eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 شب برای استراحت به مدرسه دریابد رسایی رفتیم. چون مقر ثابتی نداشتیم یکی دو شبی بود که تقی و ناجی و عباس و گروهی از بچه ها شب آنجا می‌خوابیدند. حاجی بودادی تدارکاتچی با یک وانت آمد و به هر نفر یک کتلت و نصف نان داد. تعدادی از بچه ها توی اتاقهای مدرسه خوابیدند. من هم در حیاط مدرسه، روی زمین دراز کشیدم. از خستگی نایی نداشتیم. یکی از بچه ها از راه رسید و گفت: «من از پلیس راه می آیم، آنجا هیچکس نیست، پرنده پر نمی زند، عراقی ها راحت می‌توانند بیایند. باید گروهی بفرستیم مراقب باشند.» به هر کس می گفتم بلند شو برو حال تکان خوردن نداشت. می گفتند خسته ایم، جان نداریم. میخواهیم بخوابیم. من هم حال و روزی بهتر از آنها نداشتم. یاد برادرم عبدالله افتادم او سید احمد عالمشاه، پرویز پور و گروهی از بچه های شهرداری و آتش نشانی هم مسلح بودند. مقرشان در آتش نشانی خرمشهر بود و شبها آنجا استراحت می کردند. به هر زحمتی بود پیاده خودم را به آتش نشانی رساندم. سر خیابان به یکی از محصلین مدرسه عراقی‌ها برخوردم. اسمش «اسد» بود. او را می‌شناختم. از بچه های محله شبیبه بود. خانواده او پیش از انقلاب از عراق آمده بودند و در خرمشهر زندگی میکردند. نگاهی به همدیگر کردیم و از کنار هم رد شدیم. عبدالله همراه آقای عالمشاه و افراد دیگر در محل آتش نشانی بودند. از عالمشاه خواهش کردم تعدادی از بچه های آتش نشانی را برای نگهبانی از محور پلیس راه بفرستد. عالمشاه به هر کدام از نیروهایش می‌گفت، آن قدر آتش خاموش کرده ایم دیگر رمقی برای نگهبانی نداریم. نان و ماست داشتند کمی هم به من دادند. مشغول صحبت با عبدالله بودم که صدای انفجارهای پیاپی خمپاره و توپ بلند شد. صداها از سمت مدرسه بود. به عبدالله گفتم صدا از طرف مدرسه است باید بروم. حاج عبدالله به یکی از بچه ها گفت مرا با ماشین برساند. رفتم توی مدرسه دیدم قیامتی به پا شده عراقیها گرای مدرسه را گرفته و آنجا را با گلوله های خمپاره و توپ شخم زده بودند. پاها و دستهایی که قطع شده بود. آقای روستایی ناله می‌کرد. تقی محسنی فر از کمر دو نیم شده بود. بیشتر بچه های آغاجاری شهید و زخمی شده بودند. در تاریکی از هر گوشه‌ای صدای آه و ناله ای بلند بود. بوی باروت تنفس را سخت می‌کرد. دیدن آن صحنه دل هر انسان شجاعی را هم می‌لرزاند. بچه هایی که آن روز حماسه‌ای را آفریده بودند، این طور ناجوانمردانه در خواب تکه تکه شده بودند. چند نفر، از جمله تعدادی از دختران امدادگر از مسجد جامع آمدند. خودرویی آنجا بود سوئیچ نداشت، یکی آمد با وصل کردن دو سیم آن را روشن کرد، زخمی‌ها و جنازه ها را توی خودرو گذاشتند و بردند. از مدرسه بیرون رفتم احساس غربت می‌کردم. بغض راه گلویم را بسته بود. تک و تنها مانده بودم که خدایا کجا بروم؟ دود و بوی باروت همه جا را پر کرده بود. گیج و منگ کنار خیابان نشسته بودم که خودرویی از راه رسید. بلند شدم تا هر طور شده نگهش دارم. اسلحه را به طرفش گرفتم و فریاد زدم: «ایست» ایستاد. سواری تویوتا بود؛ از تویوتاهایی که در انبار گمرک مانده بود. یکی سرش را از پنجره بیرون آورد و صدا کرد: «محمد!» دیدم محمد جهان آراست. آمد پایین خودم را در آغوش محمد انداختم بغضم ترکید، زدم زیر گریه. در حالی که های های گریه می‌کردم کنار گوشش با گریه گفتم: «محمد بدبخت شدیم، بچه ها شهید شدند.» شانه های جهان آرا به آرامی تکان میخورد اما سعی می‌کرد جلوی صدای گریه اش را بگیرد. گفت: «ما خدا را داریم خودت را کنترل کن صبر داشته باش!» احمد فروزنده هم با او بود. احمد بین بچه ها از لحاظ روحیه از همه محکم تر بود. او هم همراه با بغض اشک می ریخت. گفت: «سوار شوید برویم بیمارستان.» توی بیمارستان سری به زخمی‌ها زدیم. بیمارستان غلغله بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 از آنجا به سپاه آبادان رفتیم آقای مهدی کیانی فرمانده و آقای جوادی عضو شورای فرماندهی سپاه آبادان و چند نفر از بچه های سپاه آبادان بودند. دیدیم خودشان جایی برای خوابیدن ندارند، با محمد و احمد روی چمن کنار خیابان دراز کشیدیم. تا صبح بیهوش، در خوابی شبیه کابوس به سر بردم. پس از نماز صبح محمد ماشین را به من داد و گفت: برو خرمشهر ببین چه خبر است؟ رفتم مسجد جامع، همه آنجا جمع شده بودند؛ بعضی‌ها را می شناختم، بعضیها را نمی‌شناختم. تک و توک از بچه های ما هم بودند. بعد از دو سه ساعت تماس گرفتند که محمد جهان آرا گفته همه به مدرسه کوی بهروز بیایند. همه بچه های سپاه خرمشهر محمد بچه ها را جمع کرد. هر کسی گزارشی داد؛ خبرها بیشتر حکایت شهید و مجروح شدن همرزمان بود. محمد که تا آن لحظه سرش را زیر انداخته بود سرش را بلند کرد و گفت برادرها، اگر شهر سقوط کرد دوباره آن را پس می‌گیریم. مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند! بعد، با لحنی غمگین ولی محکم گفت: «به ما وعده می‌دهند که برایمان کمک می‌آید و توپخانه قوچان در راه است؛ همه اش حرف است، هیچ کسی به دادمان نمی‌رسد. برادرها با همین تعدادی که هستیم یا از شهرمان دفاع می‌کنیم یا همه با هم شهید می‌شویم. صحبت امام حسین(ع) با یارانش در شب عاشورا برایمان تداعی شد. گفت: «هر که میخواهد برود، برود، هر که هم می خواهد بماند، بداند امروز و فردا شهید می‌شود. تکلیف من این است که بمانم، ولی شما تکلیفی ندارید هرکس میخواهد برود، برود!» بچه ها زدند زیر گریه، گفتند ما می مانیم؛ اما چند نفری هم بعد از ظهر آن روز رفتند. همان روز روحانی سیدی به نام آقای طباطبایی خسته و خاک آلوده آمد پرسید: «وضعیت چطور است؟» برایش تشریح کردم که چند روز گذشته چه اتفاقهایی افتاده است. ایشان روی چهارپایه ای نشسته بود و من هم روبه رویش روی زمین نشسته بودم. در حال صحبت دیدم پلک هایش روی هم رفت و خوابش برد. توی ذوقم خورد که دارم برای چه کسی توضیح می‌دهم. محافظی داشت گفت: دلخور نشوید حاج آقا دو شبانه روز اصلا نخوابیده است.» ایشان آقای طباطبایی حاکم شرع خوزستان و رئیس دادگاه انقلاب بود، دلش در اهواز آرام نگرفته به خرمشهر و منزل امام جمعه آقای نوری آمده بود تا کمک کند. آقای نوری ضمن اینکه اسلحه به دست بود و خوب می جنگید، مشغول سازماندهی و توزیع کمکهای مردمی در مسجد جامع هم بود. چند نفر از روحانیون خرمشهر مثل آقای محمدی هم در شهر مانده بودند و فعالیت می‌کردند. پس از آنکه محمد جهان آرا با بچه ها حجت تمام کرد راهی اتاق جنگ در هنگ ژاندارمری آبادان شد. با رضا دشتی و قاسم داخل زاده نشستیم تصمیم بگیریم چه کار کنیم. به رضا گفتم: «تو بچه ها را تقسیم کن برویم توی محورها. گفت این طور که محمد صحبت کرد، معلوم است دولت به فکرمان نیست باید کاری کنیم.» گفتم: «چه کار کنیم؟» گفت «برویم تهران به امام بگوییم. امام نمی‌داند چه اتفاقی دارد اینجا می‌افتد بگوییم ما از خرمشهر آمده ایم، گزارشی به امام بدهیم و ایشان دستور بدهد. گفتم "تا ما برویم تهران و برگردیم، خرمشهری باقی نمانده؛ من که نمی آیم." قاسم گفت: "برویم اهواز استاندار را ببینیم." •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 قاسم از بعضی ها شنیده بود که اگر دریچه های سد دز را باز کنند بیابانهای منطقه را آب می‌گیرد و در این صورت نیروهای زرهی عراق توی بیابانها زیر آب می رود. گفت: «می‌رویم بالای خانه ها مستقر می‌شویم و دفاع می‌کنیم» گفتم فکر خوبی است. برویم به استاندار بگوییم سد را باز کند. محمد فروزنده هم معاون استاندار است و ما را می شناسد. رضا هم این طرح را قبول کرد گفت: می توانیم روی پشت بام های بلند مستقر شویم و با هلی کوپتر برایمان غذا و مهمات بیاورند. هر سه به نتیجه رسیدیم این روش می‌تواند خرمشهر را نجات دهد. فردای آن روز، صبح زود با یک تویوتا سواری که از گمرک خارج کرده بودیم از جاده دارخونین به طرف اهواز حرکت کردیم. به اهواز رسیدیم، گرسنه بودیم هرچه گشتیم چیزی برای خوردن پیدا نکردیم. مغازه ها تعطیل بود. به یک نفر برخوردیم، از او سراغ اغذیه فروشی و آش فروشی گرفتیم. گفت: «آقا، هیچی پیدا نمی شود!». نشانی یک نانوایی را داد نانوایی را پیدا کردیم پخت می‌کرد. چند تا نان گرفتیم. پولی نداشتیم. نانوا هم از ما پول نگرفت. رفتیم استانداری. گفتند آقای استاندار در مهمانسرا هستند. ساختمانی بود که از آن به عنوان مهمانسرای استانداری استفاده می شد. نگهبان جلوی ما را گرفت که با اسلحه نمی‌توانید وارد شوید. گفتیم آقای فروزنده ما را می‌شناسد. گفت نمی شود. قاسم هلش داد که برو کنار. رفتیم توی اتاق دیدیم آقای غرضی ، آقای فروزنده و آقای صادق خلخالی در حال خوردن صبحانه اند. تا وارد شدیم آقای فروزنده که ما را می شناخت، سلام علیک کرد آقای خلخالی و او تعارف کردند بیایید بنشینید. وارد اتاق نشدیم. توی درگاه با کفش نشستیم. فروزنده آمد، گفت: «کفش‌هایتان را در بیاورید بیایید تو، آقای غرضی اینجا نشسته خوب نیست.» کفش هایمان را درآوردیم رفتیم توی اتاق و شرح قضایای خرمشهر را گفتیم. آقای غرضی وعده داد به زودی توپخانه ها می آیند و ارتش دارد حرکت می‌کند. قاسم با قلدری گفت: «تا تریاک از بغداد برسد بیمار مرده، تا کمک برشد خرمشهر هم سقوط کرده، مطمئن باشید آبادان را هم می‌گیرند. غرضی از حرف قاسم خوشش نیامد. از جایش بلند شد گفت: شما بروید کار خودتان را بکنید بگذارید ما هم کار خودمان را بکنیم. رضا گفت: بله ما کار خودمان را انجام دادیم و می‌دهیم، اما بعید می‌دانم شما کار خودتان را به خوبی انجام دهید. با اینجا نشستنمشکل حل نمی‌شود. غرضی گفت: «می فرمایید چه کار کنیم؟» رضا گفت: «سد را باز کنید بگذارید همه خوزستان را آب بگیرد تمام یگانهای عراق از بستان و سوسنگرد و اطراف اهواز زیر آب بروند و نابود شوند.» غرضی گفت: این کار اصلا ممکن نیست، خانه های مردم هم زیر آب می روند.» رضا گفت: به جهنم که زیر آب می‌روند، بهتر از این است که دست دشمن بیفتد. غرضی که خسته و عصبی شده بود آمد کنار رضا با حالت شوخی جدی کشیده ای به گوش رضا زد و گفت بچه جان همه کارها درست می شود، شما بروید دنبال کارتان در حالی که نگاه عاقل اندر سفیه به رضا می‌کرد یکی هم به شانه من زد. آقای خلخالی و محمد فروزنده هم نگاه می‌کردند. دلم شکست. گفتم: «آقای غرضی ما از زیر آتش می‌آییم، آنجا آن قدر مقاومت می‌کنیم همان طور که جهان آرا گفت همه شهید شویم، اما آن دنیا یقه ات را می گیریم. اگر زنده ماندیم همین دنیا یقه ات را می‌گیریم.» با بغض و ناراحتی رو کردم به بچه ها گفتم: بیایید برویم، اینها خودشان باید جواب خدا را بدهند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 در حالی که از آنجا خارج می‌شدیم فروزنده و آقای خلخالی پشت سرمان آمدند، سعی کردند ما را آرام کنند. آقای خلخالی تلاش می‌کرد برگردیم چای و چیزی بخوریم. فروزنده گفت: «تا حالا خیلی سلاح و مواد غذایی به خرمشهر فرستادیم.» گفتم: «اینجا نشستن و حرف زدن مشکلی را حل نمی‌کند. تا از نزدیک اوضاع را نبینید متوجه نمی شوید ما چه می‌گوییم.» مکثی کرد و گفت چند دقیقه صبر کنید، ما هم با شما می آییم.» رفت با آقای غرضی صحبت کرد. آقای خلخالی هم در این فاصله ما را دلداری می‌داد که اجرتان با خداست ملائکه کمک‌تان می‌کنند. فروزنده گفت: شما راه بیفتید ما هم پشت سرتان می آییم.» حرکت کردیم. آقای غرضی استاندار، معاونش فروزنده و دو سه‌نفر دیگر از مسئولین استانداری سوار ماشین شدند و پشت سر راه افتادند. از جاده دارخوئین برگشتیم. بین راه، قاسم گفت: «اینها را ببریم توی خط جلوی جلو توی تیررس عراقی ها!» گفتم: «بابا می‌زنندشان.» گفت: «بگذار بزنند، بگذار بفهمند چه خبره!» گفتم: باشد، ببریمشان اداره بندر. رضا گفت: «نه ببریم پل نو. بین راه نقشه کشیدیم من بیفتم جلو قاسم هم از پشت سر، آنها را تشویق کند ببریمشان تا جایی که در تیررس عراقی ها قرار بگیرند. رضا عاقل تر بود گفت: حرف شما را قبول ندارم نباید زیاده روی کنید، آنها مسئولین جمهوری اسلامی هستند، نباید بلایی سرشان بیاید. قبل از پل نو، نخلستانی زیر دید عراقی‌ها بود. به محض اینکه وارد نخلستان شدیم ما را بستند به رگبار. خوابیدیم روی زمین، آهسته آهسته، سینه خیز خودمان را از معرکه بیرون کشیدیم و آنها را رها کردیم؛ سوار ماشین‌مان شدیم و به طرف مسجد جامع رفتیم. آنها هم به هر زحمتی بود از تیررس عراقی ها گریخته بودند. حالا دانسته بودند نیروهای مدافع در چه شرایطی هستند، ما هم همین را می خواستیم! 🔸 پنجم در اتاق جنگ، فرماندهان و مسئولین تقسیم کار کردند. قرار شد تکاورهای دریایی همراه گروه فداییان اسلام در محور پل نو، صددستگاه و جاده شلمچه و نیروهای ارتش با جمع و جور کردن نیروهای پراکنده شهر در محور پلیس راه مستقر شوند. نیروهای ژاندارمری و گروهی از بچه های شهر هم محور اداره بندر و حوالی سنتاب را به عهده گرفتند. در این تقسیم بندی محور عباره به نیروهای سپاه واگذار شد. در حاشیه رودخانه کارون از سمت جاده اهواز به خرمشهر، حدود چهار کیلومتر بالاتر از خرمشهر سیل بندی قدیمی برای جلوگیری از سیل وجود دارد که تا منطقه عباره ادامه یافته است. چون ارتش عراق در آن سمت آرایش گرفته بود احتمال میدادند عراقی‌ها از آن محور حمله کنند. ژنرالهای عراقی احمق بودند که تا آن روز از آن مسیر نیامده بودند. کافی بود پل خرمشهر را بگیرند کار تمام بود، همه محاصره می شدیم. گفتند نیروهای سپاه بروند سمت عباره، پشت سیل بند، مراقب باشند عراقی‌ها از آنجا عبور نکنند. نیروهای سپاه شامل گروه من، رضا دشتی و تعدادی از بچه های کوت شیخ مثل صاحب عبودزاده، حسن سواریان، مصطفی اسکندری .... . بود. پشت سیل بند مستقر شدیم. علی هاشمیان با تعدادی از بچه های شهر هم مسئولیت محور گمرک را داشتند. آخر شب علی پیش ما آمد؛ آدم صبور، عملیاتی و کم حرفی بود. رضا دشتی دانشجویی باسواد، مؤدب و مؤمن بود؛ می توانست به خوبی وضعیت دشمن را بررسی و تحلیل کند. شب، دور هم می نشستیم. اوضاع و نقشه حرکت عراقی ها را بررسی می‌کردیم. رضا این کار را خوب انجام می‌داد؛ حرف‌هایش منطقی و اثرگذار بود، ولی بیشتر سکوت می‌کرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 دوازده روز از پاییز گذشته بود. شب‌های پاییزی خرمشهر خنک گاهی سرد است. بچه ها به اندازه کافی لباس گرم نداشتند، تعدادی اورکت داشتیم و بین بچه ها تقسیم کردیم شب که می‌خواستند پست بدهند اورکت‌هایمان را می‌دادیم به کسی که می خواست پست بدهد. آن شب، با رضا دشتی قدم زنان به محل آخرین پست نگهبانی رفتیم و روی زمین نشستیم. ماه در آسمان کامل بود و ستاره ها در آن بیابان، زیبایی و جلوه ای دیدنی داشت. به رضا گفتم: «ببین چقدر ستاره ها قشنگ اند.» نگاهش را به آسمان دوخت و آرام گفت: «آره.» بی اختیار برایش شعر فریدون مشیری را خواندم. بی‌تو مهتاب شبی باز از آن‌کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم خیره به‌دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم... چند لحظه ای ساکت شدم. رضا هم ساکت بود. پرسیدم: میانه ات با شعر چطوره؟» گفت «خوبه، دوست دارم.» و آرام گفت: آره، دوباره چند لحظه ای به سکوت گذشت. گفتم: «چقدر اینجا ساکته، داشتم به همین فکر می‌کردم، ما از جنگ اطلاعاتی نداریم معلوم نیست الآن در محورهای دیگر چه خبر است، ولی مطمئنم یکی دو روز هم نمی‌توانند آن محورها را نگه دارند. به این موضوع فکر نکرده بودم. آن شب احساس کردم رضا بیشتر از من دغدغه هجوم عراقی‌ها را دارد. همانجا خوابیدیم؛ تا صبح می‌لرزیدیم چون اورکت‌هایمان را به بچه ها داده بودیم. پس از نماز صبح خواب خوبی رفتیم و حسابی چسبید. گرمای آفتاب صبحگاهی به ما آرامش داد. صبح روز سیزده مهر چیزی برای خوردن نداشتیم. صاحب عبودزاده با ماشین رفت مقداری نان و سیب زمینی آب پز از مسجد جامع آورد. معلوم بود سیب زمینی‌ها از دیشب مانده. حبیب مزعل و غلام بوشهری برای پیدا کردن غذا به خانه‌های رها شده مردم رفته بودند. حبیب به خاطر استخوان بندی درشتش همیشه تیربارچی بود. بچه ها به او حبیب غول می‌گفتند. یکی دو ساعت بعد حبیب و غلام آمدند. دیدم پیراهن حبیب باد کرده و غیر عادی است. دست کرد از لای پیراهنش دو تا کبوتر بیرون آورد. پرسیدم اینها چیه؟ گفت «کبوترهای زبان بسته را بدون آب و غذا توی قفس گذاشته بودند، دیدم دارند تلف می شوند، آوردم برای بچه ها کباب درست کنیم.» گفتم: «بابا اینها مال مردمه حرامه.» غلام گفت: سخت نگیر این کبوترها گرسنه اند، ما هم گرسنه ایم بهتر است اینها به خاطر ما از جانشان بگذرند و ما را سیر کنند.مطمئن باش یک روز پولشان را به صاحبشان می‌دهیم و حلالیت می گیریم.» تعدادی از بچه ها هم حرف غلام را تأیید کردند. یک تکه کباب کبوتر هم به من رسید! شب چهاردهم اتفاق جالبی افتاد. در انتهای سیل بند و آخرین پست نگهبانی با یکی از بچه ها مشغول صحبت بودم که دیدیم دو جیب عراقی با چراغ روشن به طرف سیل بند می آیند. یکی از آنها نزدیک سیل بند ایستاد. دومی بی خیال راهش را ادامه داد. جیپ عراقی از سیل بند رد شد. صدای رادیوی ماشین می آمد که آهنگ عربی پخش می‌کرد. چند نفر از بچه ها تاب نیاوردند و به طرفش تیراندازی کردند. صاحب به عربی فریاد زد: «ایست!» ماشین ایستاد. افسر عراقی گفت: «تو کی هستی؟». صاحب گفت: بیایید پایین دستهایتان را ببرید بالا. آنها تازه فهمیدند اشتباهی به منطقه ایرانی ها آمده اند. خواستند حرکت کنند که گلوله آرپیجی به طرفشان شلیک شد. گلوله به چادر برزنتی ماشین خورد و از آن عبور کرد. سه افسر عراقی توی ماشین بودند، یکی از آنها کشته و دو نفر دیگر زخمی شدند. وقتی رفتیم توی ماشین و شیشه‌های مشروب را دیدیم متوجه شدیم آنها در عالم مستی راهشان را گم کرده اند. از توی ماشین اموال مردم خرمشهر مثل چینی آلات، بلورجات و چای و چیزهای دیگر پیدا کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 تقسیم بندی اتاق جنگ دو روز بیشتر دوام نیاورد. فشار نیروهای عراقی برای ورود به شهر از محور بندر باعث شد به سمت اداره بندر بسیج شویم. شب چهارده مهر عراقی‌ها به اداره بندر حمله می‌کنند. علی هاشمیان و نیروهایش با آنها درگیر می‌شوند و درنهایت دشمن را پس می‌زنند. آخر شب علی هاشمیان با من تماس گرفت، گفت به احتمال زیاد اینها دوباره صبح می‌آیند. با محمد جهان آرا تماس گرفتم، گفتم: «محمد اجازه میدهی بچه ها را به آنجا ببرم؟» گفت: «آره آره، خوبه، بچه ها را ببر ولی محور عباره را خالی نکن» گفتم: «عبودزاده و بچه های کوت شیخ در عباره می‌مانند.» صبح روز چهارده مهر با رضا دشتی، قاسم مرادی و تعدادی از بچه ها به طرف اداره بندر رفتیم. حالا تعدادمان زیادتر شده، حدود سی نفر رسیده بود. نزدیک ساختمان سی بی اس یا همان دفتر مشترک ایران و عراق برای لایروبی اروند که رسیدیم به سه گروه تقسیم شدیم؛ یک گروه من، یک گروه رضا دشتی و یک گروه هم قاسم مرادی. قاسم دوره نظامی و تکاوری دیده بود. او با گروهش در سمت راست، رضا دشتی سمت چپ، یعنی کنار رودخانه و من هم وسط، حرکت کردیم. سلاحمان را روی دوشمان گذاشته بودیم، آهسته سرود «انجزه وعده و نصره عبده» می‌خواندیم و می‌رفتیم که ناگهان از توی ساختمان رگبار گلوله به طرف ما سرازیر شد. همه روی زمین خوابیدیم و پخش شدیم. تکاورهای عراقی نزدیک صبح از نبود نیروهای مردمی که برای استراحت به خانه هایشان رفته بودند استفاده کرده و ساختمان را گرفته بودند. آنها از طبقه بالای ساختمان و پشت پنجره ها شلیک می‌کردند. رضا از چپ، قاسم از راست و من هم از وسط تیراندازی می‌کردم. علی هاشمیان هم با گروهش از راه رسیدند. علی گفت: «ما به طرف پنجره ها می رویم.» چند قدم نرفته بودند که آنها را به رگبار بستند. چند نفر از نیروهایش زخمی شدند و توانست خودش را نجات دهد. پشت یکی از پنجره ها یک تک تیرانداز با تفنگ دوربین دار (اسلحه قناسه) نشسته بود، بچه ها تکان می خوردند می‌زد. پرسیدم حبیب کجاست؟ بگویید تیربارش را راه بیندازد. از حبیب خبری نبود. گفتم: حبیب مزعل را پیدایش کنید. یکی گفت: «حبیب» توی اتاق نگهبانی است!» پرسیدم: «چه کار می‌کند؟ بگو بیاید.» گفت: به او گفتم محمد صدایت می‌کند گفت برو بگو کار دارم. عصبانی رفتم اتاق نگهبانی دیدم چراغ خوراک پزی روشن کرده، آمده تخم مرغ نیمرو می‌کند. حبیب صبح آمده بوده به اتاق نگهبانی سر بزند که می‌بیند تعدادی تخم مرغ و چند تکه نان خشک کنار چراغ خوراک پزی است. گفتم: «نامرد ما آنجا در چه وضعیتی هستیم، تو اینجا به فکر شکمت هستی؟! گفت الکی حرف نزن، بیا بخور!» گرسنه ام بود. دو لقمه با او همراهی کردم. حبیب پس از آنکه دست پختش را نوش جان کرد سریع بلند شد، تیربارش را برداشت و به صحنه درگیری رفت در این جنگ و درگیری، چند نفر از بچه های قاسم مرادی را هم زدند. تا ظهر درگیر بودیم. آنها می‌زدند ما می‌زدیم. ظهر با صالح موسوی صحبت کردم که باید تک تیراندازها را بزنیم. صالح گفت: سینه خیز می روم زیر پنجره می‌زنمش » گفتم: «تو اینجا مواظب باش، من می روم. گفت من ریزترم. گفتم: «نه بگذار من بروم.» فانسقه و اسلحه را کنار گذاشتم دو نارنجک برداشتم. حدود چهارصد متر سینه خیز رفتم خودم را زیر پنجره رساندم، نارنجک را کشیدم و انداختم. نارنجک کنار تک تیرانداز منفجر شد. بلند شدم و به طرف بچه ها دویدم. همه فریاد زدند: «الله اکبر... الله اکبر...» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 حدود چهارصد متر سینه خیز رفتم. خودم را زیر پنجره رساندم، نارنجک را کشیدم و انداختم. نارنجک کنار تک تیرانداز منفجر شد. بلند شدم و به طرف بچه ها دویدم. همه فریاد زدند: «الله اکبر... الله اکبر...» در میان هیاهو، صدای صالح موسوی را شنیدم که داد می‌زد: محمد نارنجک... محمد نارنجک... یکی از عراقی ها که بالای ساختمان بود یک نارنجک به طرفم پرت کرده بود. صالح که جلو آمده بوده این صحنه را می‌بیند، می‌خواهد به من هشدار بدهد که نارنجک وسط راه روی یک کولر می افتد، قل می خورد و در حال پایین آمدن توی هوا منفجر می شود. صالح موسوی و برادرم محمود با ترکشهای همان نارنجک زخمی شدند. بار دیگر خواستیم وارد ساختمان شویم که از بالا و پایین ما را به رگبار بستند. حسن سواریان گفت الآن میروم توی ساختمان. گفتم: «حسن نمی‌شود رفت.» گفت: «خسته شدم، دیگر طاقت ندارم.» در حالی که آتش به سمتش می‌بارید به طرف در اصلی ساختمان دوید، من هم پشت سرش. یکی دیگر از بچه ها هم پشت سر من رفتیم توی ساختمان. حسن که جلوتر از من بود، در پله های ساختمان به یک عراقی برخورد. یک لحظه دست به اسلحه شد، اما ژ۳اش گیر کرد؛ عراقی از یک طرف و ما از طرف دیگر فرار کردیم. حسن با عصبانیت هی داد می‌زد این شلیک نمی‌کنه این شلیک نمی‌کنه این اسلحه نیست چماقه هی بدوبیراه می‌گفت که اینها سلاح اسقاطی به ما دادند. گفتم: حالا وقت این حرفها نیست. دشمن هوشیارتر شده بود. تا حدود ساعت سه بعدازظهر هرچه از راست و چپ زدیم نتوانستیم وارد ساختمان شویم. روبه روی در ساختمان، سمت چپ یک سری بسته های بزرگ گونی توی محوطه چیده شده بود. بین بسته های گونی به اندازه رفت و آمد یک لیفتراک فاصله بود. سریع خودم را پشت یک بسته گونی رساندم و به طرف پنجره ها تیراندازی کردم. آنها به محض اینکه موقعیت مرا دیدند، با آرپی جی به طرفم شلیک کردند. بسته های گونی، بزرگ و سنگین بود. چند تایی کج و تعدادی نیم سوز شد. پشت یکی از بسته ها دراز کشیدم. گیر کرده بودم که خدایا چه کنم؟ شنیدم یکی می‌گوید: «محمد... محمد...» دیدم عبدالرضا موسوی است. گفت: می خواهی چه کار کنی؟» گفتم: «اینها پشت پنجره ها تک تیرانداز گذاشته اند، زمین گیرمان کرده اند. گفت: «از آن طرف هم بچه ها راه نفوذ ندارند، چه کار کنیم؟» گفتم: «هیچی، می خواهیم اینها را بزنیم، نمی‌توانیم. تو فرمانده ما هستی، بگو چه کار کنیم؟!» گفت حالا این حرفها را نزن! حواست به من باشد. خودم را می‌رسانم روبه روی گونی‌ها، از آنجا شلیک می‌کنم. رضا موسوی شجاع بود و قد رشید و هیکل قوی داشت. چهار قدم برداشت، خودش را به آنجا رساند. چند دقیقه ای او را ندیدم تا اینکه صدای سوت شنیدم. رضا بود گفتم: «ها رضا چی شده؟» گفت: تیر خوردم!» دستش را روی شکمش گذاشته و خون از لای انگشتانش سرازیر بود. عصبی شدم، داد زدم خط آتش باز کنید... خط آتش باز کنید... رضا زخمی شده!» بچه ها بلند شدند خط آتش باز کردند. رضا دوید، به من که رسید، ضعف کرد و همانجا نشست. از شدت خونریزی رنگش زرد شده بود. بچه ها او را عقب بردند. برادر حمید امباشی با دیدن رضا احساساتی شد، گفت: «می روم، اینها را می‌زنم!» گفتم: «آرام باش.» توجه نکرد، سینه خیز به سمتی که رضا تیر خورده بود، رفت. چند متری نرفته بود که تیر خورد و همانجا افتاد. او را هم با زحمت عقب بردند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 چند بار جایمان را عوض کردیم، فایده ای نداشت. تک تیراندازهای عراقی در هر طرف ساختمان مستقر شده و کمین نشسته بودند؛ کسی کوچک ترین حرکتی می کرد، می زدند. در همین حین، چهار نفر از نیروهای دانشکده افسری آمدند؛ یکی شان افسر بود و سه نفر دیگر دانشجو بودند؛ بچه های شجاع، مؤدب، با چهره های نورانی، لباس‌های مرتب و گت کرده. فرمانده شان فردی قوی و با اعتماد به نفس بود. با لهجه غلیظ آذری پرسید: «وضعیت چیه؟ دشمن کجاست؟» توضیح دادم دشمن توی ساختمان است، چند تک تیرانداز دارند، بچه ها را می‌زنند. از صبح تا حالا تلفات زیادی از ما گرفته اند. اگر بتوانیم این ها را بزنیم می‌توانیم ساختمان را بگیریم. گفت: «به من نشان بده، می‌زنم‌شان.» گفتم آنها با تفنگ دوربین دار کمین نشسته اند، از صبح چند نفر را زده اند گفت «برادر به تو می‌گویم به ما نشان بده برو کنار نگاه کن.» آنها مسائل نظامی را بلد بودند و برای ما ابهتی داشتند؛ وقتی حرفی می‌زدند حساب می‌بردیم. گفتم: «باشه!» توی محوطه بندر قطار باری بود. توی یکی از همین واگن‌ها بسته های گونی گذاشته بودند که روبه روی پنجره بود. گفتم: «می‌روم پشت چرخ واگن شما پشت سرم بیایید. آنجا موقعیت دشمن را نشان می‌دهم» گفت «نه ما می‌رویم تو همینجا بایست.» گفتم: شما نمی‌دانید کجاست من از صبح تا حالا با اینها درگیر هستم هر وقت اشاره کردم بیایید. به سرعت خودم را به واگن رساندم و پشت چرخ فلزی واگن پناه گرفتم؛ اشاره کردم، ابتدا ، فرمانده بعد دو نفر دیگر آمدند. من و فرمانده خودمان را پشت یک چرخ پنهان کردیم. آن دو نفر هم پشت چرخ دیگر سنگر گرفتند. صدای دینگ دینگ برخورد گلوله با چرخهای آهنی قطع نمی‌شد. یکی از دانشجوها که پشت چرخ دیگر نشسته بود پرسید: «کجاست؟» گفتم «ببین طبقه دوم، پنجره دوم. این از صبح دارد بچه های ما را می‌زند.» یک گلوله گذاشت توی آرپیچی بلند شد شلیک کند، ناگهان گلوله ای به سینه اش خورد و افتاد خون فواره زد. هر نفسی که می‌کشید خرخر می کرد و خون بیرون می‌زد. تک تیرانداز هم رها نمی کرد، سعی می‌کرد او را که زیر واگن افتاده بود هدف قرار دهد. به رفیقش گفتم بکشش کنار!» بلند شد او را بکشد کنار یک تیر به شانه اش زدند و او هم افتاد. فرمانده از کنار من جدا شد. خواست حرکتی کند، یک تیر هم به پای او زدند. حالا وسط گلوله هایی که تق وتق به چرخ واگن و اطرافم می خورد، سه نفر کنارم افتاده بودند. بچه ها آتش باز کردند، زیر بغل فرمانده را گرفتم و کشان کشان آوردم. دیگری که تیر به شانه اش خورده بود، سعی می‌کرد جنازه دوستش را بیاورد. گفتم: «نمی‌توانی تکان بخوری می‌زنند. به هر زحمتی بود آمد. آنها را به عقب منتقل کردند. رضا دشتی گفت: «بچه ها کاری کنید ساختمان آتش بگیرد.» از راست و چپ و وسط بیش از یک ساعت تیراندازی کردیم. خدا خواسته، پرده ها آتش گرفت و توی ساختمان شعله کشید. یکی از بچه ها داد زد: عراقی‌ها دارند از در عقب فرار می‌کنند.» دسته جمعی هجوم بردیم و رفتیم توی ساختمان. دیدیم فرار کرده اند و هنوز تعدادی در حال دویدن هستند. از پشت سر، سه چهار نفرشان را زدیم. جنازه هایشان همانجا افتاد. تکاورهای تیپ مخصوص ریاست جمهوری عراق بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 غروب جیپی آمد. تکاورهای دریایی خودمان بودند. یکی‌شان با لهجه لاتهای تهرانی آمد. گفت: «عراقیا کجان؟» گفتم «عراقی‌ها اینجا بودند، فرار کردند.» دید یک جنازه عراقی افتاده، پرسید: «این عراقیه؟» گفتم: «آره.» گفت: راست راستی عراقیه؟ رفت بالای سر جنازه خنجرش را کشید سرش را ببرد گفتم چه کار می‌کنی؟ گفت میخواهم سرش را ببرم نشان بچه ها بدهم. گفتم: «غلط کردی اگر مرد بودی می آمدی مثل این بچه ها می جنگیدی.» گفت به تو چه مرتیکه» گفتم: «مرتیکه جد و آبادته!» با هم دست به یقه شدیم رفقایش عاقل تر بودند او را کنار کشیدند من هم خسته، رفتم کناری نشستم. ▪︎ ششم جهان آرا بیسیم زد به پادگان دژ بروم. سر جاده ورودی پادگان دژ ایستاده بود. پنج تکاور همراهش بودند. آنها را معرفی کرد که برای شناسایی کمکشان کنم. می‌خواستند موقعیت نیروهای عراقی را در پشت جاده شلمچه و پل نو شناسایی کنند. همراه تکاورها به آن منطقه رفتیم. آنها حرکت‌هایی انجام می‌دادند. با همدیگر حرف نمی زدند، با اشارات دست و صدای طوطی و پرنده های دیگر ارتباط برقرار می‌کردند. اینها جزء آموزشهای تکاوری شان بود. خیلی جاها تا سرم را بالا می آوردم بلافاصله گردنم را خم می‌کردند. از نهرها و آبروهای کوچک کشاورزی، که آن موقع خشک بود، گذشتیم. آنها نقاط را علامت می دادند. تندتند می‌خوابیدند، در بعضی جاها بلند می شدند و معلق می‌زدند. با فاصله های دقیق؛ دو نفر دو نفر خودمان را تا سردخانه نیمه کاره ای که در جاده شلمچه و در کنترل نیروهای عراقی بود رساندیم. تکاورها با دوربین عراقی‌ها را دیدند و گفتند برگردیم. از آنجا مقر و نفربرهای عراق بدون دوربین هم دیده می شد. یک لحظه دوربین را گرفتم. عراقی‌ها به ساختمان نیمه کاره سردخانه رفت و آمد می کردند. به آنها پیشنهاد دادم جلوتر برویم نزدیکتر شویم و مقرهایشان را بهتر شناسایی کنیم. به حرفم اهمیت ندادند. شاید مرا به چشم یک جوان بی اطلاع و خام می دیدند. بین آنها غریب بودم و رفتار و کارهایشان را نمی‌توانستم هضم کنم. این شناسایی تا غروب طول کشید. بچه های باحالی بودند، سر نترسی داشتند. روز پانزدهم مهر از صبح تا غروب به همین شناسایی تکاورها گذشت. فردای آن روز بار دیگر عراقی‌ها از سه محور شلمچه، پلیس راه و گمرک حمله کردند که شهر را تصرف کنند. دروازه های شهر تقریباً دست دشمن بود. نیروهای فداییان اسلام در محور جاده شلمچه نیروهای سپاه در گمرک و نیروهای ارتش در پلیس راه درگیر بودند. به من گفتند نیروهای فداییان اسلام در شلمچه و صددستگاه درگیر هستند و نیاز به کمک دارند. با تعدادی از بچه ها به آنجا رفتیم. نزدیک خط راه آهن از خودرو پیاده شدیم و آرام آرام از کنار جاده به طرف صددستگاه رفتیم. نرسیده به مسجد صددستگاه، یکی فریاد زد: «هوی، کجا سرتان را انداختید پایین می‌روید؟ گفتم: «چی می‌گی تو؟» گفت: «بخواب روی زمین نفهم، داری توی دل دشمن می‌روی، الآن می زنندت.» گفتم: می‌دانم دارم توی دل دشمن می روم، تو نفهمی که داد می‌زنی دشمن را هشیار می‌کنی. دعوایمان شد. رفتم طرفش گفتم تو که هستی؟ گفت: «تو که هستی؟» گفتم: «محمد نورانی هستم از سپاه خرمشهر.» گفت: سید مجتبی هاشمی‌ام فداییان اسلام. می دانستم گروه فداییان اسلام اینجا هستند، ولی نام فرمانده شان را نمی دانستم. او اسم مرا شنیده بود تا خودم را معرفی کردم با احترام با من دست داد و عذرخواهی و روبوسی کرد. با هم رفیق شدیم. در مورد موقعیت نیروها صحبت کردیم گفت: عراقی ها نزدیک اند، از صبح تا حالا در گیریم آنها را تا نخلستان عقب زدیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 چند نفر همراه سید مجتبی هاشمی بودند؛ بیشترشان بچه تهران سی بودند و با لهجه داش مشتی ها حرف می‌زدند. لباس‌هایشان یکی در میان نظامی بود، بعضی پیراهن شخصی به تن داشتند. تا غروب حوالی صددستگاه و نخلستان درگیر بودیم. عراقی ها با خمپاره ۶۰ و آرپی جی و کلاش می‌زدند اما تیر بارشان بیشتر از سلاحهای دیگر کار می‌کرد. بچه ها در منطقه پخش شدند. من هم کنار سید مجتبی بودم. او سعی می‌کرد مرا مدیریت کند. می‌گفت به بچه هایت بگو بروند آن طرف، به بچه هایت بگو بیایند این طرف. می‌گفتم بچه ها ببینید سید چه می‌گوید، کنار بچه ها ایستادم و آرپی‌جی میزدم. با تاریک شدن هوا عراقی ها دست از حمله برداشتند و ما هم برگشتیم. یکی از واحدهای قوی عراق، گارد ریاست جمهوری بود؛ با برنامه حرکت می‌کردند و می جنگیدند در حالی که ما به طرف دشمن می رفتیم تا پیدایشان کنیم و درگیر شویم آنها حرفه ای عمل می‌کردند و خودشان را بدون محاسبه به آب و آتش نمی‌زدند. پنجاه متر، پنجاه متر، با احتیاط حرکت می‌کردند و تلفات کمتری می‌دادند. وقتی ما عقب نشینی می‌کردیم دشمن آهسته آهسته می‌آمد، اما وقتی دشمن عقب نشینی می کرد ما تا نفس داشتیم به دنبال آنها می دویدیم، وقتی نفسمان می‌برید و مهماتمان تمام می‌شد می ایستادیم تا گروههای دیگری به ما برسند. روز هفده مهر نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق از اداره بندر حمله تازه ای را شروع کردند. علی هاشمیان آن روز رشادت زیادی از خود نشان داد که از سقوط شهر جلوگیری کند. او و گروهش در محوطه اداره بندر شجاعانه با نیروهای عراقی می‌جنگیدند. نزدیک ظهر علی شهید شد. لحظه ای که تیر خورد او را دیدم، ولی آنقدر درگیر بودم متوجه اتفاقات پس از آن نشدم. بچه ها می‌گفتند در حالی که افتاده بوده به طرف دشمن تیراندازی می‌کرده تا اینکه نفربر عراقی از روی او عبور می‌کند. شهادت علی ضربه سنگینی به من وارد کرد. دوستش داشتم. علی بچه خرمشهر و دانشجوی دانشگاه اصفهان بود. پدرش گونی فروشی داشت. تابستانها به خرمشهر می آمد و به پدرش کمک می کرد. در این گیرودارها با هم خیلی اخت شده بودیم. او یکی از قهرمانهای گمنام چهل و پنج روز مقاومت خرمشهر است. پس از رفتن علی عراقی‌ها تقریبا توانستند محوطه اداره بندر را تصرف کنند. تعدادی از نیروهای علی هاشمیان به گروه من و برخی به گروه رضا دشتی پیوستند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 اداره بندر خرمشهر سه در دارد؛ یک در از طرف خیابان مولوی که به آن سنتاپ می‌گویند، دری به اسم فیلیه که به جاده شلمچه باز می شود و یک در به خیابان فردوسی، امام خمینی که کنار رودخانه است. با چند نفر از بچه ها به طرف در سنتاپ رفتیم. آن زمان بخش عمده ای از اداره بندر با ورق‌های گالوانیزه دیوارکشی شده بود و دیوار آجری نداشت. از کنار دیوار به در سنتاپ رسیدیم. از آنجا دو نفربر، یک جیپ و جمعی از عراقی‌ها دیده می‌شد که وسط محوطه ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. تعدادی هم رو به ورقهای گالوانیزه تیراندازی کور می‌کردند. به بچه ها گفتم «همگی با هم حمله کنیم.» گفتند مگر می‌خواهی بروی توی زمین فوتبال. یکی گفت: «برویم توی محوطه حمله کنیم. گفتم نمی شود ما را می بینند.» حبیب مزعل گفت: با نارنجک تفنگی بزنیم. گفتم: «اگر از دم در بزنیم بلافاصله ما را می‌زنند، برویم آن طرف تر، نارنجک ها را روی سرشان بیندازیم و عقب بکشیم. با دو نفر از بچه ها حدود سی متر به سمت چپ رفتیم و با نارنجک تفنگی به طرفشان شلیک کردیم. نارنجک‌ها وسط آنها منفجر شد. پرویز عرب و سید صالح موسوی دم در سنتاپ ایستاده بودند. پرویز عرب از لای در نگاه می‌کند نتیجه انفجار نارنجکها را ببیند که با آرپیجی به طرفش شلیک می‌کنند. گلوله آرپی‌جی به صورتش می خورد و سرش متلاشی می‌شود. خون و تکه های پوست و گوشت او روی بدن صالح موسوی پاشید. یک تکاور عراقی پس از شلیک ما، با آرپی جی پرویز و سید صالح را هدف گرفته بود. پرویز عرب در این چند روز جنگ همیشه همراهم بود. پس از علی هاشمیان، شهادت پرویز عرب دومین ضربه ای بود که در یک روز روحیه ام را به هم ریخت. در چنین وضعیتی یکی از افراد گروه با صدای بلند. گریه و ناله کرد. گفتم آرام باش چرا سروصدا می‌کنی؟ جنگ است دیگر. گفت: «همه‌اش تقصیر توئه، بچه ها را به کشتن می‌دهی، بلد نیستی بجنگی ما را آوردی توی قتلگاه. گفتم: «مگر شما را به زور آوردم؟ اینجا همه به خاطر اعتقاداتشان می‌جنگند. هرکس ناراحت است برود. باز حرف خودش را تکرار می‌کرد. از هیجان و اضطراب و ناراحتی کنترل از دستم خارج شد. سیلی محکمی زیر گوشش زدم. امیر رفیعی آمد او را کناری برد و قضیه را فیصله داد. دو نفر از بچه ها پرویز عرب را لای پتو، پشت وانت گذاشتند و به قبرستان بردند. فضای آنجا طوری شده بود که دیگر طاقت ماندن در آن محل را نداشتیم. گفتیم به طرف در فردوسی برویم. امیر رفیعی تیربار داشت گفت: می‌نشینم اینجا اگر عراقی‌ها آمدند با تیربارم مقابلشان می ایستم. پیاده از پشت ورقهای گالوانیزه از در سنتاپ به در فردوسی رفتیم. دشمن تمام محوطه اداره بندر و گمرک خرمشهر را تصرف کرده بود. جمعی از نیروهای خودی با آنها درگیر بودند. در همین لحظه...، •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 یکی از رفقا به نام عبدالنبی بردبار سوار بر جیپ مجهز به توپ ۱۰۶ از راه رسید. در ارتش دوره دیده بود و مهارت زیادی در شلیک ۱۰۶ داشت. عبدالنبی هر شلیکی می‌کرد وسط عراقی‌ها می‌خورد، بلند‌ می شد، می رقصید و بشکن می‌زد، می‌گفت زدم زدم زدم. خدمه هایش که از نیروهای مردمی بودند سریع گلوله دیگری می‌گذاشتند. به یکباره آتش دشمن سنگین شد. عراقی ها فشار آوردند که از در فردوسی اداره بندر وارد شهر شوند و از کنار رودخانه پل خرمشهر را بگیرند. در این صورت پشت نیروهای ما بسته می شد و شهر سقوط می کرد. کنار در ورودی اداره بندر، کیوسک نگهبانی بود. رفتیم بالای آن و از آنجا شلیک می‌کردیم. نگاه می‌کردم کجا را بزنم. چشمم به رضا دشتی افتاد. با همان پای مجروح، در حالی که آرپی جی اش را محکم گرفته بود مستقیم وارد اداره بندر شد. داد زدم "رضا ... رضا... برگرد می زنندت." در هیاهوی انفجارها صدای مرا نشنید، از روی کیوسک پایین پریدم، رفتم پشت سر رضا و فریاد زدم: «الله اکبر... الله اكبر ...» بچه ها که رضا و مرا دیدند در حالی که تیراندازی می‌کردند پشت سر ما وارد محوطه بندر شدند. عراقی‌ها وقتی هجوم بچه ها را دیدند پا به فرار گذاشتند. ما هم پشت سرشان آنها را به رگبار بستیم. به ساختمان یکی از انبارها رسیدیم. دیدیم خون روی زمین ریخته و یک کوله پشتی و یک رادیو آنجا افتاده. کنار کوله پشتی یک بطری بود، مسعود شیرالی کنارم بود، پرسیدم این چیه؟ گفت: نمی دونی چیه؟ این مشروبه، ویسکیه، نمی‌دونی تو ؟! گفتم: «زهرمار، بیا برویم!» تا آنجا که می‌شد عراقی‌ها را تعقیب کردیم. میدان و مرکز اداره گمرک را گرفتیم. بخشی از بندر هنوز دست آنها بود. به محضی که مستقر شدیم، یکباره آنجا را زیر آتش خمپاره گرفتند؛ جهنمی درست کردند. در آن فضای محدود چندین قبضه خمپاره کار می‌کرد. هر کسی به گوشه ای فرار کرد. در محوطه بندر مقداری تیرآهن به ارتفاع حدود یک متر چیده بودند. تیر آهن‌ها را روی پالتی قرار داده بودند که بین زمین و تیرآهن ها فاصله ایجاد کند. من و نادر طبیجی و مسعود شیرالی به زور خودمان را توی شکاف زیر تیرآهن جا کردیم. گلوله های خمپاره پی در پی روی تیرآهن‌ها می‌خورد؛ از یک طرف صدای انفجار، از طرفی صدای آهن‌ها، قابل تحمل نبود. انگار ما را توی دیگ بزرگی گذاشته بودند و با پتک روی آن می‌کوبیدند. ترکش خمپاره ها هم به اطرافمان می‌خورد. شرایط دیوانه کننده ای بود. نادر طبیجی مرا صدا کرد: «محمد زنده ای؟» گفتم: «آره تو زخمی نشدی؟» گفت: «نه.» کمی که آتش فروکش کرد گفت می خواهم بروم. گفتم: «از جایت تکان نخوری، بروی بیرون می‌زنندت. دیگر تحملش را از دست داد فریاد زد: «پدرسگ‌ها، دیوانه شدم.» از زیر آهنها بلند شد برود، گفتم «نادر» ،نرو، به تو می‌گویم نرو. نادر به طرف در خیابان فردوسی دوید، چند متری نرفته بود که یک خمپاره کنارش خورد. قدری تحمل کرد پس از چند دقیقه نتوانست تحمل کند، ناله اش بلند شد. آخ، مردم، محمد، نامرد، چرا کمکم نمی‌کنی؟ گفتم: «از آنجا تکان نخور، نمی توانم بیاییم بیرون!» چند دقیقه به همین وضعیت ماند تا اینکه آتش آرام شد. با مسعود شیرالی رفتیم سراغش. بدنش پر از ترکش بود. یکی از ترکش‌ها روده هایش را بیرون ریخته بود در حالی که روده ها را به دست گرفته بود گفت: «یا بکش یا بیرم. نگذار اینجا بمانم.» رضا دشتی هم آمد با مسعود و رضا، سه نفری به نوبت کولش کردیم و تا در فردوسی بردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂