🍂 رملستان عشق
سرزمین فکه رملستان عشق
قتلگاه و معبر و میدان عشق
سجده گاه و بوسه گاه قدسیان
معبد و میخانه مستان عشق
هر نسیمش عطر ناب کربلاست
بال پروازش پر پرّان عشق
پهلوان ها دارد اندر سینه اش
برتر از صد رستم دستان عشق
چشم او خورشید و دستش آسمان
پیکرش رمل است وجانش جان عشق
با شهیدان بسته میثاق جنون
با یل کرببلا پیمان عشق
ظاهرا آرام و بی درد و خموش
در دلش اما دوصد طوفان عشق
ای "مهاجر" فاش گو اینجا کجاست
کربلای باور ایران عشق
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#والفجر_مقدماتی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«مردی با چفیه سفید»
┄═❁❁═┄
حسین اين بار گذاشت تا اشك، صورتش را خيس كند. صدايش همراه با
بغض بود: «خداحافظي نكن حاجي.
من تا حال نشنيدم شما خداحافظي بكني...
نگو حاجي.»
عباس لبخندي زد و به راه افتاد. يك ساعت بعد خبر دهان به دهان چرخيد:
«عراقيها زمينگير شدند.» حسين ديگر طاقت نداشت. در اين ساعت عباس را در
همه جا ديده بودند؛ اما آخرين جاي او مشخص نبود.
«آخرين بار تو سنگر ديدهباني او را ديدم».
حسين دوباره به راه افتاد.در راه با خودش فكر كرد: «او ميخواست دشمن را
ارزيابي كند، بجز ديدگاه كجا ميتواند رفته باشد.» راه ديدگاه را در پيش گرفت.
بوي باروت همه جا را گرفته بود. با ديدن ديدگاه قدمهايش را بلندتر برداشت. از
اينجا هم ميتوانست عباس را كه خميده به تانكهاي دشمن نگاه ميكرد ببيند. با
صداي سوت به زمين دراز كشيد.
وقتي سر بلند كرد نميتوانست باور كند. جايي
كه لحظاتي قبل عباس را ديده بود.
در غباري غليظ گم شده بود.
زمين را چنگ زد و از جا بلند شد و دويد. رزمندهاي با ديدن او به سر و صورتش كوبيد و صدايش
در ميان رگبار گلولهها نشيب و فراز گرفت.
«... زدند...حاجي... را... زدند...»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#مردیباچفیهسفید
بر اساس زندگی شهید عباس کریمی
نويسنده: اصغر فکور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۰
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 بسیجی ادامه داد ، تازه میخواستیم هوای پاکی استنشاق کنیم. شاه را سرنگون کردیم و از آمدن پیروزمندانه رهبرمان شاد و مسرور بودیم، تا اینکه صدای پیشروی نیروهای شما به خاک وطن خود را شنیدیم. ابتدا خبرها را باور نمیکردیم. فکر میکردیم خواب میبینیم. مگر مسلمان برادر مسلمانش را میکشد؟ مگر خانه او را به آتش میکشد؟ آیا مسلمان سرزمین برادر مسلمانش را به زور تصرف میکند و کودکان را سر می برد؟ کدام اسلام در کشور شما حاکم است؟ اگر شماها مسلمان هستید، این حکومت علی است باید از آن دفاع کنید. به خدا قسم از میان شما نیروهایی به پا می خیزند که با شما خواهند جنگید و تنها شهادت آنها را راضی میکند. به خدا قسم از این کارها پشیمان خواهید شد. من این حقایق را میگویم زیرا میدانم شهادت در انتظار من است. شما از من می پرسید که من پشیمان نیستم؟ نه، به خدا اگر هزار بار کشته شوم و بار دیگر زنده گردم با شما خواهم جنگید. این عقیده من و عقیده همه انسانهای آزاده است، دوام زندگی مرهون آزادگان است. شما میخواهید به من دلار یا خودرو یا خانه بدهید؟! شما فکر میکنید و چنین اعتقاداتی دارید؛ ما جزو مجموعه شما نیستیم، ما آزادانه به جبهه آمده ایم و با دشمن میجنگیم. این هدایت الهی بود که مرا به این راه رهنمون کرد. از شما تقاضا دارم کمی به آینده خودتان فکر کنید، شما با کسانی می جنگید که پرچم لا اله الا الله بر دوش دارند. آیندگان شما را محاکمه خواهند کرد. هر کجا باشید، دنیا شما را قومی مطرود به حساب خواهد آورد. به عاقبت کارهایتان فکر کنید. مرگ بدون شناخت و آگاهی مرگ در جاهلیت است. مرگ به سراغ هر انسانی خواهد آمد اما خوشبخت کسی است که بداند به کجا و به ملاقات که می.رود. من یقین کامل دارم که به ملاقات رسول الله (ص) خواهم رفت و در پیشگاه آن حضرت از مظلومیت امت و ملتی شکایت خواهم کرد که از پشت خنجر مکر و حیله بر او زدند.
رئیس استخبارات سرهنگ دوم عبدالواحد الدلیمی» از کسانی بود که شیعیان را تحقیر میکرد و آنها را قبول نداشت. او برخاست و ضربه ای به سر این رزمنده زد. عاشور الحلی هم برخاست و لگدی به شکم او زد، اما من در جای خود خشکم زده بود و به این صحنه دلخراش می نگریستم. سخنان این رزمنده مرا به شدت مشغول خود کرده بود. سرهنگ عبدالواحد الدلیمی در حالی که این رزمنده ایرانی را با خشونت میکشید و می برد. از دفتر من خارج شد. پنج دژبان نیز پشت سر آنها حرکت کردند. رزمنده را درون خودرو گذاشتند و خودرو به راه افتاد. من ماندم و نشستم تا سخنان این رزمنده را پیش خود تجزیه و تحلیل کنم. او مفاهیم جدیدی از شهادت وفا و فداکاری برای ما آفرید. می دانستم که در گفتارش صادق است. ما به بهانه هایی پوچ مثل قومیت گرایی و حقوق غصب شده، ملتی را در درون خانه اش مورد
حمله قرار داده بودیم.
نشانه های اهل بهشت در چهره رزمنده جوان پیدا بود. از چهره گرد او نور ایمان میتابید و کلماتی که بر زبان جاری میساخت آن چنان بود که گویی خداوند آنها را بر او الهام میکند. به خدا سوگند من چنان دل به حرفهای او سپرده بودم که گویی پیامبری مرسل است که
معجزه اش سخنان اوست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂