🔴 دسترسی به مطالب گذشته
کانال حماسه جنوب
🔸 هشتکها ------------------------
شهرها و مناطق جنگی
#آبادان #اندیمشک #اهواز #بستان #خرمشهر #دزفول #سوسنگرد #شلمچه #شرهانی #هویزه #راهیان_نور
اشخاص و فرماندهان
#حاج_قاسم #رهبر #رهبری #آوینی #سردار_دلها #سلیمانی #شهید_باکری #شهید_جمهور #شهید_چمران #شهید_علم_الهدی #شهید_همت #شهید_هاشمی
عملیاتها
#عبور_از_موانع #فتح_المبین #کربلای_چهار #کربلای_پنج #مرصاد #نکات_تاریخی #نکات_تاریخی_جنگ #والفجر_مقدماتی #والفجر_هشت
یگانها
#گردان_کربلا #قرارگاه_نصرت #مدافعان_حرم
خاطرات و مستندات
#خاطرات #خاطرات_اسرای_عراقی #خاطرات_آزادگان #خاطرات_صوتی #خاطرات_کوتاه #خواهران_رزمنده
#نظر #نظرات
تاریخ، فرهنگ و تحلیلها
#تاریخ_شفاهی #دشمن_شناسی #روشنگری #فساد_دربار #نکات_تاریخی
ادبی، هنری و مذهبی صوتی و تصویری
#آوینی #دلنوشته
#شعر #گزیده_کتاب
#مثنوی #منزوی #طنز_جبهه #طنز_اسارت #نماهنگ #یادش_بخیر
#روایت_فتح #کلیپ #نماهنگ #عکس #فتو_کلیپ #نواهای_صوت_ماندگار
#آیا_میدانید #کتاب #زیر_خاکی
🔸 جهت دستیابی به مطالب، متن آبی رنگ هشتگها را لمس کنید و با استفاده از ⬆️ و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید.
🔸 خاطرات
#یحیای_آزاده
خاطرات داریوش یحیی
#مقاومت_در_اروند
خاطرات جمشید عباس دشتی
#گاوچران_لال
خاطرات غلامعباس براتپور
#نبرد_بندر
خاطرات مصطفی اسکندری
#غروب_غریب
خاطرات عظیم پویا
#اولین_اعزام_من
خاطرات سید مهدی موسوی
#اولین_اعزام_من
خاطرات جهانی مقدم
#آبراه_هجرت
خاطرات پرویز پورحسینی
#خاطراتم_از_شروع_جنگ
خاطرات دکتر احمد چلداوی
#خاطرات_یک_گشت
خاطرات حسن علمدار
#خاکریز_اسارت
خاطرات رحمان سلطانی
#نبض_یک_خمپاره
خاطرات عزتالله نصاری
#ققنوسهای_اروند
خاطرات عزتالله نصاری
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
خاطرات عزتالله نصاری
#عملیات_بدر
لحظه نگاری عملیات
#عملیات_فتح_المبین
لحظه نگاری عملیات
#والفجر_مقدماتی
لحظه نگاری عملیات
#عبور_از_موانع
خاطرات کربلای۴
🔸 کتابها
#پنهان_زیر_باران
خاطرات سردار علی ناصری
#ملاصالح_قاری1⃣
خاطرات ملاصالح قاری
#آخرین_شب_خرمشهر
خاطرات سرهنگ کامل جابر
#روزنوشتهای_آیت_الله_جمی
امام جمعه آبادان
#اینجا_صدایی_نیست
خاطرات رضا پورعطا
#گمشده_هور
خاطرات سردار علی هاشمی
#معجزه_انقلاب
خاطرات مهدی طحانیان
#پوتین_قرمزها
خاطرات مرتضی بشیری
#زندان_الرشید
خاطرات سردار گرجی زاده
#پل_شحیطاط
قرارگاه سری نصرت
#با_نوای_کاروان
خاطرات حاج صادق آهنگران
#وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
#آخرین_خاکریز
خاطرات میکائیل احمدزاده
#ارتفاعات_گاما
خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند
#سالار_تکریت
خاطرات سید حسین سالاری
#فرنگیس
خاطرات فرنگیس حیدرپور
#ملازم_اول_غوّاص
خاطرات محسن جامِ بزرگ
#سرداران_سوله
دکتر ایرج محجوب
#یازده
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
#قرارگاه_نصرت
خاطرات حاج عباس هواشمی
#عبور_از_آخرین_خاکریز
دکتر احمد عبدالرحمن
#گلستان_یازدهم
شهید علی چیت سازیان
#گردان_گم_شده
سرگرد عزالدین مانع
#پسرهای_ننه_عبدالله
محمدعلی نورانی
#مردی_که_خواب_نمیدید
خاطرات اسدالله خالدی
#بابا_نظر
خاطرات شهید محمدحسن نظرنژاد
#ستاد_گردان
خاطرات دکتر محسن پویا
#مگیل
ناصر مطلق
#لایههای_ناگفته
خاطرات یک رزمنده نفوذی
#شکارچی
خاطرات شهید مصطفی رشیدپور
#در_کوچههای_خرمشهر
خاطرات مدافعان خرمشهر
#بی_آرام
سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی
#گزارش_بخاک_هویزه
خاطرات سردار یونس شریفی
#هنگ_سوم
خاطرات دکتر مجتبی الحسینی
#آنسوی_خط
تألیف محمد امین پوررکنی
#مأموريت_در_ساحل_نيسان
خاطرات امیر محمود فردوسی
#باغ_ملکوت
خاطرات آزاده مهدی لندرودی
#زندان_ابوغریب
خاطرات محمدحسن حسنشاهی
(http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf)
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر _ ۱)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 اکبر با پدر و مادرش زندگی میکرد و تنها فرزند خانواده بود. پدرش کشاوزر بود و مادرش خانه دار و زندگی نسبتاً فقیرانه ای داشتند. او قبلاً به پدرش کمک میکرد و هر دو روی زمین کار میکردند تا روزیشان را از دل خاک در آورند اما وقتی خبر شروع جنگ را شنید، به خرمشهر آمد تا در کنار ما با عراقیها بجنگد.
اکبر اهل تبریز بود و با آن که بچه ها را از قبل نمیشناخت، اما به زودی با همه انس گرفت. پسر صاف و ساده ای بود و نگاهی صادقانه و روستایی داشت.
یک شب، با بچه ها در مسجد جمع شده
بودیم. بعضیها وصیت نامه مینوشتند و بعضی هم حرف میزدند.
صحبتها موضوع مشخصی نداشت. عده ای راجع به جنگ و آینده آن حرف میزدند و عده ای دیگر اتفاقاتی را که برایشان افتاده بود تعریف میکردند. کم کم همگی متوجه صبحت های «علی منوچهری» و «جمشید پناهی» شدیم. آنها راجع به شهادت و اجر شهید حرف میزدند. اکبر که غرق حرفهای آنها شده بود متحیرانه پرسید:
- شهادت چیه که اینها این طور درباره اون حرف میزنن؟!
یکی از آن دو در جواب اکبر گفت:
- شهادت در مکتب ما یک عامل سعادته. به طوری که در این باره حدیثهای زیادی از پیغمبر (ص) نقل شده: مثلاً با اولین قطره خونی که از بدن شهید خارج میشود همه گناهان او بخشیده میشود... سر شهید در دامن حورالعین قرار میگیرد و به او میگویند: آفرین برتو و غبار از صورتش پاک میکنند... از لباسهای بهشت به او میپوشانند.... متصدیان بهشت با بوهای خوش برای بردن شهیدان از هم سبقت میگیرند... شهید جا و منزل خود را که بهشت است میبیند... به شهید می گویند در هر کجای بهشت که میخواهی برو و بگرد...
وقتی اکبر این احادیث را شنید مانده بود که چه بگوید. حالتی غیر عادی به او دست داده بود و چشمهایش میدرخشید. گویی در آروزی چیزی میسوخت ، بعد با اشتیاق خاصی پرسید:
- اگر کسی بخواد شهید بشه باید چکار کنه؟!
جمشید گفت:
- اول باید غسل کنه...
اکبر نمی دانست که چطور باید غسل کند. یکی از بچه ها طریقه و آداب آن را به او یاد داد و راهنمایی اش کرد تا برای این کار به لب رودخانه که بالاتر از مسجد بود برود و روی سکوهای کنار آن غسل کند.
صبح روز بعد، اکبر با عجله به رودخانه رفت و پس از غسل به مسجد برگشت تا همراه بچه ها به جبهه برود اما جمشید به او گفت: اون طور که تو غسل کردی قبول نیست. باید دوباره غسل کنی!
اکبر دوباره به کنار رودخانه رفت نزدیک ظهر بود. تعدادی از بچه ها به جبهه رفتند و بقیه نیز در خانه ای مشغول خوردن ناهار شدیم. در همین حین، ناگهان یکی از بچه ها سراسیمه وارد شد و خبر شهادت اکبر را آورد. ابتدا فکر کردیم که شوخی میکند. یعنی ترجیح میدادیم که این طور باشد. اما موضوع غیر از این بود. شوکه شده بودیم. خیلی عجیب و ناگهانی بود.
اکبر، پس از غسل در کنار شط، با خمپاره بعثیها شهید شده بود!
حادثه ای که قلب همه را لرزاند. وقتی علی منوچهری و جمشید پناهی خبر شهادت اکبر را شنیدند مات و مبهوت مانده بودند و چیزی نمی گفتند. همه در این فکر بودند که اکبر چه صادقانه عاشق شهادت شد و چه زود خدا او را پذیرفت. تنها چیزی که از اکبر باقی ماند، وصیت نامهاش بود. وصیت نامه ای که مهرداد در زیر نور شمع برای او نوشته بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۲)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 تنها چیزی که از اکبر باقی ماند، وصیت نامهاش بود. وصیت نامه ای که مهرداد در زیر نور شمع برای او نوشته بود.
اکبر می گفت و مهرداد مینوشت: «بسم.... الرحمن الرحيم. خدمت پدرومادر و عزیزم سلام عرض میکنم...»
گفتم:
- اکبر این که وصیت نامه نیست. نامهس! - عیب نداره هرچی هست بذار بنویسه...
- بنویس، امیدوارم حال شما خوب باشد...
تقاضای عفو و بخشش کرد و یکی دو خط آخر را هم دعا سپس و سلام رساند.
اکبر تنها امید پدر و مادرش بود.
یک روز صبح به جمشید گفتم: بریم اطراف مسجد اصفهانیها، یه سری به خونه ما بزنیم و برگردیم. اتفاقاً جمشید هم میخواست برای انجام کاری به آنجا برود. او از بچه های تازه وارد سپاه و جزء نیروهای ذخیره بود. ساعت ۹ راه افتادیم. یکدفعه یادم آمد که جمشید قصد غسل کردن داشت. پرسیدم با کدوم آب میخواهی غسل کنی؟ آب نیست.
صبح بود که آب لوله های شهر بوی بدی میداد. مثل آبی که در حوض مانده
و بو گرفته، برای آن که بقیه راه را تنها نروم اصرار کردم که بعداً غسل کند. اما بی فایده بود. هر چه اصرار کردم جمشید قبول نکرد. در حین صحبت که می کرد ماشینی را دیدیم که گوشه ای پارک شده بود و بنزین از آن چکه می کرد.
ترکش به باکاش خورده بود.
جمشید گفت، حیفه این بنزین همین جوری هدر بره. میشه اون رو به
آمبولانسهایی که زخمی میبرن داد.
- تو این کارو بكن من حتما باید تا قبل از ظهر غسل کنم. بعد هم با عجله از من خداحافظی کرد و رفت.
تقریباً ظهر شده بود. همان لحظه که با ظرفهای بنزین وارد مسجد جامع شدم چشمم به یکی از بچه ها افتاد که در گوشه ای اخم کرده و ایستاده بود. با
کنجکاوی جلو رفتم
- چی شده ؟!
- هیچی!
اما چین پیشانی و گره ابروهایش چیز دیگری می گفت. بعد از آن که وضو گرفتم به داخل مسجد رفتم و منتظرش شدم تا برای نماز بیاید، اما خبری نشد. این بار با کنجکاوی بیشتری به سراغش رفتم. وقتی او با اصرار من روبه رو شد جریان را برایم توضیح داد. به این شرط که به
کسی چیزی نگویم:
- جمشید شهید شده
تبسم تلخی روی لبهایم خشکید. اواسط نماز بود که ناگهان به یاد حرف جمشید افتادم:
"من حتما باید تا قبل از ظهر غسل کنم."
گر چه نمازم را نشکستم و آن را تا انتها خواندم، اما به سختی توانستم خودم را کنترل کنم. هیجان عجیبی به من دست داده بود و دلم می لرزید. انگار کسی مرا از درون تکان میداد. خدایا او چطور میدانست که باید تا قبل از ظهر غسل کند؟ مدام حرف جمشید در ذهنم می پیچید و حالم را دگرگون می کرد.
اکثر بچه های خرمشهر اسلحه نداشتند و فقط زخمیها را حمل می کردند. بعضیها با استفاده از فرغون و بعضی دیگر با ماشینهایی که تایرهایش تیر و ترکش خورده بودند. وضعی که لحظه وخیم تر میشد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۳)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 آن روز ما به دو گروه تقسیم شدیم. عده ای به همراه «مرتضی قربانی» از کوچه گلفروشی رفتند و ما هم از طرف مسجد جامع به طرف مدرسه «دورقی» حرکت کردیم.
محمدتقی عزیزیان هم با ما بود. «حمود» سلاحش را رو به بالا گرفته بود و هوایی شلیک می کرد. گفتم مهمات نداریم بی هدف نزن. عراقیها که پرنده نیستن!
- هر چه بادا باد.
من و منصور (برادر حمود) بدون آن که هدف خاصی داشته باشیم به پشت بام رفتیم. حمود هنوز هوایی شلیک میکرد و با بقیه بچه ها که آنها هم گاهی این کار را میکردند، کوچه را پشت سر می گذاشتند و جلو می رفتند. لحظات حساس و خطرناکی بود. مطمئن بودیم در جایی مخفی شده اند. منصور دو گلوله شلیک کرد و پس از آن، یک نفر را دیدیم که از دیوار آنسوی پشت بام بالا آمد. او به عربی می گفت: من تسلیمم من کاری نکرده ام!
ابتدا فکر کردم که یکی از بچه های خودی است که دارد شوخی میکند، چرا که خیلی شبیه خودمان بود اما او تندتند به عربی می گفت:
- الله اکبر... خمینی رهبر ... من تسليمم.
فوراً به بچه هایی که از کوچه ما را می پاییدند گفتم که هیچ کدامشان شلیک نکنند و بعد با زبان عربی به آن عراقی فهماندم که جلو بیاید. او جواب داد که نمیتواند و بعد یکی از دستهایش را که بالا نگهداشته بود پایین آورد و سرش را خاراند. در آن لحظه ما متوجه نشدیم که او با انگشتهایش به عراقیها علامت میدهد.
- بیا تسلیم شو. بیا جلو... کاریت نداریم.
در این فاصله بچه ها در خانه ها و پشت بامهای اطراف پراکنده و سنگر گرفتند. تفنگ من یک گلوله بیشتر نداشت و منصور اصرار می کرد که او را بکشیم گفتم:
- اون تسلیم شده. خلاف شرعه
اما منصور دست بردار نبود در همان لحظه متوجه عده ای شدیم که از روی پشت بامها و لابه بلای دیوارها مشغول فرار هستند. بلافاصله درِ راه پله را باز کردیم اما کسی نبود. عراقیها خوابیده و نیم خیز از پله ها فرار می کردند. به محض آن که متوجه نیرنگشان شدم، گلوله آرپی جی ام را هدف گیری و شلیک کرد که به همان پله ای که عراقی رویش ایستاده و به ظاهر تسلیم شده بود اصابت کرد. فوراً به بچه ها اشاره کردم که بعثیها در حال فرارند و بلافاصله با منصور پایین آمدیم. اگر دیر می جنبیدیم به عراقیها فرصت داده بودیم ما را سالم نگذارند، چرا که ما پانزده نفر بودیم و از سه طرف در محاصره دشمن.
من و حمود، نفری دو نارنجک از «جلیل ارجمند» گرفتیم و به طرف خانه هایی که عراقیها در آن مخفی شده بودند راه افتادیم. عمو جلیل هیچ وقت با خودش اسحله نمی آورد. فقط یک کوله پشتی داشت که آن را پر از فشنگ ژ ۳ و نارنجک میکرد در حالی که رگبار عراقی.ها زمین را شخم میزد. با حمود به طرف خانه ها دویدیم. وقتی برگشتیم پشیمان بودیم که چرا نارنجک بیشتری با خودمان برنداشتیم. روز عجیبی بود. در حالیکه بقیه نارنجکها را میان بچه ها تقسیم می کردم گفتم: هرجا رسیدید پرت کنید. مهم نیست کجا می افتد. همه جا پراز عراقی است!
تا آن روز با نارنجک نجنگیده بودیم و طرز کارش را نمی دانستیم، اما ضربه هایمان به دشمن خیلی کاری بود. نبرد به جایی کشیده شد که دیگر کمتر از پنجاه متر با عراقیها فاصله داشتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۴)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 ما پشت دیوار سنگر گرفته بودیم و شلیک میکردیم و آنها روی بامها بودند و با خمپاره از ما استقبال میکردند.
هر طور بود خود را به پشت بام رساندیم. جمعاً چهار گلوله داشتم که همه را به طرف عراقیها شلیک کردم. دشمن مرتب خمپاره میزد. همه جا پراز گرد و خاک شده بود و ما یکدیگر را با فریاد صدا میزدیم. بچه ها بی امان شلیک میکردند و نارنجک میانداختند. ضجه عراقیهایی که از درد به خود می پیچیدند گوشهایمان را پر کرده بود. بقیه شان هم از ترس در حال فرار بودند. ناگهان متوجه تمام شدن مهمات شدیم. آن هم درست در حساس ترین دقایق. چاره ای نبود و میبایست مهمات تهیه میکردیم. از جان گذشتگی و ایثار بچه ها حد نداشت. همه برای آوردن مهمات از یکدیگر سبقت میگرفتند. فاصله ما تا مسجد جامع خیلی نبود. به بچه ها
گفتم: شما همین جا بمونید من میرم....
در یک لحظه و با گفتن یا جد امام و یا محمد (ص) در میان آتش خمپاره ها شروع به دویدن کردم. عبور از آن محل بسیار مشکل بود و هر احتمال خطر میرفت. حدود شش خمپاره به خانه ای که از مقابلش میگذشتم اصابت کرد. با مار پیچ دویدن و افت و خیز، به هر شکلی که بود از آنجا گذشتم. وقتی به مقر تکاورهای نیروی دریایی رسیدم،
عصبانیت ام حد نداشت. حرص میخوردم و فریاد میزدم " بچه ها عراقیهارو اسیر کردن نیرو نداریم. مهمات نداریم یه فکری بکنید..."
آنها با دستپاچگی آماده شدند و راه افتادیم. پانزده نفر بودند. شدت آتش دشمن سنگین شده بود و مرتب خیابان چهل متری، مقابل مسجد «شیخ محمد»، مسجد امام صادق و روبروی حزب جمهوری اسلامی را با خمپاره میزدند. خیلی وحشتناک بود. با دیدن آن صحنه ها تکاورها برگشتند. میگفتند این کار خود کشییه.
فقط چهار نفر آرپی جی زن ماندند. به هر زحمتی که بود خود را به بچه ها رساندیم. نبرد هر لحظه شدیدتر میشد. یکی از بچه ها را دیدم که آرام و قرار نداشت و مدام به این طرف و آن طرف میدوید. می گفت: من نارنجک میخوام... نارنجک.
به او گفتم که برود و داخل خانه های اطراف را بگردد، اما او قبلاً همه جا را گشته بود. عراقیها میدویدند و به عربی فریاد میزدند: "فارسها اومدن ... فارسها اومدن!" غوغای محشر بود طوری که گلوله آرپی جی را در عرض کمتر از یک دقیقه شلیک کردیم. نزدیک غروب، پس از یک نبرد سخت و سنگین سلاح بیشتر بچه ها گیر کرده بود و بیشتر از ده، بیست متر با عراقیها فاصله نداشتیم. عده ای پیشنهاد میکردند که برگردیم، اما کسی جرئت نمیکرد سرش را از خم کوچه بیرون بیاورد. تک تیر اندازهای عراقی کمین کرده بودند و با کوچکترین حرکتی، مغزمان را متلاشی میکردند.
بدجوری گیر کرده بودیم. در آن لحظات، دیگر تنها چیزی که به دردما میخورد نارنجک بود...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۵)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 بدجوری گیر کرده بودیم. در آن لحظات، دیگر تنها چیزی که به دردما میخورد نارنجک بود...
دو روز بعد، برای دیدن نتیجه کار به خانه های پشت حزب جمهوری رفتیم. راه پله ها پر از خون بودند. سرنیزه های متلاشی شده کلاشینکفهای تکه تکه شده، لباسهای پاره و ظرفهای سوراخ غذا، همه و همه آغشته به خون بودند. دندانهای عراقیها به اور کتهایشان چسبیده بود. همگی با بهت و حیرت نگاه می کردیم. حیرت از جهنمی که برای دشمن به وجود آورده بودیم.
ساعت یازده شب بود. بچه ها پس از ٤٨ ساعت نبرد سخت، به زمین چسبیده و به خواب رفته بودند. صدای در را که شنیدم، تفنگ را برداشتم و با یکی از بچه ها بیرون رفتیم. سرگرد «شریف نسب بود.
همان روز صبح، من پیش سرگرد رفته و به او گفته بودم که ما بچه های شهر هستیم و مقرمان در یکی از خانه های کنار مسجد جامع است. و حالا سرگرد آمده بود و از ما میخواست که چند نفر از بچه ها برای انهدام خانه هایی که مرتضی آن روز شناسایی کرده بود، همراه او بروند. سرگرد در میان صبحتهایش خیلی از شجاعت مرتضی تعریف کرد. با آن که بچه ها خسته بودند و دلم نمیآمد بیدارشان کنم اما چاره ای هم نبود. آنها باید از این آزمایش هم سربلند بیرون می آمدند.
- جناب سرگرد! بچه ها برای ادای دین شان اینجا مانده اند و آماده جنگ هستند.
- میدانم که شماها خسته هستید. میدانم که از صبح تا به حال کجا بوده اید و چکار کرده اید، همه را میدانم. اما چاره ای نیست. ما داوطلب میخواهیم. نمیخواهیم کسی را به زور بفرستیم. وقتی شما امروز خودتان را معرفی کردید فهمیدم که خالص هستید. برای همین
هم به سراغتان آمدم.
- همه بیاییم؟
آنهایی که دوست دارند.
بعضی ها از بس که خسته بودند بیدار نشدند. ناچار با بقیه بچه ها راه افتادیم. اولین بار مرتضی را در مسجد جامع دیده بودم و در آنجا با هم آشنا شده بودیم. از همان لحظه اول فهمیدم که باید چطور آدمی باشد. مرتضی در بین راه با لهجه شیرین اصفهانی اش می گفت: امشب با من بیایید تا بریم و به عراقیها نشون بدیم که کی اهل جنگه.
آن شب، فاصله ما تا مسجد کیلومترها به نظر میرسید. خیلی خسته بودیم، با این حال بچه ها تا آنجا که توان داشتند به همراه خود نارنجک، گلوله آرپی جی و فشنگ ژ ۳ آورده بودند. هنوز نمی دانستیم مرتضی ما را به کجا میبرد. او با آن که غریبه بود، اما تمام کوچه های شهر را می شناخت. به حوالی مدرسه «دورقی» رسیده بودیم که مرتضی گفت:
- بهروز! تو برو توی اون کوچه و توی هر خونه ای که تونستی یه نارنجک بنداز!
- نارنجک کم دارم. اگه به خونه های اول بندازم، خونه های آخری میمونن...
- پس برو توی خونه ها سنگ بنداز اگر هم تونستی با لگد بزن به در، بعد برو قایم شو ببین کسی میآد بیرون ، اگه تشخیص دادی عراقیه بزنش.
با خودم فکر میکردم که چقدر مرتضی ناشی است. با لگد بزن به در، اگه اومد بیرون بزنش. با خودم میگفتم، دشمن که بدون حساب و کتاب بیرون نمی آید که خودش را نشان بدهد. اما در واقع، این اولین تجربه های جنگی بود که یاد گرفتم. هر چه جلوتر میرفتیم، بیشتر متوجه می شدم که روشهای مخصوص مرتضی با تئوریهای جنگهای نامنظم جور نیست. برخلاف قواعد این گونه جنگها که در شب میبایست سکوت کرد، حمله شبانه ما با داد و فریاد همراه بود. مرتضی داد میزد: بیایید از اینور... از اونطرف برید... آرپی جی بیارید.
با ناراحتی گفتم:
- مرتضی داد نزن همه مارو به کشتن میدی!
اما او اهمیت نداد. یکی از بچه ها عصبانی شده بود. طوری که در تاریکی سفیدی چشمهایش را میدیدم. می گفت:
اون با عراقیهاس میخواهد همه مارو به کشتن بده!
با تردید به او گفتم تو عقب تر باش تا اگه اتفاقی برای ما افتاد لااقل تو دفاع کنی! - نه، این مشکوکه! چرا توی تاریکی داد میزنه؟ عراقیها اگه کر هم باشن می فهمن.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۶)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 [مرتضی همچنان داد و فریاد می ورد.] با ناراحتی گفتم:
مرتضی داد نزن همه مارو به کشتن میدی!
اما او اهمیت نداد یکی از بچه ها عصبانی شده بود. طوری که در
تاریکی سفیدی چشمهایش را میدیدم. می گفت:
اون با عراقیهاس میخواهد همه مارو به کشتن بده!
با تردید به او گفتم تو عقب تر باش تا اگه اتفاقی برای ما افتاد لااقل تو دفاع کنی! نه، این مشکوکه چرا توی تاریکی داد میزنه؟ عراقیها اگه کر هم باشن می فهمن.
امشب رو صبر کن تا فردا صبح.
تا فردا زنده نمیمونیم. من بر می گردم. این را گفت و چند قدم رفت، اما دوباره آمد. نه برنمی گردم برگشتن خیانته. بذار کشته بشم! او با همان چند قدم امتحانش را پس داد. به مرتضی گفتم:
- می خوای چکار کنی؟!
- یه خونه اینجاس که عراقیها داخلش هستن. ما میریم توی
کوچه مقابل اون خونه و در خونه روبه رویی رو باز میکنیم... بعد همه مون کشته میشیم!
هیچ اتفاقی نمیافته. بیاین بریم.
از کاری که مرتضی میخواست انجام بدهد، زانوهایم به لرزه افتاده بود. بدیاش آن بود که دقیقاً نمی گفت چه نقشه ای دارد. هر کاری را که تصمیم به انجامش میگرفت درست در لحظات آخر توضیح میداد.
- کسی چاقو نداره؟
- برای چی میخواهی؟!
- یه چاقو بدین!
- سر نیزه داریم.
مرتضی سر نیزه را گرفت. به گفته او، هفت نفر از ما به داخل کوچه رفتیم و در میان آشغالهایی که در کنار بشکه های خالی بود مخفی شدیم. بقیه بچه ها نیز کمی آنطرف تر پشت دیوارهای مخروبه سنگر گرفتند. مرتضی با سر نیزه ای که داشت مشغول باز کردن در خانه ای شد. چند لحظه بعد ناگهان از روی پشت بام خانه رو به رو، تیربار عراقیها رگبار شدید و مداومی را به طرف آسمان گرفت. اما مرتضی هنوز روی تصمیم خودش استوار بود و بدون توجه به تیربار اصرار داشت که در خانه را باز کند. او آنقدر تلاش کرد تا بالاخره موفق شد و سپس با لهجه شیرین اصفهانیاش گفت:
- مقر ما همین جاست.
عراقیها روبه رو هستن.
- همه مارو به کشتن میدی!
- عراقیها کور هستن مارو نمیبینن
- دارن تیراندازی میکنن.
- اونها ما رو نمیبینن!
تیربار عراقیها هنوز کار میکرد. حمود مایوس و ناراحت از آن که نتوانسته بود نارنجک اش را به ساختمان پرتاب کند دوباره برگشت:
- آقا مرتضی یکی دیگه بده....
این بار خود مرتضی رفت و چند لحظه بعد تیربار دشمن از کار افتاد اما عراقیها هنوز با کلاشینکف شلیک میکردند. مرتضی نارنجک بعدی را پرتاب کرد و گفت:
- دیدید گفتم اینجا مقر ماست ؟!
قرار بود دو صندوق مهمات برای ما بیاورند، اما هنوز چیزی نرسیده بود. با این احتمال که ممکن است آنها راه را گم کرده باشند باز هم منتظر ماندیم. چند دقیقه بعد صدای مرتضی را از سر کوچه شنیدیم که می گفت:
- شما تسلیم بشید. ما با شما کاری نداریم...
شهردار نیز که همراه مرتضی بود فریاد میزد
- شما محاصره شدید. بیایید بیرون.
ناگهان، رگبار بسیار شدیدی سرتاسر کوچه را فرا گرفت. دشمن برای تضعیف روحیه ما از گلوله های رسام استفاده می کرد. با ناامیدی در این فکر بودم که قبل از دمیدن صبح، جنازه ها را به این طرف بکشیم. اما اشتباه میکردم. بچه ها زنده بودند. مرتضی سالم بود و در حالی که میدوید، حمود را صدا میزد. حمود خشابی برای او انداخت. مرتضی خشاب را گرفت و گفت:
- بهروز، تو برو سر کوچه و مواظب باش، من میخوام از این طرف برم.
او از سه چهار کوچه آنطرف تر خودش را به پشت عراقیها رساند و در یک لحظه به تنهایی چهار عراقی را غافلگیر کرد، نگاه بچه ها پراز حیرت و اضطراب بود. هیچ کدام از ما شجاعت مرتضی را نداشتیم. و چند لحظه بعد، باز هم فریاد مرتضی بود که در فضای پرالتهاب کوچه
طنین می انداخت.
- آر پی جی بیارید... آرپی جی...
فوراً یکی از بچه ها آماده شلیک شد.
- نه از اونجا نزنید. بیارید اینجا دارن فرار میکنن. مرتضی آرپی جی را گرفت و به طرف عراقیها شلیک کرد و پس
از چند رگبار ژ ۳ ، دوباره فریادش بلند شد.
- مهمات ندارم... مهمات.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂