🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 هوا رو به تاریکی رفت. دود انفجارها ظلماتی به وجود آورد که یک متری جلویمان را نمی توانستیم ببینیم. در آن تاریکی صدای یک خودرو آمد. پس از چند لحظه شبح یک وانت دیده شد که با چراغ خاموش میآمد. وانت هی توی چاله می افتاد و به هر سختی بود، به ما رسید. وانت آبی رنگی بود. دیدیم بهمن اینانلو از وانت پیاده شد. شنیده بود اینجا گیر کرده ایم، گفته میروم دنبالشان. دید ما داد میزنیم که این چه وضع رانندگیه. گفت: من همین قدر بلدم، هرکس بهتر بلده بیاد بنشینه. مسعود نشست پشت فرمان. نادر را عقب وانت گذاشتیم و راهی بیمارستان شد. ما هم به مقر فتح الله افشاری، فرمانده عملیات سپاه خرمشهر رفتیم. داستان پرویز را برای فتح الله تعریف کردم. همه را میدانست. چیزی برای خوردن نبود. همانجا بی رمق افتادم. لباسم خونی بود، با زیرپوش و شورت نماز صبح را خواندم. صبح رفتم لب شط. صابون نداشتیم. با کمی پودر لباسشویی لباس و سر و بدنم را شستم و غسل شهادت کردم.
🔸 هفتم
در کشاکش جنگ در محله های خرمشهر گذرم به خیابان میلانیان افتاد. یاد خانه مان افتادم. به بچه ها گفتم چند دقیقه بایستید بروم خانه خبری از پدر و مادرم بگیرم. کلاس دوم دبستان بودم که از آبادان به خرمشهر آمدیم. پدربزرگم که به او باباحاجی میگفتیم وقتی پالایشگاه آبادان ساخته می شود، به استخدام پالایشگاه در می آید. چون سواد قرآنی داشت و می توانست اسمها و اعداد را بخواند و بنویسد او را به عنوان سرکارگر انتخاب میکنند. پس از مدتی میشود مسئول «فیدوس». فيدوس بوق بزرگی بوده بالای دیگ بخار شیپوری میگذاشتند و طنابی داشته، طناب را که میکشیدند بخار آزاد میشده و بوق به صدا در می آمده؛ مردم در هر گوشه شهر صدایش را می شنیدند. این بوق مخصوص ورود و خروج کارگرهای شرکت نفت به پالایشگاه بود. صبح، سه بار فیدوس میزدند. فیدوس برای مردمی که ساعت نداشتند حکم ساعت داشت.
باباحاجی وقتی از شرکت نفت بازنشسته میشود دکان عطاری بقالی میزند. آن موقع عطاری و بقالی با هم بود. بعد با ارثیه مادربزرگم و پول خودش سه دانگ سه دانگ خانه ای میخرند.
اول فروردین سی و هفت در آن خانه به دنیا آمدم. خانه باباحاجی در لین پنج محله احمد آباد بود. آبادان دو بخش دارد؛ شرکت نفتی و غیر شرکت نفتی.
شرکت نفت برای سکونت مدیران و کارکنان ادارات دو منطقه به نامهای بریم و بوارده ساخته بود. در بخش غیر شرکتی اقشار دیگر مانند کسبه و ادارات ساکن بودند. بیشتر تراکم جمعیت در احمدآباد بود؛ قشر متوسط و پایین تر در آن محله زندگی میکردند. پدرم نام علی را برایم انتخاب کرده بوده و باباحاجی میخواسته اسمم را محمد بگذارد. با هم به محمد علی رضایت میدهند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 خانه بابا حاجی هفت اتاق به شکل دوری داشت؛ یک حیاط وسط و دورتادور اتاق بود. باباحاجی این اتاقها را به مستأجرهای مختلف اجاره می داد. هفت مستأجر، هر کدام چند بچه داشتند. خانواده خودمان خانواده هشت نفره بود. پدرم، مادرم، غلامرضا، عبدالله، من، محمود و دو خواهرم فاطمه و خدیجه در چنین خانه ای بزرگ شدیم. مردها صبح زود در حالی که لباسهای یکسره به تن داشتند باعجله راهی پالایشگاه میشدند و ناهارشان را در ظرفهای چند طبقه با خودشان می بردند. آنها پیش از غروب خسته و بی رمق باز میگشتند، خانمها توی درگاه خانه به انتظارشان می ایستادند تا خسته نباشیدی بگویند. قبل از مدرسه، در شش سالگی به مکتب رفتم. مکتبمان لین ده بود؛ پنج لین آن طرف تر از خانه مان. ملا یک مرد چاق شکم گنده زمختی بود. تشکچه ای آن بالا گذاشته دورتادور سکوی نیمکت مانندی از نی و حصیر بود و پارچه ای روی آن انداخته شده بود. خود ساختمان مکتب از نی و حصیر بود. ملا از وقتی میآمد یا داشت ناخنهایش را میگرفت یا ابروهایش را کوتاه میکرد یا دستش توی بینی اش بود. چوب خیزرانی دستش میگرفت، بچه ها کمی شلوغ میکردند آن را دو بار روی میز میزد که ساکت. همه ساکت میشدند. ماهیانه یک تومان یا پنج ریال میگرفت. گاهی کسی شلوغ میکرد سروکارش با فلک بود. هر جزء از قرآن که تمام میکردیم مادرها هدیه ای مثل کله قند یا پارچه برایش می بردند. جزء سی ام را در مکتب تمام کردم. دبستان را مدرسه دهخدا در لین یک رفتم. یکی از مدرسه های خوب بود، تعداد دانش آموزانش کم بود. ناظم مؤدبی داشت، با کراواتی شیک با احترام با بچه ها حرف میزد. مادرم رفته بود آموزش پرورش برای ثبت نام دبستان، معرفی بگیرد. کسی گفته بود اگر میخواهی بچه ات باسواد و مؤدب شود ببرش دهخدا. بچه های پولدار به این مدرسه می رفتند. مادرم رفته بود پیش مدیر مدرسه که آقا ما وضعمان خوب نیست ولی آدمهای محترمی هستیم، دلم میخواهد بچه ام در این مدرسه درس بخواند. به من گفتهاند شما گران میگیرید، اگر می شود به ما تخفیف بدهید. گفته بود اشکال ندارد پنجاه درصد تخفیف میدهم، ولی باید مؤدب باشد، به موقع بیاید، به موقع برود، درسش را خوب بخواند. مادرم مرا آنجا ثبت نام کرد. هنوز آن آقا را به یاد دارم. فکر میکردم این آقا همان دهخدا است!
مادرم متولد بوشهر بود. در چهارده سالگی با پدرم ازدواج میکند. پدرم آن قدر محجوب بوده که شب عروسی اش به مادرش میگوید مادر من زن نمیخواهم خجالت میکشم به صورت این دختر نگاه کنم. شب عروسی رها میکند و از خانه می رود. داماد را در باغ ملی پیدا می کنند و به زور میآورند تحویل باباحاجی میدهند و سر سفره عقد می نشیند.
پدرم در شرکت نفت آبادان نجار بود. پس از ملی شدن نفت میگویند ریشش را بتراشد و او به خاطر اصرار بر نتراشیدن ریش اخراج میشود. پدرم باسواد بود و به زبان انگلیسی حتی زبان هندی تسلط داشت، خوب هندی حرف میزد. وقتی از پالایشگاه اخراج شد مکتب درست کرد و به تعدادی از بچههای محله و اطراف قرآن درس میداد. اسم پدرم عبد خدر بود موقعی که ملای مکتب شد، به او ملا خدر میگفتند. شاگردهای خوبی هم داشت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 پدرم نجار ماهری بود و در و پنجره و میز و صندلی میساخت. مدتی در یک نجاری مشغول کار شد. پس از آن کاری در خرمشهر پیدا کرد؛ در یک شرکت کشتیرانی بینالمللی به نام «گری مکنزی» که در همه دنیا شعبه دارد. ماهیت شرکت انگلیسی است و هنوز هم هست. پدرم بعضی روزها ماشین گیرش نمی آمد. راننده ها در ساعات گرما تا عصر استراحت میکردند. او با دوچرخه از خرمشهر تا آبادان می آمد. حدود دو ساعت در راه بود. وقتی به خانه میرسید له له میزد. یک دستمال چهارگوش گره میزد میگذاشت روی سرش که جلوی آفتاب را بگیرد. در آن شرکت هم از او خواستند ریشش را با تیغ بتراشد، علاوه بر آن کراوات هم بزند. رئیسش که یک هندی بود. رفته بود پیش رئیس شرکت که یک انگلیسی بود، گفته بود این تیپ آدمها به درد شرکت میخورند چون اعتقاد دینی و مذهبی دارند، امین هستند، دستشان پاک است، دینشان به آنها میگوید دزدی و خیانت نکنید. اگر زن تو را ببیند نگاه به زنت نمیکند، بگذار بماند کار کند، او بهتر از بقیه است که مشروب میخورند. اینها مشروب نمی خورند. آن انگلیسی هم خوشش آمده بود و گفته بود اشکال ندارد، فقط به او بگو کراوات را باید بزند. پدرم قبول کرده بود. توی شرکت کراوات میزد، از شرکت که بیرون می آمد کراوات را در می آورد. تمام چکهای سنگین شرکت را پدرم نقد میکرد. رفت و آمد برایش سخت بود. تصمیم گرفت در خرمشهر ساکن شود. به خانواده پرجمعیت ما به راحتی خانه نمی دادند. در خیابان بهروز خرمشهر خانه ای اجاره کرد. مادر و پدرم با بچه ها به خرمشهر رفتند. من در آبادان پیش باباحاجی ماندم و همان جا مدرسه میرفتم. به بابا حاجی علاقه داشتم، شخصیتم نشئت گرفته از روحیات اوست و مشابهت زیادی بین ما وجود دارد؛ مثل علاقه به تاریخ و شعر و ادبیات. کلاس دوم دبستان هم تنها پیش باباحاجی بودم؛ شدم بچه بابا حاجی. تابستانها هر روز و دیگر روزهای تعطیل، صبحها به مغازه بابا حاجی میرفتم و کمک میکردم. روزی ده شاهی یا یک ریال به من مزد میداد. در کنار مواد عطاری مثل داروهای گیاهی برنج و نخود و از این چیزها هم میفروخت. ملخ خشک شده مرسوم بود و میخوردند. می آمدند می گفتند نیم کیلو ملخ بده؛ پاهایش را میکندند و خشک خشک میخوردند. ماهی خشک شده هم میخریدند. به آن "موتو" میگفتند. طعمی شبیه میگو داشت.
کلاس سوم در مدرسه خشایار خرمشهر ثبت نام کردم. کلاس چهارم، پنجم و ششم را هم در مدرسه بزرگمهر خرمشهر گذراندم. درسم متوسط بود، معمولا با معدل چهارده یا پانزده قبول میشدم، اما بچه شلوغ و ناآرامی بودم. یادم می آید یک بار مادرم نشست توی حیاط گریه کرد و گفت از دست این محمد خسته شدم، هر روز شری برایم درست میکند!
بی بی - مادر پدرم - کنارش نشسته بود و می خندید. گفت: «هرکسی در بچگی شلوغ و شر باشد بزرگ شود عاقل و آرام می شود، نگران نباش این بچه آرامی میشود.
تا کلاس ششم در همان خانه بودیم. پدرم ساکت مؤمن و باوقار بود. غروب که میشد به مسجد میرفت و بعد از نماز مغرب و عشاء بر می گشت. از خیابان بهروز به خانه ای در خیابان هریسچی رفتیم. تقریباً مرکز شهر و محله خوبی بود. محله ای بود که همه اهل فوتبال و بازی های بهتر و متفاوت تر بودند. یکی از اهالی آن محل به نام جاوید تیم فوتبالی به همین اسم راه انداخته بود. از صبح حرف فوتبال بود که کدام تیم برنده شد و کدام تیم باخت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 صاحب خانه مان کسی بود به نام مراد حسین. کارش این بود که از شلمچه عراق لباس و سیگار و چای می آورد. آن روزها این کار مرسوم بود. مراد حسین یک بنز مشکی داشت. گاهی با سرعت از مرز عبور میکرد، پلیسها و ژاندارمها دنبالش میکردند. خودش را به شهر میرساند، نزدیک خیابان ما که می رسید، بچه ها سوت میزدند و داد میکشیدند. وقتی میدید دارند نزدیک میشوند شاگردش چند باکس سیگار باز میکرد میریخت توی خیابان. مردم هجوم میآوردند سیگارها را جمع کنند جلوی ماشین پلیس خود به خود گرفته میشد. بعضی مغازه دارها همدستش بودند. مثلا میگفت ساعت فلان از این مسیر میآیم، شما خیابان را بند بیاورید. یک گاری توی خیابان رها میکردند یا با ترفند دیگری جلوی ماشین ژاندارمری را میگرفتند و او فرار میکرد. مدتی در آن محله بودیم تا اینکه از آنجا هم جابه جا شدیم. پرداخت اجاره خانه برای پدرم زیاد بود. هم اینکه بابا حاجی از پدر دل نمیکند؛ تنها پسرش بود و دوستش داشت. خانه آبادان را فروخت و همین خانه خیابان میلانیان را خرید و همگی به آن خانه رفتیم. خانه ای بود سه خوابه، با یک حیاط نقلی. بهترین اتاق متعلق به باباحاجی و مادربزرگم بیبی، یک اتاق مخصوص پدر و مادرم و یک اتاق هم مال ما شش هفت نفر بود. حالا این خانه زیر گلوله های توپ و خمپاره هر لحظه ممکن بود مثل خانه های بیشمار دیگر ویران شود.
کسی در محله ما نمانده بود به غیر از پیرمردی که سمساری داشت، همه همسایه ها رفته بودند. در خانه را زدم. پدرم در را باز کرد. فقط آن دو توی خانه بودند. مادرم مثل همیشه قربان صدقه ام رفت. سراغ باباحاجی و بیبی را گرفتم. پدرم گفت: نه برق هست، نه آب، نه غذا، باباحاجی و بیبی را به خاطر تانکر آبی که در مسجد هست، به آنجا بردیم. باباحاجی و بیبی نیاز بیشتری به دستشویی داشتند. آنها را به مسجد محله مان - مسجد امام حسین (ع) - برده بودند. گفتم باید شهر را ترک کنید پدرم گفت: بابا کجا بروم؟ شماها اینجا هستید.» گفتم: «بروید آبادان پیش خواهرم.»
مادرم گفت: «همه» زندگی ما شماهایید تا وقتی شما توی شهر هستید از اینجا تکان نمیخورم. به پدرم گفتم: ننه را راضی کن. حداقل بروید آبادان، امنیت آنجا بیشتر است. اگر خدای نکرده گلوله توپ به خانه بخورد، زخمی شوید کسی نیست به فریادتان برسد، پدرم پذیرفت. دیدنشان ده دقیقه بیشتر طول نکشید. در میان گریه و دعاهای مادرم از آنها خداحافظی کردم. دو سه روز بعد برادرم غلامرضا را در پلیس راه دیدم گفت آقا و ننه و باباحاجی و بی بی به آبادان رفته اند. خیالم راحت شد.
خانه خواهر بزرگم خدیجه در کوی ذوالفقاری آبادان بود. از عبدالله سراغشان را گرفتم .گفت: «نگرانشان بودم. در فرصتی با وانت طرف خانه رفتم. آتش روی محله مان شدید بود. توی راه صدای انفجارها شنیده میشد. حدود دویست متر با خانه فاصله داشتم که گلوله توپی نزدیک ماشین خورد. سریع خودم را به خانه رساندم. در زدم ننه در را باز کرد، مرا که دید به گریه افتاد. سراغ آقا را گرفتم گفت دیشب باباحاجی و بیبی را با موتور به آبادان پیش خواهرتان برده تا الآن برنگشته نگرانش هستم. گفتم ننه آماده شو میبرمت آبادان. خوشحال شد. ...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 عبدالله میگفت حتی در خانه را قفل نکرد؛ فکر میکرد خیلی زود سر خانه و زندگی اش بر میگردد. به طرف آبادان حرکت کردیم. پرسید ننه از برادرهایت خبر داری؟ گفتم آره ننه همه خوباند. از یکی یکی سؤال میکرد؛ محمد را دیدی؟ غلامرضا را دیدی؟... گفتم حالشان خوبه. زد زیر گریه گفت ننه این چه بلایی بود سرمان آمد. سعی کردم آرامش کنم. موضوع حرف را عوض کردم، گفتم ننه
همه بچه ها چند تا تانک زدند، چند تا عراقی را اسیر گرفتند. عبدالله گرم صحبت با مادرم متوجه نبوده از جاده کنار اروند و توی دید عراقی ها میرود. میگفت تا آمدم مسیرم را عوض کنم، از آن طرف اروند ماشین ما را زیر رگبار گرفتند. تیر بود که از بالا و پایین ماشین رد میشد. سرعتم را زیاد کردم. مسافتی را زیر آتش عراقیها رفتم. مادرم هی می گفت قربونت برم سرت را بیاور پایین به سمت بیمارستان شرکت نفت پیچیدم و از دید عراقیها خارج شدم. عبدالله نیمه شب به خانه خواهرم در کوی ذوالفقاری رسیده بود. روز بیست مهر شنیدیم عراقیها بالاتر از «حفار شرقی» بر روی کارون پل نظامی زدهاند. برای بررسی وضعیت، با دو خودرو به آن طرف رفتیم. نزدیکی روستا خودروها را پارک کردیم و بقیه راه را پیاده رفتیم. ابتدای روستا جای چرخ کامیون و جیپ دیده میشد. با احتیاط وارد روستا شدیم. به جز یک پیرمرد کسی در روستا نبود. از او سراغ گرفتیم، گفت عراقیها یکی دو ساعت قبل اینجا بودند و به طرف رودخانه رفتند. شمال رودخانه را نشان داد. بچه ها مخالف رفتن به آنجا بودند میگفتند با این تعداد کم توی بیابان هیچ عقبه نداریم. شهری هم پشت سرمان نیست. اصرار کردم برویم، ببینیم کجا دارند پل میزنند و وضعیتشان چیست. بچه ها گفتند اگر برویم و با عراقی ها درگیر شویم همه کشته میشویم. گفتم حداقل برویم، موقعیت پل را شناسایی کنیم.
از کنار رودخانه به طرف شمال حرکت کردیم. مسافت زیادی نرفته بودیم که حسن سواریان گفت: «عراقیها دارند ما را دور میزنند!» به سمت چپ رودخانه اشاره کرد و گفت: «آنجا را ببین!» جایی را نشان میداد که گردوخاک به هوا شده بود. برای اینکه بچه ها نترسند، گفتم اینها که گله گوسفندند! گفت: «نه به خدا،
اینها ماشین اند دارند طرف ما می آیند.»
چند جیپ و کامیون با سرعت به طرف ما می آمدند. پیش از آنکه محاصره شویم، پیاده به سمت روستا دویدیم. نفس زنان خودمان را به خودروها رساندیم و از آن محل دور شدیم. ارتش عراق آن روز با زدن پل بر روی رودخانه کارون تعداد زیادی از مردم را به اسارت گرفت. روز بیست و یک مهر، خبر دادند دیشب عراقی ها با حمله به پادگان دژ، نیروهای آنجا را به شهادت رسانده اند. با حدود پانزده نفر به پادگان دژ رفتیم. وارد ساختمان پادگان شدیم، کسی نبود، درها باز بود، باد توی اتاقها زوزه می کشید و کاغذها و اسناد را در محوطه می پراکند. تعدادی بیسیم در محوطه افتاده بود که با گلوله آنها را از کار انداخته بودند. توی یکی از اتاقها جنازه هفت سرباز و درجه دار را چیده و رویشان ملافه سفید کشیده بودند. معلوم بود پیش از ما، نیروهای خودی دیگری آنجا بودهاند و اجساد را جمع کرده اند. تعدادی توپ ۱۰۶ نو هم در محوطه بود. موضوع را با بیسیم به فتح الله افشاری خبر دادم، گفت چند نفر را میفرستم توپها را ببرند. انگار خاک مرده روی پادگان پاشیده بودند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 همه جا بوی مرگ و باروت میداد. پادگان دژ مثل شهر ارواح شده بود. از آنجا به طرف دیزل آباد رفتیم. عراقیها از پلیس راه هم عبور کرده بودند. نیروهای مردمی در مدخل ورودی شهر و اطراف پمپ بنزین سردرگم ایستاده بودند و نمی دانستند چه کار کنند. کسی نبود سازماندهی کند. توی گاراژها، روی سقف کامیونها و کفی های اسقاطی و بالای ساختمانها سنگر گرفتیم. با اصابت هر گلوله خمپاره چند نفر از مدافعان شهر به خاک و خون میغلتیدند. نیروهای مردمی دور ما جمع شده بودند. ده پانزده نفر از مردم دور یک پاسدار جمع میشدند که چه کار کنیم؟ کجا برویم؟ خود به خود آن سپاهی فرمانده آن منطقه به حساب می آمد.
کم کم موقعیت دشمن را پیدا کردیم. دانستیم با آنها قاطی شده ایم. گاه با یک گروه از دشمن درگیر بودیم. وقتی دقت میکردیم میدیدیم گروه دیگری از بچه ها پشت همین نیروهای دشمن هستند، اما با گروه دیگر درگیرند. گاه میدیدیم نیروهای خودی به طرف ما تیراندازی میکنند. تیرها زوزه کشان از کنارم میگذشتند؛ معلوم نبود از طرف خودی یا دشمن است. جنگ تن به تن و سختی بود. با آمدن نیروی کمکی دشمن حجم آتش خمپاره شدت گرفت. خمپاره اندازهایی داشتند که پشت نفر حمل میشد؛ سبک و تکاوری بودند. هرچه مواضعمان را تغییر میدادیم بلافاصله میزدند. در همان حال، متوجه شدیم یگان تازه نفس دشمن از جاده شلمچه به مدخل ورودی شهر یعنی سه راه کشتارگاه رسیده و به طرف دیزل آباد می آید؛ یعنی هم مقابل ما بودند، هم از پشت سر به طرف ما می آمدند. بار دیگر در محاصره قرار گرفتیم. از بیابانهای اطراف، خودمان را به کوی طالقانی رساندیم و سر کوچه ها و روی پشت بام خانه ها موضع گرفتیم. تا روز بیست و یکم نیروهای مدافع شهر با جنگ پارتیزانی تمام عیار نگذاشتند عراقی ها حتی به مدخلهای ورودی شهر برسند، اما به مرور، با شهید و زخمی شدن مدافعین شهر و نرسیدن نیروی کمکی و امکانات اولیه، آن روز خانه های پیش ساخته، پلیس راه، دیزل آباد، پل نو، صددستگاه کشتارگاه؛ یعنی همه ورودیهای شهر به دست عراقیها افتاد. آنها شب هنگام از جاده اهواز به خرمشهر و جاده شلمچه به خرمشهر، به ورودی شهر رسیدند و توپخانه سنگین، شهر را زیر آتش گرفت. گروه دیگر از خانواده ها که تا این روز حاضر نبودند شهر را ترک کنند، به ناچار پیاده از شهر خارج میشدند. بچه های خردسالشان را بغل گرفته و پیاده به طرف آبادان حرکت میکردند. در حالی که آبادان هم در محاصره بود و زیر آتش قرار داشت.
شب به خانه ای در کوی آریا رفتیم. خانه لوکس و مدرنی بود. وسایل گران قیمت و فرشهای دست بافت را در یک اتاق جمع کردیم. از مواد غذایی توی خانه لیست برداشتیم و از طرف سپاه امضا کردیم که صاحب خانه پس از جنگ پولش را از سپاه بگیرد. غذای چندانی در خانه ها نبود. بیشتر روزها از صبحانه خبری نبود. در بهترین وضع چای شیرین با مقداری نان خشک همه صبحانه ای بود که بچه های مدافع شهر گیرشان می آمد. برای شام و ناهار هم اگر فرصتی دست داد سیب زمینی و تخم مرغ آب پز یا نان و هندوانه از مسجد جامع می رسید و با دستهای کثیف و خاکی با ولع میخوردیم. دلم برای غذای مادرم تنگ شده بود! صبح روز بیست و دو مهر از خواب که بیدار شدم، از تانکر توی حیاط کمی آب برداشتم که چای درست کنم. دنبال نان میگشتم که صدای بی سیم درآمد. کسی پشت بیسیم گفت: «عراقی ها به طرف اداره بندر شروع به پیشروی کردند سریع خودتان را برسانید!» بچه ها را با داد بیدار کردم و راه افتادیم. دو سه نفر آنقدر خسته بودند که حال بلند شدن نداشتند و نیامدند. بین راه، بچه ها به صدام و عراقی ها فحش میدادند که نگذاشتند یک استکان چای بخوریم. پیش از ما گروهی از نیروهای آذربایجانی به فرماندهی «صمد الله وردی» به اداره بندر رسیده بودند. نیروهای دانشکده افسری و تکاوران دریایی هم در آنجا مردانه میجنگیدند. گروه های دیگر هم به صورت پراکنده درگیر بودند. جنگ در گمرک در گرفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 قبل از ظهر توانستیم دشمن را عقب برانیم. ساعتی از عقب نشینی دشمن نگذشته بود که یگان تازه نفسی از ارتش عراق وارد معرکه شد. نیروهای مدافع با همه خستگی، جانانه در مقابلشان ایستادند. بچه های محله های مختلف خرمشهر خودجوش در همه صحنه ها بودند و با سلاحهای ابتدایی شجاعانه میجنگیدند. یگان تازه نفس عراق هم نتوانست کاری از پیش ببرد. دشمن وقتی کشته می داد، متوقف می شد؛ اما در جبهه ما به محض آنکه رزمنده ای به زمین می افتاد، غیرت بقیه به جوش می آمد و با خشم و کینه به طرف دشمن حمله میکردند. دشمن هم مثل ما با رسیدن شب از تحرک می افتاد. رضا دشتی هم با بچه های سپاه و گروههای مردمی محله های مختلف در محور کوی طالقانی و کشتارگاه از پیشروی دشمن جلوگیری کرد. بچه های هوانیروز با هلی کوپتر سه عراقی را اسیر کرده بودند. یکی از آنها سرگرد بود. او اطلاع داده بود عراقیها قصد زدن پل روی رودخانه کارون دارند. عراق نام عملیات علیه ایران را "یوم الرعد" یعنی روز صاعقه یا برق آسا گذاشته بود. کسینجر پیش بینی کرده بود ظرف ده روز جنگ با پیروزی عراق تمام خواهد شد. صدام خیال میکرد ظرف چند ساعت خرمشهر را میگیرد. محاسبات عراقی ها درست بود چون نیروی جدی در مقابل خودشان نمیدیدند. با اطلاعاتی که از ستون پنجمشان در خرمشهر گرفته بودند میدانستند به سرعت از پاسگاه های مرزی می گذرند و به راحتی میتوانند تا پل نو و ورودی شهر وارد شوند. تصورشان این بود با یک بمباران سنگین شهر را منفعل می کنند.
فکر میکردند نیروهای سپاه و ارتش به دنبال خانواده هایشان برای نجات جانشان شهر را ترک میکنند و راحت و به سادگی می توانند شهر را تصرف کنند؛ اما چهار روز طول کشید که تازه به پشت نهر عرایض و پل تو رسیدند و پس از بیست و دو روز هنوز در ورودی شهر زمین گیر شده بودند. بعضی ها میگویند علت عدم توفیق عراق برای ورود به خرمشهر ضعف اطلاعاتی بود. به اعتقاد من اطلاعات دشمن درست و دقیق بود؛ فقط مقاومت مردمی و روحیه انقلابی را محاسبه نکرده بود. اشتباه عراق صرفا این بود که فکر نمی کرد با آدمهایی مواجه شود که شهادت را افتخار بدانند، از مردن نترسند و بی محابا به سینه تانکها بروند. این را در محاسبات خودش ندیده بود که چند جوان غیرتمند بتوانند ارتش او را زمین گیر کنند.
🔸 هشتم
غروب، عبدالله و محمود پیش من آمدند و گفتند: ننه و آقا شنیده اند تو شهید شدی، خیلی بی تابی میکنند. هر چه پیغام فرستادیم قانع نشدند. بیا برویم سری به آنها بزنیم. گفتم نمیتوانم اینجا را ول کنم.
عبدالله گفت: «الآن میرویم، آخر شب برمیگردیم.» خجالت میکشیدم بگویم میخواهم بروم به خانواده سر بزنم؛ حتی از خودم خجالت میکشیدم. روز هجده مهر، عراقیها پس از آنکه از طرف اداره بندر موفق به ورود به شهر نشدند، به استحکام مواضع خودشان پرداختند. آن روز به تبادل آتش گذشته بود. بی صدا، بدون آنکه به کسی بگویم سوار ماشین شدم. رسول را هم کنار مسجد جامع پیدا کردیم. از غلامرضا خبری نداشتیم. فقط میدانستیم با پای مجروح همراه بقیه مردم مشغول دفاع از شهر است. من و عبدالله و رسول و محمود به طرف آبادان حرکت کردیم. شهری که روزهای کودکی ام در آنجا سپری شده است. بارها به آبادان رفته بودم ولی هیچ وقت این چنین احساس دلبستگی و یادآوری روزهای کودکی ام را نکرده بودم؛ خاطراتی که مرا به خانه باباحاجی برد:
باباحاجی شبها همسایه ها را توی اتاق خودش جمع میکرد. همه ساکت میشدند. اول برایشان احکام و مسئله میگفت. بعد شاهنامه خوانی میکرد. شاهنامه را خوب بلد بود و با دیوان حافظ آشنایی داشت. جنوبی ها کتابی میخواندند به نام "فلک ناز" داستان ناخدایی بود که به دریاها می رفت، مروارید صید میکرد و با موج و ماهیهای غول پیکر می جنگید. کتاب "حیدربگ" هم میخواندند. تاریخ و تاریخ ائمه را میدانست. هر شب دور هم جمع میشدند. ما بچه ها می نشستیم و گوش میدادیم. وقتی مجلسشان تمام میشد، یک تکه پارچه دور سرم می بستند. بابا حاجی میگفت برو روی این صندلی برای ما روضه بخوان. حدود شش سال داشتم. چیزهایی یاد گرفته بودم. میگفتم صل الله على نبينا وسيدنا و حبيب قلوبنا و طبيب نفوسنا و... اینها خوششان می آمد. توی این گفتنها تپق هم میزدم و زن و مرد میزدند زیر خنده؛ تفریح آخر جلسه شان بود. از اینکه همه به من توجه می کردند بدم نمی آمد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 باباحاجی احکام را خوب بلد بود. تعزیه می خواند و نقش شمر را بازی میکرد. به ملا محمد شمر معروف شده بود. به وقت خودش ملایی بود. باباحاجی قاعده ای برای مستأجر گرفتن داشت. می پرسید نماز میخوانی؟ میگفت آره. می پرسید نماز صبح چند رکعت است؟ نماز مغرب چند رکعت است؟ از این سؤالها میکرد. بعد می پرسید رادیو داری؟ اگر میگفت دارم، راهش نمیداد. زمانی داماد خودش - که شوهر عمه ام بود - مستأجرش شد. رادیوی کوچکی خریده بود و شبها آهسته زیر بالش گوش میداد. بابا حاجی وقتی خبردار شد، اول صبح به او گفت وسایلت را جمع کن برو. شوهر عمه ام گفت نمی روم. یادم می آید، بابا حاجی دسته هاون گرفته بود و توی حیاط دنبالش کرد.
عمه ام رادیو را سریع آورد گفت: «باباحاجی بیا خردش کن!» او هم با دسته هاون رادیو را خرد و خاکشیر کرد، بعد اجازه داد آنجا زندگی کنند.
بین خانواده ها رابطه صمیمی وجود داشت. خانمها در جارو و تمیز کردن خانه، بچه داری و خرید بازار به هم کمک میکردند. وقتی مادرم برای خرید به بازار میرفت، میرفتیم خانه همسایه بازی میکردیم تا مادرمان از بازار برگردد. موقعی که خانمها همزمان زایمان میکردند، بچه ها از خانمهای همسایه شیر می خوردند. رابطه عاطفی بینشان برقرار بود.
هجرت، کار سختی است. آدمهایی که هجرت میکنند جرئت ریسک دارند و میتوانند از عقبه خانوادگی و از شهرستانهایشان جدا شوند؛ مخصوصا وقتی هیچ عقبه ای ندارند. همه با احتیاط با همدیگر حرف میزنند. آنها بیشتر مهاجر بودند. دعواها کم کم جایش را به دوستی ها داد. اصفهانیها، تبریزی ها، شیرازیها، جنوبیهای بوشهر و بندرعباس، لرهای بختیاری و عربهای بومی؛ از همه اقوام جمع بودند. زنهایشان با همدیگر رابطه برقرار میکردند؛ مثلا تبریزی کوفته تبریزی درست میکرد به خانواده عرب میداد. آن عرب خوشش میآمد قلیه ماهی درست میکرد به خانواده تبریزی میداد. این بده بستانها رواج پیدا کرد. الآن هم در فرهنگ خوزستانیها مخصوصاً آبادان و خرمشهر خانمها وقتی ناهار خوب و شیرینی خوب درست میکنند حتما به دو سه همسایه می دهند. این مراودات و رابطه خانمها با همدیگر باعث میشد رابطه مردها هم خوب شود. مردها هم سعی می کردند به همدیگر احترام بگذارند چون غریب بودند. نمی خواستند با همدیگر درگیر شوند؛ می خواستند زندگی کنند. اوایل بزرگ ترها کمتر بیرون می رفتند. از کار که می آمدند به کارهای خانه مشغول می شدند. وقتی بچه ها و خانمها به هم نزدیک شدند، دخترها و پسرها ازدواج کردند و یک نسل را ایجاد کرد. منازل شرکت نفت دیوار نداشت و با شمشادهای کوتاه از هم جدا میشد، گاهی نامه پراکنی های دخترها و پسرهای همسایه مشکلات و درگیریهایی ایجاد میکرد و گاهی هم به شیرینی خوری و ازدواج می انجامید. در آبادان و خرمشهر حسینیه ها و مسجدهای زیادی بود، چون قومیتهای متنوعی آنجا زندگی میکردند. هر قومی مسجد یا حسینیه ای به نام خودش داشت و به سیک خودش عزاداری میکرد؛ مثل حسینیه بوشهری ها، اصفهانی ها، تبریزی ها، بهبهانیها، کردها، یزدی ها .......
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 شیطنت ها و بازیهای مختلفی داشتیم. کسی قدرت خرید دوچرخه نداشت. در محله ما یک دوچرخه سازی بود و دوچرخه اجاره می داد، مثلاً نیم ساعت دو ریال؛ بستگی به نوع دوچرخه و زمان استفاده داشت. برادر بزرگم غلامرضا دوچرخه اجاره میکرد، مرا هم سوار میکرد و دورتادور خیابانمان می چرخیدیم. روبه روی خانه ما، در را که باز میکردی جوی فاضلابی بود. فاضلاب خانه ها همه توی این جوی میرفت و از آنجا روانه "پمپوز" می شد. هر لینی یک جوی فاضلاب داشت. جویهای فاضلاب که تقریبا مانند نهر بود، از بتن ساخته شده و آن زمان پیشرفته ترین مدل دفع فاضلاب بود که شرکت نفت درست کرده بود. این سیستم در بقیه شهرهای ایران وجود نداشت، فقط آبهای مصرفی مردم با این جویها دفع و در رودخانه تخلیه میشد. توالتها چاه داشت.
غلامرضا تازه دوچرخه سواری یاد گرفته بود. دستش میلرزید و به سختی پا میزد. با گریه دنبالش دویدم مرا سوار کرد و همین طور که پا میزد نتوانست کنترل کند و توی جوی فاضلاب افتادیم. دوچرخه افتاد روی من، غلامرضا هم افتاد روی دوچرخه. آن زیر داشتم خفه میشدم. خانم اصفهانی که همسایه ما بود وقتی این صحنه را دید، خودش را انداخت توی جوی، مرا از آن زیر درآورد و دوید و به حمام زنانه برد. خانم ها جیغ و فریاد که این پسر بزرگی است چه کسی او را آورده؟ گفت آخر این بچه دارد می میرد مرا از پاهایم آویزان کرد و تکان داد، برد زیر دوش شست و احیایم کرد. به او اباجی میگفتیم. بازی ای داشتیم که به آن تنگ تنگو میگفتند. تنگیدن یعنی پریدن. مثلاً آبادانی به آبادانی دیگر میگوید "خیلی شلوغ نکن میتنگم تو کمت" یعنی می پرم توی شکمت. کم یعنی شکم. بازی تنگ تنگو پریدن از این طرف به آن طرف جوی بود. یک نفر می افتاد جلو، هفت هشت بچه پشت سرش میپریدند. یکی پایش لیز می خورد، هو میکردیم و میخندیدیم. همین طور که میپریدیم تا آخرین نفر دو سه تلفات میدادیم. تفریح دیگرمان جنگ این محله با محله دیگر بود. میگفتیم بچه ها برویم به محله فلان حمله کنیم. چوبی، چیزی دستمان میگرفتیم و به آنها حمله میکردیم، یا آنها حمله میکردند، تعدادی از بچه های ما را میزدند و میرفتند. میگفتیم باید تلافی کنیم. گاه به طور اتفاقی یکی از بچه های آن محله از محله ما رد میشد یقه اش را میگرفتیم میگفتیم تفتیش. اول جیبش را خالی میکردیم بعد حسابی کتکش می زدیم.
سنجاقک در آبادان زیاد بود. وسیله ای برای بازی و سرگرمی ما بچه ها هم بود. چوب باریکی دستمان میگرفتیم توی آفتاب داغ می ایستادیم تا سنجاقک بیاید روی چوب بنشیند. آهسته پایش را میگرفتیم، نخی به دمش میبستیم و رهایش میکردیم. هی این طرف آن طرف میخورد. با توپ پلاستیکی فوتبال هم بازی میکردیم و محله به محله مسابقه میدادیم. آب لوله کشی نبود. سر هر کوچه یک شیر فشاری گذاشته بودند که به آن «بمبو» می گفتند. خانمها ظهرها یا صبح زود بعد از نماز میرفتند میگفتند توی صف بمبو، ظرفهایشان را پر میکردند و به خانه میبردند. ما بچه ها هم میرفتیم نوبت میگرفتیم، ظرفها را میگذاشتیم می ایستادیم کنارش تا مادر یا پدرمان بیاید. گاه دعوا می شد. کسی به ما بی احترامی نمیکرد. به خانه ما خانه مؤمنها میگفتند؛ چون در آن خانه همه متدین بودند. کسی رادیو نداشت و بی حجاب نبود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 آب بمبو، آب شرب و از لوله شهر بود. با همان آب شست و شو میکردند. ظرف می شستند، رخت میشستند، غذا و نان می پختند. وسط حیاط، تخت چوبی بزرگی گذاشته بودند و روی آن هر خانواده ای یک بشکه دویست و بیست لیتری آب داشت، پایین بشکه شیر بود که دست و رویمان را میشستیم. مادرم کنار بشکه ما را لخت میکرد و میشست؛ خجالت میکشیدم. این حمام وسط هفته بود. آخر هفته پدرم ما را به حمام عمومی میبرد.
صدای گلوله های توپ عراقی ها مرا به جنگ برگرداند. حالا همین آبادان دوست داشتنی در محاصره بود و گلوله باران میشد. یکی از تانکفارم های پالایشگاه آتش گرفته و دود سیاه غلیظی شهر را پوشانده بود. نزدیک خانه خواهرم با سرعت حدود سی کیلومتر در راه ذوالفقاری با چراغ خاموش میرفتیم که ناگهان همراه با تکان شدید صدای وحشتناکی از جلوی خودرو بلند شد. اول فکر کردیم گلوله توپ خورده است. به خود که آمدیم دیدیم با یک پیکان شاخ به شاخ شده ایم. حدود هفت زن و بچه روستایی توی پیکان بودند و دست و پا و سرشان زخمی شده بود. ضربه سختی به پایم وارد شد، دنده های عبدالله هم آسیب دید، در حالی که گلوله های توپ می آمد، نیم ساعتی کنار جاده نشستیم و سرنشینان پیکان را تیمار کردیم. هر طوری بود هر دو ماشین را راه انداختیم. در همسایگی خانه خواهرم، تعدادی دختر و یک پیرزن با شنیدن صدای ماشین بیرون آمدند و دور ما حلقه زدند. بچه ها هی میگفتند دایی آمد، دایی آمد، یکی از دخترها گفت: «دو روز است دایی مان رفته ماشین بیاورد ما را ببرد هنوز نیامده، دلم برایشان سوخت. آرزو کردم دایی شان شهید نشده باشد. به خانه خواهرم رسیدیم. مادرم تا ما را دید، غش کرد. خواهرم آب روی صورتش پاشید، گفت: «ننه جان حالا که بچه ها آمدند، بلند شو.» حرکات او در آن لحظه فراموشم نمیشود. دستش را دور سر ما می چرخاند میزد توی سر خودش میگفت درد و بلایتان بخورد توی سرم!»
احساسی و با عاطفه بود. خواهرم، مادرم را در آغوش گرفت و نگهش داشت. پدر صبوری میکرد. با همان لحن صبورانه مادرم را دلداری میداد میگفت: «حالا که بچه ها هستند، چرا بی تابی میکنی؟» مادرم کمی که حالش جا آمد یکی یکی ما را بو کرد. گردن مرا بو می کرد، گردن عبدالله را می بوسید. خواهرم همین طور. دامادمان حاج عبدالرزاق با اینکه خوددار و محکم بود نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد. لباسهایمان کثیف و درب و داغان بود. مادرم گفت: «مثل بچگی هایتان باید شما را حمام کنم.
یک تخت چوبی توی حیاط بود. یکی یکی لباسهایمان را در آورد روی تخت نشاند. دامادمان با سطل از نهر آب می آورد و به دستش می داد. با پودر رختشویی سر و بدن ما را شست و لیف کشید. خجالت میکشیدیم. عین بچه های کوچک روی تخت نشستیم گفتیم بگذار دل ننه راضی شود وقتی همه ما را حمام کرد گفت: آخی دلم خنک شد. راحت شدم. دامادمان دشداشه ای داشت که لباس شیکش بود و برای عروسی ها می پوشید. آن را آورد و تنم کرد. یک دشداشه نو و سفید هم به عبدالله داد. خواهرم هرچه لباس نو بود آورد و تن رسول و محمود کرد. خواهرم چای درست کرد. غذای زیادی نداشتند. مقداری عدس پخته بودند. نان از مساجد آبادان می آوردند. مادرم در آن شرایط می پخت و با مقداری عدس و لوبیا غذا درست میکرد. پتویی توی حیاط پهن کردند همه مان روی آن نشستیم و چای و عدسی خوردیم. مادرم همین طور که قربان صدقه مان می رفت، میگفت: «عزیز دلم غلامرضا کجاست؟ نکند شهید شده، حتماً زخمی شده.» گفتیم ننه به خدا حال غلامرضا خوبه، پیدایش نکردیم، ولی خبرش را داشتیم. برایش تعریف کردیم چه اتفاقاتی در خرمشهر افتاده است. به آنها روحیه میدادیم. میگفتیم انشاء الله تا چند روز دیگر جنگ تمام می شود همه مان بر میگردیم. مادرم دستش را بالا میبرد، می گفت: "ان شاء الله ان شاء الله دور هم جمع میشویم. خدایا به حق حضرت فاطمه زهرا صدام را زیر زمین خاک کن، صدقه سر علی اکبر و حضرت قاسم و هزار مؤمن و مسلمان بچه های مرا هم حفظ کن.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آخر شب، خواستیم برگردیم، [مادرم] اجازه نداد. گفت باید شب همینجا بخوابید. هر چه گفتیم کار داریم نگذاشت. جا انداخت و خودش وسط ما خوابید. من و عبدالله یک طرف، محمود و رسول طرف دیگرش دراز کشیدیم. هی یکی یکی ما را صدا میزد؛ عبدالله چطوری؟ محمد خوابیدی یا بیداری؟ همین طور با رسول و محمود حرف میزد. تا صبح نخوابید، فقط ما را نگاه میکرد. صبح تنور را روشن کرد، برایمان نان خانگی پخت. خواهرم چای درست کرد، با نان خوردیم و به طرف خرمشهر حرکت کردیم.
▪︎ نهم
دشمن پس از چند نوبت هجوم با تانک و یگانهای زرهی و شکستهای سخت، این بار با نیروهای پیاده حمله کرد و فلش حرکتش را تغییر داد. این تاکتیک باعث شد بخش عمده ای از شهر را تصرف کند. روز بیست و سه مهر ارتش عراق برای اشغال شهر همزمان در محورهای پادگان دژ، اداره بندر، کوی طالقانی و جاده کمربندی هجوم سنگین و گسترده ای را آغاز کرد. مدافعان شهر برای آنکه بتوانند در همه محورها با دشمن مقابله کنند به گروههای متعدد و کوچکتری تقسیم شدند. توی خیابانها و کوچه ها نبرد سختی در گرفت. درگیری در کوی طالقانی شدیدتر از جاهای دیگر بود. یکی از دوستان به نام اسماعیل خسروی خبر داد که عراقیها از کشتارگاه به طرف کوی طالقانی هجوم آورده اند. کشتارگاه در نقطه ورودی جاده شلمچه به خرمشهر واقع شده و چسبیده به شهر بود؛ محلی بود که چوبدارها گوسفندانشان را به آنجا میبردند و گوشت شهر از آنجا تأمین می شد. عراقیها پیش از این، از کشتارگاه به سمت راه آهن آمده بودند.
این بار به جای راه آهن به طرف کوی طالقانی رفتند. هدفشان این بود که خودشان را به جاده کمربندی و سپس به پل برسانند. اگر به پل میرسیدند کار تمام بود. اسماعیل گفت: "عراقیها الآن در کوی طالقانی درگیرند، اگر از راه آهن به سمت کشتارگاه برویم میتوانیم از بغل به اینها بزنیم." فکر خوبی بود. حدود دوازده نفر سوار یک وانت شدیم و حرکت کردیم. به میدان راه آهن که رسیدیم پیاده به طرف کشتارگاه رفتیم. همان طور که اسماعیل گفته بود از بغل دشمن در آمدیم. از آنجا شاهد بودم درگیری سختی بین نیروهای خودی و دشمن در جریان است. عراقی ها را میدیدم که با کوله پشتی مثل مورچه ها در چند خط با سرعت به طرف کوی طالقانی میدویدند و روی پشت بام ها مستقر می شدند. دشمن پس از چند نوبت حمله زرهی، این بار با نیروی پیاده به قصد رسیدن به پل و محاصره خرمشهر آمده بود. جای خطرناکی قرار گرفته بودیم. نرسیده به کشتارگاه چند بار رگبار گلوله به طرف ما آمد. بچه ها گفتند اینها ما را دیده اند. گفتم: «این رگبارها اتفاقی است، توجه نکنید. بیایید خودمان را به سه راه کشتارگاه برسانیم.»
به بچه ها گفتم من جلو میروم شما پشت سرم بیایید. بی صدا و دولا دولا از کنار خانه های کارکنان راه آهن رفتیم. کوله گلوله آرپی جی روی دوشم و اسلحه آرپی جی در دستم بود. روبه روی خانه های کارکنان راه آهن که رسیدم از پشت سرم صدای داد و فریاد بچه ها بلند شد. برگشتم دیدم بچه ها را به رگبار بسته اند. فاصله ام با آنها کمتر از سی متر بود. اسماعیل خسروی، جواد مطوری و چند نفر دیگر از بچه ها تیر خورده بودند. به عقب برگشتم. با زحمت و مصیبت، زخمیها را پشت وانت گذاشتیم و روانه بیمارستان کردیم. سالم ها هم همراه مجروحین رفتند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
تک و تنها و مصیبت زده به دیوار یکی از خانه های راه آهن تکیه داده بودم. نمیدانستم چه کار کنم. عقلم به جایی نمی رسید. در این هنگام سرگرد شریف نسب از راه رسید. شریف نسب افسر شجاعی بود که بدون وابستگی به سازمان و یگانی، تک و تنها در سطح شهر میچرخید و نیروهای مردمی را سازماندهی و هدایت میکرد. تا مرا دید گفت: کسی اینجا آرپی جی دارد؟ گفتم آره دارم. گفت آرپیجیات را بردار بیا، از اینجا به خوبی میشود شکارشان کرد.
کوله پشتی را به دوش انداختم و آرپی جی را برداشتم. شریف نسب بين خانه های اداره بندر مرا به جایی برد و گفت: «نگاه کن روی پشت بام ها هستند.» دیدم عجب موقعیتی است. عراقیها رو به کوی طالقانی با تیربار و آرپی جی در حال شلیک به طرف نیروهای ما بودند. گفت: «بزن، اینها را بزن» خودش رفت، یک اتاقک پست برق آنجا بود، رفتم پشت اتاقک دیدم چند عراقی مشغول شلیک با تیربار هستند. بهمن اینانلو، فرهاد دشتی، عبدالله سید احمد، عالمشاه، مهدی آلبوغبیش، نعمت الله مکه و چند نفر دیگر از بچه های شهر در کوچه های کوی طالقانی با آنها درگیر بودند. گلوله را گذاشتم توی آرپی جی، بسم الله گفتم، وسط تیربار را نشانه گرفتم و شلیک کردم. تیربار و تیربارچی ها رفتند روی هوا. عراقی های دیگر که متوجه حضورم شده بودند، مرا به رگبار بستند.
آن قدر ذوق کرده بودم که اهمیتی به تیراندازی آنها ندادم. مکثی کردم و به گوشه دیگر اتاقک رفتم. از آنجا ساختمان دیگری را شناسایی و شلیک کردم. گلوله دوم هم وسط آنها خورد. یک گلوله دیگر باقی مانده بود. خواستم گلوله سوم را بزنم یک تیر به شانه چپم خورد و گوشت شانه ام را کند. تا خواستم جابه جا شوم یک گلوله آرپی جی هم آمد گوشه اتاقک منفجر شد. انفجار گلوله مرا به عقب پرت کرد و محکم روی زمین افتادم. چند لحظه احساس سبکی و آرامش کردم. حس کردم روحم در حال خارج شدن از بدن است. لحظاتی به همین حالت بودم که درد شانه و سوزش شدید صورتم مرا به خود آورد. دست کشیدم دیدم صورتم ورم کرده است. در حالی که شهادتین میگفتم و منتظر مرگ بودم صدایی شنیدم. امیر رفیعی بود. هی تکانم می داد، می گفت: «محمد... محمد... زنده ای؟» با ناله گفتم: «آره.» بیسیمی همراهم بود. امیر بیسیم را برداشت و گفت: «محمد زخمی شده، محمد نورانی زخمی شده، ماشین میخواهیم. هی نشانی میداد بیایید خانه های اداره بندر، پشت پست برق. پیراهنم را درآورد، پاره کرد و با آن چشمانم را بست. حدود بیست دقیقه گذشت. رسول بحر العلوم ماشین آورده بود. به امیر بی سیم زد که نمی توانیم ماشین را توی محوطه بیاوریم، شما باید بیرون بیایید. امیر گفت: «محمد یا باید اینجا بمانی که ما را بکشند، یا باید بلند شوی بدوی. پرسید: «میتوانی بدوی؟ پاهایت سالم اند؟» گفتم: «آره، می توانم بدوم. با شمارش یک دو سه دست در دست امیر، با چشم بسته شروع به دویدن کردم. صدای ویژ ویژ گلوله ها را می شنیدم که از کنار گوشم رد میشد. به سختی خودمان را به رسول رساندیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂