🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 گوشهایم کیپ شده بود. از صدای انفجار کمی منگ شده بودم. در همان حال، بچه ها گفتند مهماتمان تمام شده. با بیسیم تقاضای مهمات کردم، اما خبری نشد. به بی سیمچی گفتم گوشی را بده به محمد صحبت کند!
جهان آرا پشت بیسیم آمد. فریاد زدم: «مهمات تمام شده، اگر مهمات نرسد، بچه ها از بین میروند گفت: «گفتم برایتان بیاورند.» ناجی در حالی که پیراهن گشاد ارتشی تنش کرده و گوشهایش را با پنبه پر کرده بود، آرپی چی میزد. دائم سراغم می آمد که محمد فکری کن، اگر به سیل بند بچسبند دیگر کاری از ما ساخته نیست، همه را میکشند. من هم که دیگر گلوله ای نداشتم توی بیسیم فریاد زدم: «همه ما اینجا کشته میشویم. هر کاری از دست ما برآمد کردیم!» محمد بی سیم را گرفت و گفت: خیلی وقت است برایتان فرستادم. شاید بین راه اتفاقی برایش افتاده. همین موقع یک جیپ استیشن از دور پیدا شد و با سرعت به طرف ما آمد. عراقی ها به طرفش شلیک کردند. بارانی از گلوله به سویش بارید. جیپ که پر از مهمات بود بدون توجه به گلوله ها با سرعت خودش را به ما رساند. راننده همت رودباری بود. از جیپ پیاده شد و گفت: «برایتان مهمات آورده ام!» بچه ها خوشحال شدند. با رسیدن مهمات، جان گرفتیم. هرکس به تناسب سلاحی که داشت از ماشین مهمات برداشت. همت هم اسلحه ای با خود داشت. از سیل بند بالا رفت و تیراندازی کرد. آتش ما دوباره شکل گرفت. از سحر تا ساعت یازده نبرد بی امان و نفس گیری داشتیم. کم کم سلاحها گیر کرد و مهمات تمام شد. یکباره دیدیم از سمت راست سیل بند یعنی از کنار جاده اهواز خرمشهر، گروه دیگری دارند به عراقی ها تیراندازی میکنند. میان دود و غبار چشمم به احمد شوش افتاد. از بچه های خوب خرمشهر بود. از بچه های مشتی که پیش از انقلاب اهل دعوا و این حرفها بود؛ شجاع، در عین حال نجیب. از آنهایی که اگر کسی در محله شان دختر بازی میکرد به حسابش میرسید. پس از پیروزی انقلاب به لبنان رفته و آموزش دیده بود. احمد شنیده بود در سیل بند با عراقی ها درگیر هستیم، هفت هشت نفر از بچه های محله سینما میهن را سوار ماشین کرده به آنجا آورده بود. رضا کاظمی هم در آن جمع بود. آنها وقتی از بالای جاده خرمشهر درگیری ما را میبینند پیاده شده جلو می آیند و با عراقیها درگیر میشوند. چیزی نگذشت که عراقیها جلوتر آمدند و خودشان را به سیل بند چسباندند. حالا فاصله ما با عراقیها به اندازه عرض سیل بندی است که فقط یک خودرو میتواند روی آن تردد کند. به رضا کاظمی گفتم رضا نارنجک داری بیندازیم روی اینها؟ گفت: از بچه ها میگیرم.
من، رضا کاظمی، عادل و بهروز قیصری با نارنجک روی سیل بند رفتیم. دیدیم عراقیها بالای تانکها ایستاده و به طرف گروه احمد شوش تیراندازی میکنند. هر چهار نفر با هم ضامن نارنجک هایمان را کشیدیم و هم زمان از بالای سیل بند روی عراقی ها انداختیم. نارنجکها هم زمان روی نفربرها و تانکهای پشت سیل بند منفجر شد. از سیل بند پایین آمدیم. در همین هنگام حدود هشت نارنجک از طرف عراقیها پشت سر ما منفجر شد. ترکش نارنجک قبضه آرپی جی بهروز قیصری را سوراخ سوراخ کرد و خودش زخمی شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 جنگ، تن به تن شده بود. تا جایی که دیگر گلوله نداشتیم. دشمن هنوز پشت سیل بند بود. به بچه ها گفتم: «عقب بکشید.»
عراقی ها روی سیل بند آمدند و دیدند داریم فرار میکنیم. از عقب ما را به رگبار بستند. یکی از بچه ها به نام جعفر فرحان اسدی جلوتر از من در حال دویدن بود که روی زمین افتاد. به او رسیدم، پرسیدم: «جعفر چی شد؟» گفت: «تیر خوردم!» تیر به پایش خورده بود. گفتم بلند شو هر طور شده خودت را نجات بده. دستم را گرفت و گفت تو را به خدا یک تیر توی سرم بزن، نگذار اسیر شوم.
گروه احمد شوش هم مهماتشان تمام شده و عقب نشسته بودند. احمد گفت: جعفر را بگذار روی دوش من. قوی و محکم بود. کمک کردم جعفر را روی دوشش انداختم. احمد مسافتی دوید و نفسش برید. جعفر از روی شانه اش افتاد؛ هیکلدار و سنگین بود. یک دستش را احمد شوش و دست دیگرش را من گرفتم. او را روی زمین کشیدیم و با خودمان آوردیم. نزدیکی جاده رحمت باقری و شکرالله افشار با یک وانت رسیدند. جعفر را انداختیم توی ماشین. آنها با خودشان یک قبضه خمپاره ۱۲۰ آورده بودند. گفتند عراقیها کجایند؟ میخواستند با خمپاره ۱۲۰ بزنند، ولی بلد نبودند. رحمت سربازی رفته و چیزهایی بلد بود، اما نتوانست از خمپاره استفاده کند. دو کیلومتر عقبتر، در پنج کیلومتری شهر، مقر خواهران سپاه بود. خودمان را به آنجا رساندیم. خواهرها آماده جنگ با نیروهای عراقی بودند. خانم رباب حورسی سلاح روی شانه داشت و مسئول آنجا بود به او گفتم ماندن شما در اینجا صلاح نیست. سریع برگردید عقب.
نمی پذیرفتند، گفتم: «اگر اینجا بمانید حتماً اسیر می شوید.» با اکراه قبول کردند. با عجله آنها را با وانتی که در اختیار خودشان بود و خودروی رحمت باقری به عقب فرستادیم. پای راستم آسیب دیده بود. با سر و روی خاکی و کثیف در حالی که از شلوارم یک لنگه مانده و آن هم پاره شده بود لنگان لنگان خودم را به دروازه شهر رساندم. بچه ها پراکنده شده بودند. پنج نفر از جمله مهدی محمدی همراهم بودند. گوشهایم خوب نمی شنید. از بس فریاد کشیده بودم صدایم در نمی آمد. گروهی از مردم با اسلحه و چوب و چماق و خنجر سر پلیس راه جمع شده و منتظر بودند دشمن بیاید با آنها درگیر شوند. یکی گفت: آقا خسته نباشید! فکر کردم جدی میگوید، گفتم: سلامت باشید. گفت: «ها، در رفتید؟»
چند نفر دیگر هم توهین کردند. می گفتند: «ترسوها، خائنها! چرا عقب نشینی میکنید؟ از دشمن فرار کردید؟» یکی گفت: «این هم پاسدارهایی که دلمان به آنها خوش بود!» مهدی محمدی یک باره زد زیر گریه. گفت: «ببین محمد، ببین اینها چه میگویند!» من هم بغضم ترکید، بدون اینکه جوابی بدهم، راهم را ادامه دادم. نعمت الله مکه بین جمعیت بود، آمد جلو، مرا در آغوش گرفت و بوسید.
جایی برای استراحت نداشتیم. مقر سپاه زیر آتش توپخانه دشمن بود. شب ها در خانه ها را باز میکردیم میرفتیم توی خانه ها چای، قند و شکر بر می داشتیم. توی لوله ها آب نبود، با آب توی سیفون چای درست میکردیم. اگر نان خشکی بود میخوردیم. بچه ها در مغازه ها را باز میکردند کنسرو و مواد غذایی بر میداشتند. برای صاحبان خانه ها و مغازه ها یادداشت میگذاشتند که ما از این اقلام استفاده کردیم، بعد از جنگ به سپاه مراجعه کنید. آن شب حمید مالکی گفت به خانه خاله ام برویم. آنها خانه ای تمیز و پر از خوراکی گذاشته و خانه را ترک کرده بودند. بچه ها ابتدا سراغ یخچال رفتند. یکی شان ملافه ای را تکه تکه کرد و با آن سلاح هایشان را تمیز کردند. توی خانه با کفش و پوتین بودیم. به حمید گفتم منزل خاله ات را به هم ریختیم جواب خاله را چه میدهی؟
بچه مؤدبی بود. گفت اشکال ندارد خاله ام مرا دوست دارد، ناراحت نمیشود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 محمد جهان آرا با من تماس گرفت گفت در اتاق جنگ میگویند بچه ها چه کار میکنند؟ باید جلوی عراقیها را بگیریم، کاری بکن. گفتم، چه کار کنم؟؟ گفت: هرکاری میتوانی بکن، اگر میتوانید ضربه ای به اینها بزنید.
هشت روز بود جلوی ارتش عراق ایستاده بودیم. جهان آرا میخواست حرکتی کنیم تا دشمن احساس کند نیرویی که مقابلشان است فقط تدافعی نیست، تهاجمی هم هست. به بچه ها گفتم: محمد میگوید باید کاری انجام دهیم چه کار کنیم؟
یکی از بچه ها پیشنهاد داد طرف نهر عرایض برویم. گفت: عراقیها تا آنجاها آمده اند. برویم دور بند (از پاسگاهای مرزی شلمچه) پشت خانه های صددستگاه ضربه ای به دشمن بزنیم.
فکر خوبی بود. باید شبیخونی طراحی میکردیم. پانزده نفر در این خانه بودند همه میخواستند در عملیات شرکت کنند. از بین بچه ها تعدادی را انتخاب کردیم. با رسول بحرالعلوم، پرویز عرب، امیر رفیعی، جواد عزیزی(شاعر شعر ممد نبودی)، غلام بوشهری و نادر طبیجی به طرف صددستگاه حرکت کردیم. سن بچه ها بین بیست و بیست و دو سال بیشتر نبود؛ بدون تجربه جنگی.
ماشین را کنار مسجد صددستگاه پارک کردیم. جمعی از تکاوران نیروی دریایی توی مسجد بودند. تعدادی از بچه های آغاجاری هم کنار مسجد سنگر گرفته بودند. آنها جلوی ما را گرفتند که کجا میخواهید بروید. گفتم: «همین اطراف کاری داریم انجام میدهیم و بر میگردیم.» گفتند نمی شود. آن طرف منطقه دشمن است. نمی توانید جلو بروید. پس از کمی جروبحث مسئولشان را کشیدم کنار آهسته گفتم: «ما بچه های سپاه خرمشهر هستیم امشب میخواهیم به عراقی ها شبیخون بزنیم.» گفت: «اجازه بدهید ما هم با چند نفر از بچه ها با شما بیاییم و کمک کنیم.» تشکر کردم. اصرار کرد گفت میخواهم به شما کمک کنم!» گفتم: "اگر فردا صبح برنگشتیم، موضوع را به اطلاع جهان آرا برسان" در تاریکی شب حرکت کردیم. سمت راست، جاده روستای دوربند است. کمی جلوتر به یک نهر رسیدیم. از کنار نهر حرکت کردیم تا به یک پل رسیدیم. پل، تنه یک درخت خرما بود که روی نهر انداخته بودند. عربها به این نوع پل "گنتره" میگویند. از روی این گنتره عبور کردیم. یکی از بچه ها کنار پل ماند که راه را گم نکنیم و اگر حمله کردیم عراقی ها این پل را نگیرند. جلوتر به یک توپ چهار لول برخوردیم که عراقیها در خط مقدمشان گذاشته بودند. یکی از بچه های آرپی چیزن و یک نفر کمک گذاشتم، گفتم: «روبه روی این توپ بنشین، هر وقت درگیر شدیم این را بزن و فرار کن.»
رفتیم جلوتر، به یک نفربر رسیدیم. چند عراقی توی آن بودند. یکی دیگر از بچه ها را گذاشتم گفتم هر وقت درگیر شدیم این را بزن و فرار کن.
خودم و پرویز عرب رفتیم جلو. صدایی شنیدیم. دقت کردیم، شبحی از یک کامیون بزرگ توی جاده خاکی دیده میشد که به طرف ما می آمد. صدای کامیون هر لحظه نزدیک تر می شد. پرویز گفت: «بزنش همین را بزن» گفتم توی تاریکی چیزی نمیبینم، چطور بزنم؟
گفت: «صدایش را که میشنوی، هیکلش هم معلوم است. تا آمدم تصمیم بگیرم پرویز یک گلوله آرپیچی از کوله اش برداشت، گذاشت توی آرپی چیام گفت: «یالله بزن.» روی زانو نشستم بسم الله گفتم و شلیک کردم. یکباره انفجار مهیبی بلند شد. کامیون پر مهمات بود. گلوله ها یکی پس از دیگری منفجر می شد و سرگردان ویژویژکنان این طرف و آن طرف می رفت. تعدادی منور هم داخلش بود. تمام آن منطقه مثل روز روشن شد؛ صحنه ای دیدنی بود. به محض اینکه کامیون را زدم بچه ها هم آن نفربر را زدند و پا به فرار گذاشتیم. عراقی ها انداختند دنبال ما. یک گله سگ ولگرد هم که هار شده بودند به طرف ما حمله ور شدند. در حال فرار، از روی یک دیوار گلی توی یک خانه روستایی پریدیم. خواستیم برویم بیرون، دیدیم در قفل است.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 آن شب جروبحثمان با آن گروه تا ساعت دوازده شب طول کشید. قرار بود آنها در در محور جاده اهواز خرمشهر مستقر شوند. آن محور با رفتن آنها خالی ماند. نگران تا پاسی از نیمه شب روی جاده تنها قدم میزدم. حدود ساعت سه نیمه شب، یکی از بچه ها آمد و گفت: «همه بچه های محور پشت خانه های پیش ساخته خواباند، هرچی صدایشان میکنم بیدار نمیشوند.
بچه هایی هم که با آنها بودند، بلند شدند و در حال تیراندازی به سمت عراقیها دویدند. ما هم به شور آمدیم و همگی به طرف عراقیها هجوم بردیم. عراقی ها که دیدند عده ای فریاد میزنند و به طرفشان حمله میکنند پا به فرار گذاشتند. در این حین سه کامیون عراقی میآمد برای نیروهایشان آذوقه و مهمات بیاورد. بچه ها آنها را به رگبار بستند. یکی از راننده ها تیر خورد و کامیون ایستاد. راننده های دیگر هاج و واج مانده بودند. بچه ها کامیونها را گرفتند و آنها را اسیر کردند. اینها اولین اسرای عراقی در جبهه بود. بچه ها با شوق و ذوق و بوق و شیپور آنها را به مسجد جامع بردند که اسیر عراقی گرفتیم و عراقی ها فرار کردند! مردم خوشحال شدند. در پایان آن روز، با خودم فکر کردم خداوند چطور مرا هدایت کرد، بچه ها را از پشت خانه های پیش ساخته عقب ببرم تا به دست عراقیها قتل عام نشوند. خدا را شکر کردم. پس از حرکت شجاعانه ای که احمد شوش در محوطه خانه های پیش ساخته انجام داد دیگر او را ندیدم. فردای آن روز، روز هشتم مهر، در خانه های پیش ساخته روبه روی عراقی ها بودیم، دیدم بچه های گروه احمد شوش از راه رسیدند اما مضطرباند. رفتم جلو، چشمم به احمد شوش افتاد. او را توی خودرو گذاشته بودند. ترکش به سرش خورده و با سروصورت خونی شهید شده بود. پس از درگیری در خانه های پیش ساخته احمد با چند نفر از دوستانش به طرف دشمن می رود تا موقعیت آنها را شناسایی کند که ترکش خمپاره ای روی سرش می نشیند. روز هفتم مهر پس از فرار نیروهای پیاده و تکاور دشمن از پشت خانه های پیش ساخته، نیروهای زرهی شان از کنار جاده اهواز خرمشهر پیشروی کردند. آن روز بچه های سپاه، ارتشیها، تکاوران دریایی و مردم عادی، همه روی جاده خرمشهر اهواز، پشت انبارهای عمومی تجمع کرده بودند. هر کس با هر سلاحی که دستش بود تیراندازی میکرد و در مقابل دشمن ایستاده بود. نبرد سختی در گرفت. چند تانک دشمن به آتش کشیده شد. تعدادی از مدافعین شهید شدند. به هر سختی جلوی ورود عراقیها را گرفتیم. توی دشت باز میجنگیدیم. در این روز آن قدر آرپی جی زدم که لوله اش سرخ می شد؛ نمیشد به آن دست زد. ارتشیها میگفتند اگر بیشتر شلیک کنی یا گلوله داخلش منفجر می شود، یا لوله اش میپیچد و خرج داخلش منفجر میشود و آسیب میبینی. دو قبضه آرپیجی داشتم یکی از بچه ها یکی را با گونی خیس خنک می کرد، با آرپی جی دیگر شلیک میکردم، کمی خنک می شد، آن یکی را بر می داشتم. آن روز شاید پنجاه گلوله آرپی جی زدم. در همان
روزها، جهان آرا توانست بیست قبضه آرپیجی از اهواز تهیه کند. ظهر تانکها آرام گرفتند ولی توپخانه شان ما را زیر آتش داشت. بعد از ظهر، آتش عراقیها کم شد. دیگر برای آمدن تلاش نمی کردند. پس از یک نبرد تمام عیار و سخت زیر آفتاب داغ، در حالی که از تشنگی له له میزدیم دهانمان خشک شده و لبهایمان قاچ خورده بود. کمی از مواضعمان عقب تر رفتیم و پشت دیوارهای بتنی انبارهای عمومی پناه گرفتیم. دو مخزن بزرگ هوایی که آب انبارهای عمومی را تأمین میکرد توی محوطه بود. لنگان لنگان خودمان را زیر سایه مخزنها رساندیم تا چند لحظه استراحت کنیم و خنک شویم. در این حین، یک گلوله توپ آمد نزدیک مخزن منفجر شد و مخزن را سوراخ کرد ناگهان آبشاری از آب خنک روی سر ما ریخت! چه لذتی داشت!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 در این حین، یک گلوله توپ آمد نزدیک مخزن منفجر شد و مخزن را سوراخ کرد. ناگهان آبشاری از آب خنک روی سر ما ریخت! چه لذتی داشت!
زیر آب خنک نشستیم. هم آب خوردیم هم دوش گرفتیم و خنک شدیم. بچه ها آن قدر ذوق کردند که جنگ فراموششان شد. برای ما از مسجد جامع توی حلبهای مخصوص روغن آب میآوردند که وقتی به آنجا می رسید، زیر آفتاب تبدیل به آب جوش می شد؛ اما آب آن مخزن و گوارا بود. پس از آن استراحت دلنشین به محور خودمان در پلیس راه رفتیم و در خانه های پیش ساخته مستقر شدیم. محمد جهان آرا ما را به سه گروه تقسیم کرده بود؛ رضا دشتی مسئول محور صددستگاه و دوربند، گروه علی هاشمیان هم مسئول محور بندر بود. صبح هشتم مهرماه با روشن شدن هوا سروکله هواپیماهای عراقی پیدا شد. همراه با بمباران هوایی توپخانه شان هم آتش سنگینی روی مواضع ما ریخت. پس از آن نوبت تانکها بود که پیشروی کنند. این وضعیت هم زمان برای گروه رضا دشتی و گروه علی هاشمیان جریان داشت. ساعت حدود ۹ صبح بود که تانکها در میان فضای انباشته از غبار و دود انفجار به حرکت درآمدند. شدت بمباران و آتش توپخانه دشمن به حدی بود که بچه ها پراکنده شده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته بودند تا از باران ترکشها در امان باشند. تانکها بدون مانعی به طرف شهر می آمدند. هیچ کاری نمی شد کرد. روی جاده ایستاده بودم و با بی سیمی که روی دوشم بود، مرتب با جهان آرا در تماس بودم. ایاد حلمی زاده داد زد از جاده بیا پایین، الآن می زنندت!
بغض راه گلویم را بسته بود گفتم: «می بینی؟ تانکها دارند می آیند.»
گفت: «خب حالا تو دراز بکش روی جاده راه نرو» روی جاده ایستاده بودم که خدایا چه کار کنم؟ دیدم یک جیپ از سمت شهر به طرفم می.آید تعجب کردم نزدیک شد و جلوی پایم ترمز کرد. دو تکاور بلندقامت و رشید توی جیب بودند. یکیشان با لهجه ترکی گفت داداش چه خبر؟ گفتم: بیا پایین خودت ببین. پیاده شد با دوربین نگاهی کرد گفت: اِ مادر... انگار دارند خانه خاله شان مهمانی می آیند چقدر هم زیاد هستند! رفیقش را هم صدا کرد و گفت: «بیا ببین چه خبره اینجا! حالا، عراقیها با تانک و توپ و تیر مستقیم آتش میریزند گفت: بی سیم داری؟ بیسیم را نشانش دادم رفت طرف اتاقک نگهبانی خیلی فرز مثل گربه پرید بالای اتاقک، دستش را دراز کرد و بیسیم را از من گرفت. پس از او رفیقش؛ من هم پشت سرشان رفتیم بالای اتاقک. نقشه ای را باز کرد مختصات را دید و فرکانس بیسیم را تغییر داد. دو قبضه کاتیوشا آن طرف پل خرمشهر با او هماهنگ بودند. آنها دیده بانی کاتیوشاها را انجام میدادند. پشت بیسیم مختصات را داد و فریاد زد: «همین مختصات را بزن. حروم زادهها دارند وارد شهر میشوند بزن بزن... یک باره رگباری از گلوله های کاتیوشا آتش سنگینی جلوی تانکهای دشمن به پا کرد. عراقی ها متوقف شدند. گفت: «خوبه... خوبه...» درجه را کمی تغییر داد مختصات جدید را اعلام کرد و گفت «حالا بزن... بزن... این بار گلولههای کاتیوشا درست روی هدف آمد. چند تانک عراقی یکی پس از دیگری منفجر شدند و آتش و دود و صدای انفجار دشت را پر کرد. ناگهان ورق برگشت. با شوق و ذوق و هیجان، بالای اتاقک فریاد کشیدم: «الله اکبر... الله اکبر...» یک باره ارتشیها و بچه های رزمنده و مردمی که در گوشه و کنار ساختمانهای پیش ساخته پناه گرفته بودند هجوم آوردند. فتح الله افشاری و رسول بحر العلوم با دو جیپ مجهز به توپ ۱۰۶ از پشت ساختمانهای اطراف پیدایشان شد. ستوانی به نام زارع از گردان دژ خرمشهر هم با یک توپ ۱۰۶ آمد؛ روحیه خوبی داشت. با شجاعت جابه جا میشد و شلیک میکرد. نبرد جانانه ای در آن لحظات اتفاق افتاد بچه ها ام یک و ژسه به دست به طرف تانکها حمله ور شدند. عده ای از مردم عادی روستاها و شهر را میدیدم که با چوب و چماق آنجا هستند. عراقی ها یا به فرار گذاشتند. ما هم توی بیابان به دنبالشان.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 چهره مبارک
این روزهای مدافع خرمشهر،
محمدعلی نورانی
#پسرهای_ننه_عبدالله
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 عراقیها پس از مسافتی عقب نشینی، ایستادند و آرایش جدید گرفتند و بار دیگر با انبوه آتش تانک و تیربار و سلاح های دیگر به ما شلیک کردند. از افرادی که در این صحنه حضور داشت آقای اراکی حاکم شرع آبادان و خرمشهر بود. ایشان تعدادی از طلبه های قم را آورده بود. در جریان همین جنگ و گریز گلوله توپ بین آنها منفجر شد و پنج نفر از طلبه ها شهید شدند. یک گلوله توپ هم به جیپ افسر گردان اصابت کرد و او را به شهادت رساند. عراقیها آن روز به همت آن دو تکاور دیده بان ناچار شدند به مواضع قبلیشان برگردند. غروب، جهان آرا با یک سرهنگ ارتش آمد، ایشان فرمانده اتاق جنگ بود. مرا بغل کرد و بوسید و به سرهنگ گفت: «این همان محمد نورانی که به شما میگفتم، دارد مقاومت میکند.»
سرهنگ هم مرا در بغل گرفت و گفت: «بارک الله، خسته نباشید.»
پرسید: «بچه های ما هم بودند؟» گفتم: «آره آقا بودند.» قضیه افسر گردان دژ و تکاورهای دیده بان را تعریف کردم؛ خوشحال شد.
▪︎ چهارم
صبح بچه ها را پشت خط راه آهن مستقر کردم. خط راه آهنی که از کنار خانه های پیش ساخته میگذشت حالت خاکریز داشت و جای خوبی برای سنگر گرفتن بود. به بچه ها گفتم مراقب باشند عراقیها از این محور حمله خواهند کرد. تعدادی از بچه ها ناله میکردند که از دیشب تا حالا غذا نخوردیم، گرسنه ایم تشنه ایم. به هرکس میگفتیم برو مسجد جامع چیزی بگیر و بیاور نمی رفت. همه خسته بودند. وقتی دیدم کسی حاضر به رفتن نیست، خط را به غلام آبکار سپردم و با یکی از بچه ها که راننده یک وانت آبی رنگ بود، به طرف مسجد جامع رفتیم. بعد از میدان شهدا دیدیم عده ای دور چند سرباز جمع شده اند. ایستادیم. دو سرباز با پای زخمی کنار دیوار نشسته بودند. پرس وجو کردیم گفتند این دو نفر اینجا تیر خورده اند. گفتم اینها چطور تیر خورده اند؟ عراقیها که این نزدیکیها نیستند! شاید ترکش بوده. گفتند نه تیر بوده احتمال میدهیم اینها برای اینکه بتوانند از خرمشهر بروند خودشان به خودشان تیر زدند؛ روبه روی هم نشسته اند و همزمان به ساق پای همدیگر شلیک کرده اند. ناراحت شدم. آنها را سوار ماشین کردیم و به مسجد جامع بردیم و مردم آنها را به بیمارستان بردند. پیرمردهای خرمشهر توی مسجد جامع مشغول کارهای تدارکات بودند. پرسیدم: «غذا چه دارید؟» گفتند: «داریم لوبیا می پزیم، ولی هنوز آماده نشده.» مقداری خیار و نان و گوجه بود. چند ظرف آب را هم پر کردم. در محوطه مسجد دو بشکه بزرگ آب بود، با ماشین و گاری با پمپ از آب شط میکشیدند و توی آنها میریختند. از این آب برای شست و شو و توالت استفاده میکردند. کمی هم آب توی حوضچه های تصفیه خانه سازمان آب مانده بود که مخصوص آب شرب بود. موقع برگشت به دیزل آباد که رسیدم دیدم بچه ها محل خط دفاعی شان را رها کرده تا دیزل آباد عقب آمده اند. غلام آبکار را دیدم پرسیدم غلام چی شده؟» گفت «عراقیها دارند از پشت سر می آیند، توی محاصره ایم!». به محمد جهان آرا بیسیم زدم تا اتفاقات پلیس راه را بگویم. گفت آنجا را ول کن عراقیها از کشتارگاه وارد شهر شدند، الآن از میدان راه آهن در حال پیشروی به طرف خیابان مولوی هستند. هر چند نفر را می توانی به آنجا ببر.
دوازده نفر از بچه ها را جمع کردم از دیزل آباد به طرف کوی طالقانی برگشتیم و از آنجا به مرکز شهر رفتیم. در فلکه مقبل پیرمردی با دوچرخه می آمد به عربی گفت: برگردید برگردید، عراقی ها آمدند. خودم صدایشان را شنیدم.» گفتم: «شلوغ نکن عراقی ها کجا هستند؟»
پشت سرهم قسم می خورد که عراقی ها را دیدم. این را گفت و با عجله رفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 قبل از استادیوم پیاده شدیم و آرام، دولا دولا به طرف استادیوم حرکت کردیم. در استادیوم خبری نبود اما از دور صدای تیراندازی میآمد. بچه ها گفتند به ساختمانها شلیک کنیم ببینیم جواب میدهند یا نه؟ ساختمانهای اداری استادیوم را به رگبار بستیم، پاسخی نبود. گفتم برویم جلوتر. نزدیکی های میدان راه آهن، تقی محسنی فر یکی از بچه های شجاع خرمشهر، بی سیم زد: «محمد کجایی؟ محمد کجایی؟» آرام حرف میزد. گفتم نزدیک میدان راه آهنم. گفت: «مواظب باش عراقی ها توی میدان راه آهن هستند» پرسیدم: «تو کجایی؟» گفت: «توی مسجد راه آهنم با بچه ها گیر افتادیم، نمی توانیم بیاییم بیرون، نفربرهای عراقی توی میدان راه آهن هستند.» آنها در مسجد را بسته بودند و عراقیها خبر نداشتند. گفتم: میگویی چه کار کنیم؟ گفت با هم بزنیم به عراقیها؟» گفتم: خوب هروقت رسیدم میدان خبرت میکنم، شما از مسجد بیرون بیایید ما هم از این طرف خیابان با هم بزنیم.
از خیابان بهارستان به میدان راه آهن رسیدیم. چند عراقی در آن بحبوحه مشغول نوشتن شعار روی دیوار و کلیشه زدن و چسباندن عکس صدام روی ساختمان شیر و خورشید بودند که نشان از قوت و پابه رکاب بودن تبلیغاتشان در خط اول داشت. دو نفربر و دو جیپ ۱۰۶ عراقی سر میدان ایستاده بودند. بی سیم زدم تقی ما رسیدیم. آنها بکباره از مسجد بیرون آمدند. ما هم آماده همزمان حمله کردیم و نفربرها و جیپها را به آتش کشیدیم. عراقی ها به طرف خیابان مولوی و خیابان سمت گمرک خرمشهر پا به فرار گذاشتند. حالا با تقی وسط میدان ایستاده ایم و نمیدانیم موقعیتمان نسبت به دشمن چیست. در این گیرودار که مانده بودیم چه کار کنیم چشمم به برادر کوچکم عبدالرسول افتاد. جا خوردم، گفتم رسول، اینجا چه میکنی؟» گفت: آمدم با عراقی ها بجنگم. گفتم برگرد برو خانه. گفت: «نمی روم.» دید اصرار میکنم گفت تو چرا اینجایی؟ چرا خودت نمی روی؟ دیدم قُدبازی در می آورد طور دیگری صحبت کردم. پرسیدم: از عبدالله خبر داری؟ گفت: آره با چند نفر از بچه ها توی کوی طالقانی با عراقی ها می جنگد. پرسیدم از محمود خبر داری؟» گفت: «باید همین جاها باشه» پرسیدم «غلامرضا؟» گفت: «خبر ندارم.» گفتم: رسول جان، هر پنج نفرمان اینجا هستیم، اگر اتفاقی بیفته کشته شویم، ننه سکته میکنه.» خب، چهارده سال بیشتر نداشت. گفتم: "تو سن وسالت به جنگ نمیخوره قد بازی در نیاور برگرد برو خانه" دیدم زیر بار نمی رود گفتم اگر نروی با لگد می فرستمت» گفت: می خواهی بزنی بزن، نمی روم. یک سیلی خواباندم زیر گوشش. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت و رفت. در همین حال یکی از اقوام را دیدم نامش اردشیر مصدر از بچه های انقلابی بود که در دانشگاه تهران درس میخواند با
هم روبوسی کردیم پرسیدم تو اینجا چه کار میکنی؟» اشاره به چند جوان کرد و گفت چند نفر از بچه های دانشجوی تهران را آورده ام همه مسلحایم،
پرسید: «وضعیت چیست؟ چه کار کنیم؟» گفتم: «عراقی ها از میدان عبور کردند، رفتند طرف مولوی باید مراقب سمت کشتارگاه باشیم، شما پشت ما را داشته باش. آنها را انتهای میدان چیدم. دور میدان جوی خشکی بود. خودمان توی جوی طرف راست میدان راه آهن به سمت کشتارگاه قرار گرفتیم. در حالی که از زمین و زمان آتش توپخانه و کاتیوشا و کالیبر سبک و سنگین می بارید و غبار و دود غلیظ فضا را پر کرده بود، یک باره سروکله تانکهای عراقی پیدا شد. تعداد زیادی تانک و نفربر در حالی که وحشیانه شلیک میکردند به طرف ما می آمدند. حرکت تانکها زمین را می لرزاند و توی دلمان را خالی میکرد. هیچ کداممان آنهمه تانک از نزدیک ندیده بودیم؛ مثل فیلمهای جنگ جهانی دوم بود. احساس کردم لحظه های آخر عمرم است، هیچ امیدی به زنده ماندن نداشتم. بیسیم مرکزیمان همراه محمد جهان آرا بود. محمد مقری نداشت. سوار یک جیپ آهو آبی رنگ در سطح شهر میگشت و فرماندهی میکرد. بچه ها با بهمن باقری بیسیمچی محمد، تماس میگرفتند و وصیت میکردند؛ یکی میگفت به مادرم سلام برسانید بگویید حلالم کند، یکی میگفت این قدر بدهی دارم به بابایم بگو به فلانی بدهد. هر کسی وصیت کوتاهی میکرد. شنیدن این حرفها سخت و آزاردهنده بود. محمد نمی آمد پشت خط؛ سکوت میکرد. بیسیم را از دست بچه ها گرفتم، گفتم این حرفها چیه! بگذارید کارمان را بکنیم.
بهمن هم با اینکه سن و سالی نداشت محکم و با روحیه حرف می زد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 تانکها، جهنمی درست کردند. مرگ را با همه وجودم احساس میکردم. گفتم بچه ها حالا که قرار است شهید شویم بگذارید تانکها کاملا نزدیک شوند، بعد شلیک کنیم.
همین که تانکها به چند متری مان رسیدند، من، پرویز عرب و تقی محسنیفر با آرپی جی های آماده از جوی بیرون آمدیم و شلیک کردیم. آن لحظه فراموشم نمیشود با اینکه پاهایم از ترس و اضطراب میلرزید اولین گلوله به هدف خورد. تانکی که جلوتر از بقیه حرکت میکرد با صدای مهیبی آتش گرفت و گلوله های داخلش یکی پس از دیگری منفجر شد.
راننده تانک دوم که شاهد انفجار تانک کناری خود بود، برای اینکه با این تانک برخورد نکند دنده عقب گرفت و به تانک پشت سرش زد. تانک سومی هم دنده عقب گرفت وارد پیاده رو شد به دیوار کنار خیابان برخورد کرد و از کار افتاد. در همین هنگام جیپ فرماندهی زرهی هم که بین تانکها حرکت میکرد از ترس انفجار منحرف شد و وسط بلوار گیر کرد. هر چه گاز میداد چرخ هایش درجا می چرخید و بیرون نمی آمد. حالا ما ایستاده ایم و شاهد این صحنه هستیم. فرمانده شان که افسر جوانی حدود سی ساله بود، از جیپ پیاده شد و به طرف تانکهای پشت سرش دوید.
ما از روبه رو، سید صالح موسوی با تعدادی از بچه ها از سمت چپ خیابان و سید عباس بحر العلوم از سمت راست تانکهای عراقی را زیر آتش گرفتیم. خدمه تانکها به تصور اینکه در تله افتاده اند، از تانکها پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. فریاد کشیدم: الله اکبر... الله اکبر ... داد زدم: «عراقیها فرار کردند!»
عراقی ها را تعقیب کردیم جوانهای شهر را می دیدم که با تفنگ و کوکتل مولوتف با داد و فریاد و فحش دنبال عراقی ها می دویدند. آنها تانک ها را گذاشتند و پیاده تا سه راهی کشتارگاه فرار کردند.
فتح الله افشاری و رسول بحر العلوم و گروهی از بچه ها و تکاوران دریایی هم در کوچه پس کوچه های خیابان مولوی با دشمن که عقبه شان را ما قطع کرده بودیم درگیر شدند. عراقیها سازمانشان به هم ریخته بود، راه برگشت را هم بلد نبودند. توی کوچه ها و خیابانها سرگردان شده بودند، راه فراری نداشتند و به دست بچه ها شکار میشدند. آن روز سی و سه تانک غنیمت گرفتیم. صحنه کاملا عوض شد. ماهایی که خودمان را برای شهادت حتمی آماده کرده بودیم پیروز نبرد شدیم. در تعقیب عراقیها وقتی به سه راهی کشتارگاه رسیدیم از پشت دیوار انبار برق، رگبار شدید تیربار جلوی ما را سد کرد. در آنجا متوقف شدیم. تیربار از تانکی که پشت دیوار موضع گرفته بود شلیک میکرد. عادل خاطری کنارم بود، گفت «محمد برویم پشت دیوار ببینیم موقعیت تانک چیه؟»
من، عادل خاطری و برادرش وهاب رفتیم پشت دیوار. عادل قلاب گرفت رفتم بالا دیدم تیربارچی پشت تیربار ایستاده و دیوانه وار شلیک میکند. آمدم پایین گفتم: نارنجک داری؟ دست کرد دو نارنجک داد. دوباره قلاب گرفت، یکی از نارنجکها را کشیدم پرت کردم روی سر تیربارچی. آمدم پایین، دومی را هم به طرفش فرستادم؛ تیربار خاموش شد رفتیم بیرون انبار، دیدیم تیربارچی کشته شده یکی هم در حال فرار است. تیربار که از کار افتاد، بچه ها به طرف سه راهی پیشروی کردند. رفتم بالای سر تیربارچی یک کلاشینکوف نو کنارش افتاده بود. تا برداشتم دیدم یکی پشت سرم گفت: «بده به من!»
رسول بود. گفتم: «ا تو نرفتی؟» گفت: «نه» نمی روم، باز هم می خواهی
بزنی بزن!» یک خورجین پر از نارنجک و خشاب حمایل کرده بود. خجالت کشیدم، چیزی نگفتم .از ته دل دوستش داشتم. در این بین بهنام محمدی رسید. بهنام حدود سیزده سال داشت. او هم شروع کرد که تو را به خدا این اسلحه را به من بده. حالا زیر آتش دشمن در آن سروصدا و هیاهو که صدا به صدا نمیرسید، این دو، یکی قبضه و دیگری نوک اسلحه را گرفته و در حال کشمکش بودند. رسول زیرک تر بود، دو تا نارنجک از خورجینش در آورد به بهنام داد و گفت: «ببین دو تا نارنجک میدهم، اسلحه دست من باشه بهنام کمی مکث کرد گفت «نه چهار تا نارنجک به شرطی که اسلحه بعدی مال من. رسول اسلحه را گرفت و هر دو رفتند. با هم رفیق شده بودند. به طرف صددستگاه حرکت کردیم. خط راه آهن از نزدیک صددستگاه میگذرد. پشت خط راه آهن موضع گرفتیم. یکباره دیدیم نیروهای تازه نفس زرهی عراق دوباره سازماندهی کرده و به سمت ما می آیند. فکر میکنم بین بچه ها فقط من آرپی جی داشتم. همه فریاد زدند: «محمد بزن... محمد بزن...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
روز سختی برای ما و عراقیها بود؛ برای آنها روز نکبت و مرگ و برای ما پیروزی و رقص در آتش بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂