🍂
🔻 طنز جبهه
مرغان عاشق
شاید برای اولین بار بود که می خواست بین رزمندگان سخنرانی کند. چهره رسمی بخود گرفته بود و راست راست خود را به تریبون رساند و با جملات ادبی شروع به تمجید از رزمندگان کرد و گفت:
" درود بر شما رزمندگان✊، شما بسیجی ها مرغان آغشته به عشقی هستید که جایتان در این دنیای خاکی تنگ است و روحتان در پروازی بلند تا.... "
حوصله همه سر رفته بود ولی به رسم ادب تحمل می کردیم تا سخنرانی تمام شد. مجری باید کسالت را از مراسم برمیداشت و چه خوب این کار را کرد.
او پشت تریبون رفت و گفت:
" آری ☝️🏽 بسیجیان مرغان 🐓 آغشته به عشقی هستند... که تنها عیبشان این است که هرگز تخم 🐣 نمی گذارند.."😂😂😂
و همین کافی بود تا مجلس از خنده منفجر شود و حالت بسیجی بخود بگیرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 برشی از عملیات طریق القدس 1⃣
برای زندهیاد
حجتالاسلام صادق کرمانشاهی
به روایت حاج صادق آهنگران
از کتب "دِین- علیرضا مسرتی" و "با نوای کاروان، دکتر بهداروند"
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 [برای شروع عملیات] گروهها را تقسیم نمودند. از علاقهای که به فرهاد شیرالی داشتم با گروه او افتادم و برادران دیگری مانند سید فرشاد مرعشی نژاد، سید محمدرضا حسنزاده، امیرحسین هموئی، مهدی قلعه تکی، ابراهیم همت پور، منصور بنی نجار، على بلک، فضلالله صرامی و برادرم صادق کرمانشاهی و علیرضا رسول خمینی و چند نفر دیگر که الآن اسمشان در خاطرم نیست با ما هم گروه شدند. دورتر از همه سعید درفشان تکتک برادران را نظاره میکرد و با آنها خداحافظی مینمود. وقتی آنها را در آغوش میفشرد انگار میدانست این خداحافظی آخر است و با صدای بلند میگریست.
فرهاد شیرالی فرماندهی گروه ما را به عهده داشت. با آن جثه کوچکش خیلی زیبا عملیات را برای ما تشریح کرد و حرکت کردیم. باران رحمت الهی نیز همزمان با حرکت ما شروع به باریدن کرد و ما در عقب وانت نشسته و بهطرف خط مقدم میرفتیم.
🔸 من کنار سید محمدرضا حسنزاده نشسته بودم ابتدا او هیچ نمیگفت و ساکت نشسته بود، اما بهیکباره شروع به خواندن آیتالکرسی نمود. ابراهیم همت پور سرش را بالا گرفته بود و به همراه صادق کرمانشاهی دعای توسل میخواندند. از ماشین پیاده شدیم. باران تندتر شده بود و برادران در آن تاریکی گاهی لیز میخوردند. تیربار دشمن مرتب کار میکرد و تیرهایش به زمین اصابت مینمود. همه در یک سنگر جمع شدیم فرهاد شیرالی بیرون رفت تا وضعیت را ببیند. صادق کرمانشاهی قرآن را باز کرد و چند آیه از آن را تلاوت نمود و آنها را ترجمه نمود. برادران بهطور فشرده در کنار هم نشسته بودند. ساعت ۱۲ شب بود و قرار بود عملیات در ساعت ۳۰: ۱۲ شروع شود. نزدیک فرهاد شدم و به او گفتم چه خبر؟ او با بیسیم صحبت میکرد و صدایی آنطرف بیسیم میگفت یا حسین(ع) و من فهمیدم که رمز عملیات یا حسین(ع) است و همین نام حسین(ع) بود که آتش به دل بچهها میزد و آنها را اینگونه به خدا نزدیک میکرد و عاشق شهادت مینمود. چند لحظهای نگذشت که دیدم فرهاد ناراحت است و به بیسیمچی میگوید که چرا دیر شده است.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 برشی از عملیات طریق القدس 2⃣
برای زندهیاد
حجتالاسلام صادق کرمانشاهی
به روایت حاج صادق آهنگران
از کتب "دِین- علیرضا مسرتی" و "با نوای کاروان، دکتر بهداروند"
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 بالاخره حرکت کردیم. پوتینها در گل فرو میرفت و بهسختی بر میخواست. رگبار تیر و توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد. صدای گلولهها که از بالای سرمان میگذشت و هوا را میشکافت، بهخوبی میشنیدیم. ما در یک خط مستقیم پشت سر هم حرکت میکردیم. نزدیکتر که شدیم افراد دیگری نیز به ما پیوستند. ازاینرو بین من و فرهاد فاصله افتاد. دقایق بسیار حساس بود.ناگهان خمپارهای نزدیک ما منفجر شد و دو تن از برادران رزمنده زخمی شدند. جلو رفتم و خودم را به آنها رساندم اما هنوز چند متری بیشتر حرکت نکرده بودم که دیدم دو برادر عزیزتر از جانم هرکدام در سمتی افتاده بودند. در یکطرف فضلالله صرامی که ترکش به دستش خورده بود و ابراهیم همت پور بالای سرش بود.
🔸 در طرف دیگر صادق کرمانشاهی بر روی زمین نشسته بود و ترکش به هر دوپایش اصابت کرده بود و در وسط کانال برادر و دوست گرامیام فرهاد شیرالی به پشت خوابیده بود. از همان پشت او را شناختم. به او نزدیک شدم و روی او را برگرداندم و مطمئن شدم که فرهاد است. او را بغل کردم و کمی عقبتر آوردم. ترکش به سمت راست سرش خورده بود و بیهوش شده بود. اصلاً حرف نمیزد گاهگاهی صدای نفس کشیدنش میآمد. منصور بنی نجار خیلی برای فرهاد شیرالی ناراحت بود. راه کانال را بهتر از همه فرهاد بلد بود و بعد از او منصور بنی نجار. یک نفر میبایست این نیروها را به جلو هدایت میکرد و منصور بنی نجار این کار را انجام داد. چند نفر هم باید مجروحین را به عقب منتقل میکردند. از یکی از رزمندگان یک چفیه گرفتم و دور سر فرهاد بستم تا خونریزیاش کمتر شود. منصور بالاخره راهنمایی گروه را بر عهده گرفت و جلوی آنها شروع به حرکت کرد و بقیه بچهها یکییکی از کنارمان گذشتند و این آخرین دیدارمان با آنها بود. سید محمدرضا حسنزاده، سید فرشاد مرعشی نژاد، امیرحسین هموئی و ابراهیم همت پور، مهدی قلعه تکی و غلام رسول خمینی و دیگران یکییکی آمدند و همه عبور کردند.
🔸 روی فرهاد را با چفیه ای پوشاندم تا کسی متوجه او نشود و برای کمک به او توقف ننماید. صادق درحالیکه خود مجروح و بر زمین افتاده بود به بقیه میگفت که بروید و کسی نماند. ولى فقط من ماندم. سه نفر از برادران تخریب نیز زخمی شده بودند.
یکی از برادران بهداری را پیدا کردیم و برای به عقب بردن مجروحان از او کمک خواستیم. برادران دیگر از همان محور حمله کرده بودند و من نمیدانستم که آیا به اهداف خود رسیدهاند یا خیر؟ چیزی که مشخص بود این بود که عراقیها ضربه خورده بودند و شلیک تیر و توپ و خمپاره آنها ادامه داشت.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 برشی از عملیات طریق القدس 3⃣
برای زندهیاد
حجتالاسلام صادق کرمانشاهی
به روایت حاج صادق آهنگران
از کتب "دِین- علیرضا مسرتی" و "با نوای کاروان - دکتر بهداروند"
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 به چهره معصوم فرهاد که صورتش رو به آسمان بود نگاه میکردم. صورتش را نوازش نمودم. خون بر روی ریشهایش که بهتازگی بلند شده بود جاری و در کنار لبهایش جمع میشد. زیر نور منورها خون را از روی لبانش پاک کردم تا راحتتر نفس بکشد به امید آنکه انشاءالله زنده بماند. باد سردی میوزید و باران نیز میبارید. صادق کرمانشاهی و فضلالله صرامی از درد به خود میپیچیدند و صادق زیر لب ذکر میگفت و از خداوند طلب صبر میکرد. منورها که در آسمان روشن میشد باز نگاهم به چهره فرهاد میافتاد و خونی که صورتش را رنگین کرده بود. در زیر منورها چهره او خیلی زیبا و معصوم بود. شروع به خواندن آیتالکرسی و سوره حمد کردم و دیدم ماندن در آنجا بیفایده است. فرهاد و صادق و فضلالله را روی برانکارد گذاشتم و پتو روی آنها کشیدم. به هر وسیله بود باید آنها را به بیمارستان میرساندم.
ساعت ۵:۳۰ صبح بود درحالیکه از زخمی شدن آنها چندساعتی گذشته بود با دشواریهای زیادی آنها را به بیمارستان سوسنگرد رساندم. فضلالله را به اهواز منتقل کردند و سر فرهاد را نیز باندپیچی کرده بودند. از یکی از پزشکان پرسیدم که حالش خوب میشود او فقط سری تکان داد. سپس به خط برگشتم و اسلحههای خودم و بقیه برادران مجروح را که در کانال مانده بودم را برداشتم و به عقب برگشتم. تنها و خسته بودم و درحالیکه تمام بدنم خیس شده بود به مقر گردان آمدم.
🔸 اولین کسی که دیدم حاج مهدی شریف نیا بود. او گفت که حسین احتیاطی شهید شده است. نفر دوم را که دیدم علیرضا مسرتی بود او به من گفت چه شده چرا صورتت خونی شده و من تازه متوجه شدم که از دیشب تا حالا خونروی صورتم بوده ولی به علت بارش باران آن را احساس نکرده بودم. از آن به بعد هرلحظه منتظر رسیدن خبری از برادران بودیم. چند نفر درحالیکه زخمی بودند آمدند و گفتند حاجآقای مهدوی شهید شدهاند. یکی از برادران گفت: آری او هم به حسین بهرامی پیوست. ناگهان حمید رمضانی آمد و گفت سید فرج سید نور زخمی و در میان عراقیها محاصره شده است. تعداد زیادی از برادران هنوز نیامده بودند و خبری از آنها نداشتیم و من در دلم شور و نگرانی عجیبی بود. دیگر ناامید شده بودم. بعدازظهر شد و هیچکدامشان نیامدند و من مبهوت و سرگردان شب را در سوسنگرد گذراندم که اگر دوباره نیاز شد به خط بروم. کمکم از آمدن بچهها ناامید شدم. همه آنها گویی شهید شده بودند. در اهواز مردم به خاطر فتح و پیروزی خوشحال و برخی نیز از شهادت نزدیکانشان ناراحت بودند. بعد از عمليات من تمام حس و حالم به فرهاد بود که چقدر راحت آسمانی شد و من و امثال من در اين دنيا مانديم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
انتهای مطلب
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
#گزیده_کتاب
«مهرنجون»
┄═❁❁═┄
آغاز دلتنگی
چهار روز اقامت در شیراز حال همه را گرفته بود. رفتن به داخل شهر غدغن بود و ما فقط میتوانستیم تا حرم شاهچراغ برویم. گاهی هم نبش بازار کنار مسجد، از ساندویچی «یکتا» سوسیس بندری میگرفتیم، دندان میزدیم، بعد یک دست به کمر، تهمانده نوشابه را تا قطره آخر بالا میرفتیم.
دیگر از کابوس پذیرفته نشدن و بازگشت به روستا بیرون آمده بودم. فقط گاهی دلم برای خانه و بهخصوص عباس تنگ میشد. این را به حساب همان کمتحرکی توی مسجد میگذاشتم و فکر میکردم اگر به جبهه بروم و درگیر کارهای آموزش و جنگ بشوم، مجالی برای فکر کردن به روستا و دوستان و برادر کوچکم نخواهم یافت. از آن طرف عبدالرسول در آبباریک شیراز بود و من هر چقدر فکر میکردم، راهی که حضورمان را در شیراز به او اطلاع دهم، نمییافتم. فقط یک شماره تلفن از او داشتم که هر بار زنگ زدم، کسی جواب نداد. آن چند روز فقط یک بار دوست ییلاقیام، اکبر براتی، که از من جلو افتاده بود و در دبیرستان عشایری درس میخواند، به دیدار ما آمد؛ دیداری که برای من و نعمت مسرتبخش بود
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#مهرنجون
نویسنده: محمد محمودی نورآبادی
خاطرات رزمندگی نویسنده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آبادان محاصره بود. مهمات با هلیکوپتر یا لنج میآمد. یکی از بچه های سپاه به اسم همت الله رودباری میرفت با ارتشی ها صحبت میکرد و از آنها مهمات میگرفت. هر چند وقت یکبار، رودباری با یک تریلی مهمات میآمد. تخلیه جعبه های سنگین مهمات سخت بود. بچه ها تا میدیدند تریلی همت وارد مقر سپاه شد، هرکسی گوشه ای فرار میکرد. محمد جهان آرا به تنهایی با یک زیرپوش میرفت کنار تریلی می ایستاد جعبه به دوش میکشید. بچه ها خجالت میکشیدند، یکی یکی می آمدند میگفتند جهان آرا داره مهمات خالی میکنه، نامردیه!
وقتی محمد نبود، یک ساعت التماس میکرد، می گفت: «لا مصبها الآن یک خمپاره میآید منفجر میشود همه به هوا میرویم، بیایید خالی کنید.» غروب که میشد لذت خاصی داشت. گرمای هوا کمی می شکست، بچه ها با زیرپوش و دمپایی توی حیاط دنبال آماده کردن افطار بودند. از ستاد پشتیبانی شیراز مقداری عرقیجات و خاکشیر و آب لیمو میآوردند. بچه ها چند کلمن شربت گلاب، شربت آبلیمو و شربت عرقیجات درست میکردند. غذای خوبمان استانبولی بود. سیب زمینی و پیاز و برنج را با رب قاطی میکردند، می شد استانبولی؛ شاید با ذره بین گوشت هم پیدا میشد. گاهی هم مرغ داشتیم. مرغ های تخم گذار مرغداری که به سن کشتار میرسیدند، یک وعده غذای بچه ها می شد.
سر اذان، نماز جماعت برگزار میشد. آنهایی که توی خط بودند نوبتی عوض میشدند. بچه ها پس از افطار مینشستند به شعر خوانی، دعا و نماز و مناجات، تا سحر بیدار بودند. روحیه و نشاط جوانی بود. بچه ها حس و حال خوبی داشتند. انگار سختیها بر آنها غالب نمیشد. با زبان روزه لذتی میبردند که مپرس. یکی از تفریح های ما تشکیل تیم فوتبال بود. باوجود محاصره و جنگ، بچه ها تیم فوتبال درست کرده بودند و توی مقر سپاه بازی می کردند. کم کم به استادیوم صنعت نفت رفتند و آنجا تمرین میکردند. با سپاه آبادان با ارتش و واحدهایی که آنجا بودند مسابقات دوره ای فوتبال برگزار میشد. یک دوره هم سپاه خرمشهر جام را برد. بازیام خوب نبود، جزو تشویق کننده ها بودم.
تفریح دیگرمان این بود که به بازار آبادان میرفتیم. نیمچه بازار محدودی در آبادان دایر بود. عده ای از روستایی ها که گوسفند و گاو و گاومیش داشتند و نمیتوانستند اینها را از منطقه ببرند توی روستا مانده بودند. زنهای روستایی شیر، سرشیر، کره و ماست توی سینی های بزرگ میگذاشتند و میفروختند. در فصل میوه هم بعضی تولیدات محلی در بازار پیدا میشد. تک و توک کسانی هم چرخ و گاری داشتند. شنیدم بعضی از مغازه دارهایی که فرار کرده بودند، به آنها اجازه داده بودند مغازه هایشان را باز کنند و اجناسشان را روی گاری بفروشند. مشتری هایشان ارتشیها و پاسدارها یا خانواده هایی بودند که در شهر زندگی میکردند، مثل کارکنان شهرداری، آتش نشانها و کارکنان بیمارستانها که موظف بودند در شهر باشند. کارکنان سازمان آب و برق و بعضی پرسنل پالایشگاه داوطلبانه مانده بودند و خدمت می کردند. هربار که میتوانستیم لباس شخصی میپوشیدیم، به نماز جمعه و از آنجا به بازار میرفتیم. شانه و برس و اینطور چیزها می خریدیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دفاع از شهر
روزهای مقاومت
🔅 باید آماده بود و پابه رکاب
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
ای شهید دعا کن
که گامهای روزمرگیمان
بر حُرمت نام شما پا نگذارند
دعا کن میراث پاکباختگیتان را
به فراموشی نسپریم ...
دعا کن برای عاقبت بخیری ما؛
تویی که ختم بخیر شد عاقبتت ...
صبحتون همراه با دعای شهیدان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_حاجکاظم_نجفیرستگار
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@bank_aks
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۱
رضا رهگذر
از کتاب سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 در مقدمه این کتاب آمده:
نام رضا رهگذر در ادبیات کودکان و نوجوانان انقلاب ما نامی آشنا است. او در اردیبهشت سال ۱۳۶۵ که سفری به جبهه های جنوب داشت، یادداشتهایی را به همراه خود آورد که محصول دیدهها و شنیده های او از رزمندگان نوجوان بود. صفحات مقاومت هشت ساله ملت ما در برابر یک تجاوز جهانی پر است از این گلچهره های نوجوان که طراوت انقلاب ما مدیون ایمان و مقاومت آنان است.
┄═❁═┄
✍ به دو راهی (اهواز_دهلران) که میرسیم سروصدای بچه ها از تشنگی بلند میشود. دکه سر دو راهی و دیدن ظرف بزرگ نوشیدنی خنک، آن همه را به یاد تشنگی شان انداخته است.
مینی بوس از دو راهی میپیچد و در یال خاکی جاده توقف میکند.
پیش از ما یک تریلی کمر شکن ارتشی و یک مینی بوس دیگر هم نگه داشته است. همه هجوم برده اند به دکه و مشغول خوردن نوشیدنی هستند. شربت لیمویی رنگی در یک پاتیل بزرگ، به گرمازدگان چشمک میزند. تکه یخ بزرگ شناور در آن عطشمان را بیشتر میکند. دو جوان، پشت پاتیل ایستاده اند. یکی با ملاقه شربت در لیوانهای باریک و بلند بلوری میریزد و یکی پول می گیرد.
نفری یک لیوان شربت میگیریم. کمی که میچشم میفهم که شربت آبلیمو نیست. مخلوطی است از کمی شکر، کمی گلاب، کمی آبلیمو و اسانس لیمو، اما هر چه هست در آن گرمای تند سوم اردیبهشت ماه خوزستان می چسبد.
بعد از آن جاده فرعی نسبتاً باریکی است و چند کیلومتری جلوتر، پیچیدن به راست. پادگان ولی عصر (عج) در زمینی شیب دار با ساختمانهای منظم، باغچه های زیبا و به ردیف و... در مجموع ترکیب نوساز و زیبا و سرسبز پادگان حالت خوشی را به آدم سرایت میدهد. با پادگانهای قدیمی، هیچ شباهتی ندارد.
وقت نماز است. در همه پادگانها، نماز را اول وقت میخوانند. اول نماز، بعد ناهار.
در نمازخانه وسیع پادگان به نماز می ایستیم. بعد از نماز، همانجا سفره ها پهن میشود .نمازخانه ناهارخانه است و ناهارخانه نمازخانه. چه فرقی میکند مجاهد راه خدا همیشه در حال عبادت است. همه کارش عبادت است. غذا خوردنش، نفس کشیدنش، خوابیدنش، تفریحش، ورزشش... از آن گذشته، این جور جاها باید از کمترین جا بیشترین استفاده را کرد.
ما عده ای مهمان ناخوانده ایم. کسی تدارک غذا برایمان ندیده است. میشنوم که مسؤول غذا، آهسته به رزمندگان میگوید برادرها امروز به هر دو نفر یک غذا می رسد. باید به مهمانها هم ناهار بدهیم. کمبودش را با کنسرو جبران میکنیم. غذا، ساده است. سبزی پلو با ماست. کمکش، چند کنسرو بادمجان، لوبیا یا هویج، نان هم که فراوان است. بیشترش هم کمکهای مردم پشت جبهه.
ناهار بخصوص اگر ماست هم همراهش باشد آدم راست میکند. هوای گرم هم که به مددش بیاید درازت میکند روی موکتها زیر پنکه های سقفی استراحت هم همانجاست، توی همان محل.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
عقب عقب می رویم
حاج صادق آهنگران
✾࿐༅◉༅࿐✾
در کشور ما هر برنامه ای که عمومی شده و در سطح کشور فراگیر می شود داستانهای طنزی هم درباره ی آن پرداخته و در سطح جامعه منتشر می گردد.
نوحه هایی هم که من می خواندم از این قاعده مستثنی نبود و برای بعضی از نوحه ها شعرهای طنزی هم ساخته می شد مثلاً برای نوحه
"بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت
از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت"
شعر طنزی با این کیفیت ساخته بودند:
"بهر آزادی شوش از مولوی باید گذشت
از کنار دکه احمد یخی باید گذشت"
و نمونه هایی از این قبیل حتی این شوخی ها به جبهه ها هم رسیده بود.
مثلاً هر وقت در عملیاتی عدم الفتح و عقب نشینی داشتیم وقتی کمی جلو می رفتم تا ببینم اوضاع از چه قرار است بعضی از رزمندگان که در آن شرایط روحیه خوبی داشتند و شوخ بودند به محض اینکه مرا می دیدند می خواندند:
"به کربلا می رویم عقب عقب می رویم"
که این طنز مربوط می شد به نوحه
"سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم"
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حیات عندالرب
ما از مرگ نمی ترسیم
که مرگ ما شهادت است
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #آوینی
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
دو حمام در آبادان باز بود؛ یکی در لین ۱، یکی توی شهر. پیرمردی بود که حمام را آماده میکرد، پول نمیگرفت، کاسه ای گذاشته بود هر کسی حمام میکرد مایل بود پولی داخل کاسه می انداخت. یک بار داخل حمام بودیم یک گلوله توپ خورد بغل دیوار حمام. با شورت آمدیم بیرون ببینیم چه شده، دیدیم پیر مرد جیغ و داد میکند. کنار حمام یک نفر شهید و یک نفر زخمی شده بود. حمام همیشه زیر آتش بود. نماز جمعه آقای جمی هر هفته برگزار میشد. نماز پرمعنویت و باحالی بود. آقای جمی انسانی معنویی بود. بچه های سپاه آبادان به او پدر جمی میگفتند. میگفت: «به من نگویید پدر از این کلمه خوشم نمی آید. پدر مال مسیحی هاست!»
حضرت امام در مورد آقای جمی و نماز جمعه آبادان فرموده بودند، من وقتی نماز جمعه آبادان، اهواز، دزفول را میبینم، پیش خودم مباهات میکنم که چنین جاهایی را داریم. نماز جمعه ای که در بلاد
جنگی تشکیل میشود غیر از نماز جمعه تهران و قم و جاهای دیگر است. حتی شنیدیم آیت الله مشکینی گفته بودند من حاضرم ثواب سی سال نمازم را با دو رکعت نمازی که آقای جمی در آبادان زیر خمپاره میخواند معاوضه کنم.
•••••
سیزدهم
هولناک بود. در شیراز بودم که خبر دادند غلامرضا در جاده گناوه شهید شده است. باورکردنی نبود. خانواده غلامرضا در شیراز بودند. غلامرضا چند روزی مرخصی گرفته بود آنها را ببیند. از آبادان به ماهشهر می رود. یک ماشین ژیان در آنجا داشت. با آن شبانه از ماهشهر به طرف شیراز حرکت میکند. یکی از خویشاوندان با او همراه می شود. نرسیده به گناوه در منطقه ای به نام امام حسن به پاسگاهی میرسند. همین که از پاسگاه عبور میکنند یک بسیجی که سر پست بوده روی زانو می نشیند و شلیک میکند! کسی که همراهش بود می گفت اصلا کسی جلوی ما را نگرفت و ایستی نداد. چند متری نرفته بودیم که صدای تیر آمد. ماشین از جاده منحرف شد و ایستاد. در تاریکی چشمم به غلامرضا افتاد. تیر به سرش خورده بود.
پیکر غلامرضا را به شیراز آوردیم و همانجا دفن کردیم. تشییع و خاکسپاری مظلومانه و غریبانه ای بود. خبر بین خوزستانیهای مقیم شیر از پیجید. جمعیت زیادی به مجلس ختم آمدند. سنج و دمام آوردند و عزاداری مفصلی کردند. غلامرضا چهار فرزند داشت؛ دو دختر و دو پسر. داغ شهادت غلامرضا برای مادرم سخت بود. میگفت ننه بچه هایت هنوز کوچکاند. ننه ما را دست تنها گذاشتی. از این واگویه ها داشت و اشک میریخت. خانمش بی تابی میکرد. پدرم فایز دشتستانی میخواند و به سبک خودش عزاداری میکرد. خانمش میگفت از خون غلامرضا نمیگذرم. برای دلجویی و آرام شدن ایشان مسیر قانونی را طی کردیم. شکایتی نوشته شد. گفتیم از آن بچه شکایتی نداریم، ولی علیه فرمانده سپاه گناوه شکایت کردیم که یک آدم آموزش ندیده را سر پست گذاشته است. دادگاهی تشکیل شد. من و عبدالله هم شرکت کردیم. فرمانده سپاه گناوه و فرمانده سپاه بوشهر آشنا در آمدند و بچه های جنگ بودند. این اشکال به همه سیستم بسیج آن موقع وارد بود. از این قبیل حوادث در دوران جنگ پیش می آمد. با حاج عبدالله رضایت دادیم. همسر ایشان هم در نهایت رضایت داد.
روز بیست و نهم اردیبهشت، برای ما روز سختی بود. شهادت غلامرضا داغ سنگینی به خانواده ما وارد کرد. غلامرضا، هم برای من، هم حاج عبدالله، مربی خوبی بود. برادرم غلامرضا ده سال از من بزرگتر بود. پیش از انقلاب در ذوب آهن اصفهان کار میکرد. کلاس هفتم ماجرایی برایم اتفاق افتاد که از خرمشهر به اصفهان رفتم و یک سال با او زندگی کردم. کلاس هفتم را در دبیرستان پرفسور هشترودی خواندم. معلم های خوبی داشتیم. کلاس ادبیات برایم دلنشین بود. از ریاضیات خوشم نمی آمد؛ اما ادبیات و فلسفه را با علاقه میخواندم. معلمی داشتیم به نام آقای جلالی. آخوندی قدبلند بود، منطق و فلسفه درس می داد. با او بحث میکردم و سؤالهای گنده گنده میپرسیدم. وقتی از دستم خسته می شد، می گفت:
بنشين فيل سوف شلوغ نکن.
ناظم مدرسه آقای نیک نژاد بسکتبالیست بود. قد بلندی داشت و خوش تیپ بود. قبل از همه می آمد کنار در دبیرستان می ایستاد. هرکس دیر می آمد به او تذکر میداد و اگر تکرار میشد تنبیه میکرد. مرد موقر و مؤدبی بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حساب کاربری رهبر انقلاب در ایکس:
"رژیم خبیث تنبیه خواهد شد."
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#رهبری
#جبهه_مقاومت
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂