🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 آب بمبو، آب شرب و از لوله شهر بود. با همان آب شست و شو میکردند. ظرف می شستند، رخت میشستند، غذا و نان می پختند. وسط حیاط، تخت چوبی بزرگی گذاشته بودند و روی آن هر خانواده ای یک بشکه دویست و بیست لیتری آب داشت، پایین بشکه شیر بود که دست و رویمان را میشستیم. مادرم کنار بشکه ما را لخت میکرد و میشست؛ خجالت میکشیدم. این حمام وسط هفته بود. آخر هفته پدرم ما را به حمام عمومی میبرد.
صدای گلوله های توپ عراقی ها مرا به جنگ برگرداند. حالا همین آبادان دوست داشتنی در محاصره بود و گلوله باران میشد. یکی از تانکفارم های پالایشگاه آتش گرفته و دود سیاه غلیظی شهر را پوشانده بود. نزدیک خانه خواهرم با سرعت حدود سی کیلومتر در راه ذوالفقاری با چراغ خاموش میرفتیم که ناگهان همراه با تکان شدید صدای وحشتناکی از جلوی خودرو بلند شد. اول فکر کردیم گلوله توپ خورده است. به خود که آمدیم دیدیم با یک پیکان شاخ به شاخ شده ایم. حدود هفت زن و بچه روستایی توی پیکان بودند و دست و پا و سرشان زخمی شده بود. ضربه سختی به پایم وارد شد، دنده های عبدالله هم آسیب دید، در حالی که گلوله های توپ می آمد، نیم ساعتی کنار جاده نشستیم و سرنشینان پیکان را تیمار کردیم. هر طوری بود هر دو ماشین را راه انداختیم. در همسایگی خانه خواهرم، تعدادی دختر و یک پیرزن با شنیدن صدای ماشین بیرون آمدند و دور ما حلقه زدند. بچه ها هی میگفتند دایی آمد، دایی آمد، یکی از دخترها گفت: «دو روز است دایی مان رفته ماشین بیاورد ما را ببرد هنوز نیامده، دلم برایشان سوخت. آرزو کردم دایی شان شهید نشده باشد. به خانه خواهرم رسیدیم. مادرم تا ما را دید، غش کرد. خواهرم آب روی صورتش پاشید، گفت: «ننه جان حالا که بچه ها آمدند، بلند شو.» حرکات او در آن لحظه فراموشم نمیشود. دستش را دور سر ما می چرخاند میزد توی سر خودش میگفت درد و بلایتان بخورد توی سرم!»
احساسی و با عاطفه بود. خواهرم، مادرم را در آغوش گرفت و نگهش داشت. پدر صبوری میکرد. با همان لحن صبورانه مادرم را دلداری میداد میگفت: «حالا که بچه ها هستند، چرا بی تابی میکنی؟» مادرم کمی که حالش جا آمد یکی یکی ما را بو کرد. گردن مرا بو می کرد، گردن عبدالله را می بوسید. خواهرم همین طور. دامادمان حاج عبدالرزاق با اینکه خوددار و محکم بود نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد. لباسهایمان کثیف و درب و داغان بود. مادرم گفت: «مثل بچگی هایتان باید شما را حمام کنم.
یک تخت چوبی توی حیاط بود. یکی یکی لباسهایمان را در آورد روی تخت نشاند. دامادمان با سطل از نهر آب می آورد و به دستش می داد. با پودر رختشویی سر و بدن ما را شست و لیف کشید. خجالت میکشیدیم. عین بچه های کوچک روی تخت نشستیم گفتیم بگذار دل ننه راضی شود وقتی همه ما را حمام کرد گفت: آخی دلم خنک شد. راحت شدم. دامادمان دشداشه ای داشت که لباس شیکش بود و برای عروسی ها می پوشید. آن را آورد و تنم کرد. یک دشداشه نو و سفید هم به عبدالله داد. خواهرم هرچه لباس نو بود آورد و تن رسول و محمود کرد. خواهرم چای درست کرد. غذای زیادی نداشتند. مقداری عدس پخته بودند. نان از مساجد آبادان می آوردند. مادرم در آن شرایط می پخت و با مقداری عدس و لوبیا غذا درست میکرد. پتویی توی حیاط پهن کردند همه مان روی آن نشستیم و چای و عدسی خوردیم. مادرم همین طور که قربان صدقه مان می رفت، میگفت: «عزیز دلم غلامرضا کجاست؟ نکند شهید شده، حتماً زخمی شده.» گفتیم ننه به خدا حال غلامرضا خوبه، پیدایش نکردیم، ولی خبرش را داشتیم. برایش تعریف کردیم چه اتفاقاتی در خرمشهر افتاده است. به آنها روحیه میدادیم. میگفتیم انشاء الله تا چند روز دیگر جنگ تمام می شود همه مان بر میگردیم. مادرم دستش را بالا میبرد، می گفت: "ان شاء الله ان شاء الله دور هم جمع میشویم. خدایا به حق حضرت فاطمه زهرا صدام را زیر زمین خاک کن، صدقه سر علی اکبر و حضرت قاسم و هزار مؤمن و مسلمان بچه های مرا هم حفظ کن.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۱
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 مانده بودم او چگونه مبارزه میکرد؟ درست بیخ گوش ما!
ای جوان بیست ساله این مطالب را از کجا آموخته ای؟ از کجا یاد گرفته ای که دهان دیگران را بدوزی؟ آن شبها تو بر ما فرود می آمدی، در حالی که در یک دست جان خود را و در دست دیگر اسلحه داشتی! او به زبان ما و مانند پیامبران حرف میزد: «الله اکبر یا خمینی!» آن مفاهیم ناب را کجا یاد گرفته بود؟ به کدام مدرسه رفته بود، فارغ التحصیل کدام مدرسه بود؟ چه انسان شریفی، چه مدرسه شریفی و چه شیوه آموزش شجاعانهای. او فارغ التحصیل مدرسه ای بود که سنگ بنای اولیه آن را امام علی (ع) بنا نهاده بود و مدرسه خمینی همان ادامه مدرسه امام (ع) است.
ما می خواستیم این مرد را نابود کنیم، میخواستیم شمع وجود او را در خانه خود خاموش کنیم اما چه شد؟ این شخص شمعهایی را برافروخت که زمانه در صدد بود آنها را خاموش کند. - الله اکبر، چه انسان بزرگواری! رایحه دلنشینی از او استشمام کردم. او ما را به مبارزه می طلبید ولی ما گمان میکردیم که تسلیم خواهد شد. فکر میکردیم در پی مال و دنیا خواهد بود. به او دلار میدهیم و همه چیز تمام خواهد شد اما چه شد؟! معلوم شد که او جزو ثروتمندترین افراد است. او می توانست با ثروتش همه ما را بخرد. مرحوم پدربزرگم در گذشته به ما می گفت که دنیا در بعضی مواقع مردانی را در دامن خود میپرورد که در اخلاق و رفتار و شجاعت مانند پیامبرانند. به خاطر آوردم که دنیای خمینی (ره)، خمینی های کوچکی را در دامن خود پرورده است. همانطور که دنیای علی (ع)، علوی های کوچکی را در دامن خود پرورش داد.
اخبار مقاومت رزمنده جوان به گوش افراد گردان رسید، هر کدام از آن ها درباره او حرفهایی می زدند. دستگاه های اطلاعاتی قسمتهایی از این سخنان را به شرح زیر ضبط کرده بودند...
۱ - یکی از سربازان به نام ثامر مطلک خطاب به دیگر سربازان گفته بود: «آقایان من شجاعتی مانند شجاعت این جوان سراغ ندارم من معتقدم که شجاعانی از همین زمره به سراغ ما خواهند آمد و همان طور که او ما را در هم درید، آنها هم ما را تکه پاره خواهند کرد، قبول دارید یا نه؟» دوستش به نام فاضل الشطری جواب داده بود: «من قبول ندارم دوستان او می روند و دیگر به سراغ ما نخواهند آمد. زیرا میدانند که سرنوشتی مانند سرنوشت دوستشان یعنی مرگ در انتظار آنهاست. آن ها از مرگ می ترسند، هیچ کس در دنیا پیدا نمی شود که از مرگ نترسد.» ثامر مطلک با خنده جواب داده بود: «اگر تو با آن رزمنده بودی، میزان شجاعت او را میدیدی در مقابل رییس استخبارات چنان حرف میزد که گویی با دوست خود حرف میزند، او یقین داشت که اعدام می شود، اما ما را به مبارزه میخواند و میگفت: «اگر هزار بار مرا بکشید باز بر میگردم و با شما مبارزه میکنم و اگر مرا آزاد کنید میروم و اسلحه بر میدارم تا از لذت جنگیدن با شما بهره مند شوم.» دوست من چه میگویی؟ او می گفت «در پشت سرش مردانی را گذاشته و آمده که آنها هیچ چیز غیر از شهادت را نمیشناسند.» ثامر مطلک توسط اداره استخبارات دستگیر و در برابر همه اعدام شد. یک هفته پس از آن گفت و گوهای طولانی و بعد از آنکه روحیه افراد گردان تضعیف شده بود گزارش ویژه ای برای فرمانده لشکر فرستادم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۲
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 به دستور فرمانده لشکر رییس استخبارات با من تماس گرفت و این گفت و گو میان من و او مبادله شد:
- آیا این درست است که روحیه نیروهای گردان شما تضعیف شده است.
- بله جناب سرهنگ علت این امر، رواج سخنان آن بسیجی ایرانی در میان نیروهای گردان است.
- من به فرمانده لشکر پیشنهاد کرده ام که آن بسیجی در مقابل نیروهای گردان شما اعدام شود. بدین ترتیب، روحیه ها تقویت خواهد شد. نظر شما چیست؟
- من حقیقت را به شما عرض کردم. تصمیم گیری با شماست. اما لازم است قبل از هر تصمیمی که اتخاذ می فرمایید، عواقب آن مورد بررسی قرار گیرد.
- اعدام آن بسیجی در مقابل گردان شما پیام گویایی برای آنانی است که باید درک کنند که با چه کسانی سر و کار دارند. زبان گلوله بهترین زبان برای پایان دادن به شایعات و یاوه گویی ها است. عصر ما، عصر شمشیر و گلوله است حکومتها در سایه شمشیر ایجاد شده اند، حکومت ما در خرمشهر نیز باید بر این اساس ایجاد شود، نظر شما چیست؟
- فرمایش شما صحیح است من معتقدم که به کارگیری قدرت در بعضی از مواقع موجب تقویت نظام میشود و اگر قوانین و مقررات از پشتیبانی قدرت برخوردار نباشند فلج می شوند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 رمضان یعنی:
"میشود به رنگِ خدا هم زندگی کرد"
ما هم یک عملیات رمضان داشتیم
که همه رنگ خدایی گرفتند
و در زیباترین حالت؛ خونین بال
با معبود ملاقات کردند ...
صبحتون سرشار از عبودیت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_سیدخلیل_امینی
#عملیاترمضان_۱۳۶۱
#عکس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نظرات شما
در خصوص "گردان گم شده"
خاطرات سرگرد عراقی، عزالدین مانع
و دیگر مطالب کانال حماسه جنوب
┄═❁❣❁═┄
#نظرات
احمدی: سلام وخسته نباشید
باور کنیدلحظه شماری میکنم که عصربشه و ادامه خاطرات را بخوانم
خواهش دارم خاطرات وبخصوص خاطره اسرای عراقی رابیشتر وبیشتر منتشرکنید.
نسل جوان بااین خاطرات به فضای حاکم برجبهه آگاه میشوند.
ممنون بابت زحماتی که دراین مسیر میکشید.
اجرتان باخدای بزرگ ومهربان🌻🌻🙏🙏
┄═❁❣❁═┄
محمدی نسب: سلام شب بخیر طاعات عبادات قبول حق ، ما بی صبرانه منتظر خاطرات سرگرد عزالدین هستیم ، کارتون خیلی عالی است مخصوصا خاطرات عراقی ها
┄═❁❣❁═┄
حسنپور: سلام علیکم، فرا رسیدن ماه مبارک رمضان را تبریک عرض میکنم طاعات و عبادات شما قبول درگاه حق تعالی باشد درود بر شما از اینکه خاطرات دفاع مقدس را برای ما در این کانال حماسی ارسال میکنید بسیار بسیار از شما تشکر میکنم خداوند به شما اجر دنیا و آخرت عنایت فرماید.
غلام عباس حسنپور از اراک
┄═❁❣❁═┄
نعمتی: سلام علیکم
شفاعت شهدا شامل حال همه ما و شما خدمتگزاران باشد
درود خدا و شهدا بر شما که السابقون هستید
یکی از پیچیدهترین عملیاتهای دفاع مقدس عملیات بدر بود
در حد امکان نوشتن این خاطرات میتواند برای ما تجدید شود و برای نسل امروز یادآور رشادت فرزندان این مرز و بوم
محبت بفرمایید خاطرات این عملیات رو در کانال ارسال بفرمایید
ارادتمند نعمتی
┄═❁❣❁═┄
ایرانی: با سلام و دعای خیر برای شما دوستان کانال حماسه جنوب
نمیدانید چقدر از اینکه عضو کانال شما هستم خوشحالم .
بالاخره توانستم در این فضای لایتناهی کانالی پیدا کنم که بتواند بنده حقیر را به سالهای افتخار ۸ سال دفاع مقدس ببرد و یاداوری کند گذشته ای را که برای آرمان هایش جان می دادیم و افتخار می کردیم.
خاطرات گردان گم شده و برخورد شجاعانه رزمنده ایرانی با فرماندهان عراقی اوج روحیه فرزندان خمینی را بیان کرد . چقدر دوست داشتم جوان های امروز خواننده این خاطرات باشند. بنده که به نوبه خود مبلغ کانال خوب شما هستم و تلاش خود را برای آشنایی نسل جوان خصوصا فرزندانم با دفاع مقدس کرده ام.
دست شما پر از توفیقات روزافزون الهی.
┄═❁❣❁═┄
صادق وند: سلام وقتتون بخیر اینجاست حضرت امام خمینی ره می فرمود جنگ ما جنگ اسلام و کفر هست رزمندگانی دست پرورده این مکتب نشان داد چقدر شجاعت چقدر شهامت داشتن بنده جزوآزادگان دفاع مقدس که درعملیات خیبر جزیره مجنون اسیرشدم وبه مدت ۸ درموصل عراق بودم
┄═❁❣❁═┄
یزدان جلالی: سلام علیکم
پیشاپیش سال جدید وتقارن بهار طبیعت و بهار قرآن ماه مبارک رمضان را به شما تبریک میگم
گرچه برتن حقیر خاک دفاع مقدس نشسته و در ۱۷ سالگی توفیق همراهی بسیجیان را در عملیات فتحالمبین پیدا کردم و نظارهگر حماسه رزمندگان در ارتفاعات رقابیه بودم اما با خواندن خاطرات سرگرد عزالدین مانع و بیان حماسه آن بسیجی در دفاع از انقلاب ،امام و ایران درحالی که در چنگال دشمن گرفتار بود از خود خجالت زده شدم ما کجا و آن شیر بیشه کجا ، شهداء شرمنده ،شرمنده
کاش راهی پیدا میشد جوانان و نوجوانان امروز را با امثال آن بسیجی آشنا کرد خودم خاطرات زیادی از ایثار رزمندگان دارم و خاطرات زیادی خواندم شاید بیش از ده جلد و حدود یکسال است با کانال حماسه جنوب آشنا شدم از خاطرات شیر زنی که یک عراقی اسیر کرد تا امروز مرتب با مرور آنها میخوابم ولی صلابت و اعتقاد رزمنده خرمشهری چیز دیگری است
دست شما عزیزان زحمت کش کانال حماسه جنوب درد نکند اجرتان با شهید رمضان امیرالمومنین علی علیه السلام ،
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
┄═❁❣❁═┄
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۲۴
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔹 برای شب دوم عملیات توانستیم به کارخانه نمک بچسبیم و تا زیر کارخانه نمک، جادهی شنی هم برسیم. مقداری از جادهی امالقصر تا آن پایگاه موشکی که پایگاه موشکهای کرم ابریشم بود لشکر ۱۷[علی بن ابیطالب] و ۲۷[محمد رسولالله] رسیدند.
🔸 شب سوم عملیات هم بدین شکل انجام شد که لشکر ۱۷ و ۲۷ باید عملیات کنند بروند و جادهی ام القصر را تا پشت کارخانه نمک بگیرند.
🔹 در شب سوم قرارگاه قدس هم از منطقه امالرصاص فارغ شد و آمد در منطقه که توانستند عملیات کنند بروند منطقه جادهی البحار بین کارخانهی نمک را تا یک حد قابل قبول بگیرد و خاکریز را بزنند و از آن طرف هم جادهی امالقصر را بگیرند.
🔸 اما مشکل کارخانه نمک ماند تا اردیبهشت ماه[سال ۱۳۶۵] که ما یک عملیات دوم تکمیلی برای فاو انجام دادیم و تمام این یگان ها و یگان هایی مثل[تیپ ۳۲] انصار[الحسین] و دیگران آمدند عملیات کردند و کارخانه نمک را تا دو تا از حوضچههایش پیشروی کردیم و سیل بند اصلی را زدیم و خط مقدم دیگر تکمیل شد.
🔹 مدت هفتاد و دو روز تقریبا" ما این جا جنگیدیم تا توانستیم به آن خط مان[اهداف عملیات] برسیم. یگانهای زیادی از عراق آمدند پاتک کنند اما به دلیل وضعیت زمین، نتوانستند در منطقه امالقصر و البحار وضعیت ما را تغییر دهند. لذا اهداف ما کاملا" تأمین شد و در محور کارخانه نمک، داخل خود کارخانه که[عراق] کاری نمی توانست بکند، سمت راستش هم که آب بود؛ لابلای نخلها هم نمیتوانست پاتک کنند. به همین جهت یک شکافی در جاده استراتژیک داشت که فقط تیپ ۱۰ زرهی مرتب از آنجا پاتک میکرد و نمی خواست بین یگانهای ما الحاق صورت بگیرد.
🔸 اهدافی که ما در این عملیات بدست آوردیم، هشتصد کیلومتر مربع زمین منطقه فاو را به دست آوردیم. همچنین خطی(خط مقدم) برای ما درست شد به منهای خورعبدالله و منهای اروند در پیشانی جنگی به طول سیزده کیلومتر که نزدیک به شش هفت کیلومتر آن خود کارخانه نمک بود. نزدیک به پنج شش کیلومترش هم از کارخانه تا رودخانه اروند بود و تقریبا سه چهار کیلومتر هم از کارخانه تا خورعبدالله بود که یگانها دیگر به این شکل مستقر شدند و منطقه عملیاتی را با کمک خداوند متعال و مجاهدت همهی رزمندگان تثبیت کردند. روح شهیدان این عملیات با شهدای دشت کربلا محشور شوند ان شالله.
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پایان
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
24.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ...کما اینکه شما خودتان به عرض چند متر با این رودخانه نشستهاید و از نزدیک میبینید که شناورهای بزرگ به راحتی نمیتوانند از این آب عبور میکنند؛ چگونه جسم ضعیف انسان به این کوچکی، خدا چه قدرتی در آن قرار داده که میتواند این رودخانه با این شدت[جریان آب] شنا و عبور کند، تازه بعد از این برسد به آغاز عملیات...
🔸 به روایت شهید حاج احمد سیافزاده مسئول طرح و عملیات قرارگاه کربلا در دوران دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده #والفجر_هشت
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈 لینک دعوت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂