eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 قرار شد گروهی از تخریب بروند و پل ناصریه را منفجر کنند. قرار بود آقای پروانه توی جاده ناصریه موضع خود را محکم کند و سعید رئوف از کنار سایت موشکی بگذرد و در کنار هـور پدافند کند. گردان شریفی از روی این دژ حرکت می‌کرد. اگر گردان سعید رئوف نمی توانست سایت موشکی را بزند ایشان می‌زد و منطقه را به محل پدافند نیروهای لشکر ۵ نصر ملحق می کرد. چون پادگان آموزشی عراقیها در آنجا بود، نیروها و تانکهایشان از سمت ناصریه فشار آوردند. بچه های ما رفتند پل ناصریه را بزنند که نتوانستند و اسیر شدند. آقای محمدرضا رحمانی نیز اسیر شد. 🔘 نیروهای ارتش عراق از پادگان ناصریه حرکت کردند. عراقی ها نیروهایی را که در منطقه داشتند جمع و جور کردند و ساعت پنج بعداز ظهر پاتک خودشان را آغاز کردند. روی لشکر ۵ نصر فشار بسیار زیادی وارد شد. لشکر به اهدافش نرسید و روی جاده خندق و سیل بند کنار هور پدافند کرد. بین ما و لشکر ۵ نصر به خاطر مشکل پشتیبانی، تعداد کمی نیرو مستقر شده بود. دشمن از رخنه بین ما و لشکر ۵ نصر نیز حمله کرد و نیروهای گردان پروانه، در این فاصله تارومار شدند. گردان رعد به تنهایی با یک تیپ زرهی عراق که از طرف ناصریه و یک لشکر زرهی که از طرف بصره آمده بودند، درگیر شد. 🔘 تعدادی از مسؤولین تیپ ۲۱ امام رضا (ع) به شهادت رسیدند. پروانه در همان جا به شهادت رسید. حسین مهاجر هم شهید شد. جانشین گردان، آقای ژیان به همراه آقای طالبی اسیر شدند. وقتی من با طالبی صحبت می‌کردم حاج باقر قالیباف هم نشسته بود. طالبی گفت: عراقی‌ها به من نزدیک شدند می‌خواهم بیسیم را توی فرات بیندازم. خداحافظ. او در آخرین لحظه خداحافظی کرد و بیسیم را داخل فرات انداخت. عراقی‌ها او را چگونه گرفته بودند نمی‌دانم. 🔘 برنامه ریزی کردیم که سریع پاتکهای کوچکی انجام بدهیم. فکر کردیم شاید بتوانیم عراقی‌ها را از این قسمت بیرون بکنیم. هر شب به سراغشان می‌رفتیم و نیرویی که می‌آمد به دست ما هلاک می‌شد. به آن طرف دجله که می‌رفت نمی‌توانست آرایش بگیرد. عراقی ها از سمت خشکی به موضع لشکر ۵ نصر وارد شدند و لشکر را از منطقه بیرون کردند. لشکر ناچار به عقب نشینی شد. تعداد اسرا در این عقب نشینی بالا بود. عراقی‌ها فشار می‌آوردند و ما مجبور شدیم به سمت عقب و به این طرف دجله بیاییم. 🔘 اولین بمباران شیمیایی که من را هم گرفتار کرد در عملیات خیبر اتفاق افتاد. هفت روز از حمله ما به منطقه القرنه می‌گذشت و درگیری های شدید منطقه همچنان تا جزیره مجنون ادامه داشت. دامنه پاتک وسیع عراق از منطقه پل طلائیه تا منطقه العزير، الصخره والعماره کشیده شده بود. در العزير والصخره لشکر ۵ نصر و تیپ امام حسن مجتبی(ع) عمل می‌کردند. البته در روز ششم توسط عراقیها از منطقه رانده شدیم. تیپ مستقل ۲۱ امام رضا (ع) و دو گردان از تیپ قمربنی هاشم(ع) در القرنه باقیمانده بودند. علت این بود که ۹ تیپ و ۹ قرارگاه برای عقب نشینی تدبیری نداشتند. عقب نشینی آن هم به این وسعت پیش بینی نشده بود. 🔘 اغلب نیروها به انگیزه پیشروی در منطقه حضور داشتند و به موضوع عقب نشینی نمی توانستند فکر کنند! ما در فکر خود، حرکت تا قلب بغداد را داشتیم. می‌گفتیم:"به عراق خواهیم رفت تا حکومت صدام قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را بپذیرد." روز هفتم برای تیپ ۲۱ امام رضا(ع)، روز تلخ و طولانی بود. حادثه ای بسیار سخت و ناگوار رخ داد. تا آن روز، تیپ ۲۱ امام رضا(ع) توانسته بود سه گردان از خود و دو گردان از تیپ قمر بنی هاشم(ع) را به صورت کامل در منطقه مستقر کند. پنج گردان یعنی چیزی بالغ بر ۱۵۰۰ انسان در آن طرف هــور بودند. حدود ٤٨ کیلومتر از مرز خشکی ایران فاصله داشتیم. امکانات و قایق هم کم بود. شاید یک سوم خواست‌های ما را بیشتر برآورده نمی کرد. طرفهای عصر، یک گردان جامانده از لشکر ۵ نصر خودش را به سمت ما کشید. 🔘 مسؤول این گردان حمید خلخالی بود. آنها بدون هیچ سازمانی آمدند و همه سازمان ما را به هم ریختند. یک تعداد از نیروهای ما عقب کشیدند. مجبور شدیم دژ اول را در کنار دجله رها کنیم. حدود پانصد متر دورتر دژ دوم را برای خط دفاعی انتخاب کردیم. همین هم باعث شد که عراقی‌ها جای پایی در این طرف دجله پیدا کنند و فشار سنگین خود را بر نیروهای تیب ما وارد آورند. روز بعد، ساعت هفت صبح پاتک شدید عراق از دو جناح آغــاز شد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قرارگاه سرّی نصرت شناسایی در دل نیزارهای هور جهت عملیاتی خیبر و بدر 🔸 به یاد سرداران شهید، علی هاشمی، حمید رمضانی، سعید جهانی و دیگر شهدای گمنام دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 گوش کن، می‌شنوی؟ کربلا و آن سوی‌تر قدس؛ در انتظار طلیعه‌داران هستند. هم آنان که راه‌گشایِ تاریخ بسوی عدالت موعود خواهند بود آیا تو نیز به خیل آنان پیوسته‌ای؟! " شهید آوینی" ▪︎ صبحتان سرشار از امید ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۵۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل نهم آخرین ماه تابستان سال ٦٩ هم از راه رسید و خبری نشد. کم کم داشتیم امیدمان را برای آزادی از دست می‌دادیم که بالاخره، همان اتفاق خوبی که منتظرش بودیم؛ افتاد. نزدیک غروب کامیون بزرگی وارد اردوگاه شد. چراغ هایش روشن بود. پشتش چادر سیاه کشیده بودند. درست مثل زمانی که ما را به اردوگاه آوردند. تا آن موقع سابقه نداشت غیر از کامیونهای غذا و زباله ماشین بزرگ دیگری وارد اردوگاه شوند. شستم خبردار شد که ارتباطی بین آن کامیون و آزادی ما هست. کامیون به طرف اتاق فرماندهی پیچید. چند نفری را برای کمک بردند و گونی های بزرگی را از پشت کامیون خالی کردند. بچه هایی که برای کمک رفته بودند می گفتند: گونیها پر از لباس و کفشهای تازه است. هنوز یک ماه نشده بود که بهمان لباس نو داده بودند. دیگر مطمئن شده بودیم که خبرهایی هست و بالاخره نوبت آزادی ما رسیده. با همه اینها بازهم نگران بودیم می‌ترسیدیم یک عده را آزاد کنند و یک عده را بازهم نگه دارند. آن شب همه بچه ها مثل من شاد و پر انرژی بودند. سر به سر هم می گذاشتیم و می‌خندیدیم. در وجودمان یک چیز بزرگی زنده شده بود. امید به زندگی و آینده، همان چیزی که روز به روز برای مان کم رنگ می شد و به مرگ تدریجی گرفتار می‌شدیم. از روزی که پیام صدام را خواندند و حکم آزادی اسرا صادر شد؛ سختگیری عراقیها هم کم تر شده بود. دیگر مثل قبل اذیتمان نمی‌کردند. خشونت‌شان کم تر شده بود. ساعت‌های هواخوری را بیش تر کرده بودند. کم تر آمار می‌گرفتند و زیاد پیله نمی‌کردند. گاهی هم مقدار غذای مان را بیشتر می ریختند. آن شب با هزار جور فکر و خیال به خواب رفتم و صبح روز بعد زودتر از همیشه بیدار شدم. هنوز تا طلوع آفتاب چند ساعتی باقی مانده بود، اما خواب به چشمم نمی آمد. ترجیح دادم بیدار بمانم و دعا کنم. می‌دانستم که دعا درهای رحمت خدا را به روی بنده‌هایش باز می‌کند. در آن لحظات حساس فقط خدا می‌توانست کمک‌مان کند و بهترینها را برای مان رقم بزند. در ساعت هواخوری اول چشمم به گونی‌های گوشه محوطه بود. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. همین که آمدیم داخل مسئول آسایشگاه و چند نفر از بچه ها را بردند. برای کمک رفتند و با چند گونی بزرگ برگشتند. وقتی لباسها را می دادند اعلام کردند که قرار است از فردا آزاد شویم. واقعا برایم باورکردنی نبود. دیگر نمی توانستم خوشحالی ام را پنهان کنم. نفری یک جلد قرآن یک جفت کفش یک شلوار نظامی با زیرپوش و جوراب دادند. بعد از دوسال برای اولین بار بهمان جوراب دادند. لباسها را ریخته بودیم وسط و هرکس سایز خودش را انتخاب می‌کرد. در آن دو سال آن قدر لاغر و استخوانی شده بودیم که همه لباسها به تن مان زار میزد. بعضی ها با هم دیگر عوض می‌کردند و بعضی های دیگر با قیچی و نخ و سوزنهایی که برای روز مبادا ذخیره کرده بودند؛ می افتادند به جان لباسها و تنگشان می.کردند برخلاف بقیه که روی اندازه بودن لباسهایشان حساس بودند و دوست داشتند لحظه ی ورود به ایران خوشتیپ باشند، برای من زیاد مهم نبود. فقط دعا میکردم همگی آزاد شویم و از آن شرایط رقت بار نجات پیدا کنیم. حتی شده با لباسهای گل و گشاد. آن روز کلاً کاری به کارمان نداشتند. راحت توی محوطه رفت و آمد می کردیم و به سلولهای دیگر سر می‌زدیم. آن قدر ذوق زده و خوشحال بودیم که شب را تا صبح نخوابیدیم. شب خاصی بود. با تمام لحظه های اسارت فرق می‌کرد. بچه ها از هم دیگر حلالیت می‌خواستند و به هم آدرس و شماره تماس می دادند. تعداد کمی از بچه ها تلفن داشتند. در زر ورقهایی که جمع آوری کرده بودیم آدرسها را یادداشت می‌کردیم. مجید اعلایی آدرس دقیق منزلمان را توی دفترچه اش یادداشت کرد و گفت: «خوام برات نامه بنویسم فتاح ! حتما جوابشو بديا. - باشه پیشنهاد خوبیه تو بیشتر حوصله نوشتن داری تا من پس سعی کن نامه هات مفصل باشه. طوری نگاهم کرد و خندید که احساس کردم، واقعاً دلم برایش تنگ می شود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گرگ سی و یکم محسن عامری •┈••✾💧✾••┈• در ایام نوروز بودیم که (شهید) علی بهزادی به سراغم آمد ‌و گفت "برویم پادگان کرخه" تا با گروهان به فاو برویم برای تحویل خط پدافندی. وسایلم را جمع کردم و به پادگان رفتیم. شب که شد گروهان را جمع کرد تا ‌صحبت کند. یکی از بچه ها به نام قاسم، شرایط آمدن به خط را نداشت و علی بهزادی نمی‌خواست او را به منطقه ‌ببرد. در بین صحبت ها گفت که "یکی از بچه های خوب و زبده را اینجا نگه می‌داریم تا از چادرهای گروهان حفاظت کند. بعد رو کرد به قاسم و گفت، به نظر من بهترین نفر آقا قاسم است.. قاسم ، خوشحال از انتخاب او بعنوان فرد زبر و زرنگ، بادی به غبغب انداخت و خوشحال شد. ناخودآگاه خنده بلندی کردم و به او ‌گفتم قاسم! اینجا شب ها گرگ می آید و تو دست خالی چی‌کار می‌خواهی بکنی؟ قاسم با لهجه محلی گفت که "علی! مو نی‌واسم". علی گفت نگران نباش، یک کلاش به تو می‌دهم. قاسم با خوشحالی گفت 😍 "اسلحه بهم ایده" منم‌ گفتم چه فایده اسلحه خالی و بدون تیر بهت ایده و گرگ ها میان می‌خورنت. دیدیم قاسم گفت "علی مو نی‌واسم". حالا همه بچه های گروهان می خندیدند... ‌علی گفت "قاسم جان! خشاب با سی تا تیر بهت می دم". قاسم خیلی خوشحال شد و‌ رو کرد به طرف من و ‌گفت "سی تا تیر بهم ایده" ‌😍 گفتم: آقا قاسم! این قبول، ولی می‌دونی اینجا گرگ زیاد است و اگر سی و یک گرگ به طرفت آمدند و حمله کردند، ‌هر چقدر هم تیر انداز خوبی باشی فقط می توانی سی تا از گرگ ها را بزنی، با گرگ سی و یکم چه می کنی؟ همان یکی می آید و تو را می خورد. یک دفعه قاسم با عصبانیت تمام گفت "علی! بخت بوم مو نی‌واسم" 😂. خنده گروهان بلند شد و خود شهید بهزادی هم خنده اش گرفت و بلند شد و دنبالم کرد و من پا به فرار.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "سرزمین غریب" 3⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 حمله خاتمه یافت و ما به مواضع خودمان برگشتیم. تیپ سازماندهی شد. پس از یک استراحت کوتاه به ما گفتند که برای عزیمت به فاو خود را آماده کنید. برخی از نیروها دچار رعب و وحشت شدند زیرا اقامت در آن منطقه غير قابل تحمل بود، ولی به هر حال دستور بود و عازم شدیم. مدت یک ماه ونیم در آنجا ماندگار‌ شدیم. مأموریت ما در فاو حمل قطعات آهنی سنگین و ایجاد موانع بود. در یکی از روزهای سال ۱۹۸۷ تلفنچی از تلفنخانه خارج شده بود. به جای او نشستم، ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی تلفن را برداشتم. شخصی گفت: با فرمانده گروهان کار دارم. به اتاق فرمانده گروهان وصل کردم و دزدکی به مکالمات آنها گوش دادم. طرف مقابل خطاب به فرمانده می‌گفت: گروهانت را آماده کن! حمله سریعی در شرف انجام است. ساعت، ۸ شب را نشان می داد. تا ساعت ۱۲ شب ما را به منطقه درگیری حرکت دادند. آنها نحوه حمله را برای ما تشریح نکردند؛ فقط گفتند که مراقب اطراف باشید. گاهی به راست و گاهی به چپ نگاه می کردم. نمی‌دانستیم گلوله مرگ از کدام سمت شلیک خواهد شد. چاره ای جز توکل به خدا نداشتیم تا اینکه توپخانه به غرش در آمد. سحر از راه رسید کشته ها سطح زمین را پوشانیده بودند. ترسی بر دلم نشست. از خود پرسیدم کجا بروم؟ آیا فرار کنم؟ جوخه آتش در پشت سر ما کمین کرده بود و سربازان بی گناه را به رگبار می‌بست. در دومین روز حمله احساس گرسنگی نمی کردم. زیرا ترس و اضطراب میل به خوردن غذا را از من گرفته بود. روز بعد صدایی مهربان و صمیمی را شنیدم که می‌گفت برادران خودتان را تسلیم کنید! بدون کمترین‌تأمل جواب مثبت دادم و تسلیم نیروهای اسلام شدم. در مسیر حرکت به خاک ایران عده ای از کشته ها را دیدم که در آتش بی امان منطقه سوخته بودند و عده ای دیگر بی دست و پا نقش بر زمین. به خاک ایران قدم گذاشتم و سکون و آرامش بر آن قلب مضطرب و نا آرام حکمفرما شد. خدا را شکر ┄═• پایان این قسمت •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ناگفته‌هایی از اسرای عراقی در ایران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 عراق یک لشکر مکانیزه را به همراه تعداد زیادی تانک و هواپیما علیه نیروهای ما گسیل کرد. هواپیماهاشان ده فروند و بیست فروند با هم می آمدند و منطقه را مرتب بمباران می‌کردند. هلی کوپترهای دشمن نیز به صورت چهار و پنج فروند خط دفاعی ما را زیر آتش پرحجم قرار داده بودند. امکاناتی که ما داشتیم یک موشک انداز ١٠٦ بود که بیش از دویست سیصد گلوله نداشت. 🔘 دو خمپاره انداز ۸۱ میلی متری و دو خمپاره انداز ۱۲۰ میلیمتری هم در اختیار داشتیم. در همان لحظه حاج باقر قالیباف جلسه ای تشکیل داد. در آن جلسه قرار شد فرماندهان گردانها و جانشینان آنها به همراه مسؤولین محورها در خط قرار بگیرند. من، حسن آزادی و هادی سعادتی هـم قرار شد که در سه راهی خانه‌چه ها (کلبه‌های کشاورزان) قرار بگیریم. حاج باقر قالیباف هـم با فاصله ای از خط آتش دشمن مستقر شد تا بتواند درست تصمیم بگیرد. به همه نیروها گفته شد که خودشان را برای یک نبرد سنگین و جنگ تمام عیار شبیه نبرد مسلمین در اسپانیا آماده کنند. 🔘 حاج باقر قالیباف می گفت که آنجا مسلمانها قایق‌هاشان را شکستند. ما نیز مجبور هستیم پیروز شویم و یا به شهادت برسیم. ساعت هشت صبح جنگ به درگیری تن به تن رسید. نیروهای دشمن به دژ رسیدند. بچه های ما با نارنجک دستی و کلاشینکف سعی می‌کردند جلوی دشمن را بگیرند. چندین ساعت پی در پی درگیری تن به تن ادامه داشت. در این نبرد توانستیم نیروهای دشمن را تا دجله عقب بزنیم. حدود دوازده دستگاه تانک و تعداد زیادی از نیروهای عراقی منهدم شد و تعداد زیادی از نیروهای عراقی آن طرف دژ به هلاکت رسیدند. خودمان هم شهدای زیادی دادیم. 🔘 ساعت یک بعد از ظهر عراقی‌ها خودشان را به ما رساندند. درگیری تن به تن از سر گرفته شد. گاهی وقتها نیروها با هم قاطی می شدند. مشخص نبود این نیروی خودی و یا نیروی دشمن است. از این طرف، حدود بیست نفر از بچه های ما به عمق دشمن می رفتند و از آن طرف حدود پنجاه نفر از نیروهای عراقی به عمق نیروهای ما نفوذ می کردند. گرد و غبار بسیار سنگینی بر منطقه حاکم شده بود. 🔘 زمین زیر پاهایم می‌لرزید. روی دژ که حرکت می کردی مثل گهواره تکان می‌خورد. با این وضعیت در هر سنگر دو سه نفر می جنگیدند و یک نفر نماز می‌خواند. من خودم آن شب نماز را در حالت دویدن خواندم. فقط در زمان سجده و رکوع بود که در مسیر قبله می ایستادم. پس از سجده و رکوع باز حرکت می‌کردم. 🔘 اولین فرمانده شهید ما علیرضا نعمانی به زمین افتاد. او نیروی ورزیده و با تجربه ای بود. در پیشروی بی‌باک و دلاور بود. اما وقتی می‌بیند نیروهای دشمن به خط ما رسیده اند بلند می شود و با یک تیربار جلوی آنها می‌ایستد. بیسیم‌چی او نوار تیربار را کنترل می‌کند. دشمن که متوجه می‌شود با تیربار روی تانک طوری او را زده بود که نصف سرش نبود. وقتی جنازه او را دیدم، جگرم آتش گرفت. من به حسین کارگر بیسیم زدم که خودش را به سمت سه راه بکشاند. اول خیلی اصرار داشت که جای خوبی دارد. 🔘 بعد که متوجه شد دشمن به یک قدمی او رسیده گفت: من به آن طرف می آیم. اسداللهی و سعادتی به جای شهید نعمانی در محل سه راه مأمور شدند. یک دفعه آقای آزادی گفت: من جلو میروم. هر چه اصرار کردم که این کار را نکند، نپذیرفت. به محض این که کنار خاکریز رسید هلی کوپتر عراقی با یک راکت او را زد. ترکش‌هایی که به تن او نشسته بود پره پره بودند. بعدها متوجه شدیم که ترکشها آلوده به سم هستند. 🔘 بعد از شهادت حسن آزادی، من و سعادتی که از صبح زود بــا آزادی، همه با هم بودیم خودمان را جلوتر کشیدیم و هدایت عملیات را به عهده گرفتیم. ساعت پنج بعد از ظهر بود که جنگ تن به تن با تمام توان آغاز شد. عراقی‌ها تلاش داشتند قبل از غروب آفتاب کار را یکسره کنند. ما هم با تمام وجود می‌جنگیدیم که تاریکی شـب فـرا برسد. می‌دانستیم عراقی‌ها از عملیات شبانه ما چشم ترسیده دارند. پس مجبور هستند عقب نشینی کنند. برای همین، فشار آورده بودند که منطقه را قبل از غروب آفتاب از ما بگیرند. 🔘 حدود ساعت هفت بعد از ظهر بود که حسین کارگر و اسداللهی نیز به شهادت رسیدند. آنها در جنگ تن به تن با دشمن شهید شده بودند. اجساد آنها پشت خاکریز باقی ماند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دین‌دار آن است‌كه، در كشاكش بلا دین‌دار بماند، وگرنه، در هنگام راحت و فراغت و صلح و سِلم، چه بسیارند اهل دین، آن‌جا كه شرط دین‌داری جز نمازی غُراب‌وار و روزی چند تشنگی و گرسنگی و طوافی چند بر گرد خانه‌ای سنگی نباشد. از جملات عاشورایی شهید سید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 گفته بود برنمی‌گردم!! جنازه شهدا رو آورده بودن، خواب ديدمش؛ گفت: ميدانِ امام ميری؟ گفتم آره، گفت: نرو، جنازه من رو نميارن گفتم: ميخوای جنازت رو از من مضايقه کنی مادر؟! گفت: جسم مهم نيست؛ روح زنده است ... ▪︎ صبحتان بخیر، روح و جسم‌تان آرام        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۵۳ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل نهم می‌دانستیم لحظه های آخری است که در کنار هم هستیم و ممکن است دیگر هیچ وقت هم دیگر را نبینیم. بیش تر از دو سال در یک محیط بسته با هم زندگی کرده و شریک غم و شادیهای هم بودیم. دل کندن از بچه هایی که همدم سخت ترین لحظه های زندگی ام بودند؛ مخصوصاً آقا کمال و علی دمیرچه لو برایم دشوار بود اما خبر خوش آزادی آن قدر توی دلم مزه کرده بود که به همه چیز خوش بین بودم و زیاد به دلتنگی بعد از اسارت فکر نمی‌کردم. از هم قول می‌گرفتیم که بعد از آزادی حتماً به هم‌دیگر سر بزنیم و از حال هم بی خبر نباشیم. با همه این وعده و وعیدها بازهم ته دلم شور می‌زد. می‌ترسیدم همه اینها خواب باشد، یا دروغ گفته باشند. حتی می‌ترسیدم لحظه آخر اتفاقی بیفتد و نظرشان عوض شود. تا وارد خاک ایران نمی‌شدم خیالم راحت نمی شد. همه این نگرانی را ته دلشان داشتند و گاهی بین حرفها و شوخی هایشان می‌گفتند. - می‌گم بچه ها نکنه همه اینا یک شوخی مسخره باشه برای اذیت‌کردن ما. نکنه تا فردا نظرشون عوض بشه؟ - خداکنه مشکل خاصی پیش نیاد وگرنه تمام رشته هامون پنبه می‌شه و خوشی‌ها تو دلمون می‌ماسه. اون وقت دیگه تحمل اسارت سخت تر از روزهای اول می‌شه. آقا کمال در جواب بدبینی‌های ما می‌گفت: نفوس بد نزنید. توکل به خدا و توسل به ائمه کنید. ذکر بگید تا مشکلی پیش نیاد. تا صبح ذکر گفتیم و دعا خواندیم. نگهبان پشت پنجره هم کاری به کارمان نداشت. طوری نگاهمان می‌کرد که انگار او هم دلش برای ما تنگ خواهد شد. بعد از نماز صبح چرت کوتاهی زدم و برای صبحانه بیدار شدم. وضع صبحانه هم فرق کرده بود. چرب و نرم شده بود. هم شوربا آورده بودند و هم چایی. مقدارش هم زیاد شده بود. بعد از صبحانه ماشین سفید رنگی وارد‌محوطه شده. یک خودرو شبیه آن که علامت صلیب سرخ روی بدنه اش بود. چهار نفر از آن پیاده شدند که یکیشان خانم بود. بعد از گپ و گفتی کوتاه با مسئول ،اردوگاه، کیف و دفتر دستکشان را برداشتند و به طرف سلول یک رفتند یک ساعت طول کشید تا به سلول ما برسند. توی این یک ساعت نگرانی‌ام کمتر شده بود و لحظه به لحظه دلم گرم تر می شد. بالأخره در سلول ما باز شد و صلیب سرخی‌ها آمدند. خانم قدبلندی که روسری کوتاهی داشت و کت دامن پوشیده بود با روی خوش و صدای بلند به همه سلام داد و خودش را معرفی کرد. سه مرد صلیبی و مترجم عراقی هم کنار او ایستادند. اما نیازی به مترجم نداشت و فارسی را مثل بلبل حرف می‌زد. می‌گفت: «اهل فرانسه هستم اما اصلیتم ایرانیه و بچه افسریه تهرانم. یعنی در اصل هم وطن شما هستم.» سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: «واقعاً متأسفم و از صمیم قلب ناراحتم که این شرایط ناجورو دو سال تحمل کردید.» یکی از بچه ها وسط حرفش پرید. - دو سال و دوماه ! خانم خنده کوتاهی کرد. اوه بله! یک روز هم تو این شرایط زندگی کردن واقعاً سخته... خیلی متاسفم. یکی دیگر از بچه ها در جوابش گفت: «ولی تأسف الآن شما گذشته تلخ مارو جبران نمی‌کنه شما در حق ما کوتاهی کردید.» مترجم و سربازهای عراقی چپ چپ نگاهمان می‌کردند. کوچکترین حرف و حرکتی ممکن بود به قیمت از دست دادن آزدیمان تمام شود. اما خانم فرانسوی بدون ترس از عراقی‌ها و مترجمی که پیشش بود، حرف هایش را می زد. - ما در حق شما کوتاهی نکردیم رژیم عراق وجود شمارو از سازمان ملل پنهان کرده بود. در واقع صلیب سرخ از حضور شما در این اردوگاه بی اطلاع بوده، وگرنه حتماً برای ثبت نامتون اقدام می‌کردیم. الان که وضع شما رو دیدم واقعاً ناراحت شدم. وضعیت بهداشت و اسکان شما اصلا خوب نیست. من همه اینارو به سازمان ملل گزارش می‌کنم. ما به اسرای ثبت نام شده سر می‌زدیم و به مشکلات شون رسیدگی می‌کردیم. به مواد غذایی و دارویی و بهداشت شون نظارت داشتیم. براشون امکانات ورزشی فراهم می‌کردیم. حتی یک کتاب خونه سیار داشتیم تا وقت بیکاری مطالعه داشته باشن و معلومات شون بالا بره. یکی بچه‌های شوخ طبع سلول دو وسط حرف او گفت: «ی جوری می‌گید که آدم دلش آب میافته معلومه که حسابی خوردن و خوابیدن و پرورده شدن.» خانم فرانسوی به حرف او خندید. نه بابا اونام مثل شما رژیم گرفتن تا لاغر و خوش تیپ بشن. در مقابل تیکه پراندن بچه ها کم نمی‌آورد و جوابشان را به شوخی می‌داد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
هدایت شده از جهانی مقدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برادران! برای خوشایند هیچکس جهنم نروید شهید احمد کاظمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "روزی که همه تسلیم شدیم" محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 روز دهم ژانویه ۱۹۸۷ فرمانی از سوی فرماندهی تیپ در مورد ترک مواضع به تصرف درآمده در شهر فاو و عزیمت به صحنه درگیری شلمچه صادر گردید. با رسیدن کامیون‌ها به اماکن تعیین شده، وسایل و تجهیزات را مهیا ساخته و پس از گذشت شبی رنج آور و محنت بار به راه افتادیم. قبل از ورود در نزدیکی منطقه ای که حمله در آن جریان داشت، اطراق کردیم. در حالی‌که صدای غرش توپها و شلیک گلوله های منور شنیده می شد. هنگام صبح توسط کامیونهای ترابری ارتش به سوی محل مزبور حرکت نمودیم و از خیابانها و نواحی شهر بصره گذشتیم، شهری که اهالی آن، خانه و کاشانه خود را ترک گفته بودند. در حین عبور از پل خالد که به محل تعیین شده منتهی می‌گردید، ناگهان خمپاره ای به یک دستگاه نفربر حامل وسایل و تسلیحات اصابت کرده و آن را با سرنشینان و محموله هایش به آتش کشید. دیگر سربازانی که شاهد این صحنه بودند وحشت زده از کامیونها پایین پریدند. بلافاصله اکیپ‌های اعدام برای جلوگیری از فرار سربازان در محل حاضر شدند. به همین ترتیب، مسیری طولانی تا دریاچه ماهی را پیمودیم. اجساد پراکنده سربازان تیپ‌ها و لشکرها، از جمله تیپ ٦٦ نیروهای ویژه که وارد صحنه درگیری شده بودند، به چشم می‌خورد. در نیمه‌های همان شب، فرمانده تیپ، کشته شد و سرهنگ ربیع به جای او مسئولیت فرماندهی را عهده دار گردید. فرمان عقب نشینی قبل از روشن شدن هوا صادر شد. هنگام عقب نشینی از پشت سر در معرض گلوله باران شدید قرار گرفتیم. یکی از فرماندهان با مشاهده این صحنه سربازان را به مقاومت دعوت کرد، اما پاسخ مثبتی از سوی آنان دیده نشد. پس بی هدف به روی آنها آتش گشود که بر اثر این تیراندازی یکی از سربازان از ناحیه پا زخمی شد. راه گریزی از حلقه محاصره و آتش پر حجم توپخانه برای نیروهای ما نمانده بود. تماس با قرارگاه تاکتیکی برای درخواست کمک نیز فایده ای نداشت. چون از این درخواستها نتیجه ای عاید نمی‌شد. نیروها سلاحها و لباسهای خود را در اطراف صحنه درگیری رها کردند. در سحرگاه سرد و سوزناک ۱۵ ژانویه ۱۹۸۷ هنگامی که یک دستگاه نفربر قصد عبور از رودی به عرض ۳۰ متر را داشت، زیر فشار سنگین دیگر سربازان که به منظور نجات جان خود، بر آن آویزان شده بودند، در آب سقوط کرد و بسیاری از آنان غرق شدند. نفربر دوم نیز که قصد عبور نموده بود مورد هدف قرار گرفت و در همان حال فریاد سربازان اسلام که عراقیها را به تسلیم دعوت می کردند به گوش رسید. آنها می‌گفتند: «مطمئن باشید خطری شما را تهدید نمی کند. شما در امان اسلام هستید. این فریادها در واقع اتمام حجت سربازان اسلام بود. از ساعت ۱۰ صبح تا ۲ بعدازظهر مقاومت سنگرها یکی پس از دیگری در هم شکسته شد. عده ای فرار را برقرار ترجیح دادند و رفته رفته آرامش در جبهه حکمفرما شد. پس از ساعاتی هوا پیماهای عراقی مواضع خودی را به تصور اینکه به اشغال ایرانی‌ها در آمده است، گلوله باران کردند و این حتی یک سرباز ایرانی در آنجا حضور نداشت. تا ساعت ۴ بعد از ظهر بسیاری از عراقی‌ها که از ترس گلوله باران مخفی شده بودند کشته و عده ای دیگر زخمی شدند. سربازان که احساس کردند راه نجاتی وجود ندارد سعی کردند قبل از تاریک شدن هوا خود را به سربازان اسلام تسلیم نمایند. من و پنج نفر دیگر نیز سلاح ها و تجهیزاتمان را رها کردیم و به سمت نیروهای ایرانی دویدیم. وقتی به مواضع آنها رسیدیم صورتهای ما را بوسه باران کردند و برایمان غذا و نوشیدنی آوردند. گویی این ما نبودیم که تا چند لحظه پیش، رو در روی آنها بودیم. ┄═• پایان این قسمت •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 من در سمت چپ سه راه حرکت می‌کردم، سعادتی در سمت راست می‌رفت. نیروها را با یک عقب نشینی تاکتیکی به یک راه نجات نزدیک کردیم و به آنها فهماندم که وقتی می‌خواهیم یک دسته نیرو بفرستیم این خواسته را در بیسیم به این شکل اعلام خواهیم کرد که مثلاً از جناح راست به دشمن حمله می‌کنیم تا دشمن حواسش بـه سمت راستش پرت بشود. ما جاده حد فاصل خط اتصال لشکر نصر و تیپ ۲۱ امام رضا(ع) را دوباره مورد تهدید قرار می‌دهیم. 🔘 بنابراین، به محض آنکه آتش دشمن کم بشود ما فرصت خارج کردن دسته دسته نیرو را از منطقه خواهیم داشت. در همین اثنا ابراهیم شریفی دچار موج گرفتگی شد. لذا فرمانده گردان الحدید از منطقه بیرون رفت. تعدادی از نیروها هم آمدند پرسیدند:"ما چکار کنیم؟ نیروهای سرشناسی بودند." به آنها گفتم:"اگر می توانید، عقب بروید." خودشان را به آب زدند و رفتند. حدود چهار کیلومتر در آب شنا کرده بودند. 🔘 هلی کوپترهایی که برای پشتیبانی ما به منطقه می آمدند، بسیار محدود بودند. یک بار یکی از آنها با یک هلی کوپتر عراقی، شاخ به شاخ شدند که همدیگر را بزنند. هر آن ممکن بود هلی کوپتر ما بخورد. در یک لحظه دیدم هلی کوپتر عراقی تکه تکه شد. موشک درست به وسط آن خورده بود. هر تکه اش به یک طرف افتاد. یک ربع بعد، یک هواپیمای عراقی ظاهر شد و به طرف یکی از هلی کوپترهای ما که داشت مهمات می‌آورد، شلیک کرد. 🔘 راکت به یکی از چرخ های زیر هلی کوپتر خورد وقتی هلی کوپتر خواست بنشیند که برای ما مهمات خالی کند مانده بود چکار بکند. ما هم با کیسه برای او چرخ درست کردیم. سه تا از چرخ های او روی زمین بودند و به جای چرخ چهارم کیسه ها انجام وظیفه می‌کردند. بار را خالی کرد و در جا بلند شد. در عقبه هم عین همین کار را کرده بودند. این برایم مهم بود که خلبان هلی کوپتر شنوک بعد از اصابت موشک، هلی کوپتر را به سمت پایین و داخل نیزار کشید فکر نکرد برگردد و فرار کند. افسری که روی این هلی کوپتر کار می‌کرد، افسر نیروی دریایی بود. ساعت هشت بعد از ظهر بود، فکر کردم دیگر نمی شود کاری کرد. 🔘 تصمیم گرفتیم که به این طرف آب برگردیم. موقعی که از پشت سیل بند خودمان برمی‌گشتیم صحنه های دلخراش و عجیبی دیدیم. ما روی اجساد می جنگیدیم. آن طرف خاکریز صدها جسد عراقی ریخته شده بود. نادانسته، به سمت عراقی‌ها می‌رفتم که بیسیم چی‌ام جلویم را گرفت و گفت: حاج آقا نظر نژاد نیروهای ما در این طرف می جنگند، شما کجا می روید؟ اول گفتم: پسرجان! ساکت باش. دوباره که آمد، زار زد و اشک ریخت و گفت: بچه ها آنجا می جنگند، حاج آقا... دیگر طاقت نیاوردم مثل کسی که درونش منفجر بشود، برگشتم و گفتم: راست می گویی. 🔘 وقتی فهمیدم وضعیت گیج کننده شده مغزم مثل بمب منفجر شد. به خود گفتم آیا خودم را نجات بدهم کفایت می‌کند یا این که نه، باید این بچه ها را با خودم ببرم؟ دست بیسیم چی را گرفتم و به پشت دژ رفتم. وقتی به پشت دژ برگشتم متوجه شدم اغلب بچه های مسؤول به ‌شهادت رسیده اند یا مجروح شده اند. از فرماندهان تیپ فقط من و حاج باقر قالیباف، سعادتی و برقبانی مانده بودیم. از جانشین گردانها فقط سید علی ابراهیمی زنده بود. 🔘 من و سعادتی کنار سه راه داخل یک سنگر گود و چاله مانند پناه گرفتیم، رفتیم توی چاله نشستیم که با هم صحبت کنیم ناگهان یکی از تانکهای عراقی با گلوله به سنگر ما زد. سنگر خراب شد. من و سعادتی و بیسیم چی ام زیر خاک مدفون شدیم. با فشاری که آوردم هر طوری بود از داخل خاکها بیرون آمدم. ؛ به محضی که بیرون آمدم سر و صدا کردم. دو سه نفر از بچه ها آمدند. خاکها را کنار زدیم و آن دو را نیز بیرون آوردیم. به سعادتی و عده ای از بچه ها گفتم: شما همـين جـا باشيد. مـن بر می گردم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آدم ها دو دسته‌اند غیرتی و قیمتی.. شهید برونسی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سرهایی که از خاکریز بلندترند در تیررسِ فرشته‌ های خداست ... ( نفر دوم از راست) ▪︎ روزتان، سرافراز و بالنده        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ گردان‌ عمار لشکر۲۷ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا