🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آبادان محاصره بود. مهمات با هلیکوپتر یا لنج میآمد. یکی از بچه های سپاه به اسم همت الله رودباری میرفت با ارتشی ها صحبت میکرد و از آنها مهمات میگرفت. هر چند وقت یکبار، رودباری با یک تریلی مهمات میآمد. تخلیه جعبه های سنگین مهمات سخت بود. بچه ها تا میدیدند تریلی همت وارد مقر سپاه شد، هرکسی گوشه ای فرار میکرد. محمد جهان آرا به تنهایی با یک زیرپوش میرفت کنار تریلی می ایستاد جعبه به دوش میکشید. بچه ها خجالت میکشیدند، یکی یکی می آمدند میگفتند جهان آرا داره مهمات خالی میکنه، نامردیه!
وقتی محمد نبود، یک ساعت التماس میکرد، می گفت: «لا مصبها الآن یک خمپاره میآید منفجر میشود همه به هوا میرویم، بیایید خالی کنید.» غروب که میشد لذت خاصی داشت. گرمای هوا کمی می شکست، بچه ها با زیرپوش و دمپایی توی حیاط دنبال آماده کردن افطار بودند. از ستاد پشتیبانی شیراز مقداری عرقیجات و خاکشیر و آب لیمو میآوردند. بچه ها چند کلمن شربت گلاب، شربت آبلیمو و شربت عرقیجات درست میکردند. غذای خوبمان استانبولی بود. سیب زمینی و پیاز و برنج را با رب قاطی میکردند، می شد استانبولی؛ شاید با ذره بین گوشت هم پیدا میشد. گاهی هم مرغ داشتیم. مرغ های تخم گذار مرغداری که به سن کشتار میرسیدند، یک وعده غذای بچه ها می شد.
سر اذان، نماز جماعت برگزار میشد. آنهایی که توی خط بودند نوبتی عوض میشدند. بچه ها پس از افطار مینشستند به شعر خوانی، دعا و نماز و مناجات، تا سحر بیدار بودند. روحیه و نشاط جوانی بود. بچه ها حس و حال خوبی داشتند. انگار سختیها بر آنها غالب نمیشد. با زبان روزه لذتی میبردند که مپرس. یکی از تفریح های ما تشکیل تیم فوتبال بود. باوجود محاصره و جنگ، بچه ها تیم فوتبال درست کرده بودند و توی مقر سپاه بازی می کردند. کم کم به استادیوم صنعت نفت رفتند و آنجا تمرین میکردند. با سپاه آبادان با ارتش و واحدهایی که آنجا بودند مسابقات دوره ای فوتبال برگزار میشد. یک دوره هم سپاه خرمشهر جام را برد. بازیام خوب نبود، جزو تشویق کننده ها بودم.
تفریح دیگرمان این بود که به بازار آبادان میرفتیم. نیمچه بازار محدودی در آبادان دایر بود. عده ای از روستایی ها که گوسفند و گاو و گاومیش داشتند و نمیتوانستند اینها را از منطقه ببرند توی روستا مانده بودند. زنهای روستایی شیر، سرشیر، کره و ماست توی سینی های بزرگ میگذاشتند و میفروختند. در فصل میوه هم بعضی تولیدات محلی در بازار پیدا میشد. تک و توک کسانی هم چرخ و گاری داشتند. شنیدم بعضی از مغازه دارهایی که فرار کرده بودند، به آنها اجازه داده بودند مغازه هایشان را باز کنند و اجناسشان را روی گاری بفروشند. مشتری هایشان ارتشیها و پاسدارها یا خانواده هایی بودند که در شهر زندگی میکردند، مثل کارکنان شهرداری، آتش نشانها و کارکنان بیمارستانها که موظف بودند در شهر باشند. کارکنان سازمان آب و برق و بعضی پرسنل پالایشگاه داوطلبانه مانده بودند و خدمت می کردند. هربار که میتوانستیم لباس شخصی میپوشیدیم، به نماز جمعه و از آنجا به بازار میرفتیم. شانه و برس و اینطور چیزها می خریدیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
دو حمام در آبادان باز بود؛ یکی در لین ۱، یکی توی شهر. پیرمردی بود که حمام را آماده میکرد، پول نمیگرفت، کاسه ای گذاشته بود هر کسی حمام میکرد مایل بود پولی داخل کاسه می انداخت. یک بار داخل حمام بودیم یک گلوله توپ خورد بغل دیوار حمام. با شورت آمدیم بیرون ببینیم چه شده، دیدیم پیر مرد جیغ و داد میکند. کنار حمام یک نفر شهید و یک نفر زخمی شده بود. حمام همیشه زیر آتش بود. نماز جمعه آقای جمی هر هفته برگزار میشد. نماز پرمعنویت و باحالی بود. آقای جمی انسانی معنویی بود. بچه های سپاه آبادان به او پدر جمی میگفتند. میگفت: «به من نگویید پدر از این کلمه خوشم نمی آید. پدر مال مسیحی هاست!»
حضرت امام در مورد آقای جمی و نماز جمعه آبادان فرموده بودند، من وقتی نماز جمعه آبادان، اهواز، دزفول را میبینم، پیش خودم مباهات میکنم که چنین جاهایی را داریم. نماز جمعه ای که در بلاد
جنگی تشکیل میشود غیر از نماز جمعه تهران و قم و جاهای دیگر است. حتی شنیدیم آیت الله مشکینی گفته بودند من حاضرم ثواب سی سال نمازم را با دو رکعت نمازی که آقای جمی در آبادان زیر خمپاره میخواند معاوضه کنم.
•••••
سیزدهم
هولناک بود. در شیراز بودم که خبر دادند غلامرضا در جاده گناوه شهید شده است. باورکردنی نبود. خانواده غلامرضا در شیراز بودند. غلامرضا چند روزی مرخصی گرفته بود آنها را ببیند. از آبادان به ماهشهر می رود. یک ماشین ژیان در آنجا داشت. با آن شبانه از ماهشهر به طرف شیراز حرکت میکند. یکی از خویشاوندان با او همراه می شود. نرسیده به گناوه در منطقه ای به نام امام حسن به پاسگاهی میرسند. همین که از پاسگاه عبور میکنند یک بسیجی که سر پست بوده روی زانو می نشیند و شلیک میکند! کسی که همراهش بود می گفت اصلا کسی جلوی ما را نگرفت و ایستی نداد. چند متری نرفته بودیم که صدای تیر آمد. ماشین از جاده منحرف شد و ایستاد. در تاریکی چشمم به غلامرضا افتاد. تیر به سرش خورده بود.
پیکر غلامرضا را به شیراز آوردیم و همانجا دفن کردیم. تشییع و خاکسپاری مظلومانه و غریبانه ای بود. خبر بین خوزستانیهای مقیم شیر از پیجید. جمعیت زیادی به مجلس ختم آمدند. سنج و دمام آوردند و عزاداری مفصلی کردند. غلامرضا چهار فرزند داشت؛ دو دختر و دو پسر. داغ شهادت غلامرضا برای مادرم سخت بود. میگفت ننه بچه هایت هنوز کوچکاند. ننه ما را دست تنها گذاشتی. از این واگویه ها داشت و اشک میریخت. خانمش بی تابی میکرد. پدرم فایز دشتستانی میخواند و به سبک خودش عزاداری میکرد. خانمش میگفت از خون غلامرضا نمیگذرم. برای دلجویی و آرام شدن ایشان مسیر قانونی را طی کردیم. شکایتی نوشته شد. گفتیم از آن بچه شکایتی نداریم، ولی علیه فرمانده سپاه گناوه شکایت کردیم که یک آدم آموزش ندیده را سر پست گذاشته است. دادگاهی تشکیل شد. من و عبدالله هم شرکت کردیم. فرمانده سپاه گناوه و فرمانده سپاه بوشهر آشنا در آمدند و بچه های جنگ بودند. این اشکال به همه سیستم بسیج آن موقع وارد بود. از این قبیل حوادث در دوران جنگ پیش می آمد. با حاج عبدالله رضایت دادیم. همسر ایشان هم در نهایت رضایت داد.
روز بیست و نهم اردیبهشت، برای ما روز سختی بود. شهادت غلامرضا داغ سنگینی به خانواده ما وارد کرد. غلامرضا، هم برای من، هم حاج عبدالله، مربی خوبی بود. برادرم غلامرضا ده سال از من بزرگتر بود. پیش از انقلاب در ذوب آهن اصفهان کار میکرد. کلاس هفتم ماجرایی برایم اتفاق افتاد که از خرمشهر به اصفهان رفتم و یک سال با او زندگی کردم. کلاس هفتم را در دبیرستان پرفسور هشترودی خواندم. معلم های خوبی داشتیم. کلاس ادبیات برایم دلنشین بود. از ریاضیات خوشم نمی آمد؛ اما ادبیات و فلسفه را با علاقه میخواندم. معلمی داشتیم به نام آقای جلالی. آخوندی قدبلند بود، منطق و فلسفه درس می داد. با او بحث میکردم و سؤالهای گنده گنده میپرسیدم. وقتی از دستم خسته می شد، می گفت:
بنشين فيل سوف شلوغ نکن.
ناظم مدرسه آقای نیک نژاد بسکتبالیست بود. قد بلندی داشت و خوش تیپ بود. قبل از همه می آمد کنار در دبیرستان می ایستاد. هرکس دیر می آمد به او تذکر میداد و اگر تکرار میشد تنبیه میکرد. مرد موقر و مؤدبی بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
بازیهای ما در خرمشهر، فوتبال گل یا پوچ و شطرنج بود. تابستانها با محله های دیگر مسابقه شطرنج میگذاشتیم. تیم شش هفت نفری بودیم که شطرنجمان خوب بود. سر کوچه یا روی پله در خانه، توی سایه می نشستیم و شطرنج بازی میکردیم. روزی یکی از بچه ها آمد و گفت: «جایی هست که پینگ پنگ و شطرنج و والیبال دارد، چای و آب یخ هم میدهند، برویم آنجا.»
او ما را به حزب پان ایرانیست برد. مرکز اصلی فعالیتهای حزب در خرمشهر بود. رهبر حزب پان ایرانیست، محسن پزشکپور، از خرمشهر کاندیدا میشد و چند دوره به مجلس شورای ملی رفت. سه چهار نفر شدیم و رفتیم وارد ساختمان حزب شدیم. یکی پرسید: آقایان اینجا چه کار دارید؟ گفتیم می خواهیم با حزبتان آشنا شویم. خوشش آمد و با ما صحبت کرد. حواسمان به حرفهایش نبود پرسید: «آقایان سؤالی ندارید؟» گفتیم آقا اینجا شطرنج هم میشود بازی کرد؟ گفت: بله بله بفرمایید، میزهای شطرنج اتاق بغلی است.
رفتیم نشستیم. از ما با چای و میوه پذیرایی کردند. گفتند هر وقت خواستید می توانید بیایید اینجا بازی کنید. آنجا پاتوق ما شد. در همین رفتنها آنها روی ما کار میکردند. ما هم برای اینکه خودمان را ازتک و تو نیندازیم حرفهایی میزدیم و سؤالهایی میپرسیدیم. کم کم مقداری به حزب حساس شدیم و بحث هایشان را دنبال کردیم. به طور مثال، آرم حزب بین دو خط موازی یک خط مخالف وسطش بود. می پرسیدیم معنی آرمتان چیست؟ میگفتند ما میگوییم عدالت و این یعنی عدالت وجود ندارد. آن سالها مصادف با اعلام استقلال بحرین بود. اعضای آن حزب هر روز در ملامت این واقعه بحث میکردند. روزنامه ای داشتند به نام خاک و خون این روزنامه را به آنجا می آوردند و میخواندم. بدون هدف علاقه مند شدم. زیاد سؤال میکردم. پس از مدتی مسئول حزب به من گفت: «شما میتوانید از خط کتابخانه ما هم استفاده کنید.»
با توجه به شلوغی خانه، علاوه بر کتاب، درسهایم را هم آنجا میخواندم. دانشجویی به نام معصومی مسئول شاخه جوانان حزب بود. بچه تهران بود و پدرش در خرمشهر کار میکرد. یک روز به من پیشنهاد داد مسئول کتابخانه شوم. برایم جالب بود. اسم مسئول مرا قلقلک داد، بلافاصله پذیرفتم. کلید کتابخانه را داد و گفت: «هرکس کتاب خواست بده، رفقایت را هم بیاور.» در هفته یک نفر هم نمیآمد کتاب بگیرد ولی برای خودم خوب بود؛ چون کتاب میخواندم. کتابهای جنایی زیاد دوست داشتم. کتابهای ماجراهای مایک هامر را میخواندم. کارآگاهی بود که گروههای گانگستری را نابود میکرد. پس از آن کم کم به شاهنامه و حافظ و به طور کلی ادبیات بیشتر علاقه مند شدم. شاید صد شعر و کتاب آنجا خواندم. مدتی که گذشت مسئول حزب گفت: «یک نفر می خواهیم که روزنامه خاک و خون را توزیع کند، حاضری این کار را بکنی؟» گفتم «پول میدهی؟»
مبلغی تعیین کرد و گفت: یک موتور هم میدهیم.
موتور؟! دوچرخه هم نداشتم. حالا صاحب موتور میشدم. گفتم: می توانم شبها به خانه ببرم؟ گفت: آره، مشکلی ندارد، پول بنزینش را هم میدهیم.
بیشتر علاقه مند شدم. موتورگازی بود. بعد از ظهرها روزنامه خاک و خون را پخش میکردم. فکر میکنم هفته ای بیست و پنج ریال می دادند. کتاب و روزنامه می خواندم، هم درآمدی داشتم. برایم خوب بود. هم نزدیک امتحانات سال هفتم بود. مسئول حزب گفت: «شورای حزب شما را به عنوان مسئول شاخه دانش آموزی منصوب کردند.»
چندماهه رشد خوبی کردم. میگفتند شبها هم باید بروی شعار نویسی کنی. مواظب باش. پلیس ببیند میگیرد. روی دیوار می نوشتم عدالت اجتماعی و آرم حزب را زیرش کلیشه میکردم. می نوشتم، نه چپ نه راست، راه ناسیونالیسم ملت ایران. شعارهایی هم در مورد محرومین مینوشتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
یک شب پاسبانی دنبالم کرد. با موتور فرار کردم و به خانه یکی از بچه محلها رفتم. بعضی از بچه ها برای خنده و سرگرمی با من می آمدند. یک روز گفتند یک اجلاس دانش آموزی داریم، دخترها و پسرها را دعوت کردیم باید برایشان سخنرانی کنی. گفتم: «بلد نیستم.» مطلب کوچکی از روزنامه خاک و خون درآوردند، گفتند این را حفظ کن بیا آنجا بگو درباره مشروطه و آذربایجان و آذرآبادگان و آذربایگان سخنرانی کردم. این اولین سخنرانی ام در جمع بود. هنوز بخشهایی از آن را به یاد دارم. درباره شهدای مشروطه میگفتم: «شاد باشید ای شهدای راه وطن که به سالها در دل خاک نهفته اید.» یک روز توی سالن امتحان بعد از اینکه برگه امتحان را دادم، تعدادی نشریه حزب را توی نیمکت بچه ها گذاشتم. یکی از بچه ها مرا دید، رفت به ناظم مدرسه گفت او هم آمد، برگه ها را از دستم گرفت، مرا به دفتر برد که اینها چیست؟ گفتم اینها را حزب پان ایرانیست به من داده.
دو ساعتی نشستم. دو نفر کت و شلواری آمدند. حرفی نمیزدند. فقط گوش میکردند. ولی مدیر مدرسه با من حرف میزد که بابایت کیست؟ کجا بودی؟ و فلان... بعد هم گفت دیگر از این کارها نکنی. تعهد گرفت و بیرون رفتم. موقع ثبت نام سال بعد گفتند تو را در این مدرسه ثبت نام نمیکنیم. هر چه مادرم اصرار کرد، قبول نکردند. رفتیم پیش رئیس آموزش و پرورش. آقای جا افتاده ای بود، گفت: «بچه ات را بردار به جای دیگر ببر. توی این شهر نمانید، هم به نفع خودش هست، هم به نفع ما. دردسر برای ما درست نکن.» وقتی پافشاری کردیم گفت برای ما شر درست میشود. به ما گفته اند ثبت نامش نکن. پدر و مادرم با غلامرضا مشورت کردند گفت: «بفرستید اصفهان پیش خودم.
زندگی جدیدی را با غلامرضا در اصفهان شروع کردم. سال دوم دبیرستان به مدرسه هاتف در میدان طوقچی اصفهان رفتم. غلامرضا از بچه های مبارز خرمشهر بود. بیشتر آشنایی ام با جریانهای سیاسی و انقلابی را مدیون او هستم. غلامرضا با حزب پان ایرانیست مخالف بود. می گفت اینها روی دیگری از رژیم شاه هستند. آنها را انحرافی و ساخته رژیم شاه میدانست. نمیخواست در مورد این حزب جدی شوم و به انحراف بروم. یک بار با یکی از دوستانش به حزب پان ایرانیست خرمشهر آمدند و با آن افراد بحث کردند که شما ایدئولوژی و مبنای درستی ندارید، فقط دنبال انتخابات هستید. مردم بیچاره گرسنه را دنبال خودتان میکشید. دکانی باز کردید که هر چهار سال آقای پزشک پور به مجلس برود. دوستانی پیدا کردم. شعبه حزب اصفهان در خیابان جمال الدین عبدالرزاق بود. یکی دو بار به آنجا سر زدم. تحویلم گرفتند. آنها با حزب خرمشهر در مورد من صحبت کرده بودند. رئیس حزب پان ایرانیست اصفهان کسی به نام دکتر عاملی بود. غلامرضا وقتی شنید عصبانی شد. میدانست یکشنبه ها به حزب می روم، گفت دیگر حق نداری آنجا بروی. از آن روز دیگر نرفتم. رفتنم بیشتر از روی کنجکاوی بود. غلامرضا اطلاعات سیاسی خوبی داشت. به اندازه فهم از مسائل و مشکلات اجتماعی مردم میگفت و گریزی هم به مسائل سیاسی میزد و ذهنم را درگیر موضوعات روز میکرد. با «علی اکبر پرورش در اصفهان ارتباط داشت. در یکی از قرارها، صبح اول سحر به خانه ایشان می رود. زنگ را که میزند عده ای از یک پیکان پیاده میشوند مچ دستش را میگیرند، کت بسته هلش میدهند توی ماشین، منتظر می مانند آقای پرورش در را باز کند. آقای پرورش با زیرپوش و پیژامه در را باز میکند. یقه اش را میگیرند او را هم با مشت و لگد توی ماشین می اندازند و هر دو را میبرند.
غلامرضا مدتی بازداشت بود ظاهرا تلفن آقای پرورش شنود میشده و نمیدانسته یا رعایت نمی کرده. غلامرضا میگفت مأمورین پرسیدند با او چه کار داری؟ گفتم سؤال شرعی داشتم. ایشان هم وقت نداشت گفت وقت دیگر بیا. آنها گفتند مگر این مرجع توست؟ آیت الله ست؟» میگفت: «مرا به یکی از اتاقهای ساواک بردند. یک سری شماره تلفن داشتم آنها را قورت دادم. یکسری یادداشت و جزوه داشتم که همانجا زیر موکت اتاق ساواک گذاشتم. کیف و بدنم را گشتند، دیدند هیچی نیست. به عقلشان نمیرسید زیر موکت خودشان را بگردند! مدتی بازجویی می کنند و با تعهد آزاد میشود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
وقتی به اصفهان رفتم هنوز [برادرم] ازدواج نکرده بود. من و غلامرضا در اتاقی زندگی میکردیم که صاحبش آقای محمدی همسایه اصفهانیمان در آبادان بود. غلامرضا آنجا را اجاره کرده بود، دو تا تشک، دو پتو یک قالی و یک پریموس برای غذا پختن داشتیم. یک بخاری علاء الدین هم برای گرم کردن خانه گرفتیم. زندگی جدیدی را تجربه میکردم. هوای اصفهان سرد بود. آن موقع زمستانها برف سنگینی میبارید. لباسهایم را خودم میشستم. روزهای اول برایم جذابیت داشت. به مرور سخت شد. سعی میکردم با شرایط کنار بیایم. ظهر موقع برگشت از مدرسه به میدان شاه و جاهای دیدنی میرفتم. غلامرضا ناهارش را سر کار می خورد. روزی یک تومان به من میداد که باید با آن سر میکردم؛ در واقع پول ناهارم بود. پنج ریال برنج، یک ریال ماست میخریدم و غذا می پختم.
بیشتر اوقات دمپختک درست میکردم؛ هم دوست داشتم، هم ارزان بود. برای خودم آشپز شده بودم. تمیز کردن خانه با من بود. پدرم برایم نامه مینوشت. "پسر دلبندم، نور چشمم، محمد عزیزم، مواظب رفیقهای بد باش، پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد....." غلامرضا مجله مکتب اسلام برایم می آورد. درباره خدا و هستی و پیغمبر و امامت بحثهای طولانی میکردیم. برایم توضیح میداد، من هم به حالت تهاجمی میگفتم تو که میگویی خدا ما را آفریده، اصلا نمی خواهم دنیا بیایم چرا خدا مرا دنیا آورد؟ این جبر است، نمی خواهم توی این دنیا باشم. میگفت امتحان و آزمایش الهی است. می پرسیدم اصلا چرا خدا میخواهد ما را امتحان کند؟ نسبت به خدا، هستی و روزگار حالت پرخاش و طغیان داشتم؛ در پانزده سالگی دعواها و شلوغ کاریها تبدیل به طغیان فکری شده بود. نماز میخواندم ولی میگفتم چرا باید نماز بخوانم. این چراها را داشتم. بچه که بودیم بابا حاجی به ما میگفت هر کس اصول دین را حفظ کند دو ریال به او میدهم. غلامرضا اصول دین را به شکل اساسی و مبنایی به ذهنم وارد کرد. از وحدت خدا، از آفرینش و کهکشانها میگفت. میگفت کره زمین در کهکشانی قرار دارد که خود این کهکشان در کهکشان دیگری است و اینها گرداننده میخواهد. مگر میشود خودبه خود به وجود بیاید. راجع به معاد صحبت میکرد، میگفتم خدا چرا باید ما را در آتش بسوزاند؟ برای چه ما را آفریده که ما را در آتش بیندازد؟ با او بحث میکردم. بعد از اینکه در مورد پنج اصول با هم بحث میکردیم، به فروع می پرداختیم؛ چرا باید نماز بخوانیم؟ چراباید روزه بگیریم؟
درباره همه اینها گفت وگو میکردیم.
غلامرضا صبور بود. اگر وسط حرفهایش چیزی میگفتم ساکت می شد. می گذاشت اعتراض کنم، بعد با آرامش پاسخ میداد. جمعه ها میگفت برویم سینما. هم فیلمهای داخلی هم خارجی میدیدیم. فیلم های جنگی مربوط به جنگ جهانی دوم را دوست داشتم. از سینما که می آمدیم، میگفت برویم کنار زاینده رود بنشینیم با هم حرف بزنیم. کنار آب این بحث ها را باز میکرد. آخر شب هم که رختخواب پهن میکردیم که بخوابیم، باز از این حرفها میزدیم. بعد از مدتی، از آن خانه به خانه دیگری رفتیم. همه خانواده های اصفهانی بودند که در آبادان زندگی میکردند. سرپرست خانواده آقای موسوی در پالایشگاه آبادان کار کرده بود و بازنشسته شده و خانه ای در اصفهان خریده بود. اتاقی از آنها اجاره کردیم. صاحب خانه دو پسر داشت، یکی اسماعیل و دیگری ابراهیم. بچه های خوبی بودند. بیشتر وقتشان به ورزش و کشتی میگذشت. از کشتی چیزی نمیدانستم. اسماعیل تمرین میکرد نگاه میکردم، کم کم علاقه مند شدم و تمرین کردم. توی خانه فن یادم میداد و با همدیگر کشتی میگرفتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
با اسماعیل رفیق شده بودم. اسماعیل دو سه رفیق در آبادان داشت، یکی از آنها محمود آبخور بود؛ دو یا سه سال از من بزرگتر بود. با نامه با هم آشنا شدیم. برایش نامه نوشتم او هم برایم نامه نوشت. علاقه و رابطه عاطفی بین ما برقرار شد. به تدریج در نامه هایش متوجه شدم گرایش مارکسیستی دارد. ضمن اینکه به من علاقه مند شده بود، میخواست مرا به سمت گرایش خودش بکشد. درباره جبر و اختیار و تأثیر فرد بر جامعه و تأثیر جامعه بر فرد بحث میکردیم. با مطالبی که فکر میکردم درست است پاسخش را میدادم. نزدیک عید به او نوشتم که عید به خرمشهر میآیم. عید به خرمشهر رفتم. لب شط خرمشهر قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم. شلوار سفید و پیراهن سفید آستین کوتاه پوشیده بود و سبیل کمونیستی داشت؛ خوش تیپ و مؤدب. کاملا معلوم بود با بچه هایی که در خیابان بودند متفاوت است. رفتیم باقلوا سفارش دادیم و از هر دری صحبت کردیم. تا شب، سه بار لب شط، بین گمرک تا پل خرمشهر قدم زدیم، شعر میخواندیم از ادبیات میگفتیم و حرف میزدیم. علاقه مان به هم بیشتر شد. بعدها هم که از اصفهان آمدم با هم ارتباط داشتیم. در اصفهان با اسماعیل صمیمی شده بودم. با همدیگر غذا درست میکردیم، کتاب و درس میخواندیم. پس از یک سال به خرمشهر برگشتم.
غلامرضا در این یک سال تأثیر زیادی بر من گذاشت. وقتی برگشتم، دو بار دیگر دستگیرش کردند چون تحت تعقیب بود. از اصفهان به خرمشهر برگشت و با ارتباط یکی از همسایگان در اداره بندر مشغول کار شد. اولین کتاب دکتر شریعتی را غلامرضا به من داد؛ کتاب «پدر، مادر، ما متهمیم» بود؛ به دلم نشست. کتابهای دیگر شریعتی را برایم آورد. بعد، کتابهای استاد مطهری را آورد. این کتابها برای ساختن و جا انداختن تفکرم خوب بود. یادم می آید، جزوه هایی به برادرم عبد الله می داد میگفت اینها را تکثیر و توزیع کن. ضبطصوت داشتیم. عبدالله نوارها را گوش میداد و به صورت دست نویس تکثیر میکرد. کتاب های دیگر و جزوه های امام را میآورد، می گفت از روی جزوه ها دست نوشت کن. پنج برگ کاربن میگذاشت و مینوشت، میبردند
پخش میکردند. پس از خاکسپاری و مراسم غلامرضا به آبادان برگشتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
سید محمد جهان آرا حسن مجتهدزاده و سید عبدالرضا موسوی مرا به انقلاب پیوند زدند. ما نسل دوم بچه های انقلابی خرمشهر بودیم. محمد جهان آرا و حدود چهل نفر از جوانهای شهر در اوایل دهه پنجاه با خون خودشان پیمانی را با عنوان پیمان خون امضاء میکنند که تا آخرین قطره خون برای برقراری حکومت اسلامی مبارزه کنند. آنها جمع خود را حزب الله مینامند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
خرمشهر به نجف ثانی شهرت داشت. خیلی از آقایان روحانی و مراجع که میخواستند به کربلا یا نجف بروند از خرمشهر میرفتند. آنها حدود یک ماه در خرمشهر منبر می رفتند، پولی جمع میکردند به یک بلدچی ده پانزده تومان می دادند، آنها را به آن طرف رودخانه اروند به مرز عراق میبرد. برای برگشت هم این مسیر، امن ترین مسیر بود. فاصله بین ایران و عراق در بعضی نقاط رودخانه اروند به صدوپنجاه متر میرسد که با حدود بیست دقیقه پارو زدن میتوانستند به آن طرف مرز بروند، یا از شلمچه به راحتی قابل گذر بود. آقایانی که میخواستند به نجف و کربلا بروند و درس بخوانند یا فراری بودند به خانه دو روحانی خرمشهر آقای مهری و سید محمدتقی موسوی میرفتند و آن دو هماهنگی برای عبور از رودخانه را انجام میدادند. منبرهای متعدد علما در خرمشهر دانش دینی را بین مردم و جوانهای شهر بالا برد. از طرف دیگر، تعدادی از کمونیست ها را به خرمشهر تبعید میکردند. اینها مشغول تبلیغ در روستاها میشدند. بعضی هایشان به عنوان معلم روی افکار دانش آموزان کار میکردند. کسانی مثل ایران نژاد، ایوبی، ناصری، غریفی و فرهانی از توده ای های ظاهراً بریده بودند؛ اما نظام شاه چون هنوز کاملا به آنها اطمینان نداشت اینها را به خرمشهر فرستاده بود. از جمله ناصری که معلم ادبیات بود و بعضیها را جذب حزب توده کرد. در خرمشهر و آبادان مارکسیست ها و مذهبی ها هر دو فعال بودند؛ اما تشکیلات کمونیستها در آبادان قوی تر و اعضای بیشتری داشتند. بعضاً دو برادر در یک خانواده یکی کمونیست و دیگری مذهبی بود و هر دو برای براندازی رژیم شاه و برقراری عدالت تلاش میکردند. در تظاهرات و راهپیماییها یک برادر در جناح مذهبیها شعار مرگ بر کمونیست می داد و برادرش در گروه مارکسیست ها فریاد می زد مرگ بر مرتجع، علیه هم شعار میدادند. شب هم میرفتند خانه زیر یک سقف با هم میخوابیدند. یکی از عوامل ایجاد تشکلهای مذهبی، فعالیتهای جریانهای چپ بود. بچه های مذهبی با دیدن برنامه های مارکسیست ها، تلاشهایشان را بیشتر میکردند. در همان زمان در بین بچه های مذهبی خرمشهر کسی به نام فرزاد قلعه گلابی رهبری آنها را به دست میگیرد؛ آدم نابغه ای بوده. به قدری هوش و حافظه قوی داشته که اگر یک بار کتابی میخوانده میگفته در کتاب فلان، صفحه فلان، سطر فلان، این را نقل میکند. بچه ها به کتاب مراجعه میکردند، می دیدند همین طور است. فرزاد قلعه گلابی گروهی راه می اندازد که علی و محمد جهان آرا، اسماعیل زمانی، احمد و محمد فروزنده، بصیرزاده و نعمت زاده، مسعود بهبهانی و عده ای دیگر عضوش بودند. آنها خلیفه تعیین کرده بودند. خود فرزاد قلعه گلابی خلیفه اول بود. خلیفه به معنای رهبر بود که اگر این رهبر دستگیر شد، نفر دوم و همینطور نفرات بعدی خلیفه شوند. مثلا بصیرزاده خلیفه سوم و اسماعیل زمانی خلیفه چهارم یا ششم بود. فرزاد به عنوان خلیفه به جایی میرسد که برای اعضای گروه حد جاری میکند. انگار بچه ها را مسخ کرده باشد. میگفته بنشینید به خلاف هایتان اعتراف کنید. مثلا یکی می گفته سیگار کشیدم، یکی می گفته از کنار مدرسه دخترانه رد شدم و به دخترها نگاه کردم، یکی می گفته غیبت کردم. بعد به یکی دیگر دستور می داده با کمربند ده ضربه شلاق به این بزن. یا به یکی میگفت برو بازویش را گاز بگیر؛ تنبیهات مختلفی انجام میداده. حالا همین فرزاد قلعه گلابی که رهبر افرادی مثل محمد جهان آرا بود اولین کسی بوده که دستگیر میشود و اولین کسی بوده که در زندان میبرد و همه بچه ها را لو می دهد. ساواک چهل نفر از بچه های مذهبی خرمشهر را میگیرد. فرزاد در زندان به جایی میرسد که وقتی مأمورهای زندان میخواستند به یکی دو نفر از بچه های کم سن و سال تجاوز کنند میگوید خب بگذارید کارشان را بکنند دیگر اذیتتان نمیکنند. پس از مدتی تعدادی تبرئه می شوند، عده ای با تعهد پدر و مادرشان و رابطه و وثیقه آزاد میشوند و چند نفر از جمله محمد جهان آرا و بصیرزاده را به زندان کارون میبرند. عده ای از مبارزان مثل آقای آل اسحاق از دزفول، آقای صفاتی از آبادان، آقای دقایقی از بهبهان، آقای محسن رضایی از مسجدسلیمان و آقای شمخانی از اهواز را ساواک به زندان کارون منتقل کرده بود. آنها همدیگر را در زندان پیدا میکنند و میثاق گروه منصورون را می بندند. قلعه گلابی از زندان آزاد شد و دوباره در خرمشهر با بقیه بچه ها ارتباط برقرار کرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در سال پنجاه و شش با حسن مجتهدزاده آشنا شدم. دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه اهواز بود؛ جوانی خوش فکر و جسور که در بیشتر محله های شهر، حتی روستاها و مسجدهای مختلف گروه های مستقلی را سازماندهی کرده بود. در محله ما به مسجد بوشهریها می آمد و قرآن تدریس میکرد. موقع بیرون رفتن از مسجد تعدادی اعلامیه به من می داد میگفت اینها را لای قرآنها و مفاتیحهای مسجد بگذار. به عباس و رهبر هم اعلامیه میداد تا توی پادگان دژ پخش کنند. یک بار رهبر را گرفتند و به انفرادی انداختند. با عباس بحرالعلوم و چند نفر دیگر در محله صبیها و خیابان چهل متری یک گروه تشکیل داده بود، با برادرم عبدالله بهمن اینانلو و حمید نظام اسلامی و.... در ارتباط بود. آنها خودشان با سید عبدالرضا موسوی و رضا کیقبادی یک گروه مطالعاتی و مبارزاتی تشکیل داده بودند. بعضی فعالیتهای سیاسی اجتماعی را با او شروع کردم. حسن ارادت زیادی به دکتر شریعتی داشت و مثل او هم صحبت میکرد. خیلی از بچه مذهبی های پیش از انقلاب، خودشان را مدیون دکتر شریعتی می دانستند. حسن در سازماندهی رهبری قوی بود و توانست عده ای از جوانهای مسلمان هجده تا بیست ساله را جمع کند. خودش هم سن و سالی نداشت، ولی آدم خوش فکری بود. حسن با من رفیق شد. آقای سلیمانی فر دو دستگاه موتور وسپا به او داده بود. با هم به روستاها می رفتیم، با بچه روستایی ها کار میکردیم و برایشان کتاب و نوشت افزار میبردیم. به این بهانه در مورد فساد و ظلم رژیم صحبت میکردیم. همان حرفهایی که غلامرضا به من میزد به آنها میگفتم؛ با پیچ وتاب بیشتر و ادبیات دیگر میگفتم چرا فقیرید؟ چرا کفش ندارید بپوشید؟ چرا پدرتان کار ندارند؟ نوجوانها را با ایجاد سؤال تحریک میکردیم.
حسن مجتهدزاده خیابانها را بین بچه ها تقسیم میکرد، میگفت شما شب از فلان خیابان تا فلان خیابان شعار بنویسید. میگفت این شعارها، این هم خیابانها، بروید بنویسید مرگ بر جلاد، مرگ بر شاه، درود بر خمینی؛ این شعارها را می نوشتیم. رفت و آمدهایمان که زیاد شد محل قرار در خانه ما بود. پدر و مادرم او را می شناختند. اتاق کوچکی روی پشت بام خانه مان ساخته بودیم که تابستانها رختخوابهایمان را آنجا میگذاشتیم. میرفتیم توی آن اتاقک فعالیت هایمان را هماهنگ میکردیم. اعلامیه امام که از نجف میآمد آن را توی روستاها و شهر پخش میکردیم. یکی از بچه ها به نام آقای گله داری نجار بود. ایشان با وسایل نجاری در خانه شان استنسیل دستی درست کرده بود. استنسیل وسیله ای بود که با آن اوراق را تکثیر میکردند. پس از حرکت مردم قم در نوزده دی پنجاه و شش اولین اجتماع ضدرژیم در خرمشهر در حسینیه اصفهانی ها برپا شد. روحانی به نام آقای گلسرخی به مناسبت چهلم شهدای قم به خرمشهر آمد و در مورد قیام مردم قم سخنرانی کرد. در پایان، مردم سه چهار دقیقه شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی دادند و پراکنده شدند. اولین تظاهرات هم در کوی طالقانی راه افتاد. حسن مجتهدزاده برای شکل گیری تظاهرات و راهپیمایی ها همزمان شش منطقه شهر را سازماندهی میکرد. مثلا میگفت ساعت ده صبح کوی طالقانی، ساعت ده و نیم داخل کوچه پارچه فروشها، ساعت یازده در مرکز شهر، یازده و نیم، خیابان مولوی. در هرجا یک ربع، ده دقیقه شعار میدادیم. فریاد میزدیم، مرگ بر شاه، مرگ بر جلاد، درود بر خمینی، چند پلاکارد مقوایی هم دستمان بود که روی آنها نوشته شده بود ای امت مسلمان به پا خیز، استقلال، آزادی، حکومت اسلامی. مأمورهای شهربانی تا میخواستند از این طرف شهر به آن طرف شهر بروند، تظاهرات آنجا تمام شده و جای دیگر شروع شده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
نسل اولی های انقلابی خرمشهر مانند فؤاد کریمی، برادران جهان آرا، على جامه دارپور ، بصیرزاده، نعمت زاده و.... در زندان بودند و افرادی مثل حاج عبد الله بهمن اینانلو و حمید نظام اسلامی مدتی در خرمشهر خانه تیمی و زندگی مخفی داشتند. بعدها لو رفتند، به تهران فرار کردند و جذب گروه فجر اسلام شدند.
در خرمشهر به دلیل ضربه ای که مبارزین نسل اول خورده بودند مردم کمی محافظه کارانه عمل میکردند، ولی در ماههای منتهی به انقلاب مردم و عشایر یکپارچه در تظاهرات شرکت داشتند. بودند افرادی که مسخره میکردند، می گفتند میخواهید با دست خالی حریف توپ و تانکهای شاه شوید؟
پائیز سال پنجاه و هفت موج انقلاب فراگیر شده بود. در همه شهرها مردم گروه گروه به انقلاب می پیوستند. روزنامه های کیهان و اطلاعات بیش از همه اخبار مربوط به تظاهرات را پوشش میدادند. در جریان تظاهرات با طلبه ای به نام فضلی آشنا شدم. از قم آمده بود. نام مستعارش محمودی بود. او اول صف، من آخرهای صف می رفتیم؛ لیدر شعار دادنها بودیم. میرفتم روی کول یک نفر با بلندگو دستی میگفتم "بگو مرگ بر شاه."
تظاهرات روز بیست آبان پنجاه و هفت مصادف با عید قربان در خرمشهر مانند تظاهرات روز هفده شهریور در تهران نقطه عطف بود. سرگرد اشراقی برادر داماد امام، رئیس حکومت نظامی خرمشهر آدم بی رحمی بود و دستور قتل داد. او سروان ساعتچی و پلیسی به اسم چنگیز چند نفر را شهید و مجروح کردند. در خانه، ما و محمد گلهداری کوکتل مولوتف می ساختیم و بین بچه ها تقسیم میکردیم. یکی از مراکز توزیع كوكتل مولوتف طبقه بالای خانه ما بود. به فکر تهیه اسلحه هم بودیم. با یکی از دوستان به نام علی حیدری از آقای سلیمانی فر سی و پنج هزار تومان گرفتیم، به روستای هاشمیه خرمشهر رفتیم و از یک قاچاقچی یک کلت سیزده تیر خریدیم ولی زمینه اقدام نظامی فراهم نشد.
بچه های خرمشهر با هدایت عبدالرضا موسوی در تظاهرات آبادان شرکت میکردند. دانشجویان دانشکده نفت آبادان هم برای تظاهرات به خرمشهر می آمدند. آقای کیاوش هم از آبادان به خرمشهر می آمد و کلاس قرآن میگذاشت که بیشتر جنبه سیاسی داشت. اولین تظاهرات علنی و گسترده در آبادان پس از واقعه آتش سوزی در سینما رکس آبادان در شب بیست و هشت مرداد پنجاه و هفت شکل گرفت.
شبی که سینما رکس آتش گرفت با چند نفر از دوستانم لب شط خرمشهر نشسته بودیم. دیدیم ماشینهای آتش نشانی در خرمشهر به حرکت در آمدند. پرسیدیم کجا آتش گرفته؟ گفتند سینما رکس آبادان را آتش زدند. با بچه ها به آبادان رفتیم. وقتی رسیدیم سینما سوخته و دود غلیظی فضا را پر کرده بود. مردم داد و فریاد میکردند. پلیس دورتادور سینما را بسته بود و اجازه نمیداد کسی وارد شود دختر عمویم با شوهرش که تازه عقد کرده بودند کنار هم جزغاله شده بودند؛ از حلقه انگشترشان شناسایی شدند. آمار کشته شده ها به چهارصدو هشتاد نفر رسید. روزی که اجساد را دفن میکردند به قبرستان آبادان رفتم. جنازه ها را روی زمین چیده بودند. خانواده ها لا به لای آدمهای سوخته دنبال عزیزانشان میگشتند. تعدادی پیدا نشدند. در نهایت لودر آوردند، گودال بزرگی کندند، اجساد مجهول الهویه را داخل گودال گذاشتند و روی آن خاک ریختند؛ بعدها دیواری دورش کشیدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
تظاهرات گسترده ای با شرکت جریانهای سیاسی مختلف هفتم مهر پنجاه و هفت در آبادان برگزار شد. در آن مراسم کمونیستها لشکرکشی بزرگی از سراسر کشور داشتند؛ می خواستند مانور بدهند، اما باز به تعداد مردم عادی و بچه مذهبی ها نمیرسید. راهپیمایی بزرگی از بوارده به سمت قبرستان شروع شد. دو نوع شعار داده می شد؛ کمونیست ها میگفتند نان ، مسکن آزادی، مذهبیها شعار می دادند: میکشم میکشم آن که برادرم کشت. کمونیستها با هم حرکت میکردند، دختر و پسر دستهایشان را توی هم کرده بودند و کسی دیگری را در صفشان راه نمیدادند. محکم شعار میدادند.
ارتش و ژاندارمری دو بار جلوی مردم را گرفتند و مردم دوباره هجوم بردند. بالاخره مردم به قبرستان رسیدند. مراسمی برگزار شد. هر کسی اعلامیه ای میخواند. پس از مراسم جمعیت زیادی به طرف شهر برگشت. مأمورین توی ورودی شهر، جلوی جمعیت را گرفتند که متفرق شوید. مردم پراکنده نمیشدند و شعار میدادند. مأمورین تیراندازی هوایی کردند مردم نشستند و شعار دادند. گاز اشک آور زدند، مردم برای خنثی کردن گاز لاستیک آتش زدند. همه یکپارچه شعار مرگ بر شاه سر دادند. تیراندازیها بیشتر شد، مردم در گروه های ده تا سی نفره در خیابانها و کوچه پس کوچه های شهر با مأمورین حکومت نظامی درگیر شدند. جنگ و گریز تا پاسی از شب ادامه داشت. از کوی ذوالفقاری تا مرکز شهر تقریبا هر چه بانک و مؤسسه دولتی بود به آتش کشیده شد. وقتی جمعیت کمتر شد، خیلی از مردم را در خیابانها دستگیر کردند. برادرم محمود را هم گرفتند و به کلانتری بردند. چند پاسبان گردن کلفت با باتوم و مشت و لگد به جان این جوان چهارده ساله افتاده بودند. همسایه ها آمدند خبر دادند، پدرم از خرمشهر به آبادان رفت. وقتی محمود را با صورت ورم کرده و چشم کبود شده دیده بود، نتوانسته بود جلوی گریه اش را بگیرد. گفت: «محمود نای حرف زدن نداشت. گردنش خونی و لباسهایش پاره بود. گفت: تا وارد کلانتری شدم گفتند پیرمرد خجالت نمیکشی؟ گفتم من چرا خجالت بکشم؟ گفتند چرا جلوی بچه ات را نمیگیری. گفتم بچه من چه کار کرده؟ گفتند آمده علیه اعلیحضرت شعار داده مقداری به من توپیدند و بعد هم تعهد گرفتند بچه ام را کنترل کنم!
بین برادرها، غلامرضا بزرگتر ما بود. پس از او حاج عبدالله، بعد از او من، بعد هم محمود و رسول بودند. رسول موقع پیروزی انقلاب دوازده سالش بود. با آن سن وسال کم، رابطِ بین خواهران و برادران مبارز بود. توی خانه اعلامیه ها را با طناب دور کمر رسول می بستیم، کاپشن گشاد با آستینهای بلند تنش میکردیم و اعلامیه ها را به مقر خواهرها میبرد. مادرم متوجه قصه شد ترسید، گفت: «ننه، به جای رسول، بدهید خودم میبرم!»
یک زنبیل قرمزرنگ پلاستیکی داشت. اعلامیه را کف زنبیل می چیدیم و روی آن سبزی و میوه میگذاشتیم. خواهرم فاطمه از اولین تظاهرات که ده دوازده نفر شرکت میکردند، از نفرات ثابت بود.
او آن روزها شانزده سال داشت.
تنور انقلاب داغ شده بود. آرام و قرار نداشتیم. شبها تا نزدیکی سحر با اسپری روی دیوارهای شهر شعار مینوشتیم. بچه ها را در گروه های دو نفره تقسیم میکردیم در محدوده خودشان شعار بنویسند. روزها برای تظاهرات محدود برنامه ریزی میکردیم. سر غروب همه در مسجد امام صادق (ع) جمع میشدیم. آخرین خبرهای مربوط به انقلاب در آنجا رد و بدل میشد.
ساواکی معروفی بود به نام صفر ویسی که به مسجد هم می آمد و معمولا در مراسم مذهبی حضور داشت. اخبار بچه ها را گزارش می داد و در بازجویی ها هم حاضر بود. یک روز عبدالله و بهمن تصمیم گرفتند بروند خانه اش او را با قمه بزنند. قرار گذاشته بودند بهمن زنگ خانه اش را بزند وقتی بیرون آمد بهمن او را بگیرد و عبدالله با قمه بزند و با موتور فرار کنند. وقتی زنگ را میزنند، دختر بچه اش در را باز میکند به هم میگویند درست نیست جلوی چشم بچه، پدر را بزنند پشیمان شده از آنجا دور میشوند. حسن مجتهدزاده که موضوع را میشنود از آنها دلخور میشود که قرار نبود تنهایی این کار را انجام دهید. او پس از مدتی تصمیم میگیرد خودش به تنهایی صفر ویسی را اعدام انقلابی کند. با سه راهی لوله آب یک نارنجک دستی درست میکند نارنجک یا همان سه راهی را از پنجره توی خانه پرتاب میکند شیشه میشکند اما پشت شیشه توری نصب شده بود. نارنجک به توری اصابت میکند توی کوچه بر میگردد و جلوی پای حسن منفجر می شود. حسن را با بدنی مجروح به بیمارستان شهیدی خرمشهر میبرند. روز بعد مادر حسن و برادرش حسین به بیمارستان میروند و حسن را میبینند. آنها میگفتند حال حسن وخیم نبود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساواک همان روز حسن مجتهدزاده را به بیمارستان نیروی دریایی منتقل و آن قدر او را شکنجه میکنند که روز بیست و پنج آذر پنجاه و هفت زیر شکنجه شهید می شود.
روز عید قربان مردم هیجان زیادی داشتند. شهر ناآرام بود. در خیابانها لاستیک آتش زده بودند. نیروهای شهربانی ارتش و حکومت نظامی حریف مردم نمی شدند. میدان مقبل، فلکه دروازه، فلکه اردیبهشت، خیابانهای میلانیان و هریسچی دختران و پسران جوان با سنگ و کوکتل مولوتف و سه راهی برای مقابله با رژیم به خیابانها آمده بودند. خانه ما محل توزیع کوکتل مولوتف بود. هیچ سازماندهی وجود نداشت؛ همه، همه جا بودند. بیشتر بانکها و مؤسسات دولتی خرمشهر به آتش کشیده شد. مرتضی عمادی فعال بود. مصطفی، علی و قدرت با سنگ و کوکتل مولوتف به طرف نیروهای حکومت نظامی حمله می کردند. مصطفی رحیمی در حالی که فریاد مرگ بر شاه سر داده بود گلوله ای از یک طرف گونه اش وارد و از طرف دیگر خارج شد. آن روز وارد بانک صادرات فلکه دروازه شدم. مردم در حال شعار دادن پیشخوان بانک را هل میدادند. ناگهان پیشخوان واژگون شد و روی پایم افتاد. در همین لحظه نیروهای حکومت نظامی توی میدان پیاده شدند و تیراندازی کردند. همه پا به فرار گذاشتند. به زحمت خودم را به پیاده رو رساندم. نیروها در چند قدمیام بودند، چیزی نمانده بود مرا بزنند یا دستگیر کنند. موتورسواری خودش را به من رساند لنگان لنگان خودم را پشت موتور انداختم، مرا به خانه برد. به جز باباحاجی و بیبی همه بیرون بودند. بیبی آب گرم کرد، یک تشت آورد، پایم را توی تشت گذاشت و همین طور که ماساژ میداد، گفت: مصدق و کاشانی حریف شاه نشدند شما چند تا بچه میخواهید شاه را سرنگون کنید؟! مادرم از راه رسید تا مرا دید به صورتش زد که چی شده؟ گفتم: میز روی پایم افتاده. گفت برویم بیمارستان! گفتم: بیمارستان در کنترل نیروهای حکومت نظامیه اگر مرا در این وضعیت ببینند دستگیرم میکنند.
از خانه همسایه پمادی آورد، به پایم مالید و با پارچه آن را بست. نگران بچه ها بود، گفت: «حالا همه رفته اند که رفته اند، اما رسول فسقلی! تو وسط مردم چه میکنی؟ میدانم این بچه آخرش یا تیر می خورد، یا ساواک میگیردش.» آن روز چند نفر شهید و زخمی شدند. از شهدا: مقبل ناسی زاده، داریوش احمدی، بحرالدینی را به یاد دارم. روز بیست و دو بهمن با خبر سقوط حکومت پهلوی از تهران، مردم به خیابان ها ریختند. من هم مثل بقیه توی خیابان بودم. به طرف شهربانی رفتیم. هنوز بعضی افسرها و پاسبانها مقاومت می کردند. شهربانی کنار رودخانه بود. رئیس شهربانی و چند افسر، حاضر به تحویل شهربانی نبودند. می گفتند باید از دولت مرکزی استعلام بگیریم و به ما ابلاغ شود؛ در حالی که دیگر دولت مرکزی وجود نداشت. کم کم جمعیت زیاد شد. مردم توی حیاط شهربانی و اطراف آن جمع شده بودند و شعار می دادند. در همین موقع چند نفر از روحانیون شهر آمدند، رفتند توی شهربانی و با آنها صحبت کردند که نگذارید خون مردم ریخته شود. نزدیک ظهر وارد شهربانی شدیم احمدی رئیس شهربانی و چنگیز معروف را گرفتند و در خانه یکی از بچه ها بازداشت کردند. پس از سقوط شهربانی مردم با خودروهای شخصی برای حفظ امنیت در شهر گشت میزدند. گروه های مردمی به طور داوطلب برای حفاظت از اموال مردم تشکیل شد. در گرمای ظهر که همه به خانه هایشان میرفتند و کسی توی خیابانها نبود، آنها با موتور گشت میزدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂