🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۷)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 آن شب مرتضی همه کاره بود. در عرض چند دقیقه تیربار دشمن را از کار انداخت و خانه ای را که مقر عراقیها بود منهدم کرد. طوری عراقیها را گیج کرده بود که نمیدانستند چکار کنند. همگی پا به فرار گذاشتند. پس از آن در حالیکه دشمن از خشم میسوخت، دیوانه وار همه جا را زیر آتش گرفت. هنگام بازگشت عمو جلیل را دیدیم که سرتا پایش سیاه بود و دیگر لباس روشنی را که در ابتدای حرکت پوشیده بود به تن نداشت. مرتضی
گفت:
- جلیل، تو که لختی! پس لباست کو؟
- تو گفتی لباست رو در بیار و یه چیز دیگه بپوش که رنگ شب باشه. خب منم لخت شدم!!
چند ساعتی را که تا صبح باقی مانده بود در مسجد جامع خوابیدیم و با روشن شدن هوا باز هم به جای دیشب مان برگشتیم. این بار در روشنایی می جنگیدیم.
شب یازدهم مهرماه تانکها و نیروهای پیاده دشمن وارد منطقه ای در کشتارگاه شده بودند و هر لحظه فاصله شان با ما کمتر میشد. ما از کشتارگاه به طرف شلمچه رفتیم و تا صبح در خانه های آن طرف خط راه آهن ماندیم. آن شب تمام شهر در زیر آتش توپهای دشمن لرزید. با روشن شدن هوا، عراقیها هجوم گسترده خود را آغاز کردند. خیلی عصبانی بودیم. این همه عرق میریختیم و باز آنها جلو می آمدند. گویی خمپاره ها و تانکهایشان تمامی نداشتند و در مقابل، ما بودیم و دستهای خالی مان، با نیروی اندکی که هر لحظه به تعداد تلفاتش اضافه میشد. ما در خانه های بندر کمین کرده بودیم. برای آن که گلوله های محدودمان به هدف اصابت کنند باید صبر می کردیم تا عراقیها جلو بیایند و به ما نزدیک شوند. مدتی بعد نیروهای پیاده دشمن وارد طالقانی شدند. اعصابمان خرد شده بود و در حسرت بودیم که چرا نیروهای کمکی نمیرسند. سرگرد شریف نسب بدون سلاح در میان بچه ها راه میرفت و حرف میزد.
- باید کشتارگاه رو از دست دشمن در بیارید. برید جلو. مطئمن باشید چیزی نمیشه...
سرهنگ «حجازی» آنجا بود. "گلی" با تنها خمپاره شصتی که داشتیم به طرف دشمن شلیک میکرد اما عراقیها مثل آفت به جان شهر افتاده بودند و پیش میآمدند وقتی گلوله های خمپاره تمام شد، مجبور شدیم با ژ۳ و نارنجک بجنگیم.
اوضاع هر لحظه وخیم تر میشد و فریاد ما به جایی نمیرسید. نیروهای مخصوص صدام، از قبیل نیروهای گارد وارد شهر شده بودند نه آب داشتیم و نه مهمات و تجهیزاتی. ( بعدها فهمیدیم که تعداد این نیروها سه هزار نفر بوده.)
خمپاره بدون گلوله مان هم مثل تکه لوله ای بود که روی زمین افتاده باشد. بچه ها یکی یکی هدف قرار میگرفتند. با این حال، در شرایطی از پنجاه متر با دشمن فاصله نداشتیم و در تیررس گلوله مستقیم توپهای دشمن قرار گرفته بودیم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۸)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 میبایست برای باز پس گیری کشتارگاه حرکت می کردیم.
هنگام عبور از کوی بندر به هر خانه ای که میرسیدیم، نارنجکی به داخل آن پرتاب میکردیم. پنجره ها را میشکستیم و کوچه ها می گذشتیم از ردیف دوم به سوم از سوم به چهارم.... تا آن که به دیوار ما بین خانه های بندر و کوی طالقانی رسیدیم. در واقع میان بندر و کوی طالقانی خیابانی بود که کشتارگاه را به زندان وصل می کرد. وقتی به ردیف آخر رسیدیم تازه فهمیدیم که جریان چیست و تا چه حد با روزهای دیگر فرق دارد. برای اولین بار بود که دشمن به آن شکل وارد معرکه میشد. نیروهای پیاده پیش می آمدند و نیروی زرهی آنها را پشتیبانی میکرد. با استفاده از این تاکتیک عراقیها در جاهای حساس مستقر شده بودند و از روی ساختمانهای بلند، پشت پنجره ها و حتی سوراخ دیوارها ما را زیر آتش خود داشتند. نیروهای معدود ارتشی، با دیدن این وضع عقب نشینی کردند و ما را تنها گذاشتند. دیگر چاره ای نداشتیم جز آن که خانه ها را از چپ و راست به رگبار ببندیم. نیروهای دشمن ما را میدیدند، اما ما قادر به دیدن آنها نبو یم.
تا ساعت یازده برنامه به همین شکل بود. عطش شدیدی داشتیم و تشنگی بیش از حد بچه ها را از رمق انداخته بود. چند نفر برای آوردن آب به شهر رفته بودند اما وقتی برگشتند، آبی که در ظرفهای پلاستیکی آورده بودند به علت گرمای زیاد داغ شده بود.
یک ساعت بعد، حدود صدنفر سرباز و چند استوار برای کمکبه ما رسیدند. با دیدن آنها امید تازه ای در دلمان پیدا شد. آرپی جی را به یکی از استوارها دادیم و از او خواستیم که هدفی را بزند. اما او می گفت: باید فرمانده اجازه بده.
بچه ها عصبانی شده بودند و فریاد میزدند
- چرا نمی زنید؟ مفت میخورید و فوق العاده میگیرید و حالا که اومدید اینجا میگید نمیتونیم بجنگیم. پس شما به چه درد میخورید؟
اصلاً برگردید ما احتیاجی به شما نداریم.
آن روز خیلی از بچه ها زخمی شدند. برانکارد ما چرخ مخصوص حمل جعبه های نوشابه بود. تخته ای روی آن گذاشته بودیم و مجروحین را حمل میکردیم. بعضی از زخمیها را نیز پیاده به شهر میبردیم. اما قبل از رسیدن در نیمههای راه شهید میشدند. نزدیک ظهر، تصمیم گرفتیم که هر طور شده خود را به خانه هایی که دشمن در آنها بود برسانیم اما هر کس پایش را جلو می گذاشت، محال بود گلوله ای به او اصابت نکند. یکی از بچه های دانشکده افسری به محض آن که از پشت دیوار بیرون رفت تک تیراندازهای دشمن با یک گلوله دستاش را پراندند و بعد فریاد او را شنیدیم
- کمکم کنید... کمک...
کسی جرات بیرون رفتن نداشت. هر که می رفت، بلافاصله هدف قرار می گرفت. هر چه فکر میکردم عقلم به جایی نمیرسید. بالاخره با دو نفر از بچه ها تصمیم گرفتیم به هر طریق که شده، از دیوار عبور کنیم و خود را به کشتارگاه برسانیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۹)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 کسی جرات بیرون رفتن نداشت. هر که می رفت، بلافاصله هدف قرار می گرفت. هر چه فکر میکردم عقلم به جایی نمیرسید. بالاخره با دو نفر از بچه ها تصمیم گرفتیم به هر طریق که شده، از دیوار عبور کنیم و خود را به کشتارگاه برسانیم.
تعدادی تریلی و ماشین فرسوده پشت دیوار بودند. به محض عبور از دیوار و دراز کش شدن، رگبار گلوله های دشمن آجرهای بالای سرمان را سوراخ سوراخ کرد. چاره ای نداشتیم و اگر بلند می شدیم رفتنی بودیم. ناچار با احتیاط زیاد، یکی یکی از سوراخ دیوار به عقب برگشتیم.
آن روز تا غروب دشمن به تلافی روز گذشته چند نفر از بچه ها را زخمی کرد. عراقیها دیگر فهمیده بودند که اگر تنها با نیروی زرهی وارد شهر بشوند شکست خواهند خورد. به همین دلیل، این بار نیروهای مخصوص و آموزش دیده را وارد نبرد کرده بودند ؛ آن هم برای نبرد با ما که هنوز چیزی از جنگ نمیدانستیم.
تکاورهایی که شب قبل با ما بودند، تصمیم گرفتند به همراه ژاندارمها و نیروهای متفرقه عقب نشنی کنند. اما چون نمیدانستند از کدام طرف بروند، راه را به آنها نشان دادیم.
- از داخل خط مکروی به استادیوم بروید و از آنجا به خیابان
حشمت تو مسجد اصفهانیها و در آخر به مسجد جامع ... آنها که رفتند. فقط بیست نفری باقی مانده بودیم. بیست نفر در مقابل آن همه تانک و نیروی پیاده. نزدیک غروب، آخرین گلوله هایمان به سمت دشمن روانه شد. بیش از هر چیز دیگر، موج انفجار خمپاره ها بود که به ما فشار می آورد. حجم آتش دشمن بسیار سنگین شده بود. دیده بانها از فاصله ای کمتر از پنجاه متر ما را میدیدند و مقرمان را به عقب گزارش میدادند و بعد خمپاره اندازها روی سرمان گلوله میریختند. یک سلعت بعد، با وخیم تر شدن اوضاع قرار گذاشتیم که پنج نفرمان بمانیم و دشمن را سرگرم کنیم تا بقیه خود را نجات دهند.
من و چهار نفر دیگر ماندیم و بقیه رفتند. وقتی مطمئن شدیم که بچه ها دور شده اند، خانه خانه و پشت بام به پشت بام به طرف کشتارگاه حرکت کردیم. از هر نقطه ای که می گذشتیم بلافاصله همان محل را به خمپاره میبستند... زیر سقف یکی از خانه ها مخفی شده بودیم. آنها از دیواری که صبح در دست ما بود عبور کردند. ترجیح دادیم برگردیم، چرا که از پنج نفر تنها سه نفرمان باقی مانده بود و ما در برابر آن همه نیرو و تک تیرانداز قادر به انجام کاری نبودیم.
بغض گلویمان را گرفته بود. پس از آن همه جنگ و گریز حالا باید عقب نشینی می.کردیم. چرا؟! فقط به این دلیل که نیروی کمکی نمیرسید.
شنیدیم محمدیان راضی به بر برگشت نبود.
- برگردیم چی بگیم؟ اگر امشب مقاومت کنیم دشمن دیگه جلونمی آد.
- فشنگ نداریم.
- باشه. تا آخرین گلوله میجنگیم.
ما داخل سوپر مارکتی در کوی بندر، پناه گرفته بودیم. با شدیدتر شدن آتش دشمن مجبور شدیم پنجاه متر عقب نشینی کنیم. در این گیرودار، تعدادی کبوتر را دیدیم که از گرسنگی در حال مردن بودند. با عجله مقداری نان خشک را زیر پوتین ام خرد کرده و با کمی برنج که در اطراف ریخته بود مخلوط کرده و جلوی کبوترها باشیدم. بعد قمقمه ام را آوردم و مقداری آب در ظرفشان ریختم. در همین حین فریاد حمود بالا رفت
- بیایید برگردیم. عجله کنید...
اما محمدیان هنوز روی تصمیم اش استوار بود.
-من برنمی گردم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۰)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 لحظات سختی بود ؛ و شاید سخت ترین لحظات زندگیمان باید از شهر و دیارمان دل میکندیم و آن را مثل بره ای مظلوم به کام گرگ میسپردیم. هر سه عصبانی بودیم. میدانستم که قادر به مقاومت نیستیم. ناچار سکوت کرده بودم و پرخاشگریهای آن دو را نگاه می کردم. محمدیان به گریه افتاده بود و با التماس می گفت: خیلی زحمت کشیدیم تا خونه ها رو پس گرفتیم. اگه برگردیم میآن شهر رو میگیرن! اما دیگر جای گریه و التماس نبود. حقیقتی بود که میبایست با آن روبه رو میشدیم و می پذیرفتیم ؛ اگر چه برخلاف میلمان بود. با این حال محمدیان برگشت. هنوز پنجاه متر از ما فاصله نگرفته بود که ناگهان صدای انفجار خمپاره ای با ناله و فریاد محمدیان در هم آمیخت. با عجله به طرف محل انفجار دویدیم و در میان دود و گرد و غبار، محمدیان را دیدیم که زخمی و خون آلود روی خاک افتاده و لباسهایش براثر موج
انفجار تکه تکه شده بود. حمود بر سرخود کوبید و به گریه افتاد:
- دیدی گفتم برنگرد ؟... چرا برگشتی؟! و محمدیان التماس میکرد
- بهروز تورو بخدا تیر خلاص به من بزن!
بغض گلویم را گرفت. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و با حالتی عصبی فریاد کشیدم
- ما گلوله هامونو برای دشمن آوردیم.
انگار کسی قلبم را در سینه میفشرد. وقتی میخواستیم او را بلند کنیم تمام گوشتهای بدنش آویزان شد. تمام استخوانهایش خرد شده بود و از گوش و سرش خون میریخت. خمپاره درست در کنار گوشش منفجر شده بود. تنها عضو سالمی که داشت زبان اش بود که مدام با آن التماس میکرد.
- حمود تو بزن... ترو خدا بزن!
دشمن هر لحظه نزدیکتر میشد و ما باید او را نجات میدادیم. آن هم در شرایطی که با هر قدم عقب نشینی ما، عراقیها بیست قدم جلو می آمدند. حلبی بزرگی را که در اثر ترکش و موج انفجار سوراخ شده بود، آنقدر باز و بسته کردم تا به دونیم شد. سپس تن مجروح و متلاشی محمدیان را روی آن گذاشتیم و شروع به دویدن کردیم. او مدام روی حلبی غلت می خورد و بالا و پایین میشد. نمیتوانستیم آهسته برویم. فاصله عراقیها با ما خیلی کم شده بود و مجبور بودیم از روی جویها بپریم و از لابه لای بته ها و نیزارهای کنار نهرها طوری بدویم که دشمن ما را نبیند.
خون زیادی از محمدیان رفته بود و هر لحظه سنگین تر میشد و کشیدنش به مراتب مشکل تر. عرق از سر و رویمان سرازیر بود. نفس زنان میدویدیم. واپسین لحظات غروب بود که با زحمت بسیار خودمان را به استادیوم رساندیم و سپس به خیابان بهارستان و روبه روی خط «مکروی». آریای سفیدی را که به سرعت میرفت متوقف کردیم.
"شنوف" راننده ماشین بود.
- جلوتر نرو! عراقیها دارن نزدیک میشن...
- چه خبره؟!
- هیچی! آخرین زخمی مارو ببر.
محمدیان را داخل ماشین گذاشتیم و نفس راحتی کشیدیم. حالا دیگر دشمن به تلافی روز گذشته نیروهایش را وارد شهر کرده بود.
بعد از درگیری یازدهم مهر به مسجد جامع رفتیم. بچه ها آنجا بودند. من به دنبال مسئولی میگشتم تا وضعیت را برایش شرح دهم و از او تقاضای کمک کنم. بچه ها پیشنهاد کردند که نزد «حاج آقا شریف» بروم. ابتدا فکر کردم که باید تیمسار و یا سرهنگی باشد. اما تصورم غلط بود. وقتی او را پیدا کردم که در گوشه مسجد ایستاده بود و عده ای دورش را احاطه کرده بودند. او یک روحانی بود. با سر و وضعی به هم ریخته و پیراهن و کفشهایی آغشته به گل و خاک.
- حاج آقا شریف شما هستید ؟!
- بله امری دارید؟
حاج آقا شهر داره سقوط می کند.
- چطور؟
- تا الان فقط پنج نفر جلوی دشمن ایستاده بودند. یه فکری بکنید. نیروهای دشمن اومدن توی شهر گزارش بدید.
- بروید دعا کنید و از خدا کمک بخواهید...
احساس کردم که نمیخواهد حرفهایی را که قبلاً زده بود، دوباره تکرار کند. از نگاهش تأسف و حسرت میبارید. پس از کمی مکث، با لحن دلسوزانه ای گفت:
- هر جا بگید با شما می آم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۱)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 سراپا اضطراب و خشم بودم. نمیدانستم حرفم را به چه کسی بزنم. گویی در دلم آتش افروخته بودند.
می سوختم و سراسیمه راه میرفتم. با روحانی دیگری صحبت کردم، می گفت چاره ای نداریم، با دو افسر دیگر حرف زدم یکی از آنها سری تکان داد و گفت:
سعی میکنیم گزارش بدیم!
آخرین امیدم دژبانی خرمشهر بود. برای یک لحظه به فکرم رسید که نزد سروان خلیلیان بروم. کسی که پس از پیروزی انقلاب سلاح در اختیار ما گذاشت تا در مقابله با ضد انقلاب دستمان خالی نباشد. سراسیمه خود را به دژبانی رساندم اما سروان خلیلیان نبود. خسته و نفس زنان به سراغ معاون او استوار «نصیری» رفتم.
- میدونید چی شده؟
- نه. اولا خسته نباشی. دوما کجا بودی؟ چرا سر و ریختت این جوریه؟ چرا لباسهات خونیه؟
- حالا وقت این حرفها نیست بی سیمتون با کجا تماس داره ؟
- با همه جا تماس داریم.
- اگه یه خواهشی بکنم میتونی انجام بدی ؟... چون بیسیم شما برد قوی داره. تماس بگیر و خبر بده که بچه ها دارن توی شهر کشته میشن. بگو یه فکری بکنن...
- ناراحت نباش مثل این که قراره هواپیما بیاد دشمن رو بکوبه. مطمن باشید که نیرو در راهه. به بچه ها بگو استقامت کنن! انشالله نیرو می آد. به هر قیمتی که شده نمیذاریم شهر سقوط کنه. الان هم سربازهای دژبان رفتن گمرک و دارن اونجاها میجنگن!
- دیگه کار از این حرفها گذشته. دشمن نیروهاش رو آورده توی طالقانی. ما از صبح تا حالا داریم میجنگیم و به هیچ جا نرسیدیم. کشته دادیم لااقل بگو تفنگهای دوربین دار برامون بیارن.
- باشه حالا ببینیم چی میشه!
به مسجد جامع برگشتم تا کمی استراحت کنم. با دمیدن صبح بچه های محل را جمع کردم و راه افتادیم. عراقیها به زمین فوتبال (خلیج فارس) پشت استادیوم رسیده بودند. ما در همان حوالی، طوری موضع گرفتیم که به استادیوم تسلط کامل داشته باشیم و سپس در اطراف خیابان حشمت نو با عراقیها درگیر شدیم. دشمن مثل روز قبل باز هم روی ساختمانهای بلند بود و دور تا دور زمین فوتبال را کاملاً زیر نظر داشت. با خود فکر کردیم که بهتر است کسی به سر کوچه و خیابان نرود، چرا که با این کار عراقیها موضع مان را شناسایی میکردند و اگر با تیر مستقیم موفق نمیشدند میتوانستند با خمپاره ما را زیر آتش بگیرند.
به بچه ها گفتم: تنها راهش اینه که کمین کنیم. کسی تیراندازی نکنه. دیروز دشمن کمین کرد، امروز نوبت ماست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۲)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 چند نفر از بچه ها به خیابان "حشمت نو" و "شهرام" رفتند و روی پشت بامها موضع گرفتند. یکی از بچه ها فریاد زد:
- کی آرپی جی زنه ؟ ...
چند نفر، هم صدا با هم «من» گفتند. دوباره تکرار کرد:
یه آر پی جی زن خوب به آر پی جی زن...
گفتم:
فرقی نمیکنه همه مثل هم هستیم و هیچی بلد نیستیم! اما چون مسولیت بچه ها را به عهده داشتم خودم داوطلب شدم.
وقتی رسیدم، لوله سلاح دشمن را که از راه پله پشت بامی دیده میشد نشانم دادند. بهترین زاویه برای شلیک پشت بام یکی از خانه ها بود. با لگد در همان خانه را شکستیم و داخل شدیم.
- پدر سوخته ها، بی پدر و مادرها چرا نمیذارین راحت باشیم؟ این همه تیراندازی نکنید.
این صدای پیرزنی تنها بود. خیلی جا خوردم. او به تنهایی در خانه اش مانده بود و از هیچ چیز خبر نداشت. گفتم: خاله مگه تو نمیدونی جنگ شده ؟!
- غلط میکنید که جنگه. برید پی کارو زندگی تون. چرا نمیذارین راحت باشیم؟
آخه همه همسایدها رفتن. شما اینجا چکار میکنی؟ میکشنت، خمپاره می آد.
- غلط میکنن. مگه عراقیها میتونن بیان اینجا؟ برید گم بشید!
- خاله ترو خدا بذار بریم پشت بوم.
برید بیرون پدر سوخته ها، مردم آزارها، چرا اذیت میکنید؟ الهی بگم خدا چکارتون کنه، نمیذارید راحت باشیم. ده روزه همین طور صدای تق تق راه انداختین و الکی تیر میزنید!
پیرزن از جنگ خبر نداشت و تصور میکرد که آن سر و صداها را ما به راه انداخته ایم. ایستاده بود و مرتب ناسزا می گفت. بچه ها دیگر عصبانی شده بودند.
- خاله جنگه مگه نمیفهمی؟!
- چه جنگی؟ شما افتادید دنبال مردم. شما مردم رو می کشید. شما پاسدارها...
پیرزن عجیبی بود. هر چه میگفتیم باور نمی کرد و به گوشش نمیرفت.
گفتم
- خاله باور کن چند تا عراقی توی اون خونه هستن. اون خونه رو به رو توش عراقیه هست!
- کدوم خونه ؟
- خونه آقای نوری
- خونه آقای نوری عراقی نمیره شما دروغ میگین جنگه
هر چه خواهش و التماس میکردیم فایده ای نداشت. بچه ها دیگر طاقت شان طاق شده بود و میخواستند به زور وارد خانه بشوند. گفتم: بچه ها اگه این پیرزن راه نده که بریم توی خونهاش، هیچ کدوم حق نداریم بریم. ما اگه یک دقیقه دیگه شهید بشیم، یک نفر رو ناراضی کردیم و شهید شدیم. صبر کنید ببینم چکار میتونیم بکنیم. دوباره رو به پیرزن کردم و با التماس گفتم: خاله نگاه کن ترو خدا فقط بذار من برم روی پشت بوم، همین یه گلوله رو بزنم طرف دشمن و بیام پایین. هیچ صدایی هم نداره. پیرزن پس از کمی مکث، بالاخره قبول کرد.
- من نگاه می کنم ببینم کجا رو میزنی. یه دونه بیشتر نزنیها!
- نه. باور کن نمیزنم.
با عجله به پشت بام رفتم و یکی از بچهها هم که زاویه دید دشمن را پیدا کرده بود به دنبالم آمد و در کنارم نشست. به او گفتم:
- من گلوله رو میزنم، تو فوری رگبار ببند که دشمن نتونه سرش رو بالا بیاره.
آماده شلیک شده بودم که دوباره پیرزن از داخل حیاط داد زد:
- يا الله زود باش بزن و بیا پایین. میخواهم در رو ببندم!
- خاله، این طور که تو داری داد میزنی نمیشه. بذار کارمون رو بکنیم.
- زود باش...
- اقلا از پشت آرپی جی برو کنار نسوزی.
پیرزن به داخل اتاقاش رفت و در را بست. کمی بعد، وقتی گلوله را شلیک کردیم دوباره با داد و فریاد بیرون پرید.
- فلان فلان شده ها آخه چرا نمیذارید یه خورده استراحت کنم؟
- خاله عراقیها توی خونه هستن اگه میخوای بمونی بمون. ولی میگیرنت اسیر میشی. برو مسجد جامع.
- من نمیرم. همین جا میمونم.
خیلی دلم برای پیرزن میسوخت. وقتی درگیری شدید شد او مثل گنجشکی که ترسیده باشد میلرزید بالاخره یکی از بچهها او را به مسجد جامع رساند. آن روز به شدت با دشمن درگیر بودیم. آنها میزدند و ما میزدیم. نزدیک غروب، بچه ها خسته از یک نبرد طولانی و سنگین، مشغول شکستن و خوردن گردو شدند تا کمی از گرسنگی شان بکاهند. دشمن دیوانه وار شهر را زیر آتش گرفته بود. بچه ها می گفتند، برگردیم. اما این کار صلاح نبود. گفتم:
گفتند:
- امشب پست تعیین میکنیم و یک ساعت به یک ساعت نگهبانی میدیم. دیروز هم عقب رفتیم که عراقیها اومدن خونه هارو گرفتن. پس از آن که بچه ها را به ماندن راضی کردم، به مسجد جامع رفتم تا مقداری غذا و آب بیاورم. مدتی بعد با دو کنسرو، کمی نان و پنیر، چند قمقمه آب و مقداری فشنگ و گلوله آرپی جی از مسجد حرکت کردم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۳)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 با دو کنسرو، کمی نان و پنیر، چند قمقمه آب و مقداری فشنگ و گلوله آرپی جی از مسجد حرکت کردم.
به هر زحمتی که بود خودم را با ماشینی که به سمت گمرک میرفت به محل بلوچها رساندم. اما هیچ کس نبود. تعجب کردم... خدایا بچه ها کجا رفتن؟ نکنه اسیر شده باشن ؟!... خیلی مضطرب بودم و نمیدانستم که چکار باید بکنم. شب بود و مهتاب می درخشید. تصمیم گرفتم به جستجوی بچه ها بپردازم، اما حمل دوباره آن همه وسایل برایم مشکل بود. با خودم فکر کردم که عراقیها همه جا هستند و به همین دلیل تصمیم به شلیک چند آرپی جی گرفتم. بدون معطلی، خانه نوری را که قرص و محکم بود نشانه گرفتم و شلیک کردم. به محض خروج گلوله از دهانه قبضه، از هر طرف زیر رگبار دشمن قرار گرفتم. عراقیها از ترس تیراندازی میکردند و تمام گلوله هایشان پراکنده و هوایی بود.
چند قدمی که عقب آمدم پایم به سیمهای بریده شده برق که در کف خیابان افتاده بودند گیر کرد و نقش زمین شدم. فشنگهای داخل پلاستیک روی زمین پخش شدند. آب و غذا هم که از قبل روی زمین ریخته بودند.
از زمین بلند شدم و آرپی جی را برداشتم که به عقب برگردم اما پشیمان شدم. حیفم آمد که دومین گلوله را نزنم. با این فکر به سر کوچه رفتم و در سایه دیوار سر نبش مخفی شدم. تیرها زوزه کشان از کنارم گذشتند. گلوله ام را در خلاف جهتی که دشمن تیراندازی میکرد شلیک کردم اما در میان راه به یکی از تیرهای برق اصابت کرد و منفجر شد. عراقیها عاصی شده بودند و دیوانه وار شلیک می کردند.
برای جمع آوری فشنگها دوباره به جای اولم برگشتم، چرا که فردا به آنها احتیاج داشتیم. فشنگها را داخل پلاستیک ریختم و پس از آنکه بقیه وسایل را در خانه ای مخفی کردم راه افتادم. به خاطر تاریکی هوا، در راه چند بار پایم به سیمهای بریده برق گیر کرد و روی زمین و داخل جوی آب افتادم. سر زانوهایم زخم شده بود. وضع بسیار بدی داشتم.
از کوچه بامداد - واقع در خیابان نقدی - گذشتم و به خانه خودمان رسیدم. در همان حین تقی عزیزیان و برادرم فرزاد را دیدم که با چند نفر دیگر می آمدند. با تعجب پرسیدم
- شما چرا ول کردید و اومدید؟!
- آدم باید دیوانه باشه که بمونه اونجا! تا صبح حتی یکی مون زنده برنمی گشتیم!
- باید برگردیم و بجنگیم...
اما آنها قبول نمی کردند. عمو جلیل می گفت:
- تو دیوونه ای بهروز، بیا برگردیم. میری کشته میشی.
- نه جلیل بیا بریم چند تا گلوله بزنیم که لااقل دشمن امشب خونه هارو نگیره...
- تو یه آدم خودخواه و مغروری هستی!
- کار از این حرفها گذشته. اگه نمی آی خودم میرم.
جليل آمد. حمود هم تصمیم گرفت که با ما باشد. و دست آخر، به جز دو نفر، بقیه بچه ها همه آمدند. خشابها را پر کردیم و در سایه دیوار کوچه ها راه افتادیم. شهر خالی شده بود. دیگر از هیچ کوچه و خیابانی بوی زندگی برنمیخاست. بعثیها منازل را اشغال کرده بودند و چپاول می کردند. در جای مناسبی موضع گرفتیم و با خالی کردن نفری یک خشاب، توانستیم دو گلوله آرپی جی را بهتر از دفعههای قبل بزنیم. عراقیها زمین و آسمان را به رگبار بسته بودند و میترسیدند. بلافاصله خود را به پشت بام رساندیم و خانه هایی را که عراقیها در آن بودند زیر آتش گرفتیم. وقتی فشنگهایمان تمام شد به مسجد جامع برگشتیم. جایی که نیروهای خودی در آن جمع بودند. غذای اندکی خوردیم و شب را برای رفع خستگی در خانه عمو جلیل خوابیدیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۴)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 هر روز غروب احساس میکردیم که این آخرین شبی است که می خوابیم. بعضی شبها آتش بس میدادیم و نمیجنگیدیم، اما خمپاره اندازهای عراقی مدام کار میکردند و همه جا را می کوبیدند. همیشه وصیت نامه بچه ها در جیبشان بود. دیگر از همه چیز بریده بودیم و به جنگ فکر می کردیم. با این که دوربین داشتیم، حتی یک عکس هم برای یادگاری نگرفتیم. یادگاری از کدام خاطره خوش؟ از ویرانی شهر؟ از آوارگی زنها و کودکان؟ یا از بچه هایی که با دست خالی می جنگیدند و مظلومانه به خاک می افتادند؟ هر روز که میرفتیم، فکر نمی کردیم زنده برگردیم. هر کوچه ای شهادت چند شهید را به خود دیده بود. بچهها غربیانه و گاه بینام و نشان به شهادت میرسیدند ؛ و گاهی نیز در جلوی چشمان پرغم و اندوه ما وقتی "محمود احمدی" شهید شد فقط چند متر با ما فاصله داشت. و خیلی های دیگر که به چشم خود دیدیم و به گوش خود شنیدیم.
هنگامی که صحبتهای امام پخش میشد، بچه ها به وجد می آمدند و روحیه میگرفتند. حتی گاهی آنقدر تحت تأثیر واقع میشدند که متن نامه شان را تغییر میدادند. لحظاتی بود که خدا را لمس میکردیم.
گلولههای آرپی جی دشمن به خانهها میخوردند و منفجر نمیشدند. یک روز، با اصابت گلوله تانک عراقی به میدان راه آهن، هیچ کدام از بچه ها حتی یک خراش هم برنداشتند. اینها صحنه هایی بود که با چشم خود میدیدیم، اما بعضیها باور نمیکنند. یعنی اعتقادشان طوری نیست که بتوانند باور کنند.
اولین روزی که عراقیها مسجد جامع را هدف قرار دادند عید قربان بود. آن روز ما از کشتارگاه به طرف محله بلوچها و اطراف استادیوم عقب نشینی کردیم. همگی در محاصره قرار داشتیم و جنگیدن بی فایده بود. عراقیها از جاده کمربندی بیرون شهر به سمت دبیرستان «دورقی» آمده بودند. همان جایی که روزهای گذشته، خانه ها را با نارنجک و آرپی جی روی سرشان خراب کرده بودیم. عراقیها با تقسیم شدن به چند گروه، حیله جدیدی را به کار میبردند. گروهی از آنها قصد داشتند فلکه شهدا و فلکه دروازه بروند و عده ای دیگر به سمت به مسجد جامع و خیابان چهل متری. به پیشنهاد سرگرد شریف «نسب» به خیابان چهل متری و اطراف گل فروشی رفتیم و از آنجا خود را به «خیام» رساندیم. آن روز از فاصله بسیار نزدیکی با عراقیها درگیر شدیم. موقع بازگشت از خیامهنوز به مسجد نرسیده بودیم که بچه ها فریاد زدند
- از خیابون رد نشید.
دود و گرد و غبار خمپاره از مسجد بلند بود. فهمیدیم که آنجا را زده اند. عده زیادی مجروح شده بودند و ترکش پای چند نفر را قطع کرده بود. گلوله های دشمن هنوز از سمت گل فروشی به طرف بچه ها روانه بودند. یکی آنجا ایستاده بود و تضعیف روحیه میکرد. چه فایده داره بجنگیم؟ شهر سقوط می کنه. بخدا همه مونکشته میشیم. فایده ای نداره. با عصبانیت گفتم:
- تو چکاره این مملکتی؟!
- منم مثل شما.
- پس اینجا وایسادی لااقل حرف مفت نزن. اگه عرضه جنگیدن نداری راهت رو بکش برو. چرا روحیه بچه ها رو ضعیف می کنی؟!
خیلی عصبانی بودم، اما ناراحتیام بیشتر به خاطر مسجد جامع بود. تصمیم گرفتیم به خیابان فخررازی برویم و از آنجا به فردوسی و دست آخر، اگر بشود مسجد را دور بزنیم. تا خیابان فردوسی پیش رفتیم، اما دوباره به چهارراه انقلاب برگشتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۵)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 . آتش دشمن سنگین بود و خمپاره ها کف خیابان را شخم میزدند. در مسیر لب شط، سرگرد را دیدم که به دنبال ماشین میگشت. پس از آن که مجروحین را از خیابان امام خمینی جمع کردیم به همراه سرگرد راه افتادیم. اما در بین راه از رفتن
خود پشیمان شدیم.
- جناب سرگرد، شما برید. ما بر می گردیم طرف شهر.
- نه. هدف من این نیست که از پل بریم اون طرف. من میخواهم برم سرکشی کنم.
- شما سرکشیتون رو بکنید. ما بر می گردیم.
دوباره به شهر برگشتیم. در کنار مسجد جامع، بچه ها سنگر گرفته بودند و بی هدف رگبار میزدند. مسجد دیگر خالی شده بود و وضع به هم ریخته ای داشت. کف مسجد از بقایای کمکهای ارسالی مردم شکل دیگری به خود گرفته بود، روغن با پودر لباسشویی، شکر با حبوبات و همه آنها با خون مخلوط شده بودند. بچه ها بی هدف رگبار میزدند. به مرتضی گفتم:
- بجای این تیراندازیها بیخوده بیا بریم!
- کجا ؟!
- تا عراقیها سرگرم اینجا هستن بریم و از یه راهی غافلگیر شون کنیم.
مرتضی قبول کرد. چند گلوله آرپی جی، چند ژ۳ و یک دوربین برداشتیم و راه افتادیم. خمپاره ها مرتب در مسجد فرود می آمدند. در گل فروشی، داخل یک ساختمان سه طبقه شدیم و با کندن سوراخی در دیوار، پشت بامهای اطراف را زیر نظر گرفتیم. ساعت یازده صبح بود. ناگهان چشمم به دو عراقی افتاد و آنها را به مرتضی نشان دادم. او با عجله دوربین
را از دستم گرفت
- راست میگی ؟!
هنوز حرف مرتضی تمام نشده گلوله آرپی جیام در میان دو عراقی که با دوربین، مسجد جامع را زیر نظر داشتند و بچه ها را به رگبار بسته بودند، نشست و آنها را به درک فرستاد. هدف را بدون دوربین زده بودم، اما من کارهای نبودم. گلوله ها را خدا هدایت میکرد. مرتضی با خوشحالی به گردنم آویخت و بوسه بارانم کرد.
- بارک الله یکی دیگه.
- نه بیا جامونو عوض کنیم و بریم پایین. چند دقیقه دیگه بر می گردیم و میزنیم. وقتی دوباره برگشتیم از سوراخ دیوار سربازی را دیدیم که داشت مسجد جامع را به دو تکاور دست به کمر نشان میداد. دومین گلوله را شلیک کردم اما به هدف نخورد. با ناراحتی پایین دویدیم. کمی بعد، وقتی آبها از آسیاب افتاد دوباره بالا آمدیم. این بار به مرتضی گفتم تو با ژ ٣ مواظب باش و من با آرپی جی تا سر و کله شون پیدا شد بزنیم. یک ربع بعد با شلیکهای ما آتش دشمن بر روی مسجد جامع قطع شد. بچه ها بلافاصله مشغول انتقال زخمیها شدند. به یکی از بچه هایی که پشت سرمان آمده بود گفتم
برو به سرهنگ بگو بچه ها دیده بان عراقیهارو زدن. مطمن باشید دیگه نمیتونن مسجد جامع رو بزنن. بگو نیروها بر گردن!
بچه ها با خوشحالی یکدیگر را بغل کردند. اما باز هم خمپاره های معدود و پراکنده به سمت مسجد جامع شلیک میشد. دوباره با دوربین پشت بام تمام خانه ها را چک کردیم. یک عراقی که کلاه تکاوری به سر داشت، پشت پنجره ای ایستاده بود و از فاصله پانصدمتری دیده بانی می کرد. او را به مرتضی نشان دادم پرسید میتونی از اینجا بزنیش ؟!
- تا خدا چی بخواد...
گلولهام به بالای پنجره اصابت کرد. خیلی ناراحت شدم. اما چند لحظه بعد آتش دشمن برروی مسجد به طور کلی قطع شد. آن روز رادیو مدام اعلام میکرد
ای دلاوران مسجد جامع مقاومت کنید! ای حماسه آفرینان شهر خون مقاومت کنید...! که دشمن هر قدر هم نفهم بود، باز متوجه میشد که در مسجد جامع چه خبر است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۶)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 ساعت دو بعد از ظهر دیگر وضع غیر قابل تحمل بود. ما مهمات میخواستیم و رادیو شعار پخش میکرد. مرتضی پرسید:
- امروز چند شنبه س؟
- جداً نمیدونی امروز چه روزیه؟
- نه، چه روزیه ؟
- امروز عید قربانه
مرتضی با بهت و حیرت نگاهم کرد و ناگهان اشک از چشمانش سرازیر شد.
- خدایا ببین ما به کجا رسیده ایم. ببین چقدر بچه های مردم کشته شدن ، کسی به داد ما نمیرسه. ای امام لااقل تو یه فکری به حال ما کن
روز سوم آبان در خانه های بین مدرسه «دریابدرسایی» و دبیرستان دورقی نبرد سختی در گرفت. دشمن از ما و ما از دشمن می کشتیم و گلوله ها بی وقفه رد و بدل میشدند. تا حوالی ظهر به سختی جنگیدیم اما معلوم بود که شهر آخرین روزهای مقاومتش را می گذراند. به تدریج بچه های غریبه و غیر بومی میرفتند و ما تنها میشدیم. هیچ امکاناتی هم نداشتیم. حتی بیسیمی را که پس از مدتها به ما داده بودند، خراب بود و کار نمی کرد. در همان حین خبر رسید که دشمن به پل رسیده و ما در خطر هستیم.
آن روز، با افتادن یک گلوله آرپی جی به داخل اتاق، آستین اکبر آتش گرفت. اگر گلوله درست عمل می کرد، او شهید شده بود.
مقر ما در مسجد اصفهانیها بود. به بچهها گفتم: به این حرفها گوش ندین و کارتون رو بکنید تا ببینیم چی
میشه.
هنوز حرفم تمام نشده بود که یکی از بچه ها دوان دوان رسید. تکاورها عقب نشینی کردن.
- هیچ کس هم توی مقر جلوی مسجد جامع نیست. داریم محاصره میشیم. بی سیم زدن که عقب نشنینی کنیم.
- کی بیسیم زده ؟!
- از اون طرف آب فرمانده سپاه گفته به بچهها بگین از شهر بیان بیرون و دیگه کسی توی شهر نمونه.
- به جهان آرا بیسیم بزنید و بگین بچه ها وضعشون خوبه!
چون شایعه کرده بودند که پل در حال محاصره است و عراقیها دارند فرمانداری را میگیرند جهان آرا روی این حساب گفته بود که بچهها از شهر خارج شوند. به بیسیم چی گفتم:
- اگه میخواهی بیسیم رو بردار و برو، برید مقر تکاورها. اصلاً برید ببینید اونجا چه خبره
دقایقی بعد برای کسب اطلاعات و خبر دقیق به همراه پانزده نفر از بچه ها از دبیرستان «دورقی» به مقر تکاورها رفتیم. عده ای از تکاورها هنوز در مقرشان بودند و کسی به آنها دستور خروج از شهر را نداده بود. از آنها راجع به وضعیت پل پرسیدم. که گفتند بد نیست. به بی سیم چی خودمان گفتم:
- پس ما بر می گردیم.
ندادن ؟!
- برای چی میخواهید برگردید؟ مگه دستور عقب نشینی ندادند؟
- من نمی آم. شما مختارید هر کاری که دلتون میخواهد بکنید.
ما میرویم کارمون رو ادامه بدیم.
تقریباً ظهر شده بود که به همراه هفت نفر، به طرف خانه ای که در آن می جنگیدیم راه افتادیم. اما خانه ای در کار نبود. ساختمان کاملاً منهدم شده بود. تا نزدیک عصر، به صورت پراکنده با عراقیها در گیر بودیم. غروب که شد، خسته و کوفته به شهر برگشتیم. پس از استراحتی کوتاه در مسجد جامع برای دیدن یکی از بچه ها به گل فروشی رفتم. او از تهران آمده بود. احوالپرسی کوتاهی کردیم و پس از آن، برای سرزدن به خانه ای راه افتادیم. در راهی که رفتیم یکی از بچه ها را دیدیم می گفت
- شهر خالی شده هیچ کس توی شهر نیست!
- چطور ؟
- به چند جای شهر سرزدم. هرجا که رفتم عراقیها به طرفم تیراندازی کردند.
- جاهای دیگه هم رفتی؟
- نرین! نمیشه برین جلو...
دیگر صدای تیراندازی در سطح شهر شنیده نمیشد. به مسجد جامع برگشتیم. آنجا هم کسی نبود. نیروها به محض آن که فهمیده بودند پل در حال سقوط است عقب نشینی کرده بودند. دیگر اعصابم خرد شده بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۷)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 با عجله خود را به کوچه شیخ محمدطاهر رساندیم. به غیر از ما، چند نفر دیگر هم بودند از جمله یک پیرمرد باز نشسته! همگی با هم قرار گذاشتیم که بمانیم و مقاومت کنیم. بلافاصله به طرف فلکه شهدا حرکت کردیم .به حوالی مسجد که رسیدیم، بالای پشت بامی رفتم تا اوضاع را بسنجیم. چند خانه آن طرف تر یک عراقی روی پشت بام ایستاده بود و برای سربازانش پست نگهبانی تعیین می کرد. یکی از سربازها که گویی از وضع موجود ناراضی بود، با دست دوبار بر سر خود زد. دوباره پیش بچه ها برگشتم. از آنجا، صدای عراقیها را که مشغول کندن سوراخ برای لوله اسلحه هایشان بودند میشنیدیم. رو به جمشید کرده و گفتم:
- جمشید چکار کنیم؟ عراقیها تو فلکه شهدا هستن. او سری تکان داد و دو نارنجک تفنگی اش را به طرف دشمن
شلیک کرد اما بی فایده بود. پیرمرد باز نشسته پرسید:
- عراقیها کجا هستن ؟
او را روی پشت بام خانه شیخ محمد طاهر بردم تا عراقیها را نشانش بدهم. پیرمرد می گفت:
- راه برو...
چرا دولا دولا راه میری؟ جلوی دشمن راست راه برو با افتخار
پیرمرد غرور و اعتماد به نفس خاصی داشت. وقتی چشمش بهعراقیها افتاد گفت:
- همین ها که هستیم خوبه با همین تعداد کار روتموم می کنیم! به یکی از بچه ها رو کرده و گفتم:
- چند نفر رفتن حزب جمهوری، تو هم برو و خودت رو به اونها برسون. شما از اون طرف تیراندازی کنید ما هم از اینور تا کاملاً روی دشمن تسلط داشته باشیم.
یک نفر دیگر برای رفتن داوطلب شد. اولی از خیابان گذشت، مچ پای نفر دوم را با تیر زدند. با نگرانی «مهرداد فرخنده پی» را صدا زدم.
- می تونی زخمی روبکشی این طرف؟
- آره.
- میبایست برای حمایت او خط آتش درست می کردیم. یکی از بچه ها رگبار میزد و من خشاب پر میکردم. وقتی مهرداد به وسط خیابان رسید و خودش را داخل چالهای انداخت، خشاب تیرانداز تمام شد و سلاحش داغ کرد. سنگرها نبش کوچه و مقابل ساختمان حزب جمهوری بود. یکی از بچه ها را دیدم که خود را برای تیراندازی آماده می کرد. «بهروز خمیسی» بود. در همان حین عراقیها دو گلوله آرپی جی به طرفمان شلیک کردند که اگر به درختهای بین راه نمیخوردند، همه ما رفتنی بودیم.
با خط آتشی که بهروز و یکی دیگر از بچه ها درست کردند مهرداد توانست زخمی را روی کولش بیاندازد. گلوله ها از کنارشان می گذشتند و مهرداد در حالی که شدیداً زیر آتش قرار داشت به سمت ما میدوید. با چند رگبار دیگر تیربار دشمن از کار افتاد و مهرداد موفق شد که زخمی را به این طرف برساند. مجروح را به مسجد جامع فرستادیم و دوباره مشغول نبرد شدیم. آن روز تا غروب جنگیدیم. فقط ده پانزده نفر در شهر مانده بودیم. و در مقابل ما سیل نیروهای دشمن. با این حال هنوز نیمی از شهر را در دست داشتیم و بچه ها شجاعانه مقاومت میکردند. «بهروز خمیسی» سر نترسی داشت. طوری که ما به زور از پیشروی اش جلوگیری میکردیم و او را با داد و بیداد بر می گرداندیم. میدانستیم اگر کشته بشود. همانجا می ماند و کسی نیست که او را بیاورد آن روز بهروز دو عراقی را به هلاکت رساند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۸)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 وقتی هوا روبه تاریکی رفت، شهر کاملاً ساکت شد. دیگر صدای تیراندازی نمی آمد. مسجد جامع خالی بود. فلکه کمال الملک، سنتاب، فلکه آتش نشانی، محله خیام و فلکه شهدا در دست عراقیها بود و از سمت راست نیز، مشغول پیشروی به سمت پل بودند. مهماتمان رو به اتمام بود و دو نفر زخمی داشتیم. چند تن از بچه ها سلاح نداشتند و تقریباً بریده بودند. تصمیم گرفتم به مقر تکاورها بروم، با این فکر کهشاید در آنجا مهمانی باقی مانده باشد. هنگام رفتن ناگهان متوجه عده ای شدم که در تاریکی پیش می آمدند. یک افسر ارتشی و چهل سرباز هوانیروز بودند. خیلی خوشحال شده بودم. همگی در کوچه بن بستی واقع در خیابان فخررازی جمعشدیم تا با سربازها حرف بزنم. عراقیها خمپاره میزدند.
- هر کدومتون که احساس میکنید نمیتونید بجنگید برگردید!
- اینجا زخمی زیاد میدیم، کشته زیاد میدیم، کسی هم توی شهر نیست. همینهایی هستیم که اینجاییم.
ممکنه شما کشته بدین، از حالا خودتون رو برای دیدن جنازه بغل دستی تون آماده کنید!
- میدونیم برای چی اومدیم.
روحیه سربازها عالی بود. پس از صبحت با فرمانده آنها و چند تن از بچه های خودمان، برای دیدن پل حرکت کردیم. مسیرمان از بازار گذشت. بازار در آتش میسوخت و کاملاً ویران شده بود. از آنجا به کلینیک بهبهانی رفتیم و سپس خود را به لب شط رساندیم. در آنجا سرهنگ را دیدم که در باغچه ای دراز کشیده بود. با عجله جلو رفتم:
- جناب سرهنگ هیچکس توی شهر نیست. فقط تعدادی از بچه های شهر هستن که دارن میجنگن. یه فکری بکنید...
- چکار کنم؟ نیرو نیست. عراقیها فلان جاها رو گرفتن دارن یکی یکی از روی پشت بومها می آن جلو. الان تاریکه و چیزی پیدا نیست. غروب که داشتن جلو می اومدن اونهارو دیدیم. چکار کنم؟ نیرو فرستادیم اومده پشت پل. ششصد نفر هم مونده که نمی آن این طرف. راه دیگه ای هم نیست. من نمیدونم چکار
کنم.
- خلاصه جناب سرهنگ امشب رو باید مقاومت کنیم. به بچه هاتون بگین که پل رو ول نکنن. ما داریم توی شهر می جنگیم مارو قال نذارید.
- نه، مطمئن باشید.
- اگر خبری شد به ما میگید؟
- آره. حتماً....
- پس ما رفتیم.
- برید ولی خدا شاهده هیچ کاری از دست من برنمی آد.
هنگام بازگشت بر سر تمام کوچه هایی که تا رسیدن به پل در مسیرمان بودند نیرو گذاشتیم. با خودم فکر کردم که بهتر است تا شروع درگیری کمی استراحت کنم. با این فکر به مقر تکاورها رفتم. تازه گرم
خواب شده بودم که ناگهان صدایی شنیدم.
- آقای مرادی... آقای مرادی
صدای همان افسری بود که با سربازان هوا نیروز دیده بودم
- چی شده ؟
- کجایی؟ یه ساعته دارم دنبالت میگردم. - مگه خبر نداری چی شده؟
- نه! چی شده ؟
- دیگه دیر شده، هرکسی تو شهر هست باید خبرش کنیم . باید تا هوا روشن نشده شهر رو خالی کنیم.
- شهر رو خالی کنیم؟ هنوز چهل تا نیرو هست. میدونی چهل تا نیرو یعنی چی؟
- دستور دادن.
- چه دستوری ؟
- جناب سرهنگ گفته که عقب نشینی باید به موقع باشه.
- هنوز نصف شهر دست ماست. کجا عقب نشینی کنیم. برو به سرهنگ بگو نیرو بفرسته، تکاورها هم میخوان بیان اینور آب...
در همین حین خبر شهادت دو نفر از بچه ها را آوردند. آنها در تاریکی شب، اشتباهاً یکدیگر را زده بودند. خبر دستور عقب نشینی را به بچه ها دادم اما هیچ کدام راضی به بازگشت نبودند. می گفتند:
"چطور از شهر بریم بیرون؟ شهر که دست ماست. ما که تا حالا وایسادیم. بگین نیرو بیاد." یکی میگفت:"همه چیز مشخصه، میتونیم تو جنگ خیابونی مقاومت کنیم." دیگری میگفت:" یعنی چی آخه؟ چرا عقب نشینی؟!"
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂