطقه است و به زودی بر می گردد. روزهای سرد زمستان به کندی میگذشت. خبرهایی که از تهران میرسید خوشایند و رضایت بخش نبود. کلیه های منصوره خانم تنبل و کم کار شده بود و کیست ها بزرگتر از حد معمول. دکترها چاره را در دیالیز میدانستند. و به این ترتیب دیالیزهای عذاب آور منصوره خانم آغاز شد.
یک روز عصر با مادر و بابا در خانه نشسته بودیم. پشت پنجره را نگاه میکردم. برف بی وقفه میبارید. مادر داشت برای محمد علی لباس می دوخت. بابا پرسید: «فرشته بالاخره می خوای چه کار کنی؟ از این سؤال بابا تعجب کردم گفتم خب معلومه میخوام محمد علی رو بزرگ کنم.
🔹🔹🔹
بابا پرسید: «همین؟»
گفتم: «بزرگ کردن محمد علی یه عمر کار میبره.» مادر پرید توی حرف بابا،
فرشته در ضمن باید درس بخوانی و ادامه تحصیل بدی.
حال و حوصله درس و مشق نداشتم.
دیگه کی میتونم با بچه درس بخونم. مادر گفت: «ما کمکت میکنیم باید بخوانی»
بابا سرش را نـ حلقه ازدواجمان
فرشته من و ماد تو و بجهت روشت گریه ام گرفت. از خواب بیدار شد.
بابا رو به من و مادر گفت: «خب، گیریم درس هم خواندی. بعدش چی؟»
می دانستم منظور بابا از این حرفها چیست. طاقت نیاوردم. بغض کردم، گریه ام گرفت. محمد علی گوشه اتاق خوابیده بود. چهار دست و پا به طرف محمدعلی رفتم و با بغض و آهسته، طوری که محمد علی بیدار نشود، گفتم: «هیچی دیگه. عمرم تمومه.» مادر با نگرانی به طرفم آمد، از جایم بلند شدم. میخواستم از اتاق بیرون بروم. به بابا گفتم بابا یادته شب عروسی به علی آقا چی گفتی؟! گفتی اگه دخترم یه شب با یه مرد زندگی کنه، بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کنه. این یک سال و هشت ماه که مثل برق و باد گذشت، برای من یه شب بود. من یه شب با یه مرد آقا زندگی کردم و تموم. فکر نکنم دیگه مثل علی پیدا بشه. بعد با بغض و گریه به حلقه توی دستم نگاه کردم و گفتم: «بابا، تو مردتر از
علی می شناسی»
بابا بلند شد و آمد کنارم ایستاد. چشمهایش سرخ و پر از اشک بود. تا به حال او را این طور ندیده بودم. مرا بغل کرد و بوسید و گفت:" نه بابا جان. نه به خدا، ندیدم. علی آقا خیلی مرد بود. لنگه نداشت و نداره.
بابا سرش را روی شانه هایم گذاشت. من خیره شده بودم به حلقه ازدواجمان و خاطرات روز خرید عقد یادم میآمد. گفت: «فرشته من و مادرت نوکر خودت و پسرتیم. اگه قابل باشیم، قدم تو و بچه ت رو تخم چشمامان.»
گریه ام گرفت. مادر هم گریه میکرد. با صدای گریه ما محمد علی از خواب بیدار شد. مادر او را بغل کرد و بوسید. بابا رفت و ایستاد پشت پنجره.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂