eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 نگاه مادرانه در آخرین بدرقه حاج حسین یکتا ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مادر شهید معماریان به من میگفت که رفتم تو اتاق خواب پسرم گفتم مامان چیکار داری؟ گفت میخوام ساکم رو امشب تو ببندی، گفتم مامان برای چی؟ گفت برای این که این آخرین جبهه است که میرم. دیگه برنمیگردم. گفتم مامان زبونت رو گاز بگیر. این همه جبهه رفتی اومدی بازم میری میای، گفت نه مامان این آخرین جبهه است. آقای یکتا صبح اومدم آب بریزیم پشت سرش دیدم دلم داره دنبالش میره. گفتم مالی که در راه خدا دادم، نباید دلم باهاش باشه. آب رو دادم به همسایه ریخت... رسید سر کوچه به این تیر چراغ برق سر کوچه که الان خورده کوچه شهید معماریان، وایساد یه نگاهی به من کرد گفت مامان قد و بالام رو ببین که دیگه تا قیامت منو نمی‌بینی... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 «کاکاسیاه» براساس خاطره‌ای از برادر جانباز علی رنجبر «قسمت چهارم» حسن تقی زاده
🍂 «کاکاسیاه» براساس خاطره‌ای از برادر جانباز علی رنجبر «قسمت پنجم» حسن تقی زاده °°°°°°° گفتم: وقتی شما هم رفتین بالا و دندوناتون از سرما بهم خورد و صدای مسلسل داد، حاضرین سرتاپاتون سیاه بشه و لوله دودکش بخاری رو توی بغلتون بگیرین. حتی اونو قورت بدین تا گرم بشین. چون ممکنه از سرما یخ بزنین! باید به حمام می‌رفتیم تا سیاهی‌های دودکش رو پاک کنیم و لباسهامون رو باید می‌شستیم. اما ترجیح دادم این لباس رو برای نوبت نگهبانی بعدی بگذارم و فقط به حمام بروم. چون باز هم از سرما حاضرم این ترفند رو بکار بگیرم و سیاه شدن رو به جان بخرم؛ دیگه هر وقت نوبت نگهبانی من بود همین کار را می‌کردم و جور سیاه شدن رو به جان می‌خریدم. حتی بعضی از بچه‌ها هم همین کار رو می‌کردند. روزها و شب‌هایی هم که به کمین می‌رفتیم همین سرما بود و بشدت به خود می‌لرزیدیم. اما آنجا دیگه لوله دودکش نبود که با آن خودمون رو گرم کنیم؛ سرما بیش از حد طاقت فرسا بود اما ما همه رو به عشق فرمانبری از امام تحمل می کردیم! تا پایان ماموریت همین وضع رو داشتیم ولی به لطف و عنایت خداوند تحمل کردیم و هرچند تعدادی شهید دادیم و تعدادی هم به دست دمکرات اسیر شدند اما باعث سربلندی گروهان ثارالله و تیپ قهرمان المهدی شدیم و با افتخار به شهر خود بازگشتیم. پایان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هر وقت از سوریه می‌اومد هیچ چیزی با خودش نمی‌آورد می گفت: من از بازار شام هیچ چیزی نمی خرم ، بازاری که در آن حضرت زینب (س) را چرخانده باشن خرید ندارد. شهید مدافع حرم روح الله قربانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۶ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرقت خودروها از خرمشهر سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی گروههای سرقت دارای ویژگیهای مشخصی در میان افراد دیگر نبودند، آنها اقدامات خود را به طور کاملاً محرمانه انجام می‌دادند تا جنایی که بعضی از فرماندهان هم از اقدامات آنها بی خبر بودند، به همین خاطر، سرتیپ ستاد عبد العباس الساقی فرمانده تیپ ۲۶ هنگامی که متوجه شد تعدادی از افراد به طور محرمانه در حال خالی کردن خرمشهر از کالا خودرو و سرقت طلا و اشیای گران قیمت هستند با النعیمی به عنوان اینکه فرمانده منطقه خرمشهر است تماس گرفت. النعیمی به او جواب داد من به تو هشدار می‌دهم که وارد این ماجرا نشوی فرماندهی از آنچه در جریان است اطلاع دارد و این افراد جزء گروهی هستند که زیر نظر آقایان عدی و حسین کامل فعالیت می‌کنند. سرتیپ الساقی از شنیدن این سخنان دچار سردرگمی می‌شود و از النمیسی می‌پرسد اما سرورم پس مفهوم نامه‌های رسمی که از جانب شما امضا شده و در آن نسبت به سرقت هشدار داده شد چیست؟ النعيمي در جوار راب می‌گوید آن نامه ها شامل سربازان و امثال شما می شود اما این سخنان شامل حال مأموران این کار نمی‌شود. آنها در راستای منافع حزب و انقلاب فعالیت می‌کنند، آنها می خواهند برای ما و افراد مخلص سرمایه ای فراهم آورند. اما سرتيب الساقی علیه گروههای سرقت فعالیتهایی آغاز و دیگران را در جریان این امر گذاشت و هنگامی که سپهبد النعیمی فرمانده منطقه از این قضیه مطلع شد تلگرافی به دفتر عدی فرستاد و به او خبر داد که یکی از فرماندهان با اقدامات گروه مخالف است. عدی در جواب گفت باید طی یک عملیات محرمانه نسبت به تسویه این مرد اقدام کرد. آنگاه النعیمی عملیات ترور او را طرح ریزی کرد. به این ترتیب، که یکی از تک تیراندازان بسیار ماهر را مأمور ترور وی کرد. یک روز که سرتیپ الساقی به همراه محافظان ویژه اش در حال دیدار از منطقه تحت حفاظت تیپ خود بود این شخص تک تیرانداز او را نشانه گرفت و با شلیک یک گلوله بر سینه اش او را از پای درآورد. افراد حاضر در محل فریاد زدند سرتیپ الساقی کشته شد، انالله انا اليه راجعون» تا مدتی هیچ کس نمی‌دانست آن تیر را چه کسی شلیک کرد. النعیمی در میان یگانها شایعه کرده بود که یک تک تیرانداز ماهر ایرانی توانست الساقی را هدف قرار دهد و او را به شهادت برساند. النعیمی گفت ما این فرد را دستگیر و در ملأعام اعدام خواهیم کرد. یک روز جمعه بعد از گذشت حدود یک ماه از اشغال، در عصر خرمشهر افراد یگانها در میدان خرمشهر جمع شدند تا شاهد اعدام آن سرباز ایرانی باشند. اما واقعیت این بود که عدی با النعیمی تماس گرفته و به او گفته بود باید از شر سربازی که اقدام به کشتن الساقی کرد خلاصی یافت تا اسرار همراه او به خاک سپرده شود. النعیمی در مقابل جمع کثیری فریاد زد: ای رزمندگان! ما شخص ایرانی را که دوستمان شهید عبدالعباس الساقی را ترور کرد، دستگیر کرده و او را در مقابل دیدگان شما اعدام می‌کنیم تا درس عبرتی برای دیگران باشد. اما آن مرد با زبان عربی فریاد زد ای مردم من عراقی‌ام نه ایرانی! النعیمی دیگر به او فرصت نداد و با شلیک چند گلوله به حیاتش پایان داد. بعد خطاب به حاضران گفت: این مرد در صدد ایجاد فتنه بود. او می خواست در میان صفوف ما اختلاف ایجاد کند. حقیقت این بود که الساقی انسانی مؤمن بود. او به جنگ اعتقاد نداشت. قبل از جنگ مدت کوتاهی در پایگاه هوایی خدمت کرد و علی رغم درجه بالایی که داشت به عضویت حزب بعث در نیامد، او برای اینکه خود را از دردسر نجات دهد می‌گفت همه عراقی ها عضو حزب بعث هستند هر چند که رسماً به عضویت آن در نیامده باشند. اما در واقع این سخن از آن صدام حسین بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 یک روز صبح از چادر که بیرون آمدم، عده ای از بچه ها را دیدم. یادم می آید که آصف مجیدی مهدی قرص زر ، حاج باقر قالیباف، قاآنی، رفیعی، هادی سعادتی، مصباح روان پور و خانی نشسته بودند. حدس زدم که برای من نقشه‌ای کشیده‌اند. قبل از آنکه به طرفشان بروم، پاچه های شلوارم را بالا زدم و پیراهنم را درآوردم. ابوالفضل رفیعی پرسید: چرا لخت شدی؟ گفتم: فکر کرده اید که نفهمیدم شما امروز می‌خواهید مرا بزنید؟! یک دفعه دیدم ابوالفضل رفیعی به مهدی قرص زر اشاره کرد. بعد به آصف مجیدی و روان پور گفت: بگیریدش. آنها هم حمله کردند. روان پور جرأت نمی‌کرد جلو بیاید. آن دو تای دیگر آمدند. هر دو نفرشان را بلند کردم و به زمین زدم. پایم را روی سینه شان گذاشتم که فرار نکنند. دستم را دراز کردم تا قرص زر را بگیرم اما نتوانستم. هادی سعادتی هم مرتب عکس می گرفت. حاج باقر قالیباف گفت: من قصد داشتم با حاجی نظر نژاد کشتی بگیرم ولی حالا به هیچ وجه کشتی نمی‌گیرم. 🔘 برای شناسایی نهایی کار آماده شدیم. به اتفاق ابوالفضل رفیعی حاجی عامل، مهدی قرص زر و آصف مجیدی سوار جیپ شدیم و به سمت پیچ انگیزه حرکت کردیم. فکر کنم روز پانزدهم فروردین بود که منطقه رفتیم. یادم می‌آید یکی از این خودکارهای ساعت دار داشتم. یادگار یکی از بچه ها بود. خیلی به آن علاقه داشتم. از شناسایی که برگشتیم هادی سعادتی پشت فرمان بود و من جلو نشسته بودم. ابوالفضل رفیعی، آصف مجیدی و عامل هم عقب نشسته بودند. آنها از پشت صندلی پاهایشان را فشار می‌دادند. آن وسط گیر کرده بودم و آنها از مشت و لگد دریغ نمی کردند. هر چه زار می‌زدم که این کار را نکنید، به خرج آنها نمی‌رفت. از رودخانه رد شده بودیم. به سعادتی گفتم ماشین را نگه دارد. او هم نگه داشت. ابوالفضل رفیعی گفت: من‌اصلاً کاری نداشتم. گفتم: آتش زیر سر توست. 🔘 بلوزم را درآوردم و تاب دادم مثل طناب و آنقدر آنها را زدم که آصف مجیدی افتاد. بقیه هم فرار کردند. یک موقع متوجه شدم که خودکار ساعتی نیست. خیلی عصبانی شدم. ابوالفضل گفت: بچه ها کی خودکار را برداشته است؟ خودکار را بدهید که این نظرنژاد خیلی ناراحت می‌شود. به این خودکار خیلی علاقه دارد. عامل به داخل ماشین اشاره کرد و گفت: خودکار حاج آقا اینجا افتاده. دوباره راه افتادیم. یک مقدار از راه را که رفتیم کمپوت های گیلاس را باز کردند. عامل گفت: من گیلاس نمی خورم. فقط آب کمپوت را می خورم. 🔘 بالاخره شب عملیات فرا رسید. قرار بر این شد که شب اول لشکرهای ۳۱ و ۲۷ عمل کنند و شب دوم لشکر ٥ وارد عمل بشود. ما دو گردان را به قرارگاه تاکتیکی منتقل کردیم و شب بعد برگشتیم. همراه عامل و مجیدی وسایل را داخل ماشین گذاشتیم و به سمت خط حرکت کردیم. یک دفعه فکر کردم مثل این که ماشین روی زمین نیست! عامل پشت فرمان بود. نرسیده به پل گفتم ترمز بزن. گفت: من خیلی وقت است ترمز زده ام ولی ترمز نمی گیرد! ماشین از پل سقوط کرد و چپ شد. من و آصف مجیدی روی عامل افتادیم. آصف پایش را گذاشت روی شانه من و از دریچه سمت من بیرون رفت. رمضان علی عامل ضعیف بود. جثه ریز و کوچکی داشت. گفت: حاج آقا نظر نژاد این ماشین چپ شد، من طوری نشدم. ولی تو مرا کشتی! همگی سالم بیرون آمدیم. بچه های دژبانی روی پل می گفتند: مــا دیدیم شما از آن طرف با چراغ خاموش می‌رفتید. گفتیم الان است که از روی پل بیفتند و افتادید. هفت هشت نفری ماشین را از گودال بیرون کشیدیم و دوباره سوار شدیم. این بار آصف مجیدی پشت فرمان نشست و بالاخره قرارگاه را پیدا کردیم و سمت خط راه افتادیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 امام گفت: خون‌های جوانان ما بر مسلسل‌ها غلبه كرد ..! و موشک ها و پهپادها امروزمان همان مسلسل های دیروزند ¤ امروزتان امیدوار به فردا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۴۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل هفتم کرمانی، پسر شوخ طبع و سیاه سوخته‌ای بود که قیافه بامزه ای داشت. با جک‌ها و ادا و اطوارش حال و هوای مان را عوض می‌کرد. مثلاً؛ نزدیک ناهار که همه منتظر غذا بودیم؛ رو به بچه ها می‌کرد و بلند می‌گفت: «بچه ها ! می‌دونید الان چی می‌چسبه؟ یه سیخ کباب داغ با یک لیوان دوغ خنک. دور دهانش را می‌لیسید و می‌گفت: «به ! چه آرزوی قشنگ و خوش مزه ای!» با حرفهایش دهانمان آب می افتاد. ادای عراقی‌ها را عین خودشان در می آورد و ما می خندیدیم. گاهی نگهبان پشت شیشه متوجه مزه ریختن های او می شدند و می آمدند داخل و می‌گفتند: «یک بار دیگه همون اداها رو پیش ما دربیار.» او هم گاهی اوقات بدون ترس ادایشان را در می آورد و کتک می‌خورد. تا نماز صبح قرآن دست من بود و بعد از نماز محمود هاشمی آن را ازم گرفت. وقتی دستش را به طرفم دراز کرد دیدم که آستین اش را بالا زده و مچ دستش را با دستمال بسته. به شوخی پرسیدم: «انفرادی خوش گذشت؟» خنده ی تلخی کرد. - خیلی! آهی کشید. - نامردا تهدیدم کردن اگه یک بار دیگه ببینن دارم تکواندو تمرین می‌کنم قلم پامو مثل دستم می‌شکنن تا نتونم راه برم. حسرتی که در صدایش بود قلبم را به درد آورد. قهرمان تکواندو باشی و نتوانی روزی یک ساعت یک گوشه برای خودت تمرین کنی. قرآن را به دستش دادم. - به هر حال مواظب باش از این نامسلمونا هرکاری بگی برمیاد. بعد از نماز تازه داشت چشم‌هایم گرم می‌شد که لگد محکمی به در بزرگ و آهنی سلول کوبیدن شد. افسر و سربازها غافلگیرانه ریختند داخل و داد زدند: «بربا... بالا بربا!» آن روز صبح، خیلی زودتر از همیشه برای سرشماری آمده بودند. سریع از جا پریدیم و پتوها را بدون این که تا کنیم؛ انداختیم پشت در. کیپ تا کیپ هم صف بستیم. هر روز، پنج یا شش بار این برنامه را داشتیم و هربار باید مواظب می‌شدیم تا بهانه دست آنها ندهیم. کوچک ترین حرکت اشتباه یا نحوه ایستادنمان بهانه ای می‌شد برای کتک خوردن های مفصل و انتقال به سلول انفرادی. افسر ماسک را از روی بینی‌اش پایین کشید و تذکرات تکراری اش را داد. اینکه حواسمان باید جمع باشد و دست از پا خطا نکنیم. همزمان که او حرف میزد؛ سرباز سیاه سوخته شروع کرد به شمردن. صد و پنجاه و سه نفر شدیم. یک نفرمان کم بود. سرباز که کنار رفت؛ نوبت افسر درشت هیکل و بداخلاق بود و بعد نوبت فرمانده تا از شمارش مطمئن شوند. راستی راستی یک نفرمان کم بود. افسر عصبانی بود و هی تکرار می‌کرد یالا بگید اون یک نفر کجاست؟ ارشدمان گفت: «شاید یکی حالش بد شده و بی خبر رفته بهداری. یکی از سربازها جواب داد که تازه از بهداری آمده و از این سلول کسی آن جا نبوده. عصبانی نگاهمان می‌کردند و جواب می‌خواستند. بیچاره فرامرز دست و پایش را گم کرده بود و مدام این ور و آن ور را نگاه می‌کرد. قبل از همه پای ارشد سلول گیر بود که باید جوابگو می شد. زیر نگاه های عصبانی افسر و فرمانده، مستاصل مانده بود و هر لحظه چیزی می‌گفت: «آخه در بسته بود، چه طور ممکنه کسی فرار کرده باشه؟» دمیرچه لو با انگشتش پتوها را نشان داد. لای پتوها رو نگاه کنید شاید کسی خواب مونده باشه. سربازها رفتند سراغ پتوهایی که گوشه دیوار کپه شده بود. کسی را پیدا نکردند، پتوهای پشت در را که به هم می‌ریختند؛ یکهو دیدیم یکی مثل باد از لای پتوها درآمد و دوید آخر صف. موقع دویدن، افسر عراقی چنگ انداخت و او را از پشت گرفت. ابوالفضل بود. پیراهنش از پشت پاره شد و افتاد زمین. سربازها با اینکه می‌دانستند او مریض احوال است و عقل و هوش درست و حسابی ندارد. دوره اش کردند و برای خودشیرینی پیش فرمانده افتادند به جانش. وقتی کتک می‌زدند؛ صداهای دل خراشی از ابوالفضل بلند می‌شد که دل آدم را ریش می‌کرد. اگر همان طور او را کتک می‌زدند تمام دنده‌هایش می‌شکست. باران بهاری مثل سیل می‌بارید. ابوالفضل را روی زمین خیس کشان کشان به طرف سلول انفرادی بردند.‌دو روز بعد، بی حال و زخمی آوردنش. تمام بدنش کبود شده بود. با این که بازهم بلبل زبانی می‌کرد و عراقی‌ها را فحش می‌داد. می‌گفت: «کنار در خوابیده بودم تا خواستم به خودم بجنبم بچه ها پتوها رو تل انبار کردن روم و نتونستم تکون بخورم. بیدار بودم و به زور نفس می‌کشیدم. منتظر بودم عراقی ها برن بعد کمک بخوام. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهید چمران تا صدای اذان از گلدسته ها بلنده نا امیدی گناه کبیره‌ست سکانسی قابل تامل از فیلم مثل "چ" به کارگردانی ابراهیم حاتمی کیا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂