🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"رفتار با اسرای ایرانی" 3⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 نکته که در این پاتک نظرم را جلب کرد این بود که ما علیرغم اینکه نیروهای شما را به عقب رانده بودیم ولی تلفات بسیار سنگینی داده بودیم. شاید باور کردنش برای شما مشکل باشد ولی ما حدود یک هفته تمام از منطقه جنازه تخلیه میکردیم و در این میان من تنها پنج جنازه از نیروهای شما را دیدم و تعجیم وقتی زیاد شد که متوجه شدم جنازه نیروهای ما در طی این چند روز بشدت تغییر شکل داده و بوی بدی میدهند اما چند جنازه نیروهای شما کاملاً سالم بودند و انگار که خوابیده اند. ما جنازه این پنج نظامی شما را در همان منطقه دفن کردیم و جنازه ۲۵۰ نفر از گارد ریاست جمهوری را به بغداد فرستادیم. بعد از آرام شدن اوضاع من بعنوان افسر دیده بان به نقطه ای آمدم تا وضعیت نیروهای شما را شناسائی و به فرمانده مخابره کنم. وقتی کانال بی سیم را تنظیم کردم شنیدم که نیروهای شما روی کانال ما هستند و دائماً میگویند، مرگ بر صدام... مرگ بر صدام، باور کنید این جمله تا صبح روی خط ما بود!
نکته دیگری که برایم جالب بود اینکه من مختصات هدف را به توپخانه میدادم ولی تمـامـاً گلوله های توپ در موضع خودمان فرود می آمد و پی در پی تلفات و خسارت میدادیم. من با سرهنگ موسی فرمانده توپخانه تماس گرفتم و خواستار تصحیح در توپها شدم ولی سرهنگ در جوابم گفت : که این توپها قدیمی هستند و بهتر از این نمیتوانند گلوله بیندازند اما چند روز بعد از حمله از تلویزیون همین سرهنگ موسی را دیدم که از دست صدام مدال می گیرد.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 ما به وعدههای خدا یقین داریم
که أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُون
این ماییم که زمین را به ارث خواهیم بُرد...
"شهید آوینی"
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#الی_بیت_المقدس
#حاج_احمد_متوسلیان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«یخ در بهشت»
┄═❁❁═┄
جوان عرب آرام نگاهم میکند زبانش را به سختی میفهمم.
می فهمم که میگوید: «اینجا کجاست؟ این زخم ها برای چیست؟ شیمیایی است؟ مگر جنگ تمام نشده؟ خودم شنیدم که میگفتند جنگ تمام شده پس اینها برای چیست؟
هر روز حال بچه ها خراب تر می شود. دیروز با لباسهای عجیبی آمدند و دو تا از بچه ها را بردند، ولی هنوز برنگشته اند.»
نمی توانم بگویم که به زودی ما هم میرویم پیش آنها، دست هایش را میخاراند صورتش بوی عفونت میدهد تاولش سر باز کرده و خونابه راه گرفته روی زخم سیاهش میخواهم بگویم نخاران میدانم که
نمی تواند؛ به فرانسوی میگویم: «فرشته مرگ همین جاست.»
صدای ناله و سرفه، اتاق را برداشته یکی سرش را تکیه داده به دیوار نگاهم میکند و لبخند میزند لبخندش شبیه لبخند فاروق نیست.
ناخودآگاه لبخند میزنم فرانسوی میداند میگوید: «آرام باش!» این را که میگوید سیلی از آرامش میریزد زیر پوستم گریه میکنم مثل بچه ها، مثل وقتی که دکتر گفت حامله ام.
میدانم که میشل نگاهم میکند انگار نه انگار که میشناسدم؛ از زمانی که فرانسه بودم و فاروق ... آرام، طوری که کسی نفهمد میگویم: «همه می میریم...
همه .
لبخند کم رنگی می زند و می گوید «می دانم.»
چند نفری نگاهمان میکنند و با او حرف می زنند؛ بریده بریده لابد
میخواهند از سرنوشتشان بدانند. اسمش را میپرسم نمیدانم چرا...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#یخ_در_بهشت
جنگ به روایت زنان
اثر: جمعی از بانوان نویسنده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صحنه هایی تلخ از
موشک باران صدام
بر سر مردم دزفول
۴ خرداد، روز مقاومت و پایداری دزفول گرامیباد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#دزفول
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 نوزدهم
آزادی خرمشهر غوغایی در داخل و خارج از کشور ایجاد کرد. مردم مثل زمانی که شاه رفته بود به پایکوبی و شادی پرداختند. سلمان یکی از بچه های خوب خرمشهر که اصالتا اصفهانی بود و از آنجا اعزام شده بود، مقداری پولکی و شیرینی آورد و بین بچه ها تقسیم کرد. در سپاه خرمشهر تعمیرگاهی داشتیم. آقایی به نام صیداوی مسئول تعمیرگاه و ترابری بود. یک تلویزیون در دفتر تعمیرگاه گذاشته بودند. گاهی آخر شبها اخبار عراق را از تلویزیون تماشا میکردیم. مسئول تبلیغاتمان رضا صنیعی پسر زرنگ و خوش فکری بود؛ از دوستان پیش از انقلاب و هم دانشگاهی رضا موسوی که رضا او را به خرمشهر آورد. با او مخفیانه تلویزیون عراق را نگاه میکردیم. این کار نزد بچه ها معصیت به حساب میآمد؛ مخصوصا اگر گوینده اخبار یک خانم سربرهنه باشد ولی رضا میگفت باید اخبار عراق را تعقیب کنیم. با رضا صنیعی به دفتر تعمیرگاه رفتیم. برق نداشتیم، موتوربرق را روشن کردیم و تلویزیون عراق را گرفتیم. عراق صحنه های پیشروی خودش را نشان میداد.
روز چهارم خرداد در مقر سپاه خرمشهر بودم که حسن باقری و احمد متوسلیان به سپاه خرمشهر آمدند روبوسی کردیم. حسن پرسید: چه خبر؟» گفتم بین عده ای از بچه های ما و بچه های اصفهان دارد درگیری میشود. گفت: درگیری برای چی؟ گفتم: «بچه های اصفهان می خواهند تمام ماشینها و نفربرها و چیزهای غنیمتی دیگر را از شهر بیرون ببرند، بچه های خرمشهر میگویند اینها غنیمت خرمشهر است؛ عراقیها ماشینهای ما را سوزاندند و غارت کردند حالا اینها مال خرمشهر است.»
بین خرمشهریها و اصفهانی ها بگومگوهایی شده و به حد درگیری رسیده بود. حاج احمد متوسلیان به حسن باقری گفت: «درست می گوید، بچه های احمد کاظمی هم سر این قضیه با بچه های ما درگیر شده اند.» حسن گفت: مهم نیست در نهایت همه اینها مال سپاه است، بگذار هرکس توانست ببرد.
خواست حرف را عوض کند پرسید: از بچه ها چه خبر؟ گفتم: خودتان خبرها را دارید. رضا که شهید شد، حاج عبدالله در بیمارستان و احمد فروزنده هم در مقر تاکتیکی تیپ است. گفت: «ان شاء الله موفق باشی.»
دستش را دراز کرد خداحافظی کند شوخی جدی به او گفتم: «ما هم غنائم را برای سپاه میخواهیم الآن یک گروه دژبانی میگذارم ورودی خرمشهر جلوی ماشینها را بگیرد.» حسن گفت: «نکنی این کار را درگیر نشوی با بچه ها!» احمد متوسلیان در حالی که با من روبوسی میکرد گفت: «درگیر نشوید، هرچه میتوانید جمع کنید بیاورید اینجا.» گفتم: «باشد.»
روزی که خرمشهر آزاد شد، حدود دو ماه بود وارد بیست و چهار سالگی شده بودم. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. سرشار از شور و هیجان بودم. هرجا میرفتم فریاد میزدم پیش به سوی ایالات متحده اسلامی. فکر میکردم همه منطقه را تصرف خواهیم کرد. احساس میکردم آنچه قبل از انقلاب آرزویش را داشتم امروز در ابعاد وسیع تری در حال تحقق است. آن دولت کریمه که در رؤیاهای من بود در منطقه هم برقرار خواهد شد. فکر میکردم دیگر چیزی از لشکر صدام باقی نمانده. با یک یورش دیگر میشود تا بغداد رفت. موازنه قدرت حتی در سطح بین المللی به نفع ما تغییر پیدا کرده بود ، امام، سیاسیون و نظامیان همه احساس قدرت و لذت میکردند؛ لذت این پیروزی با پیروزی انقلاب برابری می کرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂