eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 دسترسی به مطالب گذشته کانال حماسه جنوب 🔸 هشتک‌ها ------------------------ شهرها و مناطق جنگی اشخاص و فرماندهان عملیات‌ها یگان‌ها خاطرات و مستندات تاریخ، فرهنگ و تحلیل‌ها ادبی، هنری و مذهبی صوتی و تصویری 🔸 جهت دست‌یابی به مطالب، متن آبی رنگ هشتگ‌ها را لمس کنید و با استفاده از ⬆️ و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید. 🔸 خاطرات خاطرات داریوش یحیی خاطرات جمشید عباس دشتی خاطرات غلامعباس براتپور خاطرات مصطفی اسکندری خاطرات عظیم پویا خاطرات سید مهدی موسوی خاطرات جهانی مقدم خاطرات پرویز پورحسینی خاطرات دکتر احمد چلداوی خاطرات حسن علمدار خاطرات رحمان سلطانی خاطرات عزت‌الله نصاری خاطرات عزت‌الله نصاری خاطرات عزت‌الله نصاری لحظه نگاری عملیات لحظه نگاری عملیات لحظه نگاری عملیات خاطرات کربلای۴ 🔸 کتاب‌ها خاطرات سردار علی ناصری خاطرات ملاصالح قاری خاطرات سرهنگ کامل جابر امام جمعه آبادان خاطرات رضا پورعطا خاطرات سردار علی هاشمی خاطرات مهدی طحانیان خاطرات مرتضی بشیری خاطرات سردار گرجی زاده قرارگاه سری نصرت خاطرات حاج صادق آهنگران مجموعه خاطرات کوتاه خاطرات میکائیل احمدزاده خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند خاطرات سید حسین سالاری خاطرات فرنگیس حیدرپور خاطرات محسن جامِ بزرگ دکتر ایرج محجوب خاطرات پروفسور احمد چلداوی خاطرات حاج عباس هواشمی دکتر احمد عبدالرحمن شهید علی چیت سازیان سرگرد عزالدین مانع محمدعلی نورانی خاطرات اسدالله خالدی خاطرات شهید محمدحسن نظرنژاد خاطرات دکتر محسن پویا ناصر مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی خاطرات شهید مصطفی رشیدپور خاطرات مدافعان خرمشهر سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی خاطرات سردار یونس شریفی خاطرات دکتر مجتبی الحسینی تألیف محمد امین پوررکنی خاطرات امیر محمود فردوسی خاطرات آزاده مهدی لندرودی خاطرات محمدحسن حسن‌شاهی (http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf) 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 یکم از مرز آمده بودم به خانه سر بزنم. نزدیک ظهر بود. عطر دستپخت مادرم مرا به آشپزخانه کشاند. با خوشحالی بغلم کرد و بوسید. غذای مورد علاقه ام، دال عدس پخته بود. با هم از آشپزخانه بیرون آمدیم. هنوز سفره را پهن نکرده بود که یکباره صدای چند انفجار توی شهر پیچید. از خانه زدم بیرون. چند موشک از آن طرف اروند به طرف پایگاه دریایی و کشتی های نیروی دریایی شلیک شده بود. همیشه فکر می‌کردم آخر این چه تدبیری بوده که پایگاه دریایی و ناوچه های جنگی ایران در زمان شاه در فاصله کمتر از سیصد متری خاک عراق ساخته شده؟ آیا نمی دانستند اگر روزی جنگی رخ دهد عراق با سبک ترین موشک از درون خاک خودش به راحتی می‌تواند کشتی‌ها را هدف قرار دهد؟ همان اتفاقی که امروز سی و یک شهریور پنجاه ونه به وقوع پیوست. پس از صدای انفجارها از پایگاه نیروی دریایی، شهر هم زیر آتش سنگینی از توپخانه و خمپاره و موشک بود. خودم را به مقر سپاه رساندم. محمد جهان آرا گفت همگی برویم به مردم کمک کنیم. خیابانها را دود و آتش گرفته بود. گلوله های توپ و خمپاره بی هدف از آسمان می‌بارید. با صدای هر انفجار سقف خانه ای بر سر زنان و کودکان ویران می‌شد. جای امنی نمی‌دیدیم. به هر خیابانی می‌رفتیم با خانه ها و مغازه های تخریب شده روبه رو می‌شدیم. ارتش عراق واحدهایش را موظف کرده بود بدون توقف روی همه شهر گلوله بریزند. بیشترین گلوله ها روانه محله های پرجمعیت شهر مثل کوی طالقانی، مرکز شهر، مولوی و بازار می‌شد؛ یکی داشت با دوچرخه می‌رفت ترکش به گردنش خورده بود. دختر بچه ها و پسربچه هایی که دقایقی پیش در خیابان بازی می‌کردند گوشه ای افتاده بودند و فریاد می‌کشیدند. آنهایی که زخمی نشده بودند از وحشت فریاد می‌زدند. مردم زیر آتش و انفجارهای پی در پی غافلگیر شده بودند. هرکسی به طرفی می‌دوید. از یک طرف در فکر عزیزانشان بودند، از طرف دیگر خمپاره ای نزدیک خودشان منفجر می‌شد و جانشان در معرض خطر بود. در چنین شرایطی مردم به همدیگر کمک می‌کردند هر کسی با هر وسیله ای زخمی ها را به بیمارستان می‌رساند. بیمارستانهای شهر پر از مجروح بود. تجمع اصلی در بیمارستان مصدق بود؛ داخل و بیرون بیمارستان حتی در پیاده رو زخمی‌ها را چیده بودند. هر کسی هر کاری بلد بود انجام می‌داد. اگر می‌توانست زخمی ببندد، می‌بست. آنهایی را که حالشان وخیم تر بود به بیمارستان می‌بردند. تعداد پزشک‌ها جوابگو نبودند. فقط فرصت می‌کردند جلوی خونریزی را بگیرند. دخترهای محله ها هم کمک می‌کردند. برادرم عبدالله هم در شهر به مردم کمک می‌کرد. آتش نشان‌ها از محله ای به محله دیگر می‌رفتند. آتش در شهر شعله می‌کشید و قادر به خاموش کردن نبودند. با یک جیپ شهباز در شهر می‌چرخیدیم. هرجا صدای انفجار می‌آمد به آن طرف می‌رفتیم تا مجروح‌ها را به بیمارستان برسانیم. در خانه همسایه ها را می‌زدیم می‌گفتیم اگر ماشین دارید زخمی ها را ببرید. مردم حتی جنازه ها و زخمی ها را با گاری حمل می‌کردند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 در سن بیست و یک سالگی دیدن این همه آتش و مجروح و شهید سخت بود. وحشت زده بودم، نمی توانستیم به فکر جان خودمان باشیم. پاسدار بودیم و احساس مسئولیت می‌کردیم به مردم کمک کنیم. خانمی را دیدم بچه ای در بغل داشت که ترکش خورده بود، پابرهنه و سر برهنه توی خیابان داد می‌زد بچه ام.... بچه ام.... !» خواستیم بچه را از او بگیریم، آن قدر شوکه بود که بچه اش را نمی داد. بالاخره بچه را به همراه خودش به بیمارستان بردند. شهدا را به قبرستان جنت آباد می‌بردند. چند نفر از خانم‌ها و دوسه پیر مرد آنجا بودند که کار غسل و دفن را انجام می‌دادند. چند نفر از کارگرهای شهرداری هم به کمک‌شان رفتند وقتی تعداد شهدا زیاد شد. دیگر فرصت غسل و نماز نبود. آقای نوری گفتند: این شهدا غسل ندارند همین طور دفن کنید. ملحفه و پارچه که برای کفن کم می آمد از مغازه ها می آوردند. شهدا را با لباس و بدون غسل دفن می‌کردند. کار به جایی رسید که دیگر توان بیل زدن و آماده کردن قبر نداشتند، چاله ای می‌کندند و جنازه را می‌گذاشتند. تعدادی جنازه هم ماند که شنیدم شب طعمه سگ‌های ولگرد شدند. عده ای از شهدا هویت‌شان نامعلوم بود. روی قبر می‌نوشتند پسربچه ای با پیراهن زرد، دختر بچه ای با دمپایی قرمز یا خانمی حدود بیست ساله اینجا دفن شده است. شب به پاسگاه مرزی برگشتم. مرز آرام بود؛ اما توپخانه سنگین تا صبح روی شهر آتش می ریخت. گلوله های توپ و خمپاره از بالای سر ما می‌گذشت و لحظه ای بعد صدای انفجار از توی شهر می آمد. نگران خانواده ام بودم. نمی‌دانستم آنها در چه حالی هستند. همه بچه ها برای خانواده هایشان دلشوره داشتند. شاید صد واحد توپ و خمپاره انداز، محله های شهر را زیر آتش داشت. نور گلوله ها را تعقیب می‌کردیم، وقتی در جایی از شهر فرود می‌آمد یکباره دلمان خالی می‌شد که توی خانه چه کسی افتاد؟ به یکی از بچه ها گفتم: «هر گلوله ای که منفجر می‌شود خانواده ای را نابود می‌کند» گفت: «آره، ممکن است یکی از این گلوله ها توی خانه ما یا شما افتاده باشد. بچه ها حرص می‌خوردند که خانواده هایشان زیر آتش هستند و کاری ازشان برنمی آید. از عبدالرضا موسوی می‌خواستند اجازه بدهد به شهر بروند و به خانواده هایشان سر بزنند؛ اجازه نمی داد. از یکسو دغدغه حمله دشمن در مرز داشتیم، از سوی دیگر نگران خانوادهایمان در شهر بودیم. نگاهی به آسمان انداختم. پر از ستاره و زیبا بود. شب پر اضطرابی را سپری کردیم. زشتی جنگ با زیبایی آسمان در آمیخته بود. آن روز سی و یک شهریور هزار و سیصد و پنجاه و نه بود! برای ما خرمشهری‌ها جنگ زودتر از این شروع شده بود. آتش روی شهر سنگین تر شد. نانوایی‌ها تعطیل بود. یک نانوای یزدی در خیابان نقدی دو سه روزی پخت می‌کرد. مسجد جامع تبدیل به محلی برای پشتیبانی شد. نان از آبادان می‌آوردند. بازاری‌ها و خیرین کمک می‌کردند. آقای سلیمانی فر و عمو گلابی، از بازاریهای قدیمی، مواد غذایی تهیه می‌کردند و به مسجد جامع می‌آوردند. روز اول، مقداری آب در لوله ها جریان داشت، ولی زود قطع شد. تانکری از سازمان آب، آب تصفیه شده و نیمه تصفیه به مسجد جامع می آورد. تعدادی از جوانهای شهر روبه روی مقر سپاه اسلحه می‌خواستند. جهان آرا به بچه ها گفته بود هرکسی را می‌شناسید کارت شناسایی بگیرید و اسلحه بدهید. سلاحها تمام شد، ولی مردم تقاضای اسلحه می‌کردند. به بعضی ها نارنجک دادند. بعضی هم با سرنیزه و چوب و چماق سوار بر موتور و ماشین حتی پیاده به طرف مرز راه افتادند. فقط دو سه نفر توی ساختمان سپاه ماندند. همه برای مقابله با دشمن به مرز رفتند. بچه ها چند تیربار روی پشت بام کاهگلی منازل روستایی نصب کرده بودند و شلیک می‌کردند. کار خطرناکی بود، ولی همین اندازه تفکر نظامی داشتیم. بیش از این نمی‌دانستیم چه باید بکنیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 اول مهر با تعدادی از بچه های ژاندارمری پشت نهر خین موضع گرفتیم. احتمال دادیم عراق از آنجا بیاید. پشت یک دیوار گلی ایستاده بودیم و با ژسه تیراندازی می‌کردیم. آنها با آرپی چی و چیزهایی شبیه بازوکا می‌زدند. لحظه هایی می‌شد که جرئت سر بالا آوردن نداشتیم. خودمان را پشت دیوار جمع می‌کردیم تا آتش آنها یک لحظه قطع شود، بتوانیم بیرون بیاییم و تیر بزنیم. تقی و سعید ارجعی و علی هاشمیان نامه ای از محمد جهان آرا می‌گیرند که به اهواز بروند و از لشکر ۹۲ زرهی مهمات بگیرند، آنها به اهواز می‌روند، بیست و هشت کامیون مهمات می‌گیرند و به پادگان دژ می‌برند. فرمانده پادگان می‌گوید اینها را در بیابانهای «عباره» خرمشهر بگذارید. آنها همین کار را انجام می‌دهند، ولی همه آن مهمات به دست عراقی‌ها می‌افتد. پادگان در خرمشهر بیشتر از بیست دژ مرزی داشت. این دژها را گردان پادگان در خرمشهر هدایت و اداره می‌کرد. سازمان هر دژ شامل سنگری بتنی بود. بالای سنگر یک قبضه توپ مستقر بود. کنارش یک توپ ۱۰۶ و یک دستگاه نفربر قرار داشت که روی آن مسلسل نصب شده بود. یک افسر، یک درجه دار و حدود دوازده سرباز نیروهای هر کدام از دژها بودند. روز دوم جنگ، در حالی که در منطقه نهر خین و جنوب پاسگاه شلمچه بین نخلها و کنار جاده مرزی با نیروهای عراقی درگیر بودیم دیدیم یک نفربر با سرعت به طرف ما می آید. بچه ها گفتند عراقی‌ها هستند، بزنیم. مانده بودیم عراقی‌اند یا ایرانی. گفتم یک دستگاه بیشتر نیست، بعید است عراقی باشد. بچه ها گفتند این فریب است آمده شناسایی کند. علی هاشمیان آنجا بود، گفت: "دست نگه دارید. به طرفش می‌روم اگر مرا زدند معلوم می‌شود عراقی است. اگر نزدند خودی است." علی رفت جلو نفربر ایستاد. دو سه نفر از آن پیاده شدند و با علی صحبت کردند. این نفربر از یکی از دژها به طرف ما آمده بود. پادگان دژ با امکانات یک گردان سازمانی حدود هزار نفر پرسنل داشت؛ با تعداد زیادی توپ ۱۰۶ که در دژها مستقر و اغلب سرویس نشده و از کار افتاده بودند. تعدادی توپ ۱۰۶ نو هم در پادگان بود که از آنها استفاده نشد. روزهای اول سازمان پادگان دژ به هم ریخت و دژهای مرزی سقوط کرد. نیروهای پیاده و زرهی دشمن پاسگاه شلمچه را تصرف کردند از آن خبر نداشتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خرمشهر در روزهای آتش و خون به روایت تصویر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 عباس بحر العلوم، تقى محسنی فر بهروز قیصری و حسن طاهریان که با دستور محمد جهان آرا به پاسگاه «حدود» رفته بودند، با پاسگاه خالی مواجه می‌شوند. چند سرباز ژاندارمری که در این پاسگاه مستقر بودند به خاطر اینکه از سوی بچه های سپاه و ارتش حمایت نشدند پاسگاه را تخلیه کرده بودند. بچه ها از روی برجک نگهبانی پاسگاه می‌بینند انبوهی از تانکهای دشمن به ستون از پاسگاه شلمچه عبور کرده و به طرف "پل نو" در حرکت اند. با محمد جهان آرا تماس می‌گیرند. محمد می‌گوید سریعاً برگردید و به بچه هایی که در پاسگاه «مؤمنین» هستند خبر بدهید. ما در پاسگاه مؤمنین بودیم، سمت درگیریمان به طرف نهر خین بود و دشمن از پشت سر به سمت ما می آمد. بچه ها سراسیمه آمدند، گفتند شما دارید محاصره می‌شوید، عراقی ها از جاده آسفالت به طرف شما می آیند، قبل از آنکه اسیر شوید خودتان را نجات دهید. با شنیدن این خبر متوجه شدیم وسط دشمن قرار گرفته ایم، هیچ نیرویی جلوتر نیست و در حال محاصره هستیم. هم از سمت نهر خین هم از طرف جاده شلمچه در تهدید بودیم. توپخانه و خمپاره اندازهای عراق آتش سنگینی می‌ریخت. بچه ها با تعصب می جنگیدند. چیزی نگذشت که نیروهای عراقی ما را دور زدند. مسیر را می‌شناختم. به بچه ها گفتم با من بیایید تا از محاصره بیرون برویم. دلمان نمی آمد صندوق های مهمات را بگذاریم و خودمان را نجات دهیم. هنگام فرار در حالی که اسلحه روی دوشمان بود هر دو نفر یک جعبه مهمات را با خود می آورد. عراقی ها هر لحظه نزدیک تر می‌شدند. «مرتضی رفیعی» از بچه های سپاه خرمشهر هیکل چاقی داشت، خودش را به زحمت این طرف و آن طرف می‌کشید. بچه ها به خاطر هیکلش فکر می‌کردند زورش بیشتر است. یک تیربار هم به او داده بودند. بنده خدا در تلاش بود مهمات را هم بیاورد. نفسش بریده بود و دیگر نمی کشید. لحظات آخر به او گفتم: «اینها را بینداز، بدو عراقی ها دارند میرسند!» صندوقهای مهمات را انداختیم و از بین نخلها و راه فرعی از حلقه محاصره فرار کردیم. مرتضی رفیعی و لطفی اسیر شدند. به زحمت خودمان را از دهکده ولی‌عصر به پل نو رساندیم، از روی پل عبور کردیم، آن طرف پل نو ایستادیم و پشت «نهر عرایض» موضع پدافندی گرفتیم. بچه های آغاجاری ماشین داشتند، در آن شرایط بحران توانستند مهماتشان را بیاورند و آن‌طرف پل نو خالی کنند. بعد از ظهر روز دوم مهر در اوج خستگی محمد جهان آرا را در مقر سپاه دیدم. اوضاع را شرح دادم. به دقت به حرف هایم گوش کرد گفت: خدا بهتان قوت بدهد بروید قدری استراحت کنید. هوای پر از غبار و دود روی شهر سایه انداخته بود. حتی محمد هم نمی‌دانست چه کار باید بکند. از سپاه خارج می‌شد، مدتی بعد بر می گشت، هی می‌رفت و می آمد؛ بی تاب بود. هرکس به او می رسید حرفی و نظری برای گفتن داشت؛ ولی کوچکترین ضعفی از خود نشان نمی‌داد. با صلابت به گزارش و اخبار گوش می‌کرد. با بچه ها بحث نمی‌کرد. با جملاتی مثل خدا خیرت بده، ان‌شاءالله خدا کمک می کند، افراد را دلداری می‌داد و از او دور می‌شد. سوم مهر، عراقی ها خودشان را به جاده اهواز خرمشهر، در هفت کیلومتری شهر رساندند. ما در منطقه پل نو درگیر بودیم. فردای آن روز، فرمانده سپاه دستور داد خودمان را به آن محور برسانیم، مقابل دشمن مقاومت کنیم و نگذاریم به طرف شهر پیشروی کنند. با ناجی شریزاده، بهروز قیصری، پرویز عرب، وهاب خاطری و سه چهار نفر دیگر از بچه ها به طرف سیل بند در هفت کیلومتری بیرون شهر حرکت کردیم. بعد از ظهر به پشت سیل بند رسیدیم. دو کامیون بزرگ ارتشی آنجا بود. دولا دولا با احتیاط به آن نزدیک شدیم. کامیونهای ارتش خودمان بود. کسی توی کامیونها نبود داخل‌شان پر از اورکت و آذوقه و مهمات بود. بچه ها پیش از اینکه موقعیت دشمن را ببینند سراغ مواد خوراکی مثل کنسرو گوشت، کنسرو لوبیا نان خشک و شکلات جنگی رفتند. عده ای می‌گفتند حرام است. اشکال شرعی دارد. بعضی هم می گفتند چه اشکالی؟ اینها را برای جنگ آورده و خودشان نیستند. گفتم: «اگر برگردند، آبرویمان می‌رود. یکی از بچه ها گفت: "می خواستند بمانند از اموالشان مراقبت کنند." •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 پس از آنکه بچه ها شکمی از عزا درآوردند تازه به فکر افتادیم موقعیت دشمن را بررسی کنیم. عراقی ها روبه رویمان آرایش گرفته بودند، ما هم پشت سیل بند مستقر بودیم. توی کامیون دو تا دوربین چشمی هم بود. با دوربین از روی سیل بند نگاه کردم، در دو سه کیلومتری، تانک های دشمن دیده می‌شد. تصمیم گرفتیم همان جا بمانیم و در صورت پیشروی دشمن از پشت سیل بند با آنها درگیر شویم. به جهان آرا به بی سیم زدم چنین تصمیمی گرفته ایم. گفت: «خیلی خوب است، اما مراقب باشید شب به شما حمله نکنند.» دو روز پشت سیل بند مراقب بودیم. آن مواد غذایی به دردمان خورد. شب‌ها هوا سرد می‌شد. اورکت‌ها را از داخل کامیونها درآوردیم و پوشیدیم. سیل بند محکمتر از خاکریز معمولی بود و موقعیت خوبی برای جنگیدن داشت. هفت مهر، صبح زود، تانکهای دشمن به حرکت درآمدند. غرش‌شان زمین را به لرزه درآورد. دیدن حرکت آن همه تانک برای ما ترسناک بود. تانکها به صورت نیم دایره و هلالی حرکت می‌کردند. قبضه آرپی چی، سه قبضه، ژسه، دو قبضه، سلاح ام یک و برنو هم داشتیم که از دوره رضاشاهی مانده بود. با هشت نفر در مقابل یگان زرهی دشمن آرایش گرفتیم. به بچه ها گفتم تا در تیررس قرار نگرفتند، شلیک نکنید. یکی دو نفر از بچه ها از هیجان یا ترس، طاقت نیاوردند و پیش از آنکه عراقی‌ها در تیررس قرار بگیرند تیراندازی کردند. به دنبال آنها، بقیه هم تیراندازی کردند. مقداری از مهمات محدود ما تلف شد. دشمن با گلوله مستقیم تانک و تیربارهایی که روی تانکها و نفربرها نصب شده بود، به طرف ما آتش ریخت. خودمان را به سینه سیل بند چسبانده بودیم و امکان تکان خوردن نداشتیم؛ حتی سرمان را نمی توانستیم بالا بیاوریم. وقتی از طرف ما گلوله ای شلیک نمی شد دشمن دوباره به حرکت در می آمد. چند لحظه بعد، آنها در تیررس ما قرار می‌گرفتند و متوقف می‌شدند اما آتش آنها به قدری سنگین بود که به تدریج به سیل بند نزدیک شدند. حالا می توانستیم تانکهایشان را با آرپی چی بزنیم. همزمان از جا بلند شدیم و آنها را زیر آتش گرفتیم. زره پوش ها حرکت می‌کردند و نفرات پیاده که پشت آنها قرار گرفته بودند، در حال پیشروی به طرف ما شلیک می کردند. گلوله های ام یک و ژسه به بدنه تانکها و نفربرها میخورد و اثر نمی‌کرد، ولی بعضی از نفراتشان هدف گلوله های ما قرار می‌گرفتند. موقعیت‌مان نسبت به دشمن بهتر بود. ما پشت سیل بند و آنها در دشت باز در حال حرکت بودند. وقتی یک سرباز دشمن به زمین می افتاد، انرژی و شجاعت ما چند برابر می‌شد. گلوله های تانک از بالای سر ما می‌گذشت یا به بدنه سیل بند می خورد. تا آن موقع تلفات نداشتیم، اما با هر آتشی که باز می‌کردیم چند نفر از دشمن به زمین می افتاد؛ جنگ جانانه ای بود. مانند پرندگان از این سو به آن سوی سیل بند می پریدیم. احساس ترس نداشتم. سبک بال و چابک، از خاکریز بالا می رفتم و پایین می آمدم. پی در پی آرپی چی می‌زدم. من و ناجی و بهروز آرپی چی زن بودیم. نخستین بار که آرپی جی شلیک کردم همان جا بود. حتی روش استفاده از آرپیچی را بلد نبودم. یکی از بچه ها در حد دو سه دقیقه توضیح داد که این ضامن است گلوله را می‌گذاری خرجش را می‌بندی ضامن گلوله را می‌کشی توی مگسک نگاه می‌کنی و شلیک می‌کنی. روی سیل بند خوابیدم و آخرین گلوله آرپی چی را زدم چون به صورت درازکش شلیک کردم آتش عقبه آرپیچی شلوارم را پاره کرد و پای راستم را سوزاند. در همین حین، گلوله تانک یا بازوکای دشمن نزدیک من روی سیل بند ترکید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂