🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۸۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 بوی لیمو عمانی زیر دماغم پیچید. کنار منصوره خانم نشستم. گفتم حالتون خوب شد؟ دکتر چی گفت؟
رنگ و روی منصوره خانم پریده بود و زیر چشم هایش گود افتاده بود. گفت: «کیست کلیه هام بزرگتر شده، دکتر میگه باید عمل بشه.» نگاه غم باری کرد و پرسید: «میشه عصبی نشد؟ محمد علی هنوز بغل آقا ناصر بود. آقا ناصر گفت: «عروس خانم، بگیر این پسرت رو بابا، این هم بچه ست! هر کاری کردم: بشش چک زدم، چنگولش گرفتم گازش گرفتم گریه نکرد.»
با دلسوزی گفتم: «آقا!»
منصوره خانم با همان بیجانی و کم رمقی گفت: «آ ،ناصر هر چی خاکه علیه عمر ای بشه، کشیده به علی؛ علی هم همینجوری
بود مریض میشد درد میکشید، اما صداش در نمی آمد.»
آقا ناصر خندید. هر چی نوزادیش ساکت و بی سروصدا بود تا دلت بخواد بزرگ که شد از خجالتمان درآمد. تخس و شیطان. از دیوار راست می رفت بالا.
منصوره خانم به سختی حرف میزد. کی؟ بچه م؟! یادت نیست قبل از شهادتش، مادر مرده، آنفولانزا گرفته بود نمیگفت مریضم. ما از رنگ و رخسارش فهمیدیم. آقا ناصر، انگار که یادش آمده بود، زیر لب گفت: «رنگ رخساره نشان میدهد از سِر درون. راست میگی از منطقه آمده بود و حالش خیلی خراب بود اما دم نمیزد. گفتم: چهته آقا جان؟ گفت: هیچی. پرسیدم سرما خوردی؟ گفت: فکر کنم. گفتم بریم دکتر؟ گفت: نه، فرشته بهم قرص میده. رفتم از توی یخچال براش قرص ASA و استامینوفن آوردم خورد. حاج صادق به زور بردش دکتر؛ بهش آمپول زده بودن. آمد خانه براش رختخواب انداختیم. رفت زیر لحاف و تا شب خوابید. نصف شب بیدار شد و رفت داخل آشپزخانه. دنبالش رفتم گفتم حالت بده؟ گفت: نه، گرسنه مه.
منصوره خانم گفت از سروصداشان بلند شدم دیدم علی مادر مرده نصف شبی نشسته کف آشپزخانه و داره نیمرو میخوره. نصف شبی میخورد و هی میگفت چقدر خوشمزه است، چقدر چسبیدا، بعدا فهمیدیم چند شبانه روز ناهار و شام نخورده بچه م.
بابا گفت: «راست میگید: علی آقا خیلی طاقتش زیاد بود. دوستاش میگفتن توی هفت باری که به اون سختی مجروح شد یه دفعه کسی آه و ناله ش رو نشنید.» بابا به من نگاه کرد و گفت یادته؟ دو سه روز بعد از جشن عقد شام دعوت بودن خانه ما. عصرش تو باشگاه موقع تمرین کونگ فو پاش در رفته بود. میدیدم علی آقا سر سفره راحت نیست و هی این پا و اون پا میشه. صورتش سرخ شده و حرف نمیزنه. نفهمیدم، مادر سری تکان داد و گفت هفتم خرداد بود، پارسال من حسابی یادمه چون تولد فرشته بود خواستم کیک بگیرم، فرشته نذاشت. گفت: نمیخوام کسی به زحمت بیفته. منم قبول کردم. حاج آقا راست میگه سرِ شام دیدم هی جابه جا میشه. صورتش سرخ شده بود یه گوشه کز کرده بود. فکر کردم از خجالته.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
31.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صحنه هایی ناب از عملیات پیروزمند کربلای ۵ --- دیماه ۱۳۶۵
شلمچه، قصهها دارد...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #جبهه
#کلیپ #کربلای_پنج
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 قدرت حقیقی اینجاست!
دستِ خدا با جماعتی است
که بر محور حق گِرد آمدهاند
و اصلاً وحدت جز در میان موحدین
تحقق نمی یابد. با این معیار ؛
بسیج قدرتمندترین ارتش دنیاست.
" شهید آوینی "
صبحتون سرشار از دوستی با اولیاءالله
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 "حقیقت جنگ"
سردار سرلشکر احمد سوداگر
┄═❁❁═┄
🔸 هیچ کس مسألهی اصلی جنگ را به جز امام و فرزندان امام که در جنگ درگیر بودند، نفهمید. اگر بعضی از آقایانی که امور مملکت را اداره میکردند به ما امکانات مناسب میرساندند ما میتوانستیم بسیار بهتر عمل کنیم. در فتح خرمشهر فقط و فقط نظامیان قضیه را اداره کردند و هیچ کار سیاسی صورت نگرفت. آنها با عقلانیت خودشان، تدبیر و فکر خودشان جنگ را با یاری امام (ره) که، فرماندهی اصلی جنگ بودند، پیش بردند. آقای محسن رضایی و صیاد شیرازی با هم هماهنگ میکردند. آخرین حرفشان می شد: «عملیات»، امام هم تأیید میکرد و ما به پیروزی میرسیدیم. ولی از وقتی که قصه دست سیاسیون افتاد ما با بایدها و نبایدها روبهرو شدیم و ملاحظات وارد قصه شد و...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 عبدالحسين دبات
آزاده مقاوم
اين رزمنده دفاع مقدس در ساعت ۲۲ دهم بهمن ماه ۵۹ به اسارت در آمد.
او میگوید بعد از اسارت به دليل مصدوميت وضعيت جسمی مناسبی نداشتم ، ضمن اينكه در مدت ۲۲ روز به بصره منتقل شدم و سپس به بغداد در قصرالنهايه حدود سه سال به صورت انفرادی زندانی بودم سپس به زندان ابوغريب منتقل شدم.
وی مدت اسارت خود در زندان ابوغريب را حدود ۱۵ سال عنوان كرد و در مجموع ۱۸ سال و ۲ ماه و ۶ روز در اسارت رژيم بعث عراق بودم.
اين آزاده سرافراز گفت: در زندان ابوغريب تعداد ۶۳ نفر از رزمندگان از چند استان کشورمان اسير بودند و اين رزمندگان بيشتر فرمانده و خلبان بودند از جمله سردار شهيد حسين لشكری.
در بسياری از شب ها سربازان بعثی، اسرا را درنیمه شب با كابل و چوب شكنجه می كردند به طوريكه دست و پای عده ای از اسرا بر اثر ضربات كابل و چوب می شكست.
رژيم بعث عراق در قبال آزادی ۶۳ اسير ايرانی زندان ابوغريب در خواست آزادی ۱۰۰ نفر از اسرای عراقی كرده بود اما با آزادی اسرای ايرانی بيش از ۶ هزار اسير عراقی آزاد شدند.
اين رزمنده دوران دفاع مقدس، زمان آزادی خود از زندان ابوغريب بغداد را ۱۵ فروردين ماه ۷۷ عنوان كرد و گفت: از طريق مرز خسروی در استان كرمانشاه وارد كشور شديم اما از آنجا كه در مدت ۱۸ سال اسارت امكان ارسال نامه برای خانواده وجود نداشت لذا باور نمی كردند كه من زنده ام.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 نشانه هایی از مواضع و استحکامات متعدد به چشم می خورد و دهها نفر در این مواضع استقرار یافته بودند. نمیدانستم کجا می روم و چه میکنم. حتی یکی از افسران گردان را هم ندیدم تا از او در مورد محل توضیحاتی بخواهم. تجمع افراد و خودروها در یک نقطه خطر آفرین بود، زیرا هر لحظه ممکن بود زیر آتش نیروهای ایران قرار گیرند ولی ایرانیها کجا مستقر شده بودند؟ جهت ها را گم کرده بودم و به علت وجود هوای ابری حتی نمی توانستم ستاره ای را ببینم تا اینکه کسی مرا صدا زد، خودم را به او معرفی کردم و با هم به یکی از مواضع مستحکم رفتیم. آنجا محل واحد سیار پزشکی یگانی بود که در منطقه مستقر است. با طبیبی که سرگرم مداوای مجروحی که چند لحظه قبل مصدوم شده بود آشنا شدم و از او در مورد وضعیت منطقه سؤال کردم. پاسخ داد: منطقه بسیار خطرناکی است و حملات زمینی و هوایی ایران هر روز عده ای از نفرات ما را کشته و مجروح می سازد. از او پرسیدم «مگر ایرانیها کجا هستند؟ پاسخ داد: «ما در حال حاضر صد متر از رود کارون فاصله داریم و گروهانهای خط مقدم نیز در ده متری رودخانه مستقر شده اند. ایرانیها در طرف دیگر قرار گرفته و زندگی در اینجا را به جهنمی واقعی مبدل کرده اند.» از کلامش یاس و ناامیدی احساس میشد. دست مرا به گرمی فشرد و گفت باید بروم، زیرا یگان تحت فرمانم عقب نشینی کرده و جز من و فرمانده و تعدادی افسر کسی باقی نمانده است.»
بعد از رفتن او تصمیم گرفتم سر و سامانی به وضع آشفته آن واحد پزشکی بدهم. نظافت را به صبح موکول کرده خوابیدم. صبح، برای شناسایی و انتخاب محل از پناهگاه خارج شدم، آنجا مملو از خاکریزهای موازی با رودخانه بود و مواضع و استحکامات متعددی داشت. در نزدیکی ما یکی از یگانهای جیش الشعبی منطقه زبیر مستقر شده بود و سایر گروهانهای گردان در خاکریزهای مقدم مشرف بر رودخانه استقرار یافته بودند. میان ما و خاکریز مقدم خاکریزهای متعددی وجود داشت و در میان آنها یک جاده خاکی برای عبور نفرات و خودروها احداث گردیده بود. برای جلوگیری از پیشروی نیروهای ایرانی به این منطقه زمینهای میان خاکریزها را میدانهای مین تشکیل میداد. می خواستم از موقعیت جغرافیایی منطقه اطلاعاتی کسب کنم، ولی نقشۀ نظامی نداشتم. هنگام بازدید از منطقه صدای غرش بمباران و شکاریهای ایرانی را شنیدم. چند لحظه بعد راننده معاون رسید و مرا به خط مقدم محل معاون انتقال داد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۸۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 روز دوشنبه چهاردهم دی ماه سال ۱۳۶۶ چهلم علی آقا در مسجد مهدیه همدان برگزار شد. من خانه ماندم. چند نفر از همسایه ها آمدند تا تنها نمانم. مراسم از ساعت نه صبح تا یازده و نیم بود اما ساعت از یک گذشته بود که همه برگشتند. آن طور که میگفتند شصت هفتاد تا مراسم در کل استان برای چهلم علی آقا برگزار شده بود. از شهرهای مختلف گرفته تا بخشها و روستاها جمعیت زیادی هم به مسجد مهدیه رفته بودند. از اول تا آخر مراسم غلغله بوده. برای ناهار مهمان
زیادی داشتیم. حاج صادق از قبل سفارش غذا داده بود. توی مسجد دوستان و فامیل احوال مرا پرسیده بودند و آنهایی که خبردار نشده بودند آنجا متوجه شده بودند محمدعلی به دنیا آمده. عصر زنهای فامیل و دوست و آشنا برای احوال پرسی به دیدنم آمدند. اغلب هم زحمت کشیده و برای محمدعلی و من هدیه و چشم روشنی آورده بودند؛ از پتو گرفته تا لباس و سرویس نوزاد و اسباب بازی و ماشین و هواپیما. چند نفر از فامیلهای نزدیک هم برایم پارچه و بلوز و روسری رنگی آورده بودند و از روی دل سوزی و با مهربانی توصیه میکردند لباس سیاهم را درآورم و از عزا در بیایم. چند نفری هم اصرار میکردند تا اگر اجازه میدهم وقت آرایشگاه بگیرند. بین مهمانها خانمی بود هم سن و سال خودم. صورتی سفید و چشمهایی رنگی داشت، با ابروهایی قهوه ای. تمام مدت کنارم نشسته بود و ابراز محبت میکرد. هر چه فکر میکردم نمی شناختمش. با خودم گفتم شاید همسر یکی از همرزم های علی آقا باشد. عاقبت خودش به حرف آمد و گفت: «خانم پناهی، من رو نمیشناسی؟»
گفتم: «متأسفانه نه هر چی فکر میکنم به خاطر نمی آرم.» گفت: «حق دارید من رو نشناسید اما همه شما رو میشناسن. خُب شما همسر علی آقا چیت سازیانید. کیه تو همدان شهید چیت ساز رو نشناسه.»
زیر لب گفتم: «شما لطف دارید. ممنون.»
گفت: «البته ما پارسال بعد از عید با هم تو مسجد مهدیه آموزش تیراندازی میدیدیم، یادتونه؟ شما حواستون به ما نبود، اما همۀ ما خانما با چشم و ابرو شما رو به هم نشون میدادیم. تازه عقد بودید. خانما دور از چشم شما با ایما و اشاره به هم میگفتن این خانم علی آقا چیت سازه نمی دونم چرا فکر میکردم چون همسر فرمانده اید باید تیراندازی تون از همه ما بهتر باشه. زن خندید و گفت اما شما موقع تیراندازی همه تیرها رو خارج زدید.» خنده ام گرفت.
مریم با سینی چای بزرگی در دست، خم شده بود و به مهمانهایی که دور تا دور اتاق پذیرایی نشسته بودند چای تعارف میکرد. نفیسه هم قندان به دست دنبالش می رفت. زن گفت: «خانم پناهی، ما توی پایگاه مقاومت مسجد مهدیه با خواهرهای دیگه نشریه هم کار میکنیم امروز مزاحم شدم اگه خاطره جذابی از علی آقا دارید بفرمایید. میخوایم توی نشریه چاپ کنیم.» بعد در کیفش را باز کرد و دفتر و خودکاری درآورد. به فکر فرورفتم خاطره، خاطره از علی آقا در آن لحظه چیزی هم به ذهنم نیامد گفتم: من که با علی آقا تو منطقه نبودم. علی آقا اخلاق خاصی داشت. اتفاقای جنگ و جبهه رو تو خونه نمی گفت.»
زن با تعجب پرسید: یعنی به شما درباره عملیاتا، دوستای شهیدش، و مجروحیتاش چیزی نمیگفت؟»
- نه هیچی. اگه هم چیزی بود، من از دور و بریهاش از دوستاش میشنیدم. مخصوصاً درباره خودش هیچی نمیگفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂